سفارش دادهام رنگ روغنِ قهوهای از شهر بیاورند. کمی باید رنگش را رقیقتر کنم تا به عسلیِ چشمهایت بیاید. برای فرِ موها و برای نوک پستان هایت که آن روز می لرزید هم همان را استفاده می کنم. فر موهایت را تا شب تمام میکنم. هر روز همین را میگویم. شب میشود و هنوز موهایت مجعد و بیرنگ است. شب میشود و خودم را دور پتو میپیچانم و زل میزنم به موهایت که باید کمی بیشتر پیچ و تاب بردارد و روشنتر باشد.
شاید اگر چهرهی همیشهات را قرار بود بکشم همین مو و همین رنگ کافی بود. اما نگاه درشت آن روزت را باید با آبرنگ و رنگ روغن قاطی کنم.
زنگ میزنی میپرسی نمیای ایران؟ میگویم کم کم باید بلیط بگیرم. باید بیایم بمانم. آدمِ اینجا ماندن نیستم. این نامهی لعنتی هم که نمی آید.
همین الان که دارم با تو حرف میزنم سه تا قندیل یخی از پنجره آویزان است. دیگر برنمیگردم به این شهر که آفتاب و روزهای نصفه نیمه دارد. اصلا شاید چون صورتت را توی آن صبح تابستانیِ داغ دیدم، اینهمه یادم مانده است. به خودم قول دادهام تا طلسم این چشمها و این صورت خیس را تمام نکردهام برنگردم. پشت تلفن به تو نمی گویم که همه چیز زیر سر توست. پوزخند میزنی و میگویی هروقت آمدنم قطعی شد خبرت بدهم. دوباره میخواهی عکس چند کلاه گیس جدیدِ شرابی و بلوطی را برایم بفرستی تا برایت از اینجا بهترین جنس را بخرم.
به گوشهی خالی اتاق سردم نگاه میکنم. همه چیز خانه در یک شوفاژ و یک پلاستیک بزرگ پُرشده از موهای بافت آفریقایی و صاف چینی و فرفری سویدی خلاصه میشود.
تلفن را قطع میکنم و از پنجره به بیرون خیره میشوم. خبری از درختهای بهار نیست. شدهاند شاخههایی که اثری از زندگی ندارند. دوباره روز نشده دارد شب میشود. شبِ خشک و سرد که هر روز پشت این پنجرهی بیجان تکرارمیشود. از پشت پنجره، پیرزن همسایه را میبینم که توی برفها دامن کوتاه ارغوانیاش را پوشیده و منتظر ایستاده تا سگش پای همان تک درختی که تنها امید من بود برای زندگی در این کشور، پای همان درخت، خودش را خالی کند. همسایه برایم دست تکان میدهد و من بیخودی لبخند میزنم. چون چارهای جز لبخند زدن ندارم. کلمهای میان مان نیست جز لبخند. همسایه خم میشود و گلولههای سفت و تیرهای که از حیوان ریخته است را با پلاستیک جمع میکند. کاش میشد از این خانه بروم. نمیشود. میدانم. تقصیر مامان شد گرچه چارهی دیگری هم نداشتم.
از همسایه چشم برمیدارم و به تو برمیگردم. دامن پیلیسهای مشکیات را پررنگ تر می کنم. یقه ی لباس سفیدت را تا نیمه باز میگذارم. دستهایت را ترسان روی خط سینهات میچسبانم و چند قطره عرقِ روی پیشانیات را مرطوبتر میکنم.
میپرسی:«زود بیدار شدی چرا؟ کی باید بری مدرسه؟» میروی توی آشپزخانه و آب میپاشی روی سر و صورتت. زیر گاز را روشن میکنی. من کوله پشتیام را در دست گرفتهام. منتظرم با هم صبحانه بخوریم. به صبحانه های دونفری مان عادت کردهام اما هنوز امید دارم و میپرسم:« مامان دو روز هم بیشتر شد از چهل روز که که گفتی. خودت گفتی چهل روز بشه بابا برمیگرده. کی میاد؟» اسم بابا که میآید دلم میریزد. خیلی وقت است که نیست. گفته مسافرتِ کاری رفته است. گفته هروقت برگردد برایم عروسک و ماشین مسابقه میآورد. تو گفته بودی روزها را تا چهل بشمارم که برگردد. شمردم. نیامد.
چای مانده را روی میز میگذاری و بوی تند عرقِ بدنت با بوی چای قاطی میشود. میگویی «میاد. نمیدونم. شایدم… ببینم تو دیشب یه صداهایی نشنیدی؟»
خودت جواب خودت را میدهی. میگویی شاید صدای گربه بوده. شاید خواب دیدهای که صداهایی از خانهی همسایه میآید. بعد هم فحش میدهی به این خانهی بزرگ و بی در و پیکر. فحش میدهی به باغ بزرگ پشت خانه و من را راهیِ مدرسه میکنی. زیر لب میگویی کاش پدرت این همه مال و اموال برایت نمیگذاشت. شاید هیچکدام از این بدبختیها را نداشتی و…
چند خط کمرنگ سیاه به هالهی دور چشمها اضافه می کنم و توی ابروها را سایه میزنم. کمی عقبتر میایستم. خودم را به درب خانه میچسبانم تا بیشترین فاصله را با تابلو داشته باشم. باید از دور نگاهت کنم.
او کیست؟ در آن صبح گرم شهریور که بود؟ آدمی که آن شب با یک روانی.. نه مگر میشود؟ این فکرها را از سرت بیرون کن. دوباره دلت تنگ شده و دیوانه شدهای. دوباره زنگ میزنم و میگویم «من می خوام برگردم. تو ناراحت نمیشی؟ من واقعا دیگه نمیخوام اینجا بمونم. از اینجا متنفرم.»
میخندی. مثل همیشه بی هوا و بی خیال میخندی و میتوانم تصورت کنم که داری با یکی از فندکهای چوبیِ کلکسیونات بازی میکنی. به تابلو نگاه میکنم و با تو حرف میزنم و تنم لرز برمی دارد. نمیدانم از ترس است یا سرما. شبیه همان ترسیست که از هفت سالگی گاه و بی گاه پیدایش میشود.
میخندی و میگویی که باید از بابات متنفر باشی نه از اون شهر. بابات که هر دومون رو دیوونه کرد. که خونه و باغ شمیران رو از چشممون انداخت. تو که همون موقعش هم به چیزی مومن نبودی غیر از بابات که اون هم توزرد از آب دراومد. همون بابات خل و چلت کرد که تو افتادی دنبال دین عوض کردن و این مسخره بازی های پناهندگی. برگرد. نترس. اینجا کسی باهات کاری نداره دخترجون. این همه دوست و آشناهای خودمون اینجوری رفتن و برگشتن و آب هم از آب تکون نخورد. تا تو بیای موهای من هم دراومده و میتونیم با هم بریم آرایشگاه و قرتی بازیهای دوتایی دوباره بلند بلند میخندی. شبیه خندههای زورکی هشت ماه پیش در فرودگاه وقتیکه سرم را روی تنها سینهای که دیگر نبود گذاشته بودم و میترسیدم. از تنها ماندن تو، از تنها ماندن خودم. از سینه های نصفه نیمهات هم ترسیده بودم.
آنروز توی فرودگاه دلم میخواست یکبار برای همیشه از همهی آن سوالهای لعنتی که با من رشد کرده بودند و در بدنم شاخه دوانده بودند رها شوم. برایم از آن ظهر گرم بگویی که دویدی توی حیاط شمیران و من را از میان خاکها و دستهی کرمهای ابریشم جدا کردی و سرم را به سینههایت چسباندی که آن موقع هنوز دو تا بودند، پُر و گرم. چشمهای پف کردهات را کج کرده بودی که من نبینمشان. گفتی که باید جمع کنیم و از این خانه برویم. گفتی باید برای همیشه از اینجا برویم. گفتی بابا دیگر برنمی گردد. گفتی همه ی چیزهایی را که امروز دیده بودم باید فراموش کنم. گفتم قول میدهم پلیسها و تصادف رو فراموش کنم. قول می دم به مادرجون نگم که سیگار کشیدی ولی تو هم باید قول بدی که دیگه هیچوقت نمی کشی.
خندیدی و از دهانت بوی تلخ سیگار بیرون آمد. بعد زدی زیر گریه و من دور از چشم تو زخم های دلمه بسته ی پایم را کندم. سرم را از سینهی فرورفتهات برمیدارم. شماره پروازها را نگاه میکنم. به هم نگاه میکنیم و همهی رازها را ناگفته انگار میدانیم.
میگویم:«دادگاه بعد از چهل روز حق رو به بابا داده بود؟ راسته که رفته بود با یکی دیگه؟ تو دقیقا کی فهمیدی که بابا این کارو کرده؟»
میخندی و میگویی «نوش جونش.. حالا تو هم وسط فرودگاه، بعد این همه سال چه چیزایی یادت اومده؟ اونا که میگفتن شرعی بوده و حق داشته و گواری وجودش تو بربیابون و.. یه روز قبل از اینکه تو تصادف کنی فهمیدم.»
میخواهم بگویم همان روز که صورتت شبیه هیچکس نبود؟! شمارهی پروازم را میخوانند. باز هم میخندی. انگار از همان روز که به اندازهی یک عمر اشک ریختی همه چیز در چشمهایت خشک شدند. میخندی و با صدای کلفت میگویی:«بهت سر میزنم. رفتی دیگه برنگرد. نگران نباش. پیرزن، ترتیب همهی کارها رو میده. خونهش هم در اختیار پناهجوهاست. فکر میکنه اینطوری به مسیح موعود کمک میکنه» حرف که میزنی بوی سیگار همهی فضا را پر میکند. دیشب، جنون وار سیگار کشیدی. آنقدر سیگار کشیدی که مطمین شوی وقتی من پرواز میکنم میمیری. زندهای و احتمالا هر شب به همان عکس دو نفرهتان که دلت نیامد پارهاش کنی نگاه میکنی. دلم تنگ شده برای خندههایت و میدانم که چقدر عاشقش بودی. میدانم که یاد گرفته بودی، هیچوقت به روی خودت نیاوری اما هنوز هم وقتی عکس دوتاییتان را نگاه میکردی لبخندی گوشهی صورت بی مویت مینشست. شمارهی پروازم را میخوانند و سوالهایم را توی خودم میریزم و سوار هواپیما میشوم.
در تمام این هشت ماه، هر روز در این اتاق سی متریِ ابری بیدار شدم و با خودم فکر کردم میآید یا نمیآید؟ قبول میکنند یا قبول نمیکنند؟ اگر قبول کنند بدون تو اینجا چه کار کنم؟ اگر قبول نکنند چطور برگردم؟ حتما خونم را حلال میکنند و اعدام میشوم.
کاش قبول نکنند و مجبور شوم برگردم و دوباره با هم زندگی کنیم. تو بخندی و من گریه کنم. باید برگردم و از زبان خودت بشنوم که همهی چیزهایی که همسایهها میگفتند حدس و گمان بوده. باید خلاص شوم از این صورت که توی خوابهایم و تا این سر دنیا با من پرواز کرده است.
آن روز از خانه زدم بیرون. کوله پشتیای که بابا از سفر جنوب برایم سوعاتی آورده بود را گذاشته بودم و میدویدم به سمت مدرسه. از دور شنیدم که صدای یک موتور با سرعت، سکوت صبح را میشکند. مرد موتوری میخندید و گاز میداد. نزدیک میشد. نزدیکتر و نزدیکتر…
گاه و بیگاه بیدار میشوم و فکر میکنم دارم خواب میبینم. شاید دستهای مامان نبود توی دستهای آن مرد موتوری. مامان دستش را کشید. سوزنی توی دستم فرو میرود. صدای مامان که میگوید بیهوشی زدید یا آرام بخش؟ دکتر میگوید خداروشکر عکسها چیزی را نشان نمیدهند. یک تصادف کوچک با موتور بوده. زخم پاهایش هم زود خوب میشود. کوفتگی بدن… مامان میگوید همسایهمان آمده معذرت خواهی. مرد موتوری.. همسایه… چشم هایم بسته میشود.
یکی دارد درب خانه را محکم میکوبد. میلرزم. میترسم پلیس باشد. مثل آن روز که پلیس توی کوچه مان ریخته بود. من توی باغچه داشتم با کرم ها بازی می کردم و زخم پاهایم را میکندم. کرمهای توی باغچه را جمع میکردم و توی جعبه ی مدادرنگیها میگذاشتم. با خودم شرط بسته بودم که روز پروانه شدن کرمها بابا برمیگردد و مامان دیگر هیچ وقت سیگار نمیکشد.
همسایهها ریختند توی کوچه و صدای آژیر ماشین پلیس آمد. روی آجرها ایستاده بودم و توی کوچه را نگاه میکردم که مرد همسایه را با دستبد به داخل ماشین پلیس هُل دادند. مامان، بدون دمپایی توی حیاط دوید. پا گذاشت روی کرمهایم و دستش را روی دهانم گذاشت. پلیسها رفتند. مرد همسایه را بردند. مامان عرق میریخت. گفتم: «برو به پلیس ها بگو من بخشیدمش. عیب نداره با موتور زده بهم.»
هنوز هم در را میکوبند. حتما پیدایم کردهاند و آمدهاند من را از کشورشان بیرون کنند. حتما همه چیز را فهمیدهاند. شاید چون این هفته یکشنبه کلیسا نرفتهام. خودم را به چشمیِ در میرسانم. پیرزنِ همسایه است. با یک دست سگش را در بغل گرفته و با دست دیگر مشت میکوبد به در. در را باز میکنم. نامهای به دستم میدهد و از سرمای بیرون و برفی که قطع نمیشود ناله میکند. سر تکان میدهم و لبخند میزنم. پیرزن با صدای سگش که سکوت راهرو را پاره میکند از پلهها بالا میرود. نامه را باز میکنم. نوشته که با درخواست پناهندگی شما موافقت شده است. مایع سردی از گلویم توی رودههایم میریزد و فکر میکنم انتقام این همه سال را از پروانههای پوک و بابایی که هرگز برنگشت گرفتهام. انگار فقط منتظر همین نامه بودم.
نامه را تا می کنم. دستهایم عرق میکند و به این فکر میکنم با این دستهای عرق کرده چطور عسلیِ چشمهای تو را تمام کنم؟ میترسم با این دستهای عرق کرده، رنگ کردنِ چشمها خیلی طولانی شود. تمام که شد برمیگردم و از تو میپرسم که منظور همسایهها چه بود که میگفتند توی کوچه انگار خاک مرگ پاشیدهاند؟ میگفتند هر شب بعد از طلوع آفتاب، انگار روح زنی توی کوچه بخش میشود و کمک کمک نجوا میکند. میگفتند مرد همسایه عاشق زنی بوده و میخواسته هرچه مانع بر سر راهشان هست را از میان بردارد. میگفتند جنون آنی گرفته و نزدیکیهای صبح زنش را با چاقو کشته است. میگفتند انگار روی بازوهای مرد، چشمهای عسلیِ روشنی، خالکوبی شده بود.