با صدای قدمهایی که معلوم بود با شتاب برداشته میشوند و با بحث و بگو مَگو همراه بود، خودم را به راهرو رساندم و جلوی دَر ایستادم. دکتر با روپوش سفید، با مرد دیگری که لباسِ فُرم تنش بود، به طرف دَر میآمدند. دکتر با عصبانیت دَر را به سمت بیرون کشید. خودم را به سرعت کنار کشیدم که بین دَر و دیوار نمانم. اما بعد یادم آمد که چند وقتی است همه چیز بیاجازه از من عبور میکنند. همیشه اولش همین طور است و به این عبور و مرورهای ناگهانی عادت نداری؛ بِن میگفت بعضیها حتی بعد از چند سال هم هنوز عادت نکردهاند.
دکتر پشت میزش نشست و مامورِ با لباس فُرم، مقابلش در سمت دیگر میز ایستاده بود. نزدیکش شدم و اتیکت روی لباسش را خواندم. بیلی فارمر، در گوشه اتیکتش علامت شهرداری بود. دکتر غُرغُرکنان چند برگه که به هم منگنه شده بودند را از کشو میزش بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن در برگهها. مدت زیادی نگذشته بود که دست از نوشتن کشید و با لحن ملایمتری در حالی که به کشوِ من اشاره میکرد گفت: ما بر اساس قانون میتوانیم ده تا پانزده روز نگه شان داریم. این یکی بیشتر از بیست روز است که اینجاست. اینجا پزشکی قانونی است نه محل فریز کردن دائمی اجساد!
موضوع من بودم، فهمیدم که زمان رفتن رسیده؛ البته این را خودم از اول هم میدانستم که قرار نیست کسی سراغم بیاید و شهرداری باید زحمت دفن کردنم را بکشد.
مامورِ با لباس فُرم که حالا او هم لبخندی گوشه لبش نشسته بود گفت: خُب این یکی مدارک شناسایی همراهش بود، اوضاعش فرق داشت، ممکن بود دزدی جیبهایش را خالی کرده باشد و لباسهایش را هم عوض کرده باشد و زده باشد به چاک؛تازه دکتر، برای تو چه فرقی میکند. اینها که همه شان در این کشوها خوابیدهاند. چه فرقی میکند، ده روز، پانزده روز، بیست روز اصلا یک ماه!حالا هم که آمدم دنبالش.
دکتر در حالی که نوشتن را از سَر گرفته بود گفت: فرقش اینجاست که من و دانشجوها و بقیه همکارانم اینجا در رفت و آمد هستیم، کار میکنیم. ببینم اگر بیماری، عفونتی ازش سرایت میکرد چی؟!
مامورِ با لباس فُرم خندید و گفت: توی این سرما!من که اینجا ایستادم از سرما آرام و قرار ندارم. این بدبختها که در این کشوها تکلیفشان معلوم است.
راست میگفت مامورِ با لباس فُرم از وقتی که وارد اتاق شده بود از سرمای اتاق صورتش گُل انداخنه بود و این پا و آن پا میکرد.
دکتر کم نیاورد و گفت: اگر یخچالها خراب بشوند چی؟اصلا اگر یک شب برق قطع شود و برق اضطراری هم کار نکند چی؟!برای همین است که اصرار دارم تکلیف هر جنازه در کوتاه ترین زمانِ ممکن معلوم شود.
مامورِ با لباس فُرم با خنده گفت: نفوس بد نزن دکتر.
دکتر گفت: سَرو وضعش را وقتی آوردند اینجا ندیدید! مثل کسی نبود که دزد بهش زده. حالا گیریم که مدارک شناسایی داشته دلیل نمیشود که؛حتم دارم حداقل دو تا مرض را داشته.
با اعتراض گفتم: نه! حرفت مُفت بود دکتر جان، هر چی هم که بودم ولی هیچ مرضی نداشتم بخصوص مرضی که جنابعالی ازش بترسی! چهار ستون بدنم سالم بود. گفتم اما کسی صدایم را نشنید.
دکتر بازهم مشغول پر کردن برگهها شد، دو برگه را در بین انگشتانش نگه داشته بود و در برگه آخر مینوشت، در آخر امضاء کرد و مُهری که شاهد کوبیدنش در این بیست روز برای خیلیها بودم برای خودم هم کوبیده شد. مامورِ با لباس فُرم شروع کرده بود به قدم زدن در اتاق. دکتر گوشی تلفن را برداشت وبا گرفتن یک شماره که آن هم دو بود گفت: انتقالی داریم، ممنون.
