تابحال عاشق شدهاید؟ من که خیلی عاشق شدهام. آنقدری که بالاخره یکروز تصمیم گرفتم دیگر عاشق نشوم. ولی چند ساعت بعد دوباره عاشق شدم. با خود میگفتم که این بار دیگر عشق حقیقی را یافتهام. لحظهای که عاشق شدم را چندان به یاد ندارم. مثل کتاب «دایی جان ناپلئون» نه باغ آلبالویی در کار بود و نه یه ربع کمتر از سه بعد از ظهر. حتی روز و ماهش را هم یادم نیست. تنها چیزی که بر یاد دارم تختخوابی بود که بر رویش دراز کشیده و گوشیای در دست و عکس دخترکی بر رویش. زیبا بود، شاید هم من زیبا میدیدمش، ولی هرچه بود آنقدری کفایت میکرد که دوباره عاشق بشوم.
میدانستم که دیگر کولهبار شکستهای عشقی قبلی، مقدمهای محکم ساخته است تا بتوانم از این جدال تازه پیروز بیرون بیایم. از قضا این بار، آسمان و فلک نیز انگار به یاری من شتافته بود. چون دختری که همین چند دقیقه پیش دلباختهاش شده بودم به تازگی نسبت خویشاوندی با ما پیدا کرده بود و من میتوانستم هر از گاهی او را در مجلسی بیایم و پایههای روابط احساسیام را پیریزی نمایم. هرچند بعد ها فهمیدم قضایا همانگونه که من نسخهاش را پیچیده و نقشهاش را کشیده بودم پیش نمیرود. هربار که تلاش مینمودم تا خود را به رخ او بکشانم و به قولی دلش را ببرم؛ تیرم به سنگ می خورد. و لیلی، با فیس و افاده مجنون را از خویش می راند. بدین نتیجه رسیده بودم که علاقهام یک طرفه است. به منظور اینکه؛ برای چندمین بار میدان تعشق و مودت را دست خالی ترک ننمایم؛ تصمیمم بر آن شد تا هر طور که باشد قلب او را بربایم. پس از آن هرچه با خود خلوت کردم و اندیشیدم؛ در وجود خویش چیز در خوری نیافتم تا آن را به رخسارش بکشانم. نه منظر صبیح و مطبوعی داشتم، و نه مال و منال جزیل و عدیدهای. و نه حتی اندک استعداد و مهارتی. پسرکی آس و پاس و مفلس بودم که حتی مادرم به سبب اینکه مرا از شکم او بیرون کشیده بودند؛ تحملام میکرد.
در یکی از همین ایامی که در پندار یافتن راهی برای خودنمایی در جمع بودم، جوانی را در ایستگاه اتوبوس دیدم که کیفی چرمین و عجیبالقواره بر دوش انداخته است. در شکل و هیئت شگرف خورجین جوان وامانده بودم که ناگهان چند دختر از مقابلمان گذشتند. یکی از آنان بر شانه دوستش کوفت و درحالی که با چشمانش توبرهٔ جوان را نشان میداد در گوش دوستش چیزی گفت و هردو به سختی چشمشان را از پسرک برنا سوا کردند و رفتند. من که بسیار در شگفتی این حادثه مانده بودم، خود را به کنار پسر کشاندم و از او رمز و راز کیفش را پرسیدم. پسرک هم در ابتدا اندکی از پرسش من هاج و واج ماند؛ ولی بعد لب به سخن گشود که آنچه بر دوشش دارد، کیف گیتار است، ولیکن جای گیتار درونش را از کاغذ روزنامه پر کرده و با همین روال و عادت در کوچه و بازار میگردد و روزی چند شاهد و مشهود پیدا میکند. وقتی از او درباره تواناییاش راجعبه نواختن ساز پرسیدم؛ قهقههای زد و گفت که آخرین چیزی که نواخته دبهی ترشیجات بود و بس. و این کیف را هم دانهای بیست و پنج تومن از ته بازار خریده است.
در این احوالات بسیار ماندم. گویی پاسخ پرسش بیجوابم را پیدا کرده بودم. اگر گیتار کیفاش این چنین هوش و حواس دختران را میبرد؛ دیگر ببین خودش چه کارها که نمیتواند بکند. درست همان شب در سر شام به خانوادهام اعلام کردم که تصمیمم را گرفتهام و میخواهم نوازنده بشوم. هرچند پدرم در ابتدا با بیان اینکه تنها استعداد بنده در زمینه موسیقی تولید باد گلوی موزون است؛ تلاش کرد مرا منصرف سازد. ولی من در تصمیم خودم پافشاری کردم. در روزهای اول بخاطر عدم توجه خانوادهام به هنر و موسیقی؛ به تقاضایم اهمیتی داده نشد. ولی پس از چند وقت قهر و تحریم غذا و حبس در اتاق و ادای دپرسی و افسردگی؛ پدرم راضی شد تا مبلغی را جهت یادگیری و ورود من به آفاق مزقان و نوا صرف کند.
با چندرغازی که از پدرم گرفته بودم سازی فکستنی خریدم و خود را به دست استادی ارزان قیمت سپردم. در همان جلسه اول از استعداد و توانایی خودم در خواندن و نغمهسرایی عنوان کردم و استاد به من قول مضاعف دادند که به سرعت بنده را با اصول نواختن و آوازسرایی آشنا سازد. پلههای یادگیری را به سرعت طی میکردم. از آن جهت که، هر زمان لب به خواندن و آواز می گشودم؛ استاد بلافاصله اعلام میکرد که همین قدر بروز هنر کافیست و میتوانیم به درس بعدی برویم. البته این نبوغ هنری بنده در مناسبات خانه و خانواده نیز تاثیر بسزایی گذاشته بود. به گونهای که پدرم رفت و آمدهای خود را به شکلی تنظیم مینمود که در زمان تمرین من در خانه نباشد. یا مادرم، هر زمانی که من دست به ساز می شدم بهانهای جور میکرد و از خانه به در میشد. و من میدانستم که خانوادهام به سبب اینکه بنده تمرکز بیشتر و بهتری در هنگام تمرین داشته باشم، اطراف را خالی میکردند.
چند ماهی از ورودم به صنعت هنر گذشته بود و دیگر خود را نوازندهٔ قابلی میدانستم. تنها منتظر فرصتی بودم تا خود را بنمایانم. دائما در خواب، خود و معشوقهام را در ساحلی میدیدم که میان تاریکی شب و دور آتشی نشستهایم و ایشان پیاپی و پیوسته طلب ترانهای می کنند و من حتی بهتر از سازنده و خواننده اصلی، آن را اجرا میکنم. در نهایت ستاره بخت و اقبال در آسمان تیره و تار زندگیام شروع به درخشیدن کرد. مقرر گشته بود که در هفته آینده مجلس شور و شعفی به میمنت و مبارکی برگزار شود و تمام قوم و خویشهای نزدیک و دور در خانهای گرد هم آیند. از آنجایی که خبر فراگرفتن هنری جدید توسط بنده در همه جا پیچیده بود، صاحبخانه شخصا از بنده درخواست کرد تا با آلات و سازم در محفل حضور یابم و موجبات مسرت و سرور میهمانان را فراهم کنم. بالاخره پس از چند روز انتظار و تلاش و جست و جو برای یافتن ترانهای که به بهترین شکل خبر دهد از حالات درونم؛ روز موعود فرارسید.
در مهمانی همه چیز مانند سابق بود. تعدادی از هر فرصتی برای فروبردن چیزی در گلویشان استفاده می بردند؛ تعدادی برای شوخیهای بینمک دیگران الکی خنده بر میآوردند و برخی با چشمان قلمبیده مدعو و مهمانان را میکاویدند تا شاید موضوعی برای صحبت فردا بیابند. اما من با دیگران فرق داشتم. تنها و منزوی خود را در گوشهای چپانده بودم و بر خویش به چشم یک هنرمند که در محاصره تعدادی انسان بی هنر و بیذوق در آمده؛ می نگریستم. حتی در آن بحبوحه تصمیم گرفتم به سبب اینکه معاشرت با چنین افراد بیصناعتی به زندگی هنریام آسیب خواهد رساند، رفت و آمدهای خانوادگیام را کمتر نمایم. هرکسی را که میخواست با من گرم بگیرد با چند کلمه سرد روانه میساختم. سعی مینمودم بر همه چیز بیتفاوت باشم. درست همانگونه که هنرمندان بزرگ بودند. حتی چندین بار جلوی وسوسهام را برای قاچ زدن میوه و شیرینی گرفتم. شام را نیز بسیار کمتر از حد معمول صرف کردم. تنها چیزی که نمیتوانستم نسبت بدان بیتفاوت بمانم معشوقه و زلفهایم بود. قبل از ضیافت چند ساعتی را برای شکلدادن کاکلهایم سپری کرده و بسیار مشقت و عذاب چشیده بودم تا بالاخره شبیه بر مدل موی یکی از مطربان معروف شود. از برای همین که مبادا فرم و هیبتشان بر هم بریزد مدام به مستراح می رفتم و خود را در آینه توالت می سنجیدم. این ایاب و ذهاب به قدری زیاد شد که آخرالامر یکی از افراد مجلس نزدم و آمد و پرسید که آیا مشکل گوارش و هضم پیدا کردهام؟ من هم بسیار بر آشفتم و نعریدم که در نزد مردمان بیخرد و سفیه و بازمانده از آداب و فرهنگ، هنر به سان یبوست و اسهال است. با آنکه سخنانم بسیار آتشین و برنده بود؛ ولی چون همه سرگرم کار خودشان بودند کسی چیزی از آنان نشنید و حیف شد که این کلمات گوهر بار که میتواند در آغاز زندگینامه هر هنرمندی نوشته شود، در میان این خلق کالیو و نادان گم شد. محبوبه و نگارم نیز در هر دم و لحظهای سعی میکرد تا بیشتر و بیشتر از من دور شود. ولی این رفتارش را بر دل نمیگرفتم، چون میدانستم که قرار است دقایقی بعد سلاح پنهان و مستورم را از غلاف بیرون بکشم و قاپش را بدزدم.
بعد از چند ساعت خون دل خوردن و نگران بودن از اینکه مبادا هنرنمایی مرا فراموش کرده باشند و کسی به آن اشاره نکند، بالاخره فردی از ته سالن نام مرا خواند و درخواست کرد اواخر مجلس را با ساز نو و بدیعام منور کنم. در ابتدا با اکراه و خرامان راه افتادم تا ساز و دستگاهام را از ماشین بیاورم. اما به محض اینکه از دید میهمانان خارج شدم؛ در راه پله به شتاب افتادم که هرچه سریعتر خود را مقصد برسانم تا پشیمان نشدهاند. وقتی تار به دست بازگشتم، صندلی مخصوصی برای من فراهم نموده بودند و دلبر و جانانم نیز تنها چند کرسی با جایگاه من فاصله داشت. گیتار را به دست گرفتم. چشمانم را بستم. تا به حال این چنین به رویاهایم نزدیک نگشته بودم. داشتم در بیداری خواب میدیدم. نفس عمیقی کشیدم و شروع به نواختن و خواندن و بانگ کردم.
در میان ساز و آوازم حتی یک لحظه نیز چشم از هم نگشودم. با همان چشمان بسته سعی بر آن میکردم که تکهای را به اشتباه ننوازم. اما از پشت همان چشمان بسته میتوانستم بهت و تعجب میهمانان را ببینم که از شدت این همه ذوق و هنر و غنا هاج و واج ماندهاند. من از میان تاریکی پس و خلف پلکهای مسدودم، نگاه پر از مهر و عطوفت جانانم را میدیدم که به سوی من روانه میشود. آری من همان قهرمانی بودم که نه با اسب سفید، بلکه با سازی چوبین و چند تکه سیم آمده است تا شهبانوی خویش را از قلعهای مهیب و هولناک رها سازد. همین خیالات شیرین سبب شد تا تن صدایم را بالاتر و بالاتر ببرم. در داخل و میان تیرگی چشمانم به قدری مغروق این موهومات شیرین گشتم که دیگر مرز و حایل میان تصور و واقیعت رفت. و من یقین یافتم که اگر چشمانم را باز کنم صحنهای جز این نخواهم دید. اما چون عین گشودم، تمام قلعه روی شوالیه فروریخت. تنها نکتهٔ مشترک میان خیال و حقیقت؛ تعجب و بهت حضار بود. آن هم نه بخاطر ملیح و نازنینی صدا، بلکه به جهت شنیدن صوتی گوشخراش. و من چه صریح می توانستم انزجار آنان را از پشت رخسار واماندهشان بخوانم. هرچند هیچکدام اهمیتی نداشت تا زمانی که دیدگانم بر معشوقهام افتاد. دخترک در حالی که سعی میکرد دهانش را با نوک انگشتانش بپوشاند، به من نگاه میکرد و چیزی بر گوش پسر بغل دستیاش میگفت و قاه قاه خنده برمیآورد.
دنیا روی سرم خراب شد. مارشِ مرگم را به هر طریقی به اتمام رساندم. حاضران از سر درماندگی کفی زدند و هیچ ندا و درخواستی برای ادامه اجرایم به میان نیامد. تنها پدربزرگم در حالی که از روی مبل خودش را جدا میکرد، با صدایی نالان ولی به قدری بلند که همه بشنوند گفت: «سرم رفت». و پدر من نیز سقلمهای بر پهلویم کوبید و بیان کرد: «بزن ولی نخوان» سور و ساتم را بالفور جمع کردم. مجلس شادی برایم مبدل به مجلس عزا گشته بود. دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. در زمان رفتن، کیفی را که قرار بود اثاث پیروزی و شکوهم باشد مانند تابوتی که جنازهام را در درونش خوابانده باشند به دوش انداختم و راه افتادم. فردایش سازم را به نمکی محل فروختم و به خودم قول دادم دیگر هیچگاه عاشق نشوم.