باران میبارید. بوی طراوت صبحگاهی. بوی خاک. زمین خیس. باران، برکت خدا. به خانه برادر رسیدم شانهها و موی سرم نمناک شده بودند، دستی به روی سرم کشیدم چند قطره آب پایین چکید. زنگ مکعبی و کهنه خانه را زدم. از حیاط گذر کردم و وارد خانه شدم. خانه پر از آدم بود. کانون توجه دختر برادرم بود. نو رسیده، حاصل عشق برادر و همسرش. زنی که گوشهی اتاق تکیه زده به دیوار نشسته بود. ته مانده درد هنوز در رگ و پیاش حضور داشت، چهرهاش گواه این درد بود. چهرهای که نه به ناراحتی، بلکه با رنجی توامان با شادی درد را بازتاب میکرد.
محمد پسرِ برادر که تازه پنج سال را تمام کرده بود، چشم از خواهر بر نمیداشت. تماشای عضو جدید خانواده، تماشای خواهر چند روزه. بعد از بوسیدن روی برادر و تبریک به زنش و چند کلامی هم کلام شدن با پدر، خود را به نوزاد رساندم. محمد روی پایم آرام گرفت، ترس از حسودی کردنش را داشتم. کانون توجه دیگر خواهر کوچکش نازنین بود. اما محمد انگار بیآنکه خم به ابرو بیاورد این را پذیرفته بود. آرام آرام خودم را نزدیک کردم. نمیخواستم مریم خانم خواهرِ زنِ برادرم معذب شود. عشق خاله به خواهر زاده او را محو تماشای نازنین کرده بود.
دختر جوان بعد از متوجه شدن حضورم آرام آرام خود را پس کشید. خودم را به کنار نازنین رساندم. با سینه دست، صورتش را نوازش کردم… به خود میآیم. با سینه دست اشکهای جاری روی صورت نازنین را میگیرم. مریم همسرم با محمد مشغول صحبت است. چه تلاشی میکند. تلاش برای امیدوار نگه داشتن خواهر زاده بیست و هشت ساله خود. مرور خاطرات گذشته برای چند لحظه، انگار دست زمخت روزگار را روی گلویم شل کرده بود. زمان چه ناجوانمرد گذشته بود، بیست و سه سال از روزی که کنار گهواره نازنین عاشق مریم شده بودم میگذشت و سه سال است که از مرگ برادر میگذرد. محمد سخت گرفتار زندگی شده است. گرفتار عشق و ازدواجی که عقب افتاده است، خانهای که نیست، پولی که نیست، کاری که نیست، دختر جوانی که به انتظار محمد نشسته و عمری که نیست میشود و پسری که با سر از بام رویاها به گودال حقیقت سقوط میکند.
نازنین گرفتار خرج دانشگاه و آیندهای که پتک بزرگِ روزگار روز به روز بیشتر خرابش میکند، ذهن دختر خالی از رویا بود، دختری که با سرعت به دیواری سنگی برخورد میکند. زنِ برادر که بعد از مرگ برادر پیر شد و چه گریهها که در آغوش خواهرش مریم نکرد. چرخ روزگار چه بد چرخیده بود و بچههای کوچک دیروز را ناگهان تبدیل به انسانهای پیر امروز کرده بود. من شاهد این گذر زمان بودم. ای کاش روزگار مجال کار دیگری جز غصه خوردن برای عزیزانم را میداد. حالا تنها گرفتار روزهای زیبای گذشتهام، گرفتار خاطرات روزگاری که برای دیدن نازنین به خانه برادر رفتم. گرفتار بیست و دو سال قبل. حالا تنها میتوانم به درد دلشان گوش دهم، حسرت بخورم و غم عزیزانم را به جان بکشم… مثل خیلی دیگر از مردم سرزمینم.