ادبیات، فلسفه، سیاست

نارنجی

امیر محمد دهقان

من عادت دارم که به آدم‌ها نگاه کنم و گاهی از قدرت نسبی خودم برای از نزدیک دیدن آدم‌ها وقتی روحشان هم خبر ندارد استفاده می‌کنم. روی مچ دستش یک النگوی نازک دارد و هر چند دقیقه موهایش را می‌دهد زیر شالش و النگویش سُر می‌خورد و تا وسط‌های ساقش می‌رود.

سالن مرکزی. دوربین ۳. بزرگنمایی. از وقتی من شیفت را تحویل گرفته‌ام دقیقا چهل و پنج دقیقه است که روی صندلی سوم از ردیف دوم صندلی‌های سمت راست سالن مرکزی ایستگاه نشسته است. معمولا در این ساعت، ایستگاه چندان شلوغ نیست اما امروز بخاطر سرمایی که سفرهای قبلی را به تاخیر انداخته نصفِ شبِ ایستگاه شبیه بعد از ظهرها شده است.

من عادت دارم که به آدم‌ها نگاه کنم و گاهی از قدرت نسبی خودم برای از نزدیک دیدن آدم‌ها وقتی روحشان هم خبر ندارد استفاده می‌کنم. روی مچ دستش یک النگوی نازک دارد و هر چند دقیقه موهایش را می‌دهد زیر شالش و النگویش سُر می‌خورد و تا وسط‌های ساقش می‌رود. بیشتر مدتی که اینجا نشسته، دستش را طوری روی صندلی می‌گذارد که انگار دارد ران‌هایش را از کناره‌ها فشار می‌دهد.

 بیشترِ این بیشترِ مدت هم دست‌هایش را صاف می‌کند و شانه‌هایش را بالا می‌دهد و کفِ زمین را نگاه می‌کند. موهایش هم هی از زیر شال بیرون می‌ریزد و جلوی صورتش آویزان می‌شود و او هی دوباره می‌دهدشان زیر شال. هر چند ثانیه دوربین‌های ۴ و ۵ را نگاه می‌کنم.

 مورد مشکوکی به چشم نمی‌خورد. دوباره حواسم را به دوربین ۳ می‌دهم. اندکی به سمت چپ خم شده است. نمی‌دانم چرا. نگاهم به دوربین نبوده است. بلافاصله از سرجایش بلند می‌شود. برگنمایی را کمتر می‌کنم. کامل بر می‌گردد و بالا را نگاه می‌کند. سالن مرکزی. دوربین ۱. نمای باز. به نظر می‌رسد دارد ساعت را نگاه می‌کند. کمی عقب می‌رود. دوباره دوربین ۳ را نگاه می‌کنم. دوربین ۳ دیگر او را ندارد.

سالن شرقی. دوربین ۱. نمای باز. تازه وارد سالن شرقی شده است. هیچ ساک یا چمدانی توی دست‌هایش نیست. از سمت چپ سالن ردیف‌های صندلی را رد می‌کند و می‌رود توی آخرین ردیف صندلی‌ها. تا وسط‌های ردیف دنبالش می‌کنم. اواسط ردیف، هیکلش پشت سه نفر که توی ردیف جلویی ایستاده‌اند مخفی می‌شود. سالن شرقی. دوربین ۶. نمای مخالف. تنش را بالا می‌آورد و از جلوی سه نفر رد می‌شود و ردیف را تا آخر می‌رود. از ردیف صندلی‌ها خارج می‌شود.

 یک ساک نارنجی توی دستش است. گزارشِ موردِ مشکوک به مامورین سالن مرکزی. بی‌سیم در سکوت کامل فرو می‌رود. سالن شرقی. دوربین ۵. مشرف به درِ ورود و خروجِ ایستگاه. صدای مامورِ سالن مرکزی را می‌شنوم. گزارش بررسی مورد مشکوک حوالی صندلی سوم از ردیف دوم صندلی‌های سمت راست سالن مرکزی. دوربین ۵. بزرگنمایی. وارد گیت خروجی می‌شود. محوطه گیت خروجی. دوربین ۱. کلاهی روی سرش می‌گذارد. خارج می‌شود.

دوربینِ راس پرچم. محوطه خارجی ایستگاه. به سمت ایستگاه مترو می‌دود. استعلام وضعیت از مامورین سالن مرکزی. بی‌سیم در سکوت کامل فرو می‌رود. به پله‌های ورودی مترو نزدیک می‌شود. استعلام مجدد وضعیت. اعلام وضعیت قرمز. ساکِ مشکی حاوی مواد منفجره پیدا شده است. گزارش وضعیت به حفاظت کل. حالا زن در محدوده دوربین‌های راه آهن نیست. ارسال گزارش به حفاظتِ مترو.

 سالن مرکزی. دوربین۱. نمای باز. مردم در حال متفرق شدن اند. حالا ایستگاه دارد شبیه به نصف‌شب‌های دیگر می‌شود. مسئول حفاظت کل وارد اتاق مانیتورینگ می‌شود : «چرا به مامورین گیتِ خروجی اعلامِ ممنوعیت تردد نکردی؟»

چرا باید پیام ممنوعیت خروج از گیت می‌دادم؟ اگر هیچ ماده منفجره‌ای در هیچ ساکی نبود چه؟ چرا آن زن را باید بیهوده می‌ترساندم؟ من،خوشحال از نگاه دقیق و نزدیکی که از توی دوربین‌ها به صورت آن زن انداخته بودم، فیلم‌های ضبط شده ایستگاه را دوباره توی ذهنم مرور کردم. ماموران حفاظت بیشتر به ظاهرش کار داشتند.

 صورتش چه شکلی بوده؟ لباسش چه بوده؟ اما من داشتم به پاهایش که پشت سر هم به زمین می‌زد فکر می‌کردم. به دست‌هایش که با آن ران‌هایش را فشار می‌داد. به اینکه موهایش چرا این قدر می‌ریخت توی صورتش؟ به کلاهی که آخر سر بر سرش گذاشته بود.

جواب دادن‌هایم به حفاظتی‌ها که تمام شد کتم را می‌گیرم و از توی اتاق حفاظت بیرون می‌آیم. راهروی بلندِ حفاظت را تا ته می‌روم. توی راه سرکی از لای در اتاق‌ها می‌کشم و بالاخره به در چوبی دو دهنه ته راهرو می‌رسم.

از در که بیرون می‌آیم پله‌ها را بدو بدو پایین می‌روم و از همانجاهایی که دیشب آن زن رد شده بود رد می‌شوم و از ایستگاه خارج می‌شوم. دقیقا از همان راهی که آن زن دویده بود می‌دوم و وارد پله‌های ایستگاه مترو می‌شوم.

وارد راهرو اصلی قبل از گیت‌ها که می‌شوم باد توی صورتم می‌زند و نزدیک است کلاهم را بیندازد. کارت‌بلیتم را می‌زنم و صدای نحس خالی بودنِ کارت را می‌شنوم. می‌روم که کارت را شارژ کنم. دستگاه‌های شارژ خراب شده‌اند. ناچارم توی صف شارژِ باجه بلیت‌فروشی بایستم. هندزفری را روی توی گوشم می‌گذارم و صدای آهنگ را تا ته زیاد می‌کنم.

بالاخره نوبت من می‌رسد. موبایل را روی پیشخوان می‌گذارم. کارت‌بلیت را می‌دهم و پول را هم می‌دهم. مثل همیشه فوری شارژش می‌کند و کارت را دستم می‌دهد. نگاهم هم نمی‌کند. کارت را می‌گیرم و از گیت رد می‌شوم و می‌روم روی سکو. قطار می‌رسد.

اصلا نفهمیدم چه شکلی بود. موهایش توی صورتش ریخته بود. نمی‌فهمم چرا اما حس می‌کنم باید دوباره برگردم و نگاهش کنم. موهایش من را یاد موهای آن زنِ توی ایستگاه می‌انداخت. صداها اینجور وقت‌ها خیلی اذیتم می‌کنند. صداهایی که می‌پیچند توی گوشم و نمی‌گذارند فکر کنم. نکند آن زن خودش باشد؟ یعنی آن ساک مواد منفجره را یکی از کارکنان مترو گذاشته بود توی ایستگاه راه آهن؟ شاید هم من اشتباه کنم. هر کسی که موهایش بریزد توی صورتش که آن زن نیست.

نمی‌توانم. از جایم بلند می‌شوم و اولین ایستگاهی که قطار می‌ایستد، پیاده می‌شوم. پله‌ها را بالا می‌روم و دوباره از پله‌های تهِ سکویی که به آن می‌رسم پایین می‌روم و می‌روم روی سکویی که بر می‌گردد به ایستگاه متروی راه آهن که از آن آمده بودم.

 قطار از راه می‌رسد و سوار می‌شوم. یکی از دست فروش‌ها می‌آید توی واگن ما و شروع می‌کند به داد زدن. ساک ورزشی می‌فروشد. اولش نگاهش نمی‌کنم. بعد که از پشتم رد می‌شود نگاهی به ساک‌های توی دستش می‌اندازم. یکی از ساک‌هایش نارنجی است. عین همانی که آن زن با خودش از ایستگاه بیرون برد.

دستفروش را صدا می‌زنم و ساک نارنجی را از او می‌خواهم. می‌گویم از کاغذ پرش کند. پنج تومان هم بیشتر برای این کار به او می‌دهم. ساک را می‌خرم. به ایستگاه می‌رسیم. پیاده می‌شوم. بدو بدو تا گیت خروجی می‌روم. برمی‌گردم سمت گیت‌های ورودی و می‌روم توی صف باجه بلیت فروشی.

به باجه که می‌رسم ساک نارنجی را بالا می‌گیرم و می‌گویم: «خانم؟این ساک مال شما نیست؟». موهایش را از صورتش کنار می‌دهد. نگاهی به زیر پایش می‌کند و می‌گوید: «نه».

 گوشی تلفنی زنگ می‌خورد. نگاهم به گوشی می‌افتد. گوشی خودم است. بهش می‌گویم: «این گوشی من است». می‌گوید «روی پیشخوان مونده بود. من چجوری بدونم مال شماست؟». می‌پرسم کی دارد زنگ می‌زند و می‌گوید: «نوشته محمد همکار». شماره‌اش را برایش می‌گویم از حفظ. گوشی را می‌دهد دستم. جواب می‌دهم. نمی‌گذارد چیزی بگویم: «الو؟کجایی آقا؟ خواستم خبر بدم نگرانِ قضیه دختره نباش. کسی که ساکو گذاشته یکی دیگه بوده. گرفتنش.».

اما من مطمئن بودم این زن همان زن است. موهایش همان است. صورتش هم همان است. حالا توی ایستگاه چه شده بود و برای چه آنجا بود و چرا آن کارها را کرد نمی‌دانم. من آن روز تا آخرِ وقت توی ایستگاه ماندم. زن وقتی کارش تمام شده بود با ساک نارنجی و همان کلاهش آمد روی سکو که سوار مترو شود و برود.

 از روبرویم رد شد. داشت پشت تلفن گریه می‌کرد و می‌گفت:«نتونستم». همینش را شنیدم. مانده بود تا قطار بیاید. تلفنش را قطع کرد و نشست روی صندلی‌ها. پاهایش را تکان می‌داد و با دست‌هایش ران‌هایش را فشار می‌داد. موهایش هم هی می‌ریخت توی صورتش. قطار که آمد هر دومان سوار شدیم اما من، بدون ساک نارنجی.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش