صدیقه گفت دورهاش تمام می شود. گفت تا یک ماه دیگر این دوره را تمام میکند و وارد مرحلهی بعدی میشود. مریم رو به صدیقه کرد و گفت: «میشه شمارهی اونجارو به من هم بدی؟ من هم دیگه باید کم کم به فکر باشم.»
صدیقه گفت: « آخه تو بهتره برای کالج اقدام کنی. رشتهی تورو نیاز دارن. من الان دو سالِ راه رو رفتم. خیلی طول بکشه دو سال دیگه ست. مال رشتهی تو کمتر می شه زمانش.»
توی کافه نشسته بودیم. گوشهی رو به پنجره را انتخاب کرده بودیم. از توی پنجره، تئاتر شهر، زیر لایهای از دود و سیاهیِ و یک آسمان نیمه آبی دیده می شد. هر دو دقیقه یکبار هم «بی آرتی»های قرمز رد میشدند. اتوبوسهای قرمزی که تازه وارد تهران شده بودند تا جمعیت را از این شهر به آن سر شهر ببرند.
حرف رفتن بود. آنقدر حرف رفتن بود که عکس روی گوشی موبایل صدیقه یک خانهی سفید بود وسط یک جنگل سبز. روی پنجرهی خانهی سفید، دو گلدان بزرگ با گلهای صورتی و قرمز دیده میشدند. گلهای صورتی، شبیه گلسری بود که از زیرِ شال نازک مریم پیدا بود.صدیقه میگفت عکس خانهی رویاییاش در کاناداست و من فکر میکردم صدیقه هم میتواند مثل مریم یک کلیپس گلدار صورتی بخرد و چهار سال از عمرش را صرفه جویی کند.
عکس روی گوشیِ مریم یک آسمان آبی با ابرهای سفید بود. به مریم هم باید میگفتم از این تهران لعنتی دل بکن و برو رامسر یا جواهرده یا انزلی. مریم گفت: «به هرحال باید از این خراب شده رفت.» مریم روی حرف «خ» تشدید گذاشته بود. به یکباره مریم و صدیقه به طور همزمان به من نگاه کردند و گفتند: «خوب تو چرا نمیری؟ تو که برادرت هم اونجاست«
منتظر جواب من نماندند و برنامههای رفتنشان را ادامه دادند. بعد، نور موبایلشان خاموش شد. دیگر نه خبری از خانهی سفید ویلایی در کانادا بود و نه آن آسمان آبی لطیف. صدای صدیقه و مریم میآید. دارند با هم راجع به افرادی که میشناختهاند و به آسانی رفتهاند،حرف میزنند. منتظر پاسخ سوالشان هم نماندهاند. سوال پرسیده بودند دیگر. گفته بودند «پس تو چرا اینجایی؟» اما سوالشان صرفا جملاتی بود برای خالی نبودن فضای کافه کنار شیرقهوه و شیک شکلاتی و پنجرهی رو به تئاتر شهر.
من باید به هفتهی دیگر فکر میکردم. باید خودم را برای مصاحبه در دانشگاه دامغان آماده میکردم. دانشگاهشان تازه تاسیس است. حتما به یک استاد رتبه یک رقمیِ کنکور هم نیاز دارند. دامغان کجا بود؟ نزدیک سمنان است؟ هر روز از تهران بروم دامغان و شبها برگردم تهران؟ یا بهتر است یک خانهی نقلی نزدیک دانشگاه داشته باشم و آخر هفتهها برگردم تهران؟ حتما اگر بفهمند من مجردم و میخواهم برای خودم تنهایی خانه داشته باشم، بساط میشود. تازه برورویی هم که دارم. میروم کم کم با شهر و مردمانش آشنا میشوم. پسته هم دارند، خوب است.
گذشت تا بفهمم،«رفتن»، یک گیاه جاندار است. یک گیاه که میپیچد دور رگهایت و با برگهای سبز و روشناش وسوسهات میکند..
