همهچیز در جابهجایی بود و تنها چیزی که میشد دید، خانهی در حال لختشدن بود. کارگران میآمدند و هویتِ ساختمان را در کامیون بار میزدند و میبردند. کهنگی خانه مثل نان بیات میماند. بوی تند و بی مزهگیاش دل آدم را میزند اما قوت دارد. خوردن نان زیبای فردا با خوردن نان بیات میسر میشود، این حرف مادربزرگ بود. مادربزرگ همیشه نان بیات میخورد. همیشه تکهای را زیر چادرش پنهان میکرد و هیچوقت هم نمیگفت که چرا نان تازه نمیخورد، این عادت مادربزرگ بود. این پلهها برای من یادآور خاطرهای هستند که روح آن تا ابد در این خانه سرگردان میماند. مادر بزرگ آخرین تکه نان بیاتش را روی این پله خورد. قبل از خفهشدن داشت خاطرات کودکیاش را با زبانی غریب برایم تعریف میکرد، این پایان مادربزرگ بود. مادربزرگ در این جهان فرزندانش را برای ما به جا گذاشته است. فرزندانش موجوداتی هستند با مغزی پیچیده و شهوتی رو به آینده، بی هیچ نشانی با مادربزرگ اما ادامهی آن. لعنت به این حرفها، همهیشان در یک مسیر کذاییاند.
مادرم دارد صدایم میکند. احتمالا میخواهد جزئی از سیر منظم جعبهها باشم.
– «بله مادر؟»
– «پسرم این جعبههارو میبری تو ماشین؟»
جعبهها رایحهای را در هوا پخش میکنند، بوی تلخ هجران، طعم گس جدایی. من حقیقتا اینجا را دوست دارم. جعبهای از دستم رها میشود و پخشِ زمین میشود. محتویاتش آشناست سیخ و سنگی که دست پدربزرگ دیده بودم، گرامافون کوچکش و دیوان حافظ. پدر بزرگم با اینها میتوانست تا سالها در کنج دلنشینش معتکف و غرق خویشتنش بشود. مادرم که بساط را دیده، با عجله آنها را جمع میکند تا به خیال خودش منحرف نشوم. او از جنس پدربزرگم نیست، فقط دویدن را بلد است.
بلند میشوم و میایستم. من که نتوانستم از پس جعبهها بر بیایم بروم و دوری در باغ بزنم…
پاهایم را بر سنگهای ترکخوردهی باغ میگذارم. قطرههای باران هنوز بر روی برگها زندهاند. نگاهم را در کل فضا میچرخانم، ذهنم فقط متوجه کنج دلنشین پدربزرگم است. آن زیرزمین که پنجرههایش نورهای رنگی میتاباند و پلههایش به پایین میروند مانند مترسکی میماند که میوههایی در درونش پنهان کرده؛ میوههایی از جنس رمز و راز. من تا الان اجازهی ورود به آن زیرزمین را نداشتهام اما اینبار حصار را میشکنم. مترسکی که دیگر کلاغها از آن نمیترسند. پلهها را یکی یکی پایین میروم. روی در چوبی با خطی کج و کوله حکاکی شده است «تاریخ». در بسته است. به آن ضربه میزنم، بالاخره چفت پوسیدهی در تمام بارهایی که بر دوش داشته را زمین میگذارد و شکسته میشود. در که باز میشود بوی تندی به مشامم میرسد و گرد و خاکی در هوا بلند میشود. وقتی هوا صاف میشود ظرفهای پر از لواشک بر روی میزهای کنار دیوار دیده میشود. من دیوانهوار لواشکها را میخورم. لواشکها طعم گس شراب کهنه میدهد، آنقدر میخورم که مست شوم. صدای منحوس مادر و پدرم را میشنوم که مرا صدا میزنند.. به درک آنها دیوانهاند.. بیگانهاند… . روبرویم پر است از تکه کاغذهایی که با رشته طنابی از سقف آویزان شدهاند و روی آنها یکی در میان نوشته عشق…عقل…عشق…عقل…عشق…عقل…عشق…عشق…
و اکنون انحراف…
از مسیری به مسیر دیگر…
حسش میکنم…
متاثر شدن روحانیتم را…
مورمورشدن قلبم را…
این تن و این ذهن…
یکی را باید برگزیند…
هجوم میبرم بر کمدِ انتهای اتاق…
درش را با ترس باز میکنم…
وحــــشــــت وحححححشت
وحشت
ترس… ترس… ترس… ترس…
من میترسم…
جنازه… دو جناره… پدربزرگ و مادربزرگ لبخند میزنند.
من میترسم… من میترسم…
آنها یکدیگر را بوسیدهاند… خونین و مالین… معلق بر دو طناب دار… با زنجیرهایی برتن که گواه بر محبوسشدنشان است…
قربانیان تاریخ…
من در جایی میان این زیرزمین و در خروجی دفن خواهم شد…