در گوشهای از کافه، کنار پنجره نشسته بود و انگار بی هوا به بیرون نگاه میکرد، صدای موسیقی بی کلام کلاسیکِ مخصوص کافههای دنج و آرام در حال شنیدن بود. طوری نشسته بود که درِ ورود و خروج را نمیدید، بخاطر همین گهگداری سرش را به اطراف میچرخاند و منتظر همراهش بود که از راه برسد. این کار را چندین بار انجام داد.
سرش را به سمت پنجره میچرخاند، چند ثانیه بعد به اطرافش نگاه میکرد، چند ثانیه بعد به صفحهی تلفن همراهش نگاهی میانداخت و چند ثانیه بعد ویتر کافه به سراغش میآمد و منتظر سفارش بود. از نگاه و حرکات و رفتارش معلوم بود که از زود آمدن و تنها نشستن کمی معذب است و دلش میخواهد هر چه زودتر چشماش به جمال کسی که منتظرش است روشن شود. در مسیر تکرار نگاهها و سر زدنهای ویتر، بالاخره صدایی را شنید که گفت: «سلام» رویش را به سمت صدا چرخاند و با دیدن صاحب صدا گل از گلش شکفت. انگار با خود میگفت «آخیش راحت شدم. بالاخره از تنهایی در اومدم».
– کجا بودی تا حالا؟
– تو زود رسیدی، قرار ما همین ساعت بود، حالا نه دقیقا ولی حدودا
-تو که میدونی من همیشه زود میرسم، استرس میگیرم
– استرس نداره که، تو یه جایی که گیر نکردی. اومدی کافه به این خوبی، مردم رو دیدی، بیرون رو نگاه انداختی، یه چیزی هم خوردی
-هیچی نخوردم، من تنهایی آخه چیزی میخورم؟
– ای بابا، چقدر مشکل داشتی، حالا که اومدم. استرس نگیر. راحت و آروم بشین. تعریف کن برام
– بزار اول یه چیزی سفارش بدیم، اینقدر اومدن و رفتن و منتظر من شدن که اگه چیزی نخوریم از اینجا بلندمون میکنن
– مگه دست خودشونه؟! بزار ببینم…
دختری که در حال سفارش دادن است، به نظر میرسد از آن دسته افراد اجتماعی است که در هر موقعیت و زمانی میتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. او میتواند خودش را با هر کسی در هر جایی هماهنگ کند و از لحظهای که در آن است لذت ببرد، برعکسِ پسری که روبرویش نشسته است. او از تنهایی بیزار است، از تنها بودن و تنها ماندن فراری است. اگر کسی همراهش نباشد نمیتواند احساس آرامش کند.
جالب اینکه این دو نفر با دو اخلاق کاملا متفاوت از دوستهای چندین سالهی همدیگر هستند که نه تنها در مقام دوست بلکه در مقام یک مشاور برای زندگی همدیگر معرفی شدهاند. در هر زمانی و در هر اتفاق و تصمیمی به همدیگر نیاز دارند البته بهتر است بگوییم پسر این داستان به دختر نیاز دارد تا بالعکس. چرا که علاوه بر تمام اخلاقهای خاص پسر قصهی ما، او به تنهایی هم نمیتواند راجع به آیندهی خود تصمیم گیری کند و حتما باید کسی باشد تا به او بگوید چکار کند یا چکار نکند.
شاید با خود بگویید که خیلیها اینطوری هستند و خیلی هم اتفاق خوبی هست که آدم در بزنگاههای زندگیاش یک همراه یا رفیق داشته باشه، خب بله شما درست میگید اما این دلیل اصلی هم صحبتی پسر با دختر نیست بلکه او همیشه دنبال یک مقصر میگردد، همیشه منتظر است مشاوره و نظری که دختر به او داده است درست جواب ندهد تا دختر را مقصر بداند. هیچ وقت نمیگوید این قسمت از ماجرا به دلیل خودم است، این انتخاب به دلیل اخلاق و رفتار خودم بوده است یا بگوید خودم مقصر هستم بلکه همیشه دنبال این است که اطرافیان و بقیه را مقصر بداند و خودش را شخصی بی گناه معرفی کند که سرش کلاه رفته است. بله درست حدس زدید او میخواهد مظلوم داستان باقی بماند.
بعد از رهایی از سرزدنهای وقت و بیوقت ویتر، این دو به همدیگر نگاه میکنند و دختر منتظر شنیدن حرفهای دوستش است:
– خب بگو حالا، ببینم باز چی شده؟ کجا گیر کردی؟ کی چی گفته؟
– کسی چیزی نگفته، فقط خودم نمیدونم چیکار کنم…
-مگه ما دو تا سنگامون رو وا نکردیم؟ مگه قرار بر این نشد که من برم بی هیچ دلخوری؟ پس این شک و دودلی چیه؟
– سر اینکه این نمیدونم تکلیفم چی میشه و قراره چی به سرم بیاد، دو دلم…
– یه جوری حرف میزنی که انگار من مامانتم و توام یه بچهی دو ساله که قراره رهات کنم. میدونی چند سال من و تو با هم از برنامهها و هدفهای زندگیمون برای همدیگه میگیم؟…
-خب از این ناراحتم که من جزو هدفهات نبودم و نیستم. کاش یه جوری میشد که میتونستی منم با خودت ببری…
– من به تو تعهدی ندارم. همونطور که تو به من تعهدی نداری. زندگی کاری و تحصیلی من و تو جداست. اگه واقعا توام میخوای که بیایی پس یه کاری کن، یه تکونی به خودت بده، یه امکانی برای خودت جور کن که بتونی بیایی وگرنه کاری از دست من برنمیاد.
بعد از این صحبتها پسر همچنان که به دختر خیره شده بود، راجع به تنها ماندن خودش فکر میکرد، اینکه آیا میتواند از پس کارهایش بربیاید. قرار بود دوست چندین سالهی خودش را از دست بدهد و این برایش اتفاق سادهی نبود. بلکه یک فاجعه بود که قرار است آرام آرام تمام زندگی او را زیر و رو کند. او به دختر حس مالکیت داشت، حالا هم که احساس میکرد قرار است ملکاش از دست برود و او دست خالی وسط یک دنیای عجیب بماند هم نگران بود و ترس سراسر وجودش را گرفته بود، هم از خشم و ناراحتی خون خونش را میخورد اما جرات بروز این احساسات را نداشت. چون میدانست رفیقاش مسئول زندگی خودش است نه زندگی او. ولی طوری رفتار میکرد و صحبت میکرد که بتواند یک حس عذاب وجدان را به دختر منتقل کند تا باعث تغییری در تصمیم گیریاش بشود. غافل از اینکه در این داستان کسی که همیشه تنهایی تصمیم میگرفت و مصمم پای کارهای خودش میماند و گوشاش به حرفهای کسی بدهکار نبود، دختر بود.
تا روز رفتن و جدا شدن این دو دوست دیرینه، دیدارها چندین بار تکرار شد و هر بار پسر ملتمسانه از دختر میخواست از رفتن و جدا شدن منصرف شود اما فقط با یک نه قاطع از جانب دختر روبرو میشد. اگر واقعبینانه هم بخواهیم نگاه کنیم و اگر شما هم با من موافق باشید میتوانیم بگوییم که درخواست پسر غیر منطقی به نظر میرسید چرا که این دو نفر فقط دو یار غار و دو دوست قدیمی بودند هیچ قرار و مدار عاشقانهی با همدیگر نداشتند.
از نظر زندگی احساسی هر کدامشان تجارب مختلفی را از سر گذرانده بودند البته بهتر است بگویم دختر این تجارب را سپری کرده بود چون پسر احساس میکرد اگر با هر شخص دیگری رابطهی صمیمانه پیدا کند، به مذاق دختر خوش نخواهد آمد در صورتی که دختر آرزوی پیدا شدن یک عشق دائمی را برای پسر داشت.
این دو نفر چون از نوجوانی و به دلیل همسایه بودن و یکسری اخلاق پسرانه در وجود دختر قصهی ما، توانسته بودند همدیگر را پیدا کنند و خود را دوست و رفیق هم بدانند، با وجود اینکه این دو مثل دو تکیه گاه به همدیگه وصل شده بودند باز هم دلایل قانع کنندهی نیستند که بشود بر اساس اینها گفت رفتن دختر به خارج از کشور به معنای ضایع شدن یک حق بزرگ از زندگی پسر است.
رفاقتهای پسرانه را دیدید چه مدلی هستند؟ اینکه دو تا پسر بی شیله و پیله و بدون هیچ پنهان کاری از زندگی همدیگر با خبر میشوند و رازی مابین آنها نیست. برای حفظ این رفاقت دست به هر کاری میزنند ، قهر و دعوا و دوری از همدیگه و پشت سر همدیگه صحبت کردن و حسادت و غرور و فیس و افاده در رابطه شان هیچ جایی ندارد، دقیقا اینها ویژگی رابطهی دوستانه دختر و پسر قصهی ما هم بود.
با این تفاوت که در این قصه پشتِ پسر به بودن و حضور دختر گرم بود. دلش به دختر خوش بود که هر زمانی که کم میآورد یا نیاز به کمک داشت میدانست کسی هست که سراغش را بگیرد و تنها نماند. حالا ولی تمام این تصورات و عادات دستخوش تغییر شده بودند. پسر وقتی متوجه شد که اصرارهایش نتیجه نمیدهند ترجیح داد با شرایط جدید بسازد. در روزهای منتهی به رفتن دختر، خواستند کمتر همدیگر را ببینند، کمتر از حال همدیگر با خبر شوند و دیدار را موکول کنند به روز آخر تا پسر بتواند از پس خود بربیاید.
قصه اما به همین سادگی نبود که دختر برای همیشه برود و پسر بتواند تنهایی به زندگی خود ادامه دهد. اجازه بدهید بقیه داستان را هم تعریف کنم و بعد خود شما قضاوت کنید که آیا هر کسی جای این دو نفر بود همین کارها را میکرد یا نه. روز موعود فرا رسید و دختر و پسر همدیگر را در فرودگاه برای آخرین بار دیدند، تمام حرفهایشان حول گِلِه و شکایت و مراقبت از همدیگر میگذشت. نگرانی در حرفهای دختر حس نمیشد در حالی که در تمام رفتار و حرکات همان چند ساعت پسر نگرانی، استرس و حتی عصبانیت کاملا مشهود بود.
دختر با بارانی قهوه ای رنگ در کنار چندین چمدان و کیف دستی ایستاده بود و مشغول گرفتن عکس سلفی با خانواده و دوستان دیگرش بود. شادی و خوشحالی در چشمانش و خندههایش موج میزد. امید رسیدن به دنیای جدید او را بی قرار کرده بود. در همین حین پسر با ژاکتی سبز رنگ و چتر مشکی به دست از دور او و اطرافیانش را دید. همیشه میدانست یار غارش غیر از او دوستان صمیمی دیگری دارد که روزهای زیادی را با آنها هم سپری کرده است. اما هیچ وقت این دوستان و رفتار و صمیمیت دختر با آنها را از نزدیک ندیده بود. همیشه ترجیح میداد خودش به تنهایی همراه و همپای دوستش باشد، خودش به تنهایی در مرکز توجه باشد.
به همین دلیل وقتی در فرودگاه از همان فاصلهی دور شاهد جمع دوستانهی دختر شد که چطور با همدیگر صحبت میکنند و همدیگر را برای آخرین بار به آغوش میکشند، فقط جا نخورد، فقط ناراحتیاش بیشتر نشد بلکه یک حس تنفر آنی از دختر به سراغش آمد. همان جا با خود گفت: «ای کاش نمیآمدم، ای کاش اینها را نمیدیدم، ای کاش مثل همیشه فکر میکردم فقط با من صمیمی است و فقط مالِ خودم است».
اما دیگر راه برگشتی برایش نبود چون دختر او را دیده بود و برایش دست تکان میداد و اشاره میکرد که به او و دوستانش نزدیک شود. از اینکه در جمع باشد متنفر بود. از اینکه قرار است در کنار یک سری آدم قرار بگیرد که آنها هم مثل او دوست صمیمی و یارغار دختر هستند متنفر بود. چرا که فقط خودش را صاحب دختر میدانست و نمیخواست این حس را با کسی یا کسانی تقسیم کند.
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد کمی بر خودش مسلط باشد و آرام آرام به آن جمع نزدیک شد. همین که وارد جمع شد دقیقا مثل بچهای که مادرش و ایستادن کنار مادرش را امنترین گوشهی جهان میداند و احساس میکند اگر به مادرش تکیه کند از تمام مصائب جهان در امان است، آرام خودش را به دختر چسباند و احساس کرد فقط او میتواند مراقباش باشد.
حس دوگانهی را تجربه میکرد، از طرفی تنفری عمیق نسبت به دختر در دلش ایجاد شده بود چرا که حالا با چشمان خود میدید دوستیهای دختر فقط به خودش ختم نشده است، از طرفی میان آن جمع ناآشنا و کمی ترسناک از نظر پسر، فقط بودن در کنار دختر کمی دلش را آرام میکرد و میتوانست خودش را در جمع آنها نگهدارد. توانست از فرصت آن شلوغی استفاده کند و دختر را کمی از آن جمع دور کند تا برای این لحظات پایانی بتواند همان حصار را میان خود و دختر بکشاند و احساس کند در این جهان این دو فقط متعلق به همدیگر هستند. میدانست این احساس و تصور فقط خیالی خام از جانب خودش است اما دوست داشت با همین خیال سر کند.
– باز نتونستی در جمع دوام بیاری نه؟
– وقتی نمیشناسمشون، دلیلی نداره کنارشون بمونم یا پا به پاشون بخندم…
– بحث سر شناختن یا نشناختن نیست، بحث سر آداب معاشرت هستش، تو باید روابط اجتماعی خودت رو تربیت کنی…
– دیگه بعد این همه سال، آداب معاشرت یا روابط اجتماعی من تغییری نمیکنه، تربیتش در همین حد باقی میمونه…
– میبینی؟ حتی حاضر نیستی برای یکبار هم که شده قبول کنی خودت مقصر هستی…
– الان من مقصر تمام عالم، چه فرقی میکنه؟ تو میمونی؟
– به رفتن من ربط نداره، بخاطر زندگی خودته، خودت اینطوری معذب میشی، اگه قرار باشه هر بار به کسی متوسل بشی تا بتونی زندگی کنی تا آخر عمر از بودن در جمع و تنها موندن فرار میکنی…
– من هر بار به کسی خودم رو آویزون نکردم، تو دوست دوران بچگی من بودی، غیر تو من کسی رو نداشتم و ندارم، بعدش هم تو چیکار به زندگی من داری، برات مهم نیست که، تو داری میری پس به خودت فکر کن نه من…
– بزار این رابطهی دوستانهی من و تو خوش و خرم تموم بشه، میدونی که چقدر برام مهمی و میدونی نگرانت هستم ولی اینا باعث نمیشه که من از تصمیمهای خودم صرف نظر کنم. توام باید اینطوری باشی، همه برات مهم باشند اما زندگی خودت رو در اولویت قرار بده…
– نه زندگی کسی، نه زندگی خودم برام مهم نیست. از اومدن به اینجا پشیمون شدم ولی دیگه نمیشد که برگردم. معلومه دلت میخواد برگردی توی اون جمع، چون منِ کسل کننده برات تازگی ندارم، اومدم ازت خداحافظی کنم. مراقب خودت باش.
– حتی الان هم دلت میخواد با کنایه یکی دیگه رو مقصر بدونی… ول کن این حرفا رو، ممنون که اومدی، تو بهترین دوستم بودی و هستی، نه برام خسته کننده بودی نه کسل کننده، آرزوی زندگی خوبی رو دارم برات…
دختر تصمیم میگیرد پسر را در آغوش بگیرد و برای آخرین بار از ته دل از او خداحافظی کند اما پسر به دلیل داشتن همان حس دو گانهی تنفر و دوست داشتن، از این کار امتناع میورزد و ترجیح میدهد با همان کلام از همدیگر جدا شوند. دختر به سمت دوستان خودش برمیگردد و پسر بعد از کمی دور شدن، سرش را به طرف جمع برمی گرداند و خوشی و خندهها و بوسهها و بغضهای تک تک آن افراد را میبیند. یک لحظه با خود میگوید: «ای کاش من هم مثل آنها بودم، ای کاش من هم دقیقا با همان حال و احوال الان در کنارت بودم»، چتر را همچون عصا بر زمین میزند و از سالن فرودگاه خارج میشود.
بعد از رفتن دختر، در تمام روزهای نبودنش خود را در گوشهی از خانه قائم کرده بود و فقط به این جمله فکر میکرد که در فرودگاه دختر به او گفت: «تا آخر عمر از بودن در جمع و تنها موندن فرار میکنی». این جمله و شناخت دقیق دختر از او تبدیل شده به یک خوره که در حال کلنجار رفتن با آن بود. به این اطمینان داشت که همچنان از شناختن خودش، از پی بردن به برخی اخلاق و رفتارهایش و تغییر آنها هم میترسید و هم دوری میکرد.
به این اطمینان داشت که حالا بعد از گذشت چندین ماه از رفتن دختر، همچنان دلش میخواهد او را مسبب این روزگار خود بداند، او را مقصر این گوشه نشینیهای خود بداند. با خود میگفت: «اگر او بود، اگر من برایش مهم بودم و نمیرفت، حالا هر کجا که میخواستیم با هم میرفتیم، حالا حرفهایم را بهش میگفتم، اگر الان تک و تنها اینطوری شدم تنها او مقصر است ».
از اینکه هیچ رفیق و آشنا و هم صحبتی نداشت، حرص میخورد و از اینکه برای یافتن یک فرد جدید هم تلاشی نمیکرد بیشتر حرص میخورد. تصور میکرد که اگر برای خودش دوستی پیدا کند که بتواند همراه و همکلامش شود، به دختر خیانت کرده است و این تصور اشتباه فقط از اینجا سرچشمه میگیرد که از دوران نوجوانی تا به امروز در رویای خودش، دختر را برای خود میخواست و این احساس مالکیت اشتباه نسبت به دختر را در فکر و ذهن خود پرورش داده بود و هیچ وقت هم نمیخواست قبول کند که این رویای اشتباه به سرانجام نمیرسد.
یک روز تصمیم میگرفت از پیلهی که به دور خودش کشیده بود، خارج شود و تنهایی وارد دنیای خارج از خانه بشود اما بعد از گذشت چند ساعت با حالتی سرشار از استرس و ترس خود را به داخل همان پیله پرت میکرد و با خود اتمام حجت میکرد که دیگر هیچ وقت هیچ جا تنها نرود.
بعد از مدتی که خسته میشد دوباره تصمیم میگرفت این بار با دوستان قدیمی خود قرار بگذارد و بعد از چندین سال آنها را ببیند تا بتواند شاید در میان آنها یار غاری برای خودش دست و پاکند، اما به محض دیدن این دوستان قدیمی و تغییر در رفتار و ظاهر و کلام و اخلاق آنها از دیدنشان پشیمان میشد و سریع خود را به خانه میرساند و به خودش قول میداد که هیچ وقت سراغ دوستان قدیمیاش نرود. به همین دلیل بود که همان جملهی روز آخر دختر دائم به یادش میآمد و نمیدانست برای حل آن یا حتی فراموش کردن آن چه کار کند.
قسمت بامزهی ماجرا این بود که به هر نتیجهی هم که میرسید، در آخر تمام بد و بیراهها را نثار دختر غایب میکرد چرا که همچنان او را مقصر این شرایط میدانست. گاهی حرص خوردن، مقصر دانستن دیگری، دعوا و جنجال به پا کردن و بحث کردن با کسی نشان از تنفر یا دوست نداشتن نیست گاهی تمام این رفتار و واکنشها تنها یک معنی میدهد؛ عشق زیاد و ناتوان بودن در بیان آن. پسر قصهی ما نمیتوانست دختر را در کنارش نبیند، به همین دلیل عصبانیتهای خود را بروز دادن، دادن زدن سر کسی که غایب است، دختر را مسبب تمام بدبختیها دانستن را تکرار میکرد که بتواند خود را آرام کند و با خود کنار بیاید.
از نظر خودش بهترین تصمیم را گرفته بود، این بار با این تصمیم جدید، تقدیر و سرنوشت را مقصر میدانست. برایش فرقی نمیکرد کی یا چی در برابرش قرار میگیرد فقط مهم این بود که خود را بی گناه جلوه دهد و اتفاقات و اطرافیانش را گناهکار بداند. اما تصمیم نهایی او چه بود؟ اینکه بالاخره او هم برود یا با کسی آشنا شود؟ نه، هیچ کدام از اینها نبود. هر روز صبح شال و کلاه میکرد و با دفترچهی در دست به سمت فرودگاه راهی میشد، در سالن انتظار فرودگاه گوشهی را پیدا میکرد و مینشست، هر کسی که رد میشد، هر کسی که آمد یا میرفت، هر اتفاقی که میافتاد، هر حرفی که میشنید، هر واکنش، رفتاری که میدید را خطاب به دختر در دفترچه مینوشت.
این کار را اینقدر ادامه میداد تا شب فرا میرسید و از سالن خارج میشد، این کار را شبیه یک کارمند که باید سر ساعت مقرری به سر کار برود و سر ساعت مشخصی از سر کار خارج شود، انجام میداد. با خودش میگفت: «بالاخره تونستم راه حلی برای فراری بودن از تنهایی و در جمع بودن را پیدا کنم، اما تو که نیستی ببینی که من چطوری تونستم خودم رو با شرایط جدید هماهنگ کنم، منم هیچ وقت بهت نخواهم گفت، چون حالا من یه آدم جدیدی شدم و قرار نیست برای همه درد و دل کنم و از همه کمک بخوام».
خودش اینطوری فکر میکرد که تغییر کرده، اینطوری فکر میکرد که دیگه نه حواسش به دختر است نه برایش درد و دل میکند. غافل از اینکه در تمام آن روزها هر کسی که به چشمم میخورد و شباهت کمی با دختر داشت او را فورا به یادش میآورد و شروع میکرد به نوشتن راجع به آن آدم جدید. اما راست میگفت بالاخره توانست از احساس دو گانهی همیشه همراهش فرار کند.
تنها نبود بلکه وسط یک سالن عظیم و میان خیل کثیری از مردم روی یک صندلی نشسته بود و همچون مخاطب سینما بینندهی لحظاتی از زندگی مردمانی بود که از جلوی چشماش رد میشدند، از طرفی در جمع هم نبود که معذب باشد و بخواهد با کسی همکلام شود. در میان آن حجم از شلوغی، بودن او اصلا به چشم نمیآمد که کسی به سراغش بیاید تا حدی که هر روز این رفتار تکراری را انجام میداد و کسی از او بازخواستی انجام نمیداد.
شما کلاه خودتان را قاضی کنید و خود را جای پسر قصهی ما بگذارید، به نظر شما به راه حل خوبی رسید؟، میتواند این کار را برای همیشه انجام دهد؟، من که احساس میکنم این انتخاب و تکرار این رفتار به طور مداوم نشانه هایی از جنون نهانی باشد که در روح و روان پسر جا خوش کرده است، او نتوانست بعد از رفتن دختر به تنهایی دوام بیاورد، نتوانست تبدیل به یک آدم دیگر شود، او فقط ادای تغییر کردن را درمی آورد و فکر میکرد کسی هم متوجه نیست، در صورتی که حضور مداومش در سالن فرودگاه و نوشتنهای گاه و بیگاهش در دفترچهی مخصوصاش برای آدمهای ثابت آنجا تبدیل به یک سوژه شده بود و حرفها و سخنها راجع بهش بسیار رد و بدل میشد.
پسر این داستان نتوانست از پیلهی ترس از تنهایی و فرار از جمع خارج شود اما خودش تبدیل شد به نقل محافل و عاملی برای فرار از تنهایی در جمعهای غریبه و این آیندهی نبود که برای خودش تصور میکردند و باز هم نیاز به هم کلامی و مشاوره دختر داشت تا برای زندگیاش تصمیم بگیرد، دختری که حالا در آن سر دنیا فقط تصویر کم رنگی از پسر را به یاد دارد، غافل از اینکه در این سر دنیا یادِ دختر تبدیل شده بود به یک نماد در سالن انتظار فرودگاه از طرف پسری که نتوانست خود را پیدا کند.