شماره دو را وقتی انتقالی به آرامستان داشتند میگرفتند؛ سه برای اعلام مساعد بودن شرایط برای همکاری با اتاق تشریح دانشکده پزشکی بود؛ چهار برای ارتباط با تاسیسات بود؛ پنج برای ارتباط با آزمایشگاه بود؛ شش برای هماهنگی با واحد تشخیص هویت بود؛ یک برای ارتباط با نگهبانی بود. همه اینها را در طی این بیست روز فهمیده بودم و همینطور نوبت شیفت پزشکان، خدمه و نگهبانی، …را هم باید به آن اضافه کرد. البته سر درآوردن از برخی مسائل شخصی کارکنان هم اجتناب ناپذیر بود؛ مثل دعواهای دکتر با همسرش و البته وکیل همسرش از طریق تلفن؛ یک بار هم همسرش برای دعوا و خط و نشان کشیدن در سردخانه حضور پیدا کرد که من با ورانداز کردنش به این نتیجه رسیدم که بهترین و عاقلانه ترین کاری که دکتر میتوانست انجام دهد، طلاق دادنش است. یکی از جذابترین موضوعات که دنبال میکردم رابطه امیلی، دختری که در حال گذراندن کارورزی اش بود، با مسئول نظافت شیفت صبح بود. عشق نبود قاطعانه میگویم که شهوت بود. حتما حالا امیلی خانم دکتری شده که بعد از گذراندن کارورزی اش عاقل ترشده و به امثال آن مردک نظافتچیِ هیز نگاه هم نمیکند؛ به نظرم میرسد که در آن فضای سرد آن مردک تنها بهانه و انگیزه امیلی برای حضور بود.
دکتر بعد از گرفتن شماره دو و اعلام انتقالی، از جایش بلند شد و به سمت کشوِ من رفت؛ درش را باز کرد، من را بیرون کشید. از زمانی که سرما و گرما را حس میکردم و میتوانستم با دکتر و مامور و امثال آنها حرف بزنم جثهام بزرگتر شده بود. در باز شد، دو مرد همراه با یک تابوت وارد شدند. تابوت نبود، بیشتر شبیه یک جعبه پلاستیکی بود؛ طولش اندازه قدم بود شاید کمی بلندتر بود و دو سَرش حالت بیضی داشت، دَرش چهار چِفت میخورد، مشکی رنگ بود شاید هم سرمه ای. دَرش را که باز کردند داخلش در قسمت جای سَر قرمز رنگ بود انگار برآمدهتر هم بود و چند بندِ سگک دارِ قرمز رنگ بود که وقتی در داخلش خواباندنم و بندها را که بستند فهمیدم برای این هستند تا اگر احیانا چفتهای جعبه باز شد به بیرون نیفتم. کلا از قیافه جعبه خوشم آمد؛ شیک و با کلاس بود. وقتی خوب در جعبه قرار گرفتم و از محکم بودن سگکها مطمئن شدند دَر جعبه را بستند و چهار چفت را هم تِلق تِلق جا انداختند و دو مرد با جعبه حاویِ خودم از اتاق خارج شدند. دکتر ریل تخت را به داخل هُل داد و دَر کشو را بست و لبخندی از روی رضایت به مامورِ با لباسِ فُرم تحویل داد و با هم دست دادند و مامورِ با لباس فُرم هم از اتاق خارج شد. دکتر در وسط اتاق نگاهی به دوروبرش انداخت و از اتاق بیرون رفت. دو مرد و جعبه حاویِ خودم و مامورِ با لباس فُرم در انتهای راهرو منتظر آسانسور مخصوص حمل اجساد بودند. دیگر آنجا کاری نداشتم، تصمیم گرفتم تا با جعبه حاویِ خودم همراه شوم که دستی روی شانهام زد و گفت: با من میای.
برگشتم تا ببینم این کی هست که هم میتواند من را ببیند و هم برایم تعیین و تکلیف کند. این در حالی بود که در سردخانه من از همه قدیمیتر بودم و ظرف بیست روز گذشته، البته از روز سوم به بعد که بِن به آرامستان منتقل شد و مسئولیتهایش را به من سپرد، در سردخانه نزدیک به سی و هشت مرده، نه روح، نه شَبَح، نه نه همان روح درست است، نزدیک به سی و هشت روح را با شرایط جدیدشان آشنا کردم. دردناک ترین تجربهام مربوط به پسربچه هشت ساله ای است که پدر و مادرش برای شناسایی و تحویلش به سرد خانه آمده بودند. طفلکِ معصوم تلاش میکرد تا با بغل کردن مادر و پدرش و فریاد زدنِ “من اینجام گریه نکنید” آنها را متوجه خود کند. قانع کردن آن پسربچه برای اینکه کارش بی فایده است خیلی سخت بود. پسرک وقتی از سرویس مدرسه پیاده شده بود با یک موتور سیکلت تصادف کرده بود و سرش به لبه جدول کنار خیابان خورده بود و…؛ بگذریم، اما آن مرد، با دقت نگاهش کردم؛ قدش متوسط بود؛ نه چاق بود نه لاغر؛پوستش نه تیره بود نه روشن شاید بشود گفت گندم گون بود؛ موهایش جو گندمی بود؛ نه پیر بود نه جوان؛ صورتش نه کشیده بود نه گرد؛ بینی اش قلمی و خوش تراش بود؛چشمانش نه درشت بود و نه ریز؛ دهان و لبهایش نه بزرگ و پهن بود نه کوچک و نازک. همه ی اعضا صورتش در کنار هم چهره ای دلنشین و موزون ساخته بودند. صدایش نه زیاد بلند بود و نه خش داشت، نه زیاد پایین بود و نه مخملی، صدایی مردانه و سرشار از اعتماد به نفس و آرامش داشت. همه چیز موزون بود؛ همه چیز متعادل بود. چهره اش درست برعکس من بود همسر سابقم وقتی از دستم عصبانی میشد صدایم را ناهنجار میدانست و میگفت نمیخواهد بشنود. بینی گرد و گوشتیام و لبهای نازکم که روی صورتم بیشتر شبیه یک خط بود به پدرم رفته بود، موهایم کم وبیش ریخته بود و تا آن سن سیاهِ سیاه بود، صورت گردم، ابرهای پُر و مشکیام و چشمان درشت روبه پایینم با مژههای صاف شبیه عمهام بود. مادرم همیشه در میان حرفهایش قربان صدقه شکل و قیافهام میرفت اما از اینکه چهرهام شبیه عمهام بود تاسف میخورد و برایم میمرد. بگذریم. هیچوقت این همه تعادل را یکجا ندیده بودم. موزون، آری بهترین اسم برای او همین است.
مردِ موزون گفت: راه بیفت دیگه.
گفتم: تو کی هستی دیگه، کدام کشو خوابیدی؟ نیامده صاحب همه چیز شدهای؟ راستی امروز که اصلا ورودی نداشتند!
مردِ موزون گفت: من خودم جنازه تحویل میگیرم و روح تحویل میدهم!
گفتم: تو! از عهده اش بر نمیای، به کشوهای سرد خانه اشاره کردم، این تنهای لش خیلی سنگینتر از این هستند که تو به تنهایی بخواهی تحویلشان بگیری!
مردِ موزون لبخندی زد و نگاه عاقل اندر سفیه ی تحویلم داد و گفت: با بِشکن تحویلشان میگیرم.
ترسیدم، سرم را برگرداندم و راهرو را نگاه کردم. مامورِ با لباس فُرم با مشت به دکمه آسانسور میکوبید، دو مرد غُرغُر میکردند، جعبه حاویِ خودم جلوی دَر آسانسور از همه شان صبورتر بود، برای بار اول خودم را آنقدر صبور میدیدم. دَر آسانسور باز شد، دو مرد جعبه حاویِ خودم را بلند کردند و مامورِ با لباس فُرم هم پشت سرشان داشت میرفت داخل آسانسور؛ خواستم سریع به آنها ملحق شوم که مردِ موزون جلو در آسانسور آرنجم را گرفت و گفت: تو که نیاز به آسانسور نداری، در ضمن گفتم با من میای.
گفتم: کجا؟!
مردِ موزون گفت: جاهایی که بیشترین تاثیر را داشته.
گفتم: پس آخه، …خودم، به جعبه حاویِ خودم اشاره کردم که حالا در آسانسور بود، …
مردِ موزون گفت: دیگه بهش احتیاجی نداری.
