پسر، دوازده سیزده ساله بود. زخمِ روی انگشتِ اشارهی دستِ راست را گذاشت کنارِ دهانش. بخارِ دهان برای لحظهای سوزشِ زخم را کمتر میکرد. جلوی درِ نانوایی پاهاش در هم پیچید و دمپاییها که از پاهاش بزرگتر بودند، تا خوردند.
روی پلههای نانوایی نشست. دمپاییها را درست کرد. فالهایی را که روی دستش مانده بودند، شمرد. هفده تا. آفتابِ مهر با همهی کمجانیاش، چشمهاش را به هم دوخت. چشمهاش را تنگ کرد. بلند شد و راهش را کشید به دو کوچه پایینتر. جایی تهِ کوچه، آب دید. یک بار این را از خانم معلم مدرسه پرسیده بود آبی که ظهرها، تهِ کوچه چشمک میزند واقعی است؟ جوابش نه بود. «سراب است». سنگینی هوا سرعتِ حرکتش را میگرفت. ساکن بود هوا. راه که میرفت انگار مرزهای بدنش روی هوا خط میانداخت. میشکافتش. میشد دو خطِ موازی. که میروند تا ته. نه به هم میرسند و نه به هیچ چیزِ دیگر.
مسیر را گرفته بود زیرِ پاهاش و خیالش راحت بود که هفده تای باقی مانده را بهنام ازش میخرد. دلش به قار و قور افتاده بود. یک موتوری زوزه کشان از کنارش رد شد و پشتش زنی پرترس، آرامش کوچه را بر هم زد. زن افتاده بود دنبالِ موتور و جیغ میکشید و توی همان جیغها غیرت مردانِ کوچه را برای دنبال نکردنِ موتوری حسابی به بادِ مُشت و لگد گرفته بود. یک راننده آژانس پرایدش را آتش کرد و با یک نفرِ دیگر افتادند دنبالِ دزدِ کیف. زن، دلنگران، همانجا توی پیاده رو نشست. جیغهاش شده بودند گریه. دستِ راست را توی دست چپ گرفته بود و از دیگران سراغِ درمانگاه را میگرفت. پسر کمی که سرک کشید، فهمید یکی از انگشتانِ زن در درگیری با موتوری برگشته و احتمالا که شکسته باشد. پسر دوباره سوزش انگشتِ اشاره دستِ راستش را حس کرد اما دست را روی شکم گذاشت و فشاری داد شاید که قار و قورش را کم کند و دوباره برگشت به راهش.
جلوی ساختمانِ دفترِ اسناد رسمی که رسید مثلِ همیشه نگاهی به پلههای قدیمی و بلندِ ساختمان کرد. کیسه و فالهاش را داد دستِ چپ و دستِ راست را به دیوار گرفت و هر طور بود ۴ طبقه را رفت بالا. سرش را انداخت پایین و رفت توی دفتر. سکوتِ دفتر وزنش را میانداخت روی همه چیز. هیچکس آنجا نبود جز بهنام. پسر برای اینکه زهرهی بهنام را بترکاند، دمپاییها را درآورد تا صدای لِخ لِخش بند را آب ندهد. بهنام سرش توی روزنامه بود و کلاهِ خاکستریاش را تا بالای ابروها پایین کشیده بود. جوری که اگر روبروش میایستادی فکر میکردی روی صورتش پارچه انداخته است. نفس را توی سینه حبس کرد و پاورچین رفت تا کنارِ میزِ بهنام و یک دفعه گفت: سلام بهنام. بهنام جاخورد اما مثلِ یک رفیقِ همسن و سالِ قدیمی که از دیدنِ رفیقش حسابی ذوق کرده، با پسر خوش و بشِ جانانهای کرد و گفت: به! سلام! چطوری پسر؟ چه عجب! کجا بودی چهار پنج روز؟ حسابی دلتنگت شده بودم!
پسر گفت: دیگه لازم نبود بیام پیشت. همهاش رو میفروختم خیابون.
بهنام گفت: دمت گرم دیگه. یعنی فقط برای فروختنِ فالها میای؟
و پسر جواب داد که آره.
بهنام که کنارِ چشمهاش خط افتاده بود و حجمِ ذوق از حاضرجوابیِ پسر شده بود خنده و رفته بود توی کاسهی چشمش، زد پشتِ پسر و گفت: بچه پررو! ببینم مگه مدرسه باز نشده؟ کلاس ششم هستشها پسر. دیگه شوخی نیست قضیه.
پسر دندانهاش هنوز از شادیِ ترکاندنِ زهرهی بهنام پیدا بود؛ گفت: مجبورم بفروشم. بابام گیر میده. بیخیال، درس رو. جمعهها میرم مدرسه اگه بشه.
بهنام گفت: حالا بشین برات یه چایی بیارم.
پسر گفت: چسبِ زخمِ هم بیار. انگشتم رفته.
چی؟ یعنی چی؟
رفته. زخم.
چی کار کردی پسر؟ بده ببینم.
نمیخواد ببینی. بچهام مگه؟
من به تو نمیگم دعوا نکن؟
نمیشه آخه. امروز با حسن کَلکَل کردیم. شد دیگه. دعوائه. هُلم که داد، خوردم زمین. حالا این ورِ انگشتم رفته. خوب میشه.
اِی بابا.
آخه خیلی مادرسگه. داشت پولهایِ معصومه رو کف میرفت.
هر چی. دعوا نباید بکنی. باید یه جور دیگه باهاش حرف بزنی.
نمیفهمه کونی. جونِ آقات گیر نده دیگه.
باز باید ازت قول بگیرم؟
برو دیگه. چایی بیار. چسب هم بیار.
بهنام، زد رویِ شانههای پسر و گفت: میارم، منتها میخوام بگم تو مرام نداری اصلا. گوش نمیدی به حرفم. باز میری بیرون ، دعوا و فحش.
حالا تو یه چیزی بیار بخورم. بعد بهت قول میدم.
بهنام خندهای کرد و کلاهش را از سر بیرون آورد. روزنامه را چهارتا کرد و کلاه را گذاشت روی روزنامه و رفت توی آشپزخانه. پسر رفت روی صندلی نشست. شکمش هنوز بیتابی میکرد و صداش به هوا بود. یک حبه قند از توی قندانِ روی میز برداشت و گذاشت زیرِ دندان و قِرِچ چ چ چ که از توی تنها اتاق دفتر صدای داد و هوار بلند شد و بعدش از توی آشپزخانه صدای زمین خودنِ سینی و دنبالش بیرون پریدنِ بهنام از توی آشپزخانه و باز کردنِ در اتاق و رفتن تویِ آن. پسر هم از روی صندلی پایین آمد. دوید طرفِ اتاق. کنارِ در ایستاد. بهنام پدرش را محکم نگه داشته بود تا یک وقت از روی صندلی بلند نشود و به مردِ دیگر حمله نکند. گفت: پدرم آروم باش. خوب نیست برات.
آخه تو ببین این مردک چی میگه. تو چی فکر کردی؟ یعنی ما اینقدر بیوجدانیم؟
بهنام دوباره پدرش را روی صندلی محکم کرد: باباجان ، باباجان، ول کنید.
بعد رو کرد به پسر و گفت: می تونی بری یک پارچ آب و دو تا لیوان بیاری؟ از توی یخچال.
آره. الان.
پسر رفت طرفِ آشپزخانه. کفِ آشپزخانه خیس بود. حالا خیسی بود یا دستپاچگی، داشت میخورد زمین. خودش را اما جوری چسبِ زمین کرد که یکی به جلو رفت و دو تا به عقب. زمین نخورد. پارچِ آب را از توی یخچال برداشت. خواست لیوان بردارد اما قدش نمی رسید. بالاخره اما با این پنجه و آن پنجه کردن، یک لیوان هم گیرش آمد. برگشت توی اتاق. یک لیوان آب ریخت و خواست بدهد به پدرِ بهنام، که بهنام گفت بده به آقا اول. لیوان را داد دستِ مرد. مرد مدام موهای صاف و چرب و کمپُشتش را با دستِ راست روی سر مرتب میکرد. جوری حرف میزد که انگار تهِ هر جمله میخواهد پا به زمین بکوبد. حرف رویِ حرف.
من که چیزی نگفتم آقاجان. یک پیشنهادِ ساده دادم اینطور پریدی به من شما.
پیشنهادِ ساده؟ تو به این میگی ساده مردک؟ خجالت بکش. دَمِ چند نفر رو دیدی تا تونستی این کار رو با اون خدابیامرز بکنی؟
آب پرید تویِ گلویِ مرد و همانطور که بینِ کلماتش سرفه میکرد گفت: آقاجان .. شما .. نمیتونی فحش .. ندی نه؟
نه نمیتونم. تو انسانیت داری؟ بی انصاف اون آدم پدرت بوده. چه جوری دلت اومد؟
شما کاسهی داغتر از آش شدی برای بابای ما؟ من میگم اون مرحوم خودش میخواسته این کار رو بکنه، اجل مهلتش نداد. حالا هم فقط گفتم من امکانش رو مهیا کردم.
کاش اجل به تو مهلت نمیداد. حیفِ اون مرحوم که پسرش تو باشی. حاشا به غیرتت.
آقای عزیز، من گفتم شما آشنایی داری با ما، بیایم پیشِ خودت اول. نونی اگه هست به شما برسه. حالا هم حوصله ندارم. شما فحشهات رو هم که دادی به ما. حرفِ آخر؟ هستی یا نیستی؟
مرد که این را گفت، پدرِ بهنام دوباره شد گلولهی آتش. محکم زد به بهنام. خواست کنارش بزند. بهنام خورد زمین و پدرش در چشم به هم زدنی کازیه را از روی میز برداشت و پرت کرد طرفِ مرد. مرد سرش را دزدید و کازیه درست جلوی پایِ پسر پخشِ زمین شد. چند سانتیمتری بیشتر نمانده بود تا سرش. مرد کیف دستیاش را برداشت و برووووباباااایی گفت و از اتاق زد بیرون و بعد از دفتر. صدای بدوبیراه و غرغرش اما از طبقه دوم هم میآمد. بهنام که بلند شده بود و دستِ چپش را میمالید به پسر گفت: امروز روزِ تو نیست. بیا من پولِ این فالهات رو بدم برو سرِ زندگیات. قسمت نیست چایی بخوریم.
پسر پول را گرفت و با بهنام دست داد و خداحافظی کرد و بهنام برگشت توی اتاق. پسر انگشتِ اشاره دست راست را دوباره گذاشت کنارِ دهانش. انگشت هنوز میسوخت و بخارِ دهان تنها چارهاش بود.
آرام آرام از پلهها پایین میرود که توی پاگردِ طبقه دوم یک دستمالِ پارچهای سفید میبیند با گلهای ریزِ آبی. دستمال را برمیدارد. توی دستمال چیزی است. چیزی شبیهِ یک تکه گوشت. دستمال را باز میکند و چشمش میافتد به یک انگشت. انگشت، انگشتِ اشاره است. انگشتی کوتاه و چاق با پوستی ضخیم و زبر و ناخنی سیاه. پسر که ترسیده میخواهد برود بالا و انگشت را نشانِ بهنام بدهد اما بعد پشیمان میشود و با خودش فکر میکند که انگشت را بیاندازد توی جوی آب یا سطلِ زباله. همانطور که پشتِ هم آبِ دهان قورت میدهد، که دستِ آخر درستترین راه را پیدا کند، سر و کلهی مردی که توی دفتر، با پدرِ بهنام دعواش شده بود پیدا میشود. جوری بالا میآید که روی آخرین پلهی پاگردِ طبقه دوم، به پُشت سِکندری میخورد. دستمال را دست پسر میبیند و چنگ میزند به آن و میگوید: کی گفت برداری این رو باز کنی بچه؟ بده من بینم. بعد همانطور غیظی، برمیگردد پایین.
نگاهِ پسر پشتِ مرد جا میماند.
.
[پایان]