۱
داشتم سوار تاکسی میشدم که یک نفر از روبهرو همزمان با من درِ عقبِ سمتِ راننده را باز کرد:
– ریم! تو هم تاکسی میخواستی؟
– پیش معصومه میری؟
– بله معصوم.
داشتیم سعیمان را میکردیم که به انگلیسی حرفمان را به هم بفهمانیم. ریم میخواست با کمترین درد بنشیند. سزارین خیلی سختی داشته، از فشار حاملگی فتق شکم گرفته بود. حالا هم که گُل بوده و به سبزه هم آراسته شده، جای بخیهاش عفونت کرده.
تا دهان باز کردم که بپرسم چرا همراهم میآید، آخ بلند و سوزندهای کشید و کف پای راستش را توی ماشین گذاشت و نیمهی راست بدنش را آهسته روی صندلی سر داد.
با همان حالش اصرار داشت با من هم حرف بزند: «میدونی این خیلی جالبه که به معصومه میگی معصوم، میدونی معصوم به عربی یعنی چی؟» یا حدس میزنم همچو چیزی میخواست برساند.
معصوم! ده سالم که بود به دختر خواهر خانم استوار، همسایهمان در شیراز هم میگفتم معصوم.
مادرش هر دفعه نیشخند میزد: «معصوم هیکی ایه هیکی هم فاطمهی زهرا.»
خانم استوار نهیب زد: «ماندانا!»
خواهرش نگذاشت جمله تمام شود: «اسم من فاطمهن کاکو! فاطمه.»
خانم استوار به من چشمک زد و لبخند نخودیای رد و بدل کردیم.
«خب کاکو! فاطمه خانم. ذهن این بچه ره مسموم نکن.»
پانصد تومان از کیف پول عنابیاش درآورد و به سمتم گرفت:
«آپاچی! برو یی کاسه ماسّ و یی کم اسفناج بوسّون. باقیشم مال خودت.»
چشمم هنوز به آن کیف پول چرم عنابی بود که گلبرگهایش گل به گل مرصعکاریهای ظریف داشت.
پلک نمیزدم. لبخندی کجکی زد، پانصد تومان را دوباره توی کیف گذاشت و کیف را به سمتم گرفت. ابروهایم از ذوق بالا رفت. کیف را دو دستی گرفته بودم و سرم را لای بازوهایم قایم کرده بودم. هیچ وقت نگذاشته بودم خوشحالیام را از کادوهایی که برایم میآورد ببیند، ولی آن کیف فرق داشت.
آقای استوار بهش داده بود. خودش برایش درست کرده بود. روزهای چهارشنبه که میرفتیم سر خاکش با بغض میگفت آقای استوار همیشه عاشقش بوده. میگفت این پوست تمساح بوده که خود آقای استوار داده برایش عنابیاش کنند.
هنوز کیف را کامل نگرفته بودم. سریع پشتم را به او کردم و با سهرُخَم به سمتش برگشتم: «توی محلهی ما ماسّ و اسفناج کمتر از اینا میشه» کیف را از لای انگشتانش کشیدم، فاتحانه در هوا چرخاندم: «باقیشم تو همی برمیگردونم.»
این رنگ عنابی تکههای پوست تمساح مادرمرده، بوی بچگی دارد، بوی معصومیت … یا شاید هم بیخبری.
راننده بیحوصله بوق زد و به انگلیسی در آمد که: «سوار میشی یا برم؟»
ریم گوشهی کیف را محکم به سمت خودش کشید توی ماشین و من بیهوا و بلند بلند داشتم به فارسی میگفتم: «وای گلبرگهاش، نگینهاش!»
نفهمیدم از کی اما همچنان داشتم به فارسی سرش داد میزدم: «کیفم خراب شد. گلش کنده شد.»
ریم ترسخورده و حیرتزده خودش را توی صندلی با دورترین فاصله از من مچاله کرد. زن حامله که صدای خیلی خوشی هم داشت دست شاگرد نشسته! این کی سوار شد؟ خودم را توی صندلی ماشین میچپانم و حالا به انگلیسی میگویم: «ببخشید.»
ولی حق نداشت عنابی گلدار را بکشد، اگر پاره میشد، اگر دیگر حتّی همین هم از خانم استوار برایم نمیماند؟ حتّی نپرسیدم معصومه را از کجا میشناسد. چرا دارد با من میآید؟ فکر کنم گفته بود سهماهه حامله است. درد پیشانی و گره خوردن ابروهایم را به چشم میبینم. به نوبت به زن خوشصدا و ریم غیظ میکنم.
اصلاً مهم نیست. مهم این است که پنجشنبهی آینده باید شیراز باشم که نیستم. باید به مامان بگویم گل یاس از باغچهی خانه حتماً برای خانم استوار ببرند. بایست خودم بروم، امسال اگر بود هشتاد سالش میشد. ای داد بیداد.
«الی، الی!» ریم داشت تکانم میداد: «الی گریه میکنی؟ ببخشید! من نفهمیدم این کیف اینقدر برات مهمه.»
– اشکال نداره، ببخشید وحشی شدم.
زن خوشصدا سرش را تا جایی که جا داشت به عقب سمت من و ریم کج کرد:
«این ترافیک عجیبه این موقع اینجا، ریم امشب فوتبالی چیزی هست؟»
ریم در صفحههای فیسبوک و توییتر دنبال اخبار بود. غیظ از صورتم رفته بود، شانههای زن خوشصدا را نوازش کردم: «اینطوری نشستی حالت بد میشه. حالا شاید تصادف شده؟»
– نه تصادف نشده، ببین همهی مادرها جلوی شهرداری جمع شدن.
عکس فیسبوک بخشی اینترنتی از روزنامهی الجزیره را نشان میداد که به عربی نوشته بود: «پسرای ما کو؟»
زن خوشصدا با هیجان باز صورتش را به عقب ماشین دوخت. به انگلیسی برایم ترجمه میکرد: «الان توی این دو سه ماهه یه قایق دیگه که پناهندهی قاچاقی میبرده ایتالیا و اسپانیا غرق شده.»
– ای وای همه مردن؟
ریم این بار بین پستهای توییتر غرق بود: «نه ولی خیلیا مردن».
فکر می کردم حالا سه سال بعد از «انقلاب یاس» باید اوضاع بهتر شده باشد. زن خوشصدا موبایلش را به سمتم گرفت: «این پسرخالهمه، یک سال پیش قاچاقی رفت ایتالیا، میگه خیلی تونسی میبینه اونجا که عین خودش بعد از انقلاب به خاطر بیکاری رفتن. الان خیلی هم راضیه.»
ریم کلام زن خوشصدا را برید: «دایی من نمایندهی شهر تونس توی مجلسه.» زن خوشصدا پرید بین حرفش: «حتماً میدونی که ما تا قبل از انقلاب مجلس مردمی نداشتیم؟»
ریم اصلاً از قطع شدن حرفش راضی نبود، چشمهایش را بست، نفسی کشید و نهیبی به زن خوشصدا زد: «باشه بابا! میدونیم دانشجوی علوم سیاسی بودی» چشمهایش را از خوشصدا گرفت و ادامه داد: «داشتم میگفتم داییام میگه النهضه میتونه به تونس کمک کنه رو پاش وایسه.»
یکّه خوردم! النهضه!؟ الله اکبر! حرفم را مزهمزه کردم و چند بار در دهانم چرخاندم. من که از سیاست تونس چیز چندانی نمیدانستم. ادامه ندادم. از هیجان ریم دیگر اثری نبود. زن خوشصدا پشتش را به ما کرده و به روبرو خیره شده بود.
هرسه ساکت بودیم. گفتوگو از هر نظر سختتر و سختتر میشد. میان انگلیسی و عربی و فرانسه سرگردان شده بودیم و انگار هر کدام در یکی دو زبان کلمه کم آورده بودیم. پنداری حس میکردیم حرف مشترکی هم بینمان نمانده. یا دست کم احساس من این بود. از همه بدتر، این فکر که این دو تا روی گردنم سوار شدهاند که سر از پارتی در بیاورند ولم نمیکرد. بدون دعوت دارند جایی میآیند که خودم در آن تازهواردم. تازه مثلاً خیر سرم قرار است توی پارتی رپر برای مصاحبه پیدا کنم. به جز این سیل سرازیر فکر چیزی نداشتم که بگویم ولی همچنان حرف را ادامه دادم. رو به ریم کردم: «مگه النهضه داره چه کار میکنه که خوبه؟»
این بار ریم به عربی تونسی چیزی به زن خوشصدا گفت. بعد از چند ثانیه زن خوشصدا به تمامی روی صندلی چرخید و پشتش را به داشبورد ماشین تکیه داد.
«وای چه خریّت خطرناکی!» سعی میکنم نگاهش نکنم بلکه راننده بهش نهیبی بزند که این کار برای زن حامله خطر دارد. ولی راننده مگر علم غیب دارد که این زن سهماهه آبستن است. اصلاً راننده که سرش به موبایلش گرم است و نگاهمان هم نمیکند. زن خوشصدا حالا چهارزانو روی صندلی رو به عقب ماشین نشسته و دستش را دور سری صندلی حلقه کرده: «النهضه بهترین نیست ولی هر چی باشه از این آبوخاکاند نه یک مشت تحصیلکردهی اروپا که نمیدونن تونس چی لازم داره.»
ریم بیتوجه به زن خوشصدا یک صفحهی فیسبوک جلوی صورتم باز کرده بود: «ببین این پیشنهاد برنامهی ساختوساز شهریه. بعضیهاشون همحزبیای داییام هستن؛ اگه یکی از این حزب نامزد ریاست جمهوری بشه، خیلی کارها میکنند.»
گیج بودم! یادم است نانسی جلوی ساختمان شهرداری در مخالفت با قوانین جدید سقط جنین رپ خیابانی غرّایی خواند. از قرار معلوم، قبل از روی کار آمدن النهضه قوانین سقط جنین کمتر توی دست و پا بوده و حالا سقط جنین فقط و فقط «منوط به اجازهی شوهر» شده بود.
رپ نانسی «مرثیهای بود برای همین آزادی نیمبند از دسترفته.» پشتبند این قوانین بود که زنانی که بیرون از ازدواج حامله میشدند به جستوجوی سقف بالای سر به مرکزی در پایتخت پناه میبردند: «مرکز آلام.» دنبال رپر برای مصاحبهی پایاننامهام میگشتم که آشنایی که مرکز را میشناخت حرفش را پیش کشید. جا خوردم: «کار روزگار رو میبینی؟ به صد نفر رو زدم و رجوع کردم. دریغ از یک جواب دلگرمکننده. رپر را نه توی بار و کافه که توی مرکز مادر پیدا کردم.»
حرف نانسی را پیش کشیدم ولی توی دلم امیدوار بودم زن خوشصدا اینها را پیش خودش چیز دیگری ترجمه نکند. گونههای ریم گلگون شد: «اون دخترهی قحبه که از اعتراض چیزی سرش نمیشه. اون اجرای مضحک رو برای خبرنگارهای خارجی ترتیب داد. فکر کرد دو دستی بهش ویزای آمریکا میدن. این حرفها رو هم در مورد النهضه میزنه چون میترسه بهش گیر بدن بچهای که الان حامله است مال کیه. کسایی مثل دایی من میخوان مطمئن شن اینایی که تقاضای سقط جنین دارن فاحشه نباشن. از بچههای ماها توی مرکز آلام تست دی ان ای میگیرن تا باباشون معلوم شه و آمار بهتری از فاحشهها داشته باشن. من که حسابم پاکه. بچهام مال دوست پسر پنجسالهمه که فقط مشکلمون ننه بابای منه که راضی نیستن ما با هم باشیم. چون من بچهی پایتخت نیستم، خانوادم فکرشون بسته است.»
سرم را چرخاندم سمت خیابان و چشم دوختم به خطهای سیاهوسفید جدول حاشیهی پیادهرو. چشمم به صورت رنگپریدهی زن خوشصدا افتاد. حالش خوب نبود سرش را مدام میچرخاند و با دست چپش روی شکمش را میمالید. با ریم عربی تونسی حرف میزد، راننده با یک دست موبایل را نگه داشته بود و با دست دیگرش از داشبورد کیسهای در آورد.
انگار زن خوشصدا میخواست بالا بیاورد. در مرکز آلام دیدم چپ و راست از لیوان آب گلآلودی میخورد. دستپاچه شدم: «خوبی؟ میخوای نگه داریم؟»
راننده خونسرد ادامه داد.
زن خوشصدا کیسه را روی صندلی گذاشت توی دست من و فشار داد، چشمکی به ریم زد و گفت: «از این بهتر نبودم.»
ریم میخندید: «نترس چیزی نیست.»
به زن خوشصدا گفتم: «آبی که توی مرکز میخوردی چی بود؟ شاید از اونه.»
ریم نفس عمیقی کشید. با طمأنینه ماتیک قرمزی از جیبش در آورد و به زن حامله داد:
«نترس اون آب کنجد بود. واسه تقویت جنین خیلی خوبه!»
سر کار بودم! راننده میان حرفمان آمد:
«خانمها رسیدیم ولی تو آدرس پلاک خونه نیست. همینجا پیادهتون میکنم. باید یکی از این آسمونخراشها باشه.»
ریم به کیف عنابی من اشاره کرد: «حساب کن ما بعد باهات حساب میکنیم.» همه جا برایش آشنا بود. از ماشین پیاده شد، دست زن خوشصدا را گرفت و به سمت یکی از آپارتمانها رفت.
«ریم انگار داری ما رو خونهی خودت میبری، اصلاً میدونی کجا داریم میریم؟»
زن خوشصدا قدمهایش را آهسته کرد تا صورتم را ببیند: «مگه خونه اِل تی نمیری؟ خودم شنیدم به معصوم…»
ریم مچ زن خوشصدا را چلاند: «من و معصوم با هم یک سال همخونه بودیم. هرجا مهمونی باشه به من هم خبر میده.» ذوقزده دستش را توی بازوم حلقه کرد و من را دنبال خودش به سمت بلندترین ساختمان کشید:
«این اولین مهمونی منه بعد از فارغ شدنم. معصوم اصرار کرد.»
شک و نگرانی همهی وجودم را گرفته بود. قبل از اینکه سؤالپیچشان کنم ریم من را جلوی زنگ هوشمند ساختمان کشاند و زنگ واحد ۵۳ را فشار داد. یکی انگار بدون اینکه حتی به آیفون نگاه کند در را برایمان باز کرد.
۲
«وای الی عالیه ببین چه شلوغه! ریم میگه ال تی بهترین پارتیها رو داره.» زن خوشصدا میگفت. ریم از کجا اینها را میشناسد؟
مهماندار با سینیای پر از پیکهای تکیلای طلایی جلویمان سبز شد. زن خوشصدا دوتا از پیکها را بهم تعارف کرد: «ببین تو تونس به راحتی از اینا گیرت نمیاد. الان تا میتونی بخور. ریم گفت که با معصوم همخونه بوده، معصوم هم که میدونی رگ خواب و راه جیب بچهمایهدارها دستشه.»
چهارمین پیک را رفتم بالا. از قبلیها راحتتر بود. با تعجب گفتم: «ولی اینی که میگی با معصومه ال سیای که من می شناسم خیلی فرق داره. آبش با اِل تی تو یه جوب نمیره حداقل از وقتی اِل تی ساقی مواد شده.»
– اگه با هم بدن الان چرا تورو اینجا مهمونی اِل تی دعوت کرده؟ بابا اینا رو معصومه ساخته که براش پاپوش درست کنه.
– شاید. نمیدونم. باید زودتر اِل تی رو پیدا کنم.
از گیلاسهای روی میز برداشت و سر کشید و ادامه داد: «معصومه برعکس اسمش دروغ زیاد میگه، ما میشناسیمش.»
– این رو نخور. الکل داره
از من فاصله گرفت و قبل از اینکه به خودم بیایم، در شلوغی و دود و نورهای رنگارنگ چشمکزن گم شد.
عینک نداشتم. به این دودهای مصنوعی حساسیت دارم. کسی دستم را گرفت و با رقص بین جمعیت برد: «آقا ول کن!»
– عجب! اینجایی نیستی؟ انگلیسی حرف میزنی. بهت نمیاد.
– دارم بالا میارم. بالکن کجاست؟
– بیا من میبرمت. بچهی کجایی؟
سرش آنقدر توی صورتم بود که بوی الکل دهنش داشت حالم را بدتر میکرد:
– دنبال دوستام میگردم. معصومه و تسنیم!
– آها! پس تو اون دختر ایرانیه هستی. بیا اِل تی میخواد تو رو ببینه.
به بالکن رسیدیم. با نسیم خنک و هوای تازه به خودم آمدم. اِل تی آنجا بود با زن خوشصدا که کنارش نشسته بود و ریم که تا آن وقت «فقط با دوستپسر پنجساله»اش بود، حالا روی زانوی اِل تی لم داده بود و همدیگر را میبوسیدند.
نگاه خیرهام را از آنها دزدیدم و به میز گرد روبرویشان دوختم. یک میز با سنگ مرمر که دور تا دورش طلایی بود. با خودم گفتم: «با پولی که بابای اِل تی از فروش نفتکش در میاره، لابد از طلاست. خود اِل تی هم نباید درآمد کمی از فروش کوک و بنگ و …» گیجم. رشتهی فکرم از هم پاره شد: «ای واویلا! زن حامله داره کوک میزنه؟»
منگ منگم! هنوز نکشیده توهّم زدهام. چشمهایم را بستم. و دست پسر مست را گرفتم: «ببین از دود و بوی گند اون تو سرگیجه گرفتم. بیا یه کم برقصیم.» با دستش محکم از کنار پهلو من را به سمت خودش کشید. اگر کمی انگشتانش را بالاتر میبرد حتماً کار به جاهای باریک میکشید. شاید فکر بعدیاش همین بود. فکر میکنم با غیظ نگاهش کردم ولی او از من خرابتر است، بهتر است بگذرم. یک دور چرخیدیم باز هم چشمم به زن خوشصدا افتاد. هنوز دارد خطهای ظریف سفید را روی صفحهی مرمر بالا می کشد. خواب نیست. توهم نیست این.
پسر را با تختهسینهای کنار زدم: «نه نکن ریم! ریم! ریییی …»
ریم و اِل تی تازه متوجه من شدند. زن خوشصدا سرش را بر نگرداند و بعد از خط آخر خودش را توی صندلی مچاله کرد. ریم با تشر کنارم زد: «به تو چه؟ ولش کن!»
– چی میگی! تو هم نباید بخوری. بچه شیر میدی.
همه میخندیدند. همرقص مستم از پشت به من چسبیده بود و میخواست همچنان برقصیم. شک نداشتم خواب میبینم. سرم به دوّار افتاده. هر کس پنج تا صورت دارد. یکی وسط که به گردنش میرسد. از زیر چانه چهارتا سر دیگر بیرون میزند یکی از یکی محوتر! همهی سرها دارند به من میخندند و به هم نشانم میدهند.
بدنم سنگین نیست. روی کسی نشستهام. چشمهایم سنگین است ولی زن خوشصدا را میبینم. توی صندلی چمباتمه زده و تکان نمیخورد. خدا را شکر یکی رفت طرفش! از گوشهی چشمم میبینم همهی سرها و بدنها روی صندلی زن خوشصدا خم شدهاند. سیاهی! سیاهی محض. بعد از سیاهی، ریم با تن ظریفش دارد من را از روی لاش پسر همرقص بلند میکند و دوباره سیاهی مطلق … صدای گنگی ازم میپرسد: «تو که آمده بودی معصوم را ببینی. روی هیکل این یارو چه کار میکنی؟»
من و پسر همرقص تنها جنازههای آن شب نبودیم. در واقع ما جنازهی یکشبه بودیم. جنازهی اصلی مال زن خوشصدا بود. از زیر بار سنگین پلکهایم میدیدم که روی برانکارد از در آپارتمان میبردندش بیرون. جنازه را از در بیرون بردند ولی جایی کنج ذهنم جا خوش کرد.
۳
مسعود میگفت: «تحرک اینجاهاست.» کافهها را میگفت؛ وقتی در تهران دنبال جای دنج برای گپ و گشتن و نوشتن بودیم. حالا چند هزار کیلومتر دورتر و سالها بعد از آن روزها اینجا توی این کافه در تونس همهمهی گس گفتوگوها مزهای در دهان و یادی در سرم انداخته بود که مثل طناب تونس را به کافههای تهران متصل میکرد: «وقتی همه مثل خودت از شلوغی و کرختی روزمرگی به این دخمهها پناه میآرن، طرح بهترین کارا همین جاها ریخته میشه.» اینجا هم میشود.
مسعود از قدیمیترین دوستهای دورهی لیسانسم بود که فیلم کوتاه و مستند و تبلیغاتی میساخت. همیشه دربارهی سفارشی فیلم ساختن با نیشخند میگفت: «منم باید نون بخورم دیگه.»
گاهی برای بعضی سازمانهای مذهبی کلیپهای «دگرگونکننده» میساخت. «دگرگونکننده» را خودش برای این کلیپهای تبلیغاتی انتخاب کرده بود: «ببین! بعضیها واقعاً آرمانهای الهی-سیاسی دارن! لزوماً واسه کسب قدرت نمیخوان کلیپ بسازن. فقط میخوان هشدار بدن که مثلاً مواد مخدر ویرانگره. و حالا خودمونیم واقعاً مواد مخدر زندگیتو خراب میکنه دیگه. حالا اینام پول میدن به من که کلیپ بسازم که اگه یه وقت زبونم لال خدای نکرده ایمانت متخلخل شده باشه خطر افتادن به ورطهی اعتیاد در کمینه.»
به نظرم میآمد با لودگی از در توجیه کار خودش درآمده بود و همچو چیزی توی کتم نمیرفت: «کار کردن با سازمانی که کار ایدئولوژیک میکنه بخوای نخوای به اون سازمان مشروعیت میده. تو که خبر داری چرا سرتو میخوای به خریت بزنی و یادت بره که امر خصوصی سیاسیه.»
معصومه با هیجان دستم را کشید: «بریم سیگار بگیریم؟» تهران نیستم. نه. تهران نیستم. گفتم: «من دارم.»
پارتی ال تی را به هوای دیدن معصومه و مصاحبه با او رفته بودم تا ازش دربارهی رپکردنهایش پرسوجو کنم. آنجا چشمم به دیدار هزار و یک نفر روشن شد ولی معصوم نیامد. جور نشد که ببینمش. قرارمان افتاده بود به امشب در کافهای در گوشهای از تونس. و چه بهتر! معصوم با خودش تسنیم را هم آورده بود، رپکن بیپروا و پرسروصدایی که مصاحبه باهاش وعدهی حرفهای شنیدنی زیادی میداد. میشد حرفهای هر دوشان را شنید. در گفتوگو با هم. میخواستم بدون ضبط صوت و دنگ و فنگ از لابهلای روال طبیعی گپ و گفتمان یادداشت بردارم.
جلوی در کافه توی کوچهی باریک و بنبست قاهره ایستادیم. سه نخ سیگار روشن کردیم. تسنیم همانطور که به سیگارش پکی میزد سرش را بالا آورد و مردم اطرافمان را نگاه کرد.
گروهی هم با فاصله از ما به سمت ته کوچهی بنبست دور هم حلقه زده بودند و سیگار میکشیدند، دو دختر و چهار پسر.
از میان دخترها یکی روسریای سر کرده بود که از پشت تا کپلش میرسید و از جلو تا زیر گردنش بود. سر تا پا پوشیده. لباس چسبان مشکی تن کرده بود از جنس استرچ که بیشتر به لباس شب میمانست. آرایش غلیظ چشم داشت و اندام موزونش با همهی برآمدگیها و فرورفتگیهایش در آن لباس تنگ چشمانم را خیره کرده بود.
دختر دیگر شلوار جین آبی روشن و گشاد و تیشرت مشکیای با عکس متالیکا پوشیده بود، فقط سه رخش را میدیدم اما معلوم بود آرایشی ندارد و موهای بلند و فرفریاش را شلخته با یک کلیپس قرمز دراز و طرحدار بسته بود.
چنان به دو دختر خیره بودم که سنگینی نگاهم پسری را که کنار دست دخترها ایستاده بود به سمتم برگرداند. تسنیم دستش را روی شانهام گذاشت، خودش را تا صورتم بالا کشید، سرش را نزدیک گوشم آورد، چانهاش را روی شانهی راستم لم داد و با چشمان درشت مشکیاش به آن جمع اشاره کرد: «این هم اغواگری اسلامی به سبک تونسیاش.»
قهقههای زدم و کمرش را با دست راستم گرفتم که تکیهگاهش به هم نخورد. سرم را به سمتش خم کردم و در گوشش به زمزمه گفتم: «از همین اغواگریها ما هم داریم منتها به سبک ایرانیاش.» هر دو خندیدیم.
معصومه با سیگارش سیگار دیگری برایم آتش زد: «آنقدر محو بودی که تمام سیگارت خاکستر شد.»
هر سه خندیدیم. من گفتم: «اینا که آقابالاسر سیاسی ندارن دیگه چرا؟»
معصومه خندید و گفت: «از تو بعیده! داره به بچه سنتیها نخ میده، برای اون شازدههایی که هنوز ازدواج براشون بزرگ شدنه.»
تسنیم نگذاشت حرف معصومه تمام شود:
«که اگه منو بگیری هم گرمای رختخوابت میشم هم مامان بچههات.»
حرفش را تایید کردم: «از بس آشناست باورنکردنیه! مثل مادرهامون، مثل مادربزرگامون.» تعجبی ندارد که وسط تونس دارم توی خیابانهای شیراز و تهران سیر میکنم.
تسنیم بیمعطلی به فرانسوی چیزی گفت. معصومه عصبیتر و بلندتر به عربی جوابی داد. شکسته بسته از لابلای کلمات فرانسه و عربی تونسی دستگیرم شد، یا بهتر بگویم، حدس زدم معصومه چیزی دربارهی قوانین اجتماعی گفت و تسنیم هم جواب تندی داد. کسی از گروه آن طرفی از کنارمان رد شد و آرام ولی شماتتبار به عربی گفت «فحش نده.»
تسنیم حیرت و سردرگمی را در صورتم دید و حرف خودش را به انگلیسی برایم ترجمه کرد: «گفتم من شاشیدم به این قوانین اجتماعی که برای خودت سر هم کردی. به اسم قانون به صغیر و کبیر باج بدیم! من ریدم بهشون.»
معصومه از ما فاصله گرفته بود که با موبایل صحبت کند. «معصومه دو سال پیش حامله شد اما حاضر نبود بچه رو بندازه. شاید خودش نمیخواست و شاید بیشتر از فشار اطراف بود که نخواست.» تسنیم داشت گیر-و-گورش با معصوم را پیش من با جزئیات باز میکرد: «از من میپرسی مادر شوهرش مجبورش کرد بچه را به دنیا بیاره. عثمان، شوهرش درست همون ماه که بچه به دنیا آمد به جرم پخش مواد مخدر افتاد آب خنک. ما هنوز سر اون ماجرا به پر و پای هم میپیچیم. شرمنده که تو رو هم قاطی ماجرا ناراحت کردم.»
بعد با انگشت سبّابه به خودش و من اشاره کرد: «همیشه چوب همین رو میخوریم. محکمترین چوب رو هم از همین خانم خانمها میخوریم که نمیفهمن یا نمیخوان بفهمن که زندگیمون دست خودمونه.»
معصومه موبایلش را خاموش کرد: «تسنیم! من یک هفته میام خونهی تو. دیگه نمیتونم این زن رو تحمل کنم.» مادرشوهرش را میگفت. پرسیدم: «مگه چی میگه؟»
-میگه فقط زن خراب بچه کوچیکش رو میذاره شب میره عیاشی با مردای دیگه وقتی مردش بالا سرش نیست. من بالا سر اون پفیوز بودم. من جور زندگیمون رو میکشیدم. من با اسم خودم رپ نمیکنم، نمیدونم کی براش کارهام رو گذاشته. میگه فقط زن بدکاره تو اون محیطا میره. میخواد حضانت محمد رو ازم بگیره.
تسنیم از فرصت استفاده کرد: «بعد بگو نقش مقدس مادر بودن. اون زن دیوانه هم مثل تو دنبالهرو!»
دست تسنیم را فشار دادم، به نظر نمیرسید کمکی به معصومه بکند. جای او نبودیم. از معصومه خواستم برایم سیگاری روشن کند و به تسنیم اس ام اس دادم که شاید بهتر باشد این بحث را تمام کنیم.
۴
به کافه برگشتیم. گروه مورد علاقهی تسنیم، صلصال، داشت روی صحنهی کافه آماده میشد. خود ال کف، رهبر صلصال، لبهی سن نشسته بود با تماشاچیها سلفی میگرفت. متوجه نشدم کی تسنیم رفت کنارش. با هم سلاموعلیک گرمی کردند. نزدیک شدم. تونسی-فرانسوی حرف میزدند. ال کف متوجه من شد. با عربی تونسی دستوپاشکسته گفتم: الهامم. خوشبختم.
دو دستش را محکم گذاشت روی سن و بدنش را از روی سن کند، خودش را سمت من پرتاب کرد و میلیمتری جلوم ایستاد. دستش را دراز کرد: ال کف هستم.
نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. در رفتارش شیطنت کودکانهای بود:
– یه قهوه بخوریم با هم.
– حتماً.
– شنیدم برای صحبت با رپرا اومدی.
– بله. ولی هنوز خیلی موفق نبودم تو پیدا کردنشون.
دستش را گذاشت جلوی دهنش و آمد سمتم؛ انگار که بخواهد رازی در گوشم بگوید:
– البته از هر نوعش یکی رو ببینی کافیه.
– برام جالبه نظرت. حتما در موردش حرف بزنیم.
تسنیم مدام پیراهنم را از روی بازو میکشید. پرسیدم: چی میگی؟
کسی از گروهْ ال کف را صدا کرد و رفت.
تسنیم پرسید: چی بهت میگفت؟
خندیدم و گفتم: «فکر کنم خیلی از کار رپرها راضی نیست.»
باز هم الهام بود که حرف میزد. تسنیم تا پایان کنسرت چیزی نگفت.
از در کافه زده بودیم بیرون.
معصومه سیگاری روشن کرد و از تسنیم پرسید: شب بیام پیش تو؟
– خونه نمیرم.
کمی آرامتر پشتشان راه میرفتم. از من دور و دورتر میشدند. مدام با هم کلنجار میرفتند. برای هم مهم بودند. از آن جفتهایی بودند که انگار با هم به زبانی دونفره رسیدهاند درست مثل هدی و مرجان در تهران زمانی که غرق گفتوگو بودند. فقط نگاهشان میکردم. دوست داشتم دغدغههایم دغدغههای آنها باشد. میخواستم مثل آنها اهل فکر و معترض و فمنیست باشم.
تعریف دقیقی از فمینیسم نداشتم ولی میدانستم آنها زنانگی را طور دیگری میبینند. دوستی را، زندگی را، هستی را طور دیگری میبینند. میتوانستم بهشان نزدیک باشم. داشتم مرجان و هدی را در قامت تسنیم و معصومه میدیدم و حسرت روزگار رفته میخوردم. کاش تهران و خوابگاه و سعادتآباد و شهید عراقی را با این الهام دوباره زندگی کنم.
از من دور میشدند. از سر گذران وقت، صفحهی موبایل را روشن و خاموش میکردم که ناگهان اسم سلیم روی صفحه پدیدار شد. به فارسی بلند بلند گفتم:«وااااای نه! نگرفته باشمش.»
معصومه و تسنیم دستپاچه مسیر رفته را برگشتند.
معصومه پرسید: چی شده؟
مست مست بودم. همین طور میخندیدم:
«نمیدونم. داشتم با موبایل بازی میکردم شماره کسی رو گرفتم که نباید.»
دوباره زنگ خورد. سلیم بود.
منگ و شنگول به تسنیم نگاه کردم:
«من که الان نگرفتم؟»
معصومه با ذوق و شوق گوشی را در دستم جا داد: «جواب بده.»
باز الهام بودم به جای مثلاً محقق. سلیم رپر معروفی بود که بین عامه به آهنگهای هیپ هاپ برای پارتی و البته بین رپرها به دلالی مواد معروف بود. کریم یکی دیگر از رپرها شمارهاش را بهم داده بود . اما هر بار که میخواستم باهاش قرار بگذارم جواب نمیداد.
روز قبل به اشتباه شمارهاش را گرفته بودم که حسابی کفری شده بود. با کسی حرف نمیزد. نه رسانهی داخلی نه خارجی. تماس را دست آخر جواب دادم. یکی آن ور خط به انگلیسی سلام کرد.
– سلام ببخشید من مستم. باز اشتباه گرفتم؟
– نه. امشب یه مهمونی هست چند نفر هم هستن که به هیپ هاپ ربط دارن میتونی بیای.
معصومه داشت گوش میداد. با اشارهی دست و خنده میگفت: «بگو میآیی بگو مهمون هم میاری.»
– میام آدرس رو بده.
تسنیم فاصله گرفته بود که تاکسی بگیرد. معصومه گفت: «چرا نگفتی مهمون میاری؟» و با عجله گوشیش را از کیفش درآورد.
حالم بد بود. هر کدام پنج تا لیوان آبجو و دو تا شات تکیلا خورده بودیم. حال هر سهتایمان بد بود.
۵
به هر ضرب و زحمتی بود خودم را به ماشین رساندم ولی میخواستم معصومه را هم از تلفن زدن به سلیم منصرف کنم. سادهترین اصل اخلاق تحقیقم را زیر پا گذاشتم . شاید با هم سروسرّ داشتند. شاید سلیم حس کند نمیتواند به من اعتماد کند. اگر به بقیه بگوید چه؟ اگر دوباره پارتی جنازه روی دستمان بگذارد چه؟ کنار جنازهی زن خوشصدا در آن شب هشت مصاحبه را هم از دست داده بودم.
اگر دوباره فاجعه در فاجعه بشود چه؟ این فکرها توی سرم میچرخید و با مستی میآمیخت و حالم را بد و بدتر … دنیا دور سرم طواف میکرد. صدای معصومه را از دور میشنیدم که با تلفن حرف میزد. به ماشین رسیدیم. دستی از پشت کمکم کرد. برگشتم. ال کف بود: «تو که هنوز نرفتی. شب خونه من میاین؟ الان تی جی رفیقم زنگ زد که میخواد با هم شبنشینی کنیم.»
تسنیم که در ماشین را برای من باز میکرد زیرچشمی به معصومه نگاهی کرد. چیزی به عربی تونسی به ال کف گفت که من فقط سلیم را شنیدم.
میخواستم بالا بیاورم. نا نداشتم این صحبتها را بنویسم. ای کاش با موبایل ضبط کنم. بعد کی کمک کند ترجمه کنم؟ صد تا یک نفر که عربی تونسی نمیفهمند. وانگهی. حرفها خصوصی است. با امانتداری چه کنم؟!
تسنیم در دستهای ال کف رهایم کرد و از سمت مقابل من سوار ماشین شد. ال کف چیزی در جیب شلوارم گذاشت و در گوشم گفت: «اگر احساس خطر کردی حتماً به من زنگ بزن. هر ساعتی. خب؟»
کمکم کرد که در ماشین بنشینم. معصومه جلو بود. به تسنیم لم دادم.
مردک! همه جا میخواهند نجاتدهنده باشند. لابد در برابر سلیم احساس کمبود میکند. یا شاید هم پیشتر با هم زدوخوردی داشتهاند. چه میدانم. هر چه بود کمکی ازش نخواسته بودم.
بدنم از حرکت ایستاده بود. گوشهایم واضحتر میشنید. کسی داشت از روی صندلی بلندم میکرد. تسنیم گفت: «الهام رسیدیم بلند شو.» راننده توی بطری آب، نمک و شکر قاطی میکرد به من بدهد. فکر معجون آبشکر- آبنمک هم حالم را بد میکند.
وارد خانه شدیم. طبقهی چهارم از یک ساختمان چهارطبقه. ساختمان خالی بود و فقط این واحد که کل طبقهی چهار را میگرفت پر بود.
تک تک پیچ و واپیچهای شکمم خستگی و درد را داد میزدند. معدهام بایست خالی شود. چقدر این چای سبز میچسبد. به خودم آمدم. معصومه اطرافمان نبود. من و تسنیم کنار هم روی کاناپهی بزرگی با روکش سفید نشسته بودیم. در واقع «رمبیده» بودیم. صدای چند نفر از اتاقی پشت سر ما میآمد. جان تکان خوردن نداشتم. به بدبختی پلکهایم را باز نگه داشتم و به تسنیم نگاه کردم. معصومه کو؟ نگاه تسنیم غمگین و نگران بود. «تسنیم، معصومه کو؟»
– چه عرض کنم؟ کجا باشه خوبه. با اون مرتیکه سلیم مشغوله. همین الان گوش کن. اون پفیوزهای اتاق صدا دارند پشت سرش صفحه میگذارن.
– ای واویلا. بیچاره معصومه. توی این ماجرا از دو سر داره میخوره. کافیه خبر به گوش مادرشوهرش برسه. اینکه این قدر نگران حضانت پسرشه چطور همچین بیاحتیاطیای میکنه؟
– نگاه کن این جاکشها دارند چی میگن؟
– من که میدونی تونسی متوجه نمیشم.
– بیشرفها توی نوبت وایسادن. از لابهلای حرف دو تا از این بیشرفها شنیدم.
خون توی صورت تسنیم دویده بود. من نیمی مات، نیمی مست با چشمهای نیمهباز فقط نگاه میکردم. تسنیم داشت تنوره میکشید و به سمت اتاق صدا میرفت. متوجه نمیشدم چه میگوید ولی از لحن و پرخاشش مشخص بود که دارد فحش میدهد. یکی تسنیم گفت و یکی «بیشرف» اولی. یکی تسنیم گفت و یکی «بیشرف» دومی. تسنیم یک لحظه ساکت شد. مشتش را با تمام نیرو جمع کرد و به سینهی اولی کوبید. دومی با کشیدهای تسنیم را نقش زمین کرد. دوباره رگبار فحش از دو طرف شروع شد و من در میانهی فحشها فقط چیزی شبیه «معصومه» میشنیدم.
طفلک معصومه. طفلک معصوم. «جای اینکه دختر بستهزبونته شماتت کنی باید زبونت روی خودت دراز باشه زنک.» خانم استوار بود که رو در روی خواهرش پشت معصومه در آمده بود. «اگه دلت بری دختر بیچارهات میسوخت زورش نمیکردی که بشه زن اون مرتیکه که جای بواشه و از زیر بتّه یه بچهی ده دوازده ساله عمل آورده که حالو بخواد بذارتش توی دومن دخترت بزرگش کنه. اون روزی که همچی لقمهی گلوگیری برش میگرفتی فکر عفت و بیعفتی نبودی عاقبتبهشر!»
من ده سالم بود که دعوای خانم استوار را با خواهرش بر سر معصومه میشنیدم. مطمئن نیستم که عین همینها را از ده سالگی یادم مانده یا بعدتر با روایتهای در و همسایه و بزرگترها آمیخته و توی ذهنم جا افتاده بود: «حالو شور میزنی که با هر کی دم دستش رسیده رفته کپیده. کپیده که کپیده.»
داشتم یاسها را آب میدادم که صدای فریاد خانم استوار و خواهرش از توی اتاق میریخت کف حیاط و با بوی یاس در هم میشد. طفلک معصوم، طفلک معصومه. چشمهایم را از شیراز بستم … امتداد بوی یاس تا تونس میآمد.
چشم که باز کردم خانهی ال کف بودم. «شانس آوردی که شمارهی ناآشنا جواب دادم. چیزهایی به فارسی میگفتی. فهمیدم تویی. من که بهت گفته بودم اینها آدم حسابی نیستند.» روی مبل ولو شده بودم و از لای پلکها چیزی شبیه جانماز میدیدم که با یاس پوشانده باشندش.
«جانماز مادرمه. گاهی سر میزنه به من. خیلی دوست داره برام یاس بیاره. خبر نداره که به برکت انقلاب حالا همه جا را بوی یاسمن گرفته!» مستی داشت از سرم میپرید و کم کم میفهمیدم که دارد سر به سرم میگذارد. انگار اینجا هم داشت «بوی گل سوسن و یاسمن» میآمد.