با این که اون روزها شش سال بیشتر نداشتم و خیلی کوچیک بودم، همه چیزو خوب یادمه! روزهایی که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه! بعضی وقتها انگار چند نفر دستمهامو میگیرن و چشمهامو باز نگه میدارن و مجبورم میکنن مثل یک فیلم، دوباره ببینمشون … یادمه بابا به آبجی قول داده بود که اگر نتیجهی امتحانهاش خوب باشه، براش یک گوشی موبایل میگیره. آرزوی اون روزهای یک دختر ۱۰ ساله، داشتن یک گوشی بود. حتما میخواست موهاشو روی صورتش بریزه و به رسم اون روزها و مثل دوستاش، عکس خودشو پس زمینهی گوشیاش بذاره. شاید هم اصلا همین که مثل بقیه، یک گوشی توی کیفش بود، دلش گرم میشد! خیالش راحت میشد! سرشو بالا میگرفت و اعتماد به نفس پیدا میکرد!
چه روزهای بدی شد! همهی دنیا نگران مریضی شدن. هیچ کس از خونه بیرون نمیرفت. همه ماسک میزدن. از دور به هم سلام میکردن. من شبها کابوس میدیدم و از خواب میپریدم. ولی غصهی ریحانه بیشتر بود. تعطیلی مدرسه بدجور دلشو شکسته بود. عاشق مدرسه نبود، از هم کلاسیهاش هم، غیر از یکی دو نفر، دل خوشی نداشت. ولی قول بابا چه میشد؟ بابام اون روزها بیحوصله بود. کارگر یک مرغداری، مامان بعدها میگفت ماه به ماه باهاش قرار داد میبستن. حتما همهاش تو فکر بوده نکنه مرغداری تعطیل بشه. مامان هم نگران بابا بود که مریض نشه. بابا نگران فردا بود که صاحبکارش چی میگه، ریحانه نگران تعطیلی مدرسه … قرار شد معلمها درس دادنشونو ادامه بِدن، ولی مجازی، آنلاین!
یادمه اون روزی که این خبر اومد، ریحانه تو بغل مامان گریه کرد. مامانم نازش کرد، بوسیدش. وقتی بابام اومد، ریحانه خودشو زد به خواب. نمیدونم چرا، ولی یادمه بابام بغلش کرد، بوسیدش و گذاشتش سرجاش. پتوشو کشید روش. اون شب مامان و بابام تو آشپزخونه آرومآروم حرف میزدن. من نشنیدم چی میگفتن ولی فکر میکردم دارن از مریضی میگن. میترسیدم بابامو بغل کنم، آخه مامانم میگفت هر کی از خونه بره بیرون مریض میشه. بابام هم که صبح اول وقت میرفت بیرون و شب، موقع شام برمیگشت. وقتی صدام میکرد که برم پیشش، میرفتم زیر دست مامانم، مثل جوجهای که سردش شده و رفته زیر بال و پر مامانش. اون روزها بعد از شام زود میرفتم بخوابم که نکنه بابام بیاد پیشم.
یک روز مامانم اجازه داد ریحانه بره خونهی همسایه تا با موبایل دخترشون درس گوش بده. دختر همسایه سیزده سالش بود. ریحانه از بچگی فکر میکرد اون خیلی زرنگ و قویه. ظهر که ریحانه برگشت، بدو بدو رفت تو اتاقش و درو بست. چند دقیقهی بعد اومد بیرون. خیلی سرحال بود. ناهارشو زود خورد و منو مجبور کرد بشینم پیشاش تا خوندن ساعتو یادم بده. یکم که گذشت، حسابی کلافه شدم. ولی خوب بلد بود راضیام کنه. بهِم قول داد که اگر یاد بگیرم ساعتو بخونم، فردا موهامو چهلگیس میبافه. من اون موقع عاشق چهلگیس بافتن موهام بودم. یادمه هر کاری میکرد، من یاد نمیگرفتم. یعنی چی عقربه بزرگه یک ساعته ولی عقربه کوچیکه پنج دقیقه؟ بالاخره از یک تا دو، یکساعته یا پنج دقیقه؟ ریحانه کلافه شد. بعد زنگ زد خونهی همسایه و با دختر همسایه، آروم و بیصدا حرف زد و دوباره خوشحال شد!
اون شب، قبل از اومدن بابام رفت بخوابه، خوشحال بود ولی گفت از بس درس گوش داده خیلی خسته است. یک لیوان آب هم با خودش برد. به من گفت عقربه کوچیکه که رسید روی نه و عقربه بزرگه که رسید بالای بالا، به مامان و بابا بگم برن تو اتاقش. با اینکه مدرسه نمیرفتم، تا عدد نه بلد بودم بخونم. ولی دوازدهو نه! برای همین اسم دوازده شد بالای بالا. بهِم گفت «یادت نره وگرنه من مریض میشم». منم حسابی ترس برم داشته بود. نشستم جلوی ساعت. بابام از راه رسید. خیلی خسته بود. باز هم ترسیدم که حتما مریض شده باشه. دوباره رفت تو آشپزخونه و شروع کرد آروم با مامانم حرف زدن. بعدها از مامانم شنیدم که اون روز صاحبکارشون به خاطر اوضاع بد مالی، مجبورشون کرده بود جوجههای یکروزه را زندهزنده دفن کنند و بهشون گفته بودم مرغداری فعلا برای یک ماه تعطیله. بابام به مامان گفته بود از ظهر انگار گوشش صدا داره. اون شب مامانم دست بابامو گرفته بود و به حرفهاش گوش میکرد. من اما از جلوی ساعت تکون نخوردم. شام هم نخوردم. گفتم دلم درد میکنه. فقط ساعتو نگاه میکردم. بابا رفت خوابید، مامان تو آشپزخونه نشسته بود. عقربهی بزرگ… عقربهی کوچیک… انقدر زُل زدم به ساعت که بالاخره عقربه بزرگه رسید به نُه و عقربه کوچیکه رفت بالای بالا. با عجله و ترس از دیر شدن، مامان و بابامو صدا کردم. گفتم ریحانه گفته زود برید پیشش، مریضه! بابا از خواب پرید و دوید تو اتاق ریحانه. مامان پشت سرش رفت. منم توی چارچوب در وایسادم و از دور نگاه میکردم. هر چی صداش میکردن بیدار نمیشد. مامان کاغذیو که کنار لیوان آب بود برداشت و یک دفعه داد زد و کاغذو نشون بابام داد. بابام ریحانه را بغل کرد و دوید بیرون. مامانم هم دست منو گرفت و پشت سر بابام دوید. در خونهی همسایه را زدن. بابام و مامانم و پدر همسایه با ماشین اونها ریحانه رو بردن و منو خونهی همسایه گذاشتن. دختر همسایه منو برد تو اتاق خودش. بغلم کرد. گفت «نگران نباش ما همه چیزو دقیق تو اینترنت خوندیم. تا یک ساعت بعد از خوردن قرصها دکترها معدهشو میشورن. آفرین که زود خبر دادی. فردا ریحانه به آرزوش میرسه».
من اون موقع هیچی از حرفهاش نفهمیدم. یک دفعه رو به من کرد و گفت ولی ریحانه به من گفته بود قرارتون ساعت نه بوده نه دوازده. باز هم هیچی از حرفهاش نفهمیدم. ولی میترسیدم. فردا صبح مامان و بابا برگشتن. مامان اومد خونهی همسایه و با خانم همسایه رفتن تو اتاق و درو بستن. بعد صدای گریه اومد. بابام ولی تو نیومد. مطمئن شده بودم که ریحانه و شایدم بابام از اون مریضیه گرفتن. بیست سال از اون ماجرا میگذره. ساعت یک ربع به دوازدهه… دیگه خیلی خوابم گرفته. شب بخیر … .