سلام پوریا جان. خوبی؟ شناختی؟ پنج تا عکس گذاشتهام از خودم، اسم و فامیلم. شهرم هم که مشخص است. حتما میشناسی مگر اینکه به قول امروزیها بخواهی کلاس بگذاری که چون سالهاست خارج زندگی میکنی و این اطراف نیامدهای ما را و این شهر را به یاد نمیآوری که بعید میدانم. من همیشه با خودم فکر میکنم که اگر هزار سال هم خارج زندگی کنم، عمرا این شهر را از یاد ببرم.
پوریا جان، وقتی فیسبوک، عکست را نشانم داد و گفت احتمالا دوستهای مشترکی داریم و تو را به من پیشنهاد کرد، باورم نمیشد خودت باشی، همکلاسی قدیمیو رقیب سالهای راهنمایی و هی بگویی نگویی دبیرستان. منظورم را که متوجه میشوی؟ فکر نکن سرم را توی برف کرده بودم. همان دو سال آخر ترک تحصیل از گوشه و کنار میشنیدم که پدر و مادرها میگفتند با غلام نگردید که اعتیادش دامنگیر است. ولی باور کن کار هر کسی نبود که از آن محلهی ما که اسم کشور هم رویش گذاشته بودند و با ساقیهایش که به شکل ملوکالطوایفی اداره میشد، در امتحان ورودی دبیرستان علامه طباطبایی قبول شود و خوابگاه بهش تعلق بگیرد. هی چه روزگار خوشی بود.
سرت را درد نیاورم. خداروشکر آن دو سال به خیر گذشت و من با دوازده قدم ترک اعتیاد آشنا شدم و زهر اعتیاد از رگهایم بیرون کشیده شد.
فیسبوک که عکست را نشانم دادم، خوب دقت کردم و دیدم صد سال هم که بگذرد و کت شلوار بپوشی و کراوات بزنی همان پوریا پپهی خودمان هستی. حتی بخیهی کوچک و محوِ روی پیشانیات هم پیدا بود. یک وقت ناراحت نشوی، میگویم پوریا پپه. به بهاره هم نشانت دادم. گفتم این نخبهی شهر و دبیرستان ما بود. گفتم همان سال اول با رتبهی تک رقمی تهران قبول شد و حالا هم دارد در خارج، دکترا میخواند. شنیدهام دانشگاهت خیلی معروف است. فکر کنم اسمش را به خارجی اینجا هم نوشته باشی. اسمش امایتیی است؟ مطمین نیستم درست نوشته باشمش. اگر یادت باشد همین انگلیسیِ نامرد، همیشه تو را شاگرد اول میکرد و من را شاگرد دوم.
بهاره اصلا باورش نمیشد که رقیب تو بودهام. راستی از بهاره برایت نگفتم. کاش خانه بود، یک عکس دونفره میانداختیم و همینجا برایت میفرستادم. رفته خانهی خواهرش. میهمانی زنانه داشتند. آخر امروز معلوم شد بچههایمان، دختر و پسر هستند. یک دوقلو، توراهی داریم.
جانم برایت بگوید که بعد از ترک تحصیل و ترک اعتیاد چند بار تلاش کردم به درس برگردم اما دبیرستانهای روزانهی شهر قبولم نمیکردند و شبانهها هم بعد از فوت آقام دیگر نشد. باید کار میکردم. برای درس خواندن، نه وقتش بود نه فراغتش.
یک مدت رفتم صافکاری، بعد تعمیر موتور و مدتی هم رفتم وردست شیخ ممو توی سوپرمارکتِ شهرک معلم. خداروشکر دوسالیست که نمایشگاه مبل باز کردهام، خوب جواب داده اما آن روزها از این شاخه به این شاخه پریدن راضیام نمیکرد. دوست داشتم کتابی، چیزی دست بگیرم ولی نه وقتش بود و نه پول و نه حوصلهاش تا اینکه شنیدم انجمن شعر دانشگاه، عضو میپذیرد و هفتهای یک روز هم شعرخوانی برگزار میشود. با بهاره آنجا آشنا شدم. دانشگاه آزاد شهر درس میخواند و شعرهای قشنگی هم میگفت. سه سالی از آن روزهای انجمن میگذرد و حالا هم که قرار است دوقلوها بیایند. راستش را بخواهی برای همین مزاحمت شدم.
امشب هم که انگار همه چیز از اینترنت و فیلترشکن و تنهایی در خانه، دست به دست هم داده تا برایت این مسیج را بنویسم.
راستش حالا که دارم پدر میشوم میخواهم من را ببخشی و ازت حلالیت بطلبم. کلا این روزها قبل از اینکه فیسبوک، صفحهات را بالا بیاورد زیاد به یادت میافتادم و از خودم خجالت میکشیدم. همین چهارشنبهی پیش رفته بودم فرودگاه که برای مجموعه شعرم راهیِ تهران شوم و با یکی از ناشرها صحبت کنم. در فرودگاه یادم آمد وقتی نوجوان بودیم چقدر از اینکه تو، ماهی یکبار با هواپیما به تهران میرفتی لجم میگرفت. همیشه دعا میکردم هواپیمایت سقوط کند.
تا چند سال پیش هم هر وقت از جلوی دکهی روزنامه فروشی آقای حیدری خدا بیامرز رد میشدم، امکان نداشت این صحنه را به یاد نیاورم که تو از استخر شرکت نفت برگشته بودی و داشتی کیهان علمی و مجلههای هواپیمایی میخریدی و من به وسایل استخر و مجلههایت حسودی میکردم و دوست داشتم خرخره ات را بجوم. راستش از ته دل آرزو میکردم همهی شرکت نفت و خانههایش آتش بگیرند.
به خدا شرمندهام از گفتن این حرفها. یادت هست یک مرغ و چند جوجه در حیاط خانهتان داشتید؟ کاش آن روز در مدرسه برایمان تعریف نمیکردی. کارم شده بود کشیک ایستادن جلوی حیاط تان که بوی خوش چمن و آب پاشش حالم را بد میکرد. جوجهها را من دزدیدم و هیچ کس هم نخرید. همه میدانستند بلندش کردهام. مانده بودند روی دستم. آخر سر مجبور شدم جوجه ها را رنگ کنم و در محلهی خودمان بفروشم. راستش پولی هم دستم را نگرفت.
پوریا جان واقعا ببخش. این یکی را بیشتر از همه خجالت میکشم بگویم. سینمای شرکت نفت را یادت هست؟ باشگاه شرکت هم تابستانها نمایش عمومی میگذاشت. همان یک سینما هم که بیشتر نبود. هرکسی را هم که راه نمیدادند. راهمان هم میدادند پولمان کجا بود؟ خبر داشتم که پدرت، رییس باشگاه شرکت نفت است و فکر بیلیارد و پینگپنگ و سینما هیچ رقمه از مغزم بیرون نمیرفت. یادت هست دیوارهای سینما را؟ زیاد بلند نبود. آن شب، بالای دیوار کمین کرده بودم که چراغها خاموش شوند و بپرم پایین و توی تاریکی، فیلم را تماشا کنم. خودم را هم به یک قلوه سنگ مسلح کرده بودم که اگر گیر افتادم بزنم توی سر مامورهای پای دیوار. از بالای دیوار، تو را در ردیفهای عقب دیدم که با پدرت روی صندلیها نشسته بودید. خوب یادم هست شلوار جین کبریتی پوشیده بودی که آن زمان ها خیلی فراگیر نبود. خاطرت باشد همیشه اولین مدها از ساکنین پولدار شرکت نفت شروع میشد.
چراغها را که خاموش کردند من از دیوار پایین پریدم اما جای اشتباهی. دقیقا رو به روی یکی از مامورها. آمد دنبالم و من برای اینکه حواسش را پرت کنم، قلوه سنگ را انداختم روی سر تو. از قصد نبود. یعنی صندلیات توی خاطرم مانده بود ولی نمیخواستم آن اتفاق بیفتد که سه هفته مدرسه نیایی و کارت به بخیهی پیشانی و بیمارستان بکشد.
خلاصه اینکه خیلی عذاب وجدان این کارهایم را دارم پوریاجان. امیدوارم من را ببخشی و حلال کنی. به بهاره گفتهام، انشاالله دوقلوها که به دنیا آمدند اسمشان را بگذاریم پوریا و پریا. از تو چه پنهان که به اسمت هم حسودیام میشد. همان سال ها فکر میکردم خیلی شیک است و مخصوص بچههای شرکت نفتی ست.
بهاره هم قبول کرده که اسم بچهها را بگذاریم پوریا و پریا. میگوید خوشآهنگ است. پوریا جان امیدوارم هرچه سریعتر گذرت به اینجا بیفتد و دیدار میسر شود.
قربانت، همکلاسی قدیمی تو
غلام
Seen
سلام غلام. خوبی؟
چه خوش موقع مسیجات را گرفتم. مسیجات را که گرفتم، گفتم این غلام سید نبود؟ بهش الهام شده حتما. اخر تله پاتی از این بیشتر؟! شاید باورت نشود که قبل از اینکه فیسبوک را باز کنم، بعد از پانزده سال دوری از آنجا، داشتم نقشهی شهر را روی گوگل مپ نگاه میکردم. نقشه را با دستم کوچک و بزرگ میکردم. از میدان به خیابان سمت راست، خیابان مستقیم، باغ فردوس، دبیرستان علامه، محلهی فرهنگیان و خانههای شرکت نفت و چند کافه هم دیدم که به تازگی در شهر باز شده. کافه ویو و شاندیز و… اتفاقا یک مبلمان فروشی هم دیدم که فکر کنم خودت باشی. دنبال دکهی آقای حیدری هم گشتم که حیف هیچ اثری نمانده.
همهی شهر را با انگشتهایم چرخیدم و رسیدم به بیبی حکیمه. بزرگ و بزرگترش کردم تا قبر خانجون را دقیق پیدا کنم. مادربزرگم را میگویم. حدودی مزارش را پیدا کردم و با یک علامت که شبیه پرچم است برای خودم ذخیره کردم و نوشتم خانجون. بعد، از آنجا راه افتادم و با انگشتم به سمت امامزاده جعفر رفتم. قبر پدر را پیدا کردم و یک پرچم دیگر کنارش کاشتم و نوشتم بابا. بغل قبر پدر هم نوشتم خودم.
حتما تعجب میکنی که چرا بعد از این همه سال نشستهام و در این نیویورک بارانی و مه گرفته، خیابانهای شهر را گز میکنم. برایت میگویم.
امروز در دانشگاه خیلی بیزی بودم. همان شلوغ پولوغ خودمان را میگویم. نزدیک بودم یادم برود که باید جواب آزمایشهایم را بگیرم. توی این هیر و ویر، مادرم هم زنگ زد، همان که ماهی یک بار باید برای دیدنش سوار هواپیما میشدم و به تهران میرفتم. گفت تصمیم گرفتهاند به همراه ناپدریام برای همیشه به استرالیا مهاجرت کنند. میشود آن سر دنیا، هم نسبت به ایران و هم نسبت به آمریکا. من هم دیگر حرفی نزدم. چی میگفتم؟ میگفتم جواب آزمایشم منفی ست و دکتر گفته بدخیم است و فوقش هشت ماه دیگر…
راستش دلم برای خودم میسوزد وقتی این جملهها را مینویسم. تازه چند ساعتیست که دنیای بدون خودم را به تصویر کشیدهام. از همین چند ساعت پیش که ماجرای تومور، قطعی شده است، دلسوزتر شدهام حتی وقتی که نامهات را میخواندم و از چشم تو دنیای کودکیمان را میدیدم، دلم بیشتر میسوخت که تو با آن همه استعداد، خودت را از آن منطقه بالا کشیده بودی و در نهایت شرایط، تو را زمین زد. اما خداراشکر که حالا خوشبختی و با بهاره خانوم در آرامش زندگی میکنید.
میدانی غلام جان، من فکر میکنم نفت از همدیگر دورمان کرد اما نگران نباش، قول میدهم خاک، دوباره نزدیکمان کند.
این را هم تا یادم نرفته بگویم که هنوز هم مثل همان سالها لاف میزنی. مردحسابی، کجای بخیهها معلوم است؟ میدانی چند دلار، پول همین عکس آتلیهای فیس بوک را دادهام؟ اصلا جای بخیه پیدا هم باشد که باشد، تا چند ماه که بیشتر نیست.
شوخی میکنم. به دل نگیر. خیالت جمع حلالت کردم و بخشیدم، مخصوصا اینکه داری یک پوریای تازه نفس به این دنیا میآوری تا جای من خالی نماند. احتمالا همان روزهایی که من بروم او میآید. مثل تخم چشمهایت ازش مراقبت کن. نزنی اشتباهی سرش را بشکنی، از آن دنیا میآیم خرت را میگیرم. گفته باشم.
غلام جان برایت یک زحمتی هم داشتم. اگر میشود قیمت قبرهای امامزاده را سوال کن و شرایطش را برای من بنویس. لطف میکنی اگر بررسی کنی ببینی اطراف پدرم هنوز قبر خالی هست یا نه؟
خلاصه اینکه چقدر خوب که تو هنوز آنجایی. حتما بیا به دیدنم. یادت نرود، پوریا را هم با خودت بیاوری.
به بهاره خانوم سلام برسان و برایم بنویس. امیدوارم در این چند ماه باقی مانده، نامههای بیشتری از تو بخوانم، مخصوصا شعرهایت را.
قربانت
پوریا پپه