همه جا تاریک شد. مثل خواب بود، نه خوابم سنگین و عمیق بود نه هوشیار و بیدار بودم. مثل چُرت بعد از نهار بود. همه چیز با صدای یک بشکن شروع شد.
مردِ موزون گفت : بیا داخل نور.
فهمیدم اصلا خواب نبود شاید بازی با نور بود، دوروبَرم را نگاه کردم و با تعجب گفتم: اینجا! تا آن پلههای شکسته و داغون را دیدیم فهمیدم چه نسخه ای برایم پیچیده ای؟ چرا باید مجبور باشم جایی را که ازش متنفرم تحمل کنم! اصلا برای چی آمدیم اینجا؟ این خراب شده تا حالا دیگه باید خراب میشد! احمقها هنوز این پلهها را درست نکردند!
مردِ موزون گفت: آره درست نکردند چون دیگه کسی اینجا زندگی نمیکند.
گفتم: من بچه که بودم پلهها را دوتا دوتا بالا میرفتم، از طبقه همکف تا طبقه چهارم با احتساب آن چندتا پله شکسته لعنتی، نود و هشت تا پله بود. پرسیدم چرا اینجا؟
مردِ موزون گفت: میخواهیم کمی خاطره بازی کنیم، از طرفی اگر اینجا تکلیف همه چیز معلوم شود شاید نیاز نباشد جاهای بعدی برویم.
گفتم: منظورت از جاهای بعدی را خوب فهمیدم، لطفا همه چیز را همین جا معلوم کنیم چون من تازه از آن کوچهها و کارتن خوابی خلاص شدم.
مردِ موزون گفت: ببین من مقصر نیستم، محلها را تو خودت از قبل انتخاب کردی؛ باید دقت بیشتری میکردی.
گفتم: ببینم این خراب شده هم جزء انتخابهای من حساب میشه؟!
مردِ موزون گفت: آره، ممم…نه، یعنی هم آره هم نه، ببین از یه جا تا یه جایی نه اما از آن جا به بعد آره.
با عصبانیت گفتم: دیگه داری شورش را در میاری! بالاخره آره یا نه؟!
مردِ موزون گفت: خودت شورش را درآوردی، دختر همسایه طبقه سوم یادته؟ تو برای او، عشق او ارزش قائل نشدی و اما او بیشتر از ظرفیتت برای تو ارزش قائل شد.
غافلگیر شدم، اصلا انتظار نداشتم درباره شادی صحبت کند. با عصبانیت گفتم: میشه خفه شی؟!
مردِ موزون گفت: نه، از این به بعد هم سعی کن مودب باشی.
مثل اسپند روی آتش بودم، مشتم را با عصبانیت به دَر ورودی آپارتمان که حالا مقابلش ایستاده بودیم کوبیدم، از دَر عبور کرد.
مردِ موزون با بادست روی شانهام زد، کنارم ایستاده بود، نگاهش کردم، لبخندی روی صورتش نقش بسته بود؛ با سر اشاره کرد که داخل شوم. وارد شدم. در راهروی ورودی پشت سرم ایستاده بود که گفت: تَهش هیچ چیز خاصی نیست، نگران نباش درباره چیزهای تکراری که از سر گذرانده ای حرف میزنیم. درباره چیزهایی که درک کردی، چیزهایی که درک نکردی، چیزهایی که باید درک میکردی اما، …
حرفش را قطع کردم و با عصبانیت گفتم: چرا زبان من را نمیفهمی؟ اینجا من را اذیت میکند.
مردِ موزون گفت: چرا؟ چون شادی را به یادت میآورد.
چرخی در راهرویِ ورودی زدم و به سرویس بهداشتی که درست کنار در ورودی بود اشاره کردم و گفتم: نخیر، یاد شبهایی میافتم که در تاریکی از اتاقم تا دستشویی میدویدم!
مردِ موزون در حالی که به آشپزخانه که یک دَرش به راهروی ورودی باز میشد سَرک میکشید گفت: خُب چرا اینقدر خودت را نگه میداشتی؟ زودتر بلند میشدی و میرفتی دستشویی.
از توضیح خسته شده بودم اما تصمیم گرفتم همه ی تلاشم را برای توجیه مردِ موزون بکنم، گفتم: