ادبیات، فلسفه، سیاست

boys

گلبرگ‌های رز قرمز

پویان نوروزی

از آخرین دیدارمان شش سال می‌گذرد. قدم در پاره‌ی مرده‌ای از عمرم گذاشته‌ام. پاره‌ای فراموش شده. به پستو رانده شده. قرار است مهشید را ببینم. همه چیز اما شکل دیگری است. زمان همه چیز را باخود می‌برد…

از آخرین دیدارمان شش سال می‌گذرد. قدم در پاره‌ی مرده‌ای از عمرم گذاشته‌ام. پاره‌ای فراموش شده. به پستو رانده شده. قرار است مهشید را ببینم. همه چیز اما شکل دیگری است. زمان همه چیز را باخود می‌برد. غم را؛ شادی را؛ عشق را. قطره قطره و سوزن سوزن پیکرت را می‌تراشد و چیز دیگری بر جای می‌گذارد. روی نیمکت فلزی نشسته‌ام و پنجه‌های رقصان و خشکیده‌ی چنار از درختان بلند فرو می‌ریزند. این پارک مرا می‌شناسد. روی همین نیمکت سیگار فرشید را از کامش گرفتم و اولین پک را زدم. هر روز بعد از مدرسه این جا بودیم. پشت شمشادها. زیر درختان چنار و نارون. سال اول دبیرستان. فرشید لاغر اندامِ خوش‌ترکیبی بود. کفش قیصری می‌پوشید. با پاشنه‌های خوابیده زیر شلوار پارچه‌ای مشکی. صورت گندمی داشت با کرک‌های بلوغ پشت دهان کوچکش. کت کهنه‌ای روی دوش می‌انداخت و قوز کرده راه می‌رفت. جفت دلخواهش عادل بود. من و فرشید و عادل کنار هم می‌نشستیم. در ردیف آخر. روز اول مدرسه عادل دستش را به جیبم قلاب کرد و شلوارم را تا زانو جر داد. دلیل نمی‌خواست. شاخ به شاخ شدیم. فرشید جدامان کرد و نگذاشت زیاد کتک بخورم. از آن روز به آن‌ها پیوستم.

عادل از همه‌ی ما بزرگ‌تر بود. یک سال از مدرسه فرار کرده بود و یک سال هم رد شده بود. ریش و پشم حسابی داشت. آخر هفته‌ها به صورتش تیغ می‌انداخت و می‌رفت پی دخترها. قد بلندی داشت. با شانه‌های فراخ و دست‌های پهن. اگر زهرخنده‌ی همیشگی زشتش نبود، صورت سفید و قشنگی داشت. بی‌بند و بار بود. با همه شوخی‌های خشتکی می‌کرد. سخیف بود. پشت سرش به عادل غشی معروف بود. ما نمی‌دانستیم دردش صرع است ولی می‌دیدیم که بعد از چرت زدن سر کلاس، ضعف می‌کرد. رعشه می‌گرفت. گاهی روی زمین می‌افتاد و معلم‌ها را دق می‌داد.

از فرشید خوشم می‌آمد. همه این طور بودند. پشت چهره‌ی زیبایش شرارتی داشت که به دل می‌نشست. چشم‌های عسلی روشن داشت. نگاهش تا استخوان فرو می‌نشست. مثل مایکل جکسون عقب عقب می‌رفت. همه در میان خنده به رقصش حسودی می‌کردیم. قشنگ‌ترین دیالوگ‌ها و عبارات جاهلی را اول او می‌گفت و پخش می‌کرد. رپ‌های اِمینم را مثل خودش می‌خواند. بی این که انگلیسی بداند. هر چه می‌شنید روی کاغذ می‌نوشت و تمرین می‌کرد. نترس بود. تیغش زبان بود. جواب همه را می‌داد. حتی‌ معلم‌ها.

چیزی مرا به گذشته می‌کشد. انگار کار ناتمامی. خود را به این بوی آشنا و فرش سیمانی سپرده‌ام. منتظرم و همچون نقاله‌ای در تکرار، خاطرات از پیش رویم می‌گذرد.

پشت مدرسه‌ی ما باغی بود. با عادل و فرشید از آن میوه می‌دزدیدیم. استخر هم داشت. عادل روی دیوار می‌پرید و در را باز می‌کرد. تُک سرما که می‌شکست سانس شنا بر پا می‌شد. در آب لجن‌مرده‌ی سبز تیره و پر از جلبگ و چرک. از حوالی ظهر تا وقتی «احمدآقا کِوِج» باغبان با بیلش سر می‌رسید و پاشنه‌ی دهنش را به روی ما می‌کشید.