نشستهایم در کافه. روی میز، یک کلاه مشکی بزرگ با پاپیونی براق دیده میشود. یک گوشی آیفون سیکس پلاس جدید هم آن طرفتر است. یک بادبزن چوبی با طرحِ گلهای نارنجی هم آن گوشهی میز است و یک گوشی آیفون دیگر که مدلش یک شماره از سیکس پایینتر است هم در گوشهی دیگر است. من هم انگشتهایم را گذاشتهام روی میز و ضرب آرامی را شروع کردهام.
«فِندی» رو به «زینا» کرد و گفت: «من شش ماه برلین زندگی کردم. به نظرم خیلی تمیزه. تمیزترین شهری که تا به حال دیدم.»
«فندی» سعی می کرد انگلیسی را بدون «ق»های غلیظ فرانسوی حرف بزند. گاهی هم یک «ق» کوچک با دو نقطهی ظریف و قوسی نَمور ته جمله هایش شنیده میشد.
«یوریکو» دستی به موهای صافش کشید. رو به فندی کرد و گفت: «من تا به حال پاریس نبودم اما فکر کنم غذاهای شیرین فرانسه خیلی به غذاهای ژاپنی نزدیک باشه. من واقعا دوست دارم زندگی کردن تو فرانسه رو تجربه کنم. مخصوصا روستاهای کوچیک و خوش آب و هوایی که در حاشیهی پاریس هست.»
چشمهای بادامی «یوریکو» موقع حرف زدن، کشیده تر به نظر میرسید و تبدیل به یک خط صاف سیاه میشد.
«زینا» دستی به گردن سفید کک و مک دارش کشید و گفت:» به نظر من نیویورک افتضاحه. اصلا شرایط بیمه و درمانش مناسب نیست. همه جای آمریکا بیمارستانهاش مزخرفه. آلمان از این نظر خیلی خوبه اما من شنیدم سوئیس از آلمان هم بهتره. تصمیم گرفتم بعد از اینکه از اینجا برگشتم یک مدت سوییس زندگی کنم.»
به «مارلین» نگاه می کنیم. «مارلین» در نیویورک به دنیا آمده بود. حتما او راضی بود. حتما خوشحال بود و پیش خودش می گفت:«کجا بهتر از آمریکا و کجا بهتر از نیویورکاش؟» وقتی اینجا زندگی میکنی مثل این است که همه جای دنیا زندگی کنی. و البته همه جای دنیا یعنی هیچ جای دنیا. و هرچیزی که با خود،«همه» را داشته باشه میتواند به راحتی «هیچ» را هم داشته باشد. صفت هیچ و همه فاصلهای ندارند.
حتما از بچگی نشسته روی صندلیهای بالای تایمز اسکوئر و آدمها را نگاه کرده که رنگ به رنگ اند. آدمهای قهوهای و زرد و سیاه و سرخ و سفید. آدمهایی با لباسهای گشاد یا پیراهنهای گلدار کوتاه. آدمهایی با موهای وزوزی پف کرده یا موهای سیاه آبشاری. آدمهایی که چشمهای براق آبی دارند یا چشمهای ریز مشکی. نشسته است و هزار زبان و لهجه و گویش از شرق تا غرب را شنیده است اما «مارلین» با سرعت غیرطبیعی و تندتر از همیشه شروع میکند به انگلیسی حرف زدن و میگوید که همهی کارهای رفتن را انجام داده است.
بادبزن «یوریکو» را به دست میگیرد و با شوق زایدالوصفی آن را تکان میدهد و میگوید: «ژاپن، بهترین جای دنیاست. یک جزیرهی آرام و دوست داشتنی با آدمهای مهربان و فروتن. من نیمی از دنیارو گشتم و مطمئنم بهتر از ژاپن وجود ندارد.»
«مارلین» آنقدر از ژاپن تعریف کرد که نزدیک بود به یوریکو چپ چپ نگاه کنیم که چرا شهر زیبایشان به این نیویورک پر از موش و زباله ترجیح داده است؟
حالا همهی نگاهها به سمت من است. فکر کردم بگویم یونان. یونان را ندیدهام اما باید جای خوبی باشد برای مدینهی فاضله بودن. میگویم یونان و میروم دنبال سقراط در کوچه پس کوچههای آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند. سفرهی دلش را باز میکند و غرغرکنان میگوید: «به افلاطون گفته بودم که درددلهایم را ننویس. حرفهای من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همانها را تکرار کرد. جوانکی هم سر کلاسهایش مینشست. هر روز میآمد. شلوار خاکستری میپوشید و تیشرتی یقه هفت. هیچوقت موهایش را شانه نمیزد اما هندسه خوب میدانست. من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه جا را پر کرد از مدینهی فاضله. بعد هم آن سر دنیا، فارابی تار را زمین گذاشت و حرفهایش را ترجمه کرد. شیخالرئیس هم بی قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینهی فاضله را کجا بجوییم؟»
سقراط روی پلهی خاکی بازار مینشیند. آهی میکشد و پرههای بینی بزرگش تکان میخورد: «میدانی، من فقط آرزو کردم. آرزویم بود مدینهی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی، جایی درموقعیتی مناسب به آنها جامهی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت بخش بود. راستش، اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرینتر و دلنشینتر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟»
داشتم خودم را آماده میکردم که بگویم، یونان و بعد هم از اروپا حرف بزنم که همهی تمدناش را مدیون یونان است، که دیدم همه، سرشان توی موبایلشان است.
عکس گوشی مارلین، یک سگ سیاه بود با پوزهای برآمده که من هروقت چشمم بهش میافتاد، میترسیدم. زینا داشت توی موبایلش به گربهی پشمالوی سفیدش نگاه میکرد. همان موقع بود که فهمیدم مشکل نه از عکسهاست و نه از موبایلها و نه از آدم ها. مشکل از کافهها بود. کافههای جهانی شده و صندلیهای چوبی و میزهای کوچک که آدمها را زیادی به هم نزدیک میکند.
اصلا کافهها، قرار را از آدم میگیرد. میافتند به جان آدم و میگویند: «برو. برو که وقت رفتن است. چرا اینجا نشستهای؟ اینجا یک چیزی کم است. تو یک چیزی داری که از این آدمهای دور میز بیشتر است. یک «تری» در تو هست که جایت را از این میز فراتر میبرد. برو. برو.»
بلند میشویم. نگاهم به منظرهی پشت پنجرهی کافه است.هوا آفتابیست و چند ابر سفیدِ خنک کننده در گوشههای آبی آسمان دیده میشود.ساختمان روبه رویی یک گلدان با گلهای صورتی دارد.
از هم خداحافظی میکنیم. یکی را میبوسم. یکی را بغل میکنم. به یکی دست میدهم. برای دیگری اندکی خم میشوم و لبخند میزنم. حواسم هست که با هرکس به سبک خودش خداحافظی کنم. کافیست اشتباهی به جای دو بوسه به رسم رایج ایرانی سه بوسه تقدیم کنم تا مجبور شوم فلسفهی سه بوسه را به غیرمنطقیترین روش توضیح بدهم.
حتی ممکن است فلسفهی وجودیِ سه بوسه به اتقلاب و قبل و بعد از انقلاب هم برسد. مثلا بگویم: «گفتهاند قبل از انقلاب دو بوسه رایج بوده و بعد از انقلاب یکی اضافه شده و بوسهی رایج مملکت از دو تا به سه تا افزایش یافته است.»
بعد هم از بد حادثه یکیشان بپرسد :» خوب چرا؟»
و من باید بگویم: «حتما به خاطر زیاد شدن صمیمیت بین مردم ،بعد از انقلاب میباشد.»
تازه باید همهی اینها را با فعل های ماضی و مضارع انگلیسی بگویم که جابه جا گفتن هرکدام از فعلها ممکن است یا انقلاب را سی سال جلوتر بیاورد یا بوسهها را سی سال عقبتر ببرد.
مراسم سخت خداحافظی آیینی را به درستی اجرا میکنم. در راه جی پی اس موبایلم را روشن میکنم. صدیقه در وایبر پیام داده است. «امتحان زبان آخری رو رفتم ترکیه دادم. فکر کنم خوب دادم. دیگه منتظر کِیس نامبرم. مقصد بعدی کاناداست. بعدش هم آمریکا میبینمت.»
مطمئن میشوم صدیقه از همان روز تا امروز هر روز میرود کافه و هر روز روی صندلیهای کافه مینشیند.