عادل خوب شنا می‌کرد. فوتبالش هم خوب بود. آن سال، معلم ورزش ما، آقای خدادوست برنامه‌ی نوینی پیاده کرد. از این قرار که هر دو هفته یک بار کلاس تئوری ورزش داشتیم. ما نمی‌فهمیدیم چه صیغه‌ای است. سر کلاس درازای زمین فوتبال را به ما یاد می‌داد؛ و پهنای تور والیبال. ما از کمپ آدم‌سوزی مدرسه دلمان به زنگ ورزش خوش بود. خون خونمان را می‌خورد. آن روز عادل پای تابلو بود. هر چه معلم می‌گفت می‌نوشت. خوشنویسی بلد بود. خودش یاد گرفته بود. شاید برای نامه نوشتن به دخترها. کرمی به کلاهش افتاد. عکسی آشنا روی تابلو کشید. از ریسه‌ی بچه‌ها آقای خدادوست فهمید و رو به تابلو برگشت. پیش از آن که عادل بتواند آن را پاک کند.

– این چیه؟

– این آقا؟ ‌این میله‌ی تور والیباله. اون دو تا هم توپ والیبال.

زهرخند نامطمئنی روی صورتش بود. یک کشیده‌ی آب نکشیده روی صورت تیغ انداخته‌اش نشست. سکوتی کر کننده زیر سقف کلاس پیچید. آقای خدادوست خیلی جوان بود. معلوم نبود از عادل بزرگ‌تر است. خیلی به عادل تنگ آمد. صدای سوت ممتد را در کاسه‌ی سرش می‌شنیدیم. دست زیر گوش، مجسمه‌ای سنگی شده بود و تَرَکی آرام در میانش باز می‌شد. ناگهان با ابهت در هم شکسته‌اش شروع به ونگ زدن و زاری کرد. اشک بر صورتش شره می‌کرد. با دهان کج کلماتی پاره ادا می‌کرد.

– می‌دونی من کی‌ام؟ تخم آقام نیستم اگه آدمت…

در کلاس را باز کرد و بیرون دوید. آقای خدادوست گیج بود. پژواک سیلی بر صورت خودش خورده بود. پشت میزش نشست. دستانش را روی میز چنبر کرد. آتشی در استخوان فرشید می‌گداخت. برخاست و به سمت در کلاس رفت. صدای آقای خدادوست خش افتاده بود.

– کجا می‌ری حیوان؟

فرشید ایستاد و به او خیره شد. خون در مشتش می‌دوید. معلم دوید و لباس فرشید را گرفت و هلش داد.

– گم شو بشین سر جات.

فرشید با سر در سینه‌ی او پرید. سر پا شدند. گارد مخالف گرفتند. آقای خدادوست باور نداشت. دست در سگک انداخت. کمر فرشید را حلقه کرد. فرشید زیر دو خم را در دست داشت. به پل رفت. معلم مثل کیسه‌ی کاه به هوا رفت و مثل آهک روی موزائیک کلاس کوبیده شد. فرشید خودش را آزاد کرد و از مدرسه بیرون دوید. ما در دلمان گفتیم «خسته نباشی دلاور!». دیگر کلاس ورزش تئوری برگزار نشد. عادل از آن روز دیگر به مدرسه نیامد. به هیچ مدرسه‌ی دیگری هم نرفت. فرشید را به دبیرستان شبانه فرستادند.

انتظار کلافه‌ام کرده. دلهره‌ای در آمیخته با شرم در دلم می‌کوبد. حس آزارنده‌ای است. فکر نکنید که عاشق مهشید هستم. هیچ احساس عاطفی عمیقی نسبت به این موقعیت ندارم. ما مثل دو سیاره در دو مدار جدا افتاده، میلیون‌ها سال نوری از هم فاصله گرفته‌ایم و حالا در نقطه‌ی تلاقی این گردش دوباره برای لحظه‌ای به هم می‌رسیم. در سرمای پاییز عرق کرده‌ام. چیزی شبیه آن تابستان گرم که یخ کرده بودم.

بعد از رفتن عادل و فرشید، رضا لوپِزی کنار من نشست. نگاه موذی نافذی داشت. دندان‌های زرد نامرتبش بیرون از دهانش بود. ماتحت دست و پاگیری داشت. لقبش را فرشید به احترام «جنیفر لوپز» به او داده بود. بیش از موذی بودنش احمق بود. یک بار عادل به او بیسکوئیتی تعارف کرد. او هم گرفت و خورد. بی آن که شک کند عادل وسط آن تف کرده. سرگرمی کلاس بود. چشم‌هایش را ریز می‌کرد و زیرزیرکی حرف می‌زد. می‌گفت خواهر فرشید خیلی خوشگل است. می‌گفت او را دیده که با عادل از خانه‌ای بیرون می‌زدند. در حالی که عادل لباس دخترانه پوشیده بوده. دروغ از دماغش آویزان بود. اصل ماجرا این بود که فرشید نامه‌ای در اتاق خواهرش پیدا کرده بود. با گلبرگ‌های خشکیده‌ی رز قرمز در میانش. با خط خوشنویسی شده.

من گاهی به دیدن فرشید می‌رفتم. غیر از مدرسه در مغازه‌ی ماهی‌فروشی کار می‌کرد. ماهی‌های کوچک و زیبای آکواریومی. به ماهی‌ها می‌رسید. شیشه می‌برید. آکواریوم می‌ساخت. سنگین شده بود. کم حرف. از عادل هیچ نمی‌گفت. شنیدم که دعوا کرده‌اند. تابستان رسید. عادل تنها به استخر باغ می‌رفت. شنا می‌کرد و زیر آفتاب داغ چرت می‌زد. مرداد بود. تیغ آفتاب نفس آدم را می‌برید. «احمد آقا کِوِج» از باغ بیرون دوید. داد می‌زد. اتفاقی افتاده بود. کوچه به کوچه پیچید. من که رسیدم خیل جمعیت دور استخر زنجیر بسته بودند. پیشآهنگ همه فرشید. مثل گِل آفتاب دیده خشکش زده بود. پره‌های بینی‌اش مثل آبشش‌هاش ماهی خارخار می‌کرد. رگ‌های پیشانی‌اش از فشار دندان‌ها بیرون زده بود. دو نفر در آب پریده بودند. در تقلا بودند جسد را بیرون بکشند. جسم برهنه و شانه‌های فراخ عادل زیر آب سبز تیره غوطه می‌خورد. در میان جلبگ‌ها و لجن. نگاه آرام و بی‌تفاوتش از دنیای دیگری بود. فرشید به درون استخر خیره مانده بود. چنان که به ماهی کوچک زیبایی درون آکواریوم. و به عکس خودش روی امواج کوچک روی آب. عکسی که کش می‌آمد و بی‌قرار بود. من یخ کرده بودم. وسط تابستان داغ. هیچ‌گاه از فاصله‌ی چهار متری مرگ را ندیده بودم.

من و فرشید با هم برای خاکسپاری رفتیم. او زیر بار نگاه سیاه‌پوشان سرخ شده بود. گویا همه دنبال کسی بودند که انتقام این داغ را از او بگیرند. فرشید ناگفته‌ها را می‌شنید. «اگر فرشید با او بود…. اگر با هم قهر نبودند…. فرشید که می‌دانست عادل صرع دارد….»‌ و از همه بدتر این که می‌گفتند «فرشید آن جا بوده و از غیرت خواهرش هیچ کار نکرده». عادل دو خواهر داشت که روی خاک خیسش افتاده بودند. در چشمان سرخشان آبی نمانده بود. چشم مادر عادل به فرشید افتاد. ناله‌هایش حزن‌انگیز شد. شور مرثیه‌اش آهنگین. سوز و گداز دامن همه‌مان را گرفت.

– خاله، بگو عادل بلند شه… خاله، بیا ببین عادل چرا بیدار نمیشه… خاله، اومدی دنبال عادل؟… خاله، مگه تو باهاش نبودی؟… خاله، بیا با تو حرف می‌زنه.

هق‌هق در گلویش می‌شکست. ناخن به صورتش می‌کشید. ماتم به زمین می‌گسترد. اشک به آسمان می‌بارید. شانه‌های فرشید هجا به هجای این ضجه و زاری می‌لرزید. چراغ جانش به پت‌پت افتاده بود. کسی نبود که دستمان را بگیرد. هیچ‌‌گاه با هم این قدر تنها نشده بودیم. من آن روز تنها به یاد خوبی‌های عادل بودم. یاد بامزگی‌هایش. فوتبالش. ساعت‌هایی که سر کلاس به من خوشنویسی یاد می‌داد. انگار بعد از مرگ آدم خوبی شده بود. پاک و دوست‌داشتنی. چیزی در وجود او بکر مانده بود. چیزی کشف نشده. چیزی که به بار ننشسته بود. ما همه بدهکار این بذر زیر خاک سترون بودیم. فاصله‌ی مرگ و زندگی عادل چه کم بود. دو روی خیر و شر در وجود عادل چه نزدیک به هم بودند. آن روز تکه‌ای از ما را خاک کردند. چه ساده! چه بی‌اعتبار! چه تلخ! چه ناگهان!

تصاویر فراموش‌شده و بازآمده دامنم را پر کرده. مثل برگ‌های چنار و نارون. نرم و سبک. با رگ‌های خشکیده و تنی از سرما سوخته. در فروافتادن و رقصیدن و تنها شدن. از دور دختری را می‌بینم. آفتاب تیز کمرش را به قطر یک سوزن کرده. خودش است. مهشید. می‌آید. دستانم را می‌گیرد. یکدیگر را در آغوش می‌گیریم. کلمه‌ای در خور ادا کردن ندارم. ولی نه. او نیست. کسی از روبروی نیمکت عبور می‌کند. بر زبانم مزه‌ی تلخی احساس می‌کنم.

کم‌کم دوستی من و فرشید هم رنگ باخت. به دبیرستان شبانه می‌رفت. باقی وقت‌ها در دالان سیاه مغازه فرو می‌رفت. میان آکواریوم‌ها. به ماهی‌های غوطه‌ور در آب خیره می‌شد. دیگر ندیدمش. دنیامان آرام آرام رنگ دیگر گرفت. من به دانشگاه رفتم. در قالب پیش نمی‌گنجیدم. پوست انداختم. ساکن خوابگاه شدم. این خوابگاه، یک ردیف دوش زنگ زده داشت. در زیرزمین نمور و تاریک. بر پا شده همچون چوبه‌های دار. زیر هر دوش یک آینه‌ی کوچک چرک‌بسته بود که چهره‌ی خودمان را در آن نمی‌شناختیم. با پنجره‌هایی که باد سرد از لابلایش زوزه می‌کشید. شبی پشت این پنجره گربه‌ای به من خیره شده بود. نگاهش رنگ آشنا داشت. سیاه بود. به رنگ لباسی که فرشید یک سال تمام به تن داشت. ناگهان کسی از بالای در حمام سرک کشید. برای این که بداند دوش خالی است یا نه. زیر آب و کف چشمانش را دیدم. همان بود. چشم‌های عسلی روشن که تا استخوان فرو می‌نشست. در را باز کردم و بیرون دویدم. تشت بزرگی زیر بغل داشت. لخت بود. به هم خیره شدیم. ریش بورش را پیش از این نداشت. ولی همه چیز همان بود. همان بی‌پیرایگی دلگرم کننده. همدیگر را بی‌حرفی به بر کشیدیم. مثل ابرها. مثل کوه.

هیچ گمان نمی‌کردم فرشید اهل کنکور و دانشگاه باشد. این ستاره از کدام کهکشان بر بام من افتاده بود؟ این دنیای بزرگ به شکل مضحکی کوچک است. گرد دوری و فراموشی بر زبان داشتیم. کمی طول کشید تا به صحبت باز شود. من سال دوم بودم و او اول. علوم اجتماعی قبول شده بود. دل‌چسب‌تر از پیش بود. حضورش هوا را تازه می‌کرد. زندگی را به جریان می‌انداخت. جنب و جوشی می‌آفرید. سال بعد با هم برای خوابگاه اقدام کردیم. در یک اتاق ساکن شدیم. از نو زاده شده بود. می‌خواند. می‌پرسید. می‌کاوید. تکان خورده بود. مثل من. و بیشتر از من. روی رف پای پنجره می‌نشست. سیگار باریکی روشن می‌کرد. از سیاست می‌گفت. از هنر، از فلسفه، از زندگی. قبلاً این کلمات اندازه‌ی دهانش نبود. این قدر که نمی‌شد با او از خاطرات دبیرستان گفت. دیوار محکمی بین آنچه بود و آنچه شده بود حایل بود. هر روز بالا می‌رفت. مثل بذر. خوشه می‌داد. قد می‌کشید. به بار می‌نشست. کتاب از دستش نمی‌افتاد. عضو انجمن اسلامی شد که همه چیز بود مگر اسلامی. نشریه داشتند. یکی دو تا مطلب از او هم چاپ شد. به قول خودش تراوشات میان‌مایگی. سردبیرشان مهتا بود. میانه قامت. آرام و دوست‌داشتنی. صدایی نرم و سنگین داشت. صدایی عجیب و کلماتی گیرا. چه بسا فرشید نشئه‌ی همین صدا و چشم‌های زیبا شده بود. وگرنه نشریه و کتاب به قواره‌ی او کمی گشاد بود.

سال بعد هم هم‌اتاق شدیم. تا یک ماه هم‌اتاقی دیگری نداشتیم. روی چمن‌های کنار خوابگاه می‌نشستیم. فرشید نطقش باز می‌شد. گاهی دیگرانی هم بودند. ما چای سر می‌کشیدیم و او از طبقه حرف می‌زد. از کار. از چین و امریکا و شیلی. ما را به دنیای ناشناخته می‌کشید. هر جا کم می‌آورد نقل قولی از مارکس و لنین و لوکاچ به خیک جمع می‌بست. از چامسکی می‌گفت و این که مثل او آنارشیست است؛ از تری ایگلتون و لزوم سوسیالیسم. از فوکو و فرهنگ نرمالایز شده‌ی برده‌داری! از یونگ، از ژیژک و که و که. سریع پلک می‌زد چنان که خودش هم بخشی از حرف‌هایش را نمی‌فهمید. بزرگ شده بود. طور دیگری بر دل می‌نشست. شوخی‌هایش را هنوز داشت و با آن زهر جدی بودنش را می‌گرفت.

از پس یکی از همین جلسات گفت و چای، به برادری برخوردیم. یک تشک را به زحمت خرکش کرده بود و در راهرو خوابگاه می‌کشید. فرشید برای کمک سر دیگر تشک را گرفت. من عقب سرشان به راه افتادم. این برادر، پیراهن سفید کدر به تن داشت. با آستین‌های تا نخورده. استخوانی بود و محاسنش شانه زده. به اتاق که رسیدیم به جنب و جوش افتاد تا کلید را در جیبش پیدا کند. من پیش دویدم. با کلید خودم در را باز کردم. هم اتاقی جدید ما همین برادر بود. روی تختش چفیه و تسبیح افتاده بود. دمق شدیم. مؤدب بود و خنده‌رو. ولی نه آن طور که ما بودیم. برای تاراندنش همه کار کردیم. هر چه ما بیشتر لخت می‌گشتیم او بیشتر از فرهنگ منحط غرب می‌گفت. هر چه ما فحش‌هایمان کش‌دارتر می‌شد، او بیشتر احساس نهی از منکر می‌کرد. نامش اسلام بود. هر چه کردیم نرفت. هر روز یک مسئله‌ی جدید برای مباحثه و مجادله داشت. مسائلی که جوابش را از پیش برای ما تراشیده بود. از «جدا نبودن سعادت فرد از جامعه» گرفته تا «اهمیت تقلید» و «حجاب» و «خانه‌های عفاف». نئولیبرالیسم را از نگاه شریعتی نقد می‌کرد. خداناباوری را در کلام مطهری.

فرشید دیگر حضور او را پذیرفته بود. خود را درگیر نشریه و درس کرد. بعضی شب‌ها در کتابخانه می‌‌ماند. با دوستانش از جمله مهتا تریبون آزاد و سخنرانی برگزار می‌کردند. عاشق مهتا بود. در مرحله‌ای از آن که جنبه‌ای غیرشهوانی پیدا می‌کند. مرحله‌ای که وجود از امید و میل به خوب بودن سرشار می‌شود. این عشق با پرده‌هایی از فعالیت‌های سیاسی و موضع‌گیری‌های روشنفکرانه پوشانده شده بود. موضوع یکی از مراسم‌های مناظره «کودتای ۳۲ و تأثیر آن بر انقلاب ۵۷» بود. ردیف‌های جلو مثل همیشه در تسخیر اسلام و برادران ایمانی او بود. کسی قانع نمی‌شد. موازنه‌ی قدرت با صدای کف‌زدن هواداران مشخص می‌شد. مناظره با هر قرشمال‌بازی که بود تمام شد. نوبت به پرسش دانشجوها رسید. فرشید سومین دانشجوی پرسش‌کننده بود. پشت تریبون ایستاد. پیراهن سفید پوشیده بود. با شلوار کتان خاکی رنگ. آستین‌ها را بالا زده بود. موهایش زیر نور سالن می‌درخشید. نگفته پیدا بود که همه‌ی دخترها عاشقش شده‌اند. نفس عمیقی کشید. سینه‌اش را صاف کرد. کاغذی نیمه‌مچاله از جیب بیرون آورد. پرسشی نداشت. آمده بود حرف‌های خودش را بزند. آرام آرام لرزش صدایش کمتر شد. تکیه‌هایش محکم‌تر. از مصدق شروع کرد و حزب توده. از شاه و رستاخیز. جمعیت آرام بود تا بفهمد سخنران از کدام جناح است. به گوزن‌ها که رسید، ردیف‌های جلو به تکان آمدند. از جنبش چپ جهانی و ملی پیش از انقلاب یاد کرد. هیاهو در ردیف‌های جلو بیشتر شد. حرف «اعدام نیروهای مخالف» را به میان کشید. فریادهای «مرگ بر..» سربرداشتند. «مرگ بر منافق»، «مرگ بر وطن‌فروش» و … با سکته‌هایی میان کلمات ادامه می‌داد. جمهوری اسلامی را فرزند خلف پهلوی نامید. بلندگو را قطع کردند. فرشید با صدای گرفته در میان شعارهای «مرگ بر..» فریاد می‌زد «کسانی که جز حذف مخالف کاری ندارند باید هم شعار مرگ بر…». او را از روی سن پایین کشیدند. جمعیت به هم آویختند. دعوا به بیرون سالن کشیده شد.

فرشید از سالن بیرون نیامد. شب هم به خوابگاه نیامد. شب بعد هم نیامد؛ و بعد هم نیامد. از لطف حراست فهمیدیم که او را گرفته‌اند. اسلام هم کم به اتاق می‌آمد. کلمه‌ای با هم حرف نمی‌زدیم. بعد از سه هفته فرشید حوالی غروب در اتاق را باز کرد و وارد شد. رنگش سفید بود. سه هفته آفتاب ندیده بود. بغلش کردم. چشم‌هایم تر شد. چیزی نمی‌گفت. وقتی فهمید مهتا تعلیق شده سست شد. نشست. به هیچ کجا خیره شد. خشم از جانش می‌جوشید. اسلام هم آن شب به اتاق آمد. فرشید را که دید بغلش کرد. گفت چقدر دلتنگش بوده. فرشید روی رف پنجره نشسته بود و سیگار می‌کشید. من نخواستم که چیزی بپرسم. چند ساعتی به سکوت گذشت. ولی اسلام شیرین‌زبانی می‌کرد. طرح مسئله‌ی جدید داشت. «روابط پیش از ازدواج وقتی دو طرف به هم محرم نیستند». زبانش با من بود و حواسش با فرشید. توضیح می‌داد و استدلال می‌کرد. راه بدی برای صلح انتخاب کرده بود. در میان شیرین‌زبانی‌اش رو به فرشید کرد.

– تو حاضری خواهرت همچین رابطه‌ای داشته باشه؟ اصلاً با غریبه نه. با کسی که خودت بشناسی. با بهترین دوستت اصلاً.

پا روی زخم فرشید گذاشت و فشار داد. من از روی تخت نیم‌خیز شدم تا فرشید را ببینم. از انگشتانش خون بیرون می‌زد. در چشمانش عشق مهتا بود. در مشتش خاک عادل. در جانش نفرت و رمیدگی. اسلام را کف اتاق چسباند. چنان که با آقای خدادوست کرده بود. روی سینه‌اش نشست. بغض کرده بود. داغ دیده بود. غم به جان خسته‌اش رسیده بود. کینه می‌چکید از صدای گریه‌اش. رود تشنه بود. در فراز. در خروش. در فرود مشت‌های آهننین. خون خاک، بر دمیده از دل زمین. می‌شکست. می‌درید. دویدم. تمام شده بود. دستش را گرفتم. اسلام با صورت خونین روی زمین ماند. با نگاه نیمه‌باز. آمبولانس اسلام را برد و حراست فرشید را.

مهشید با قدم‌های نازک می‌خرامد و به سمتم می‌آید. چشم‌های عسلی روشنش لبخند می‌زند. می‌خواهم خبر بازداشت و دادگاه برادرش را به او بدهم. نامه‌ای با خط خوشنویسی شده در دست دارد. با گلبرگ‌های پلاسیده‌ی رز قرمز در میانش. نامه‌ای که شش سال پیش به او دادم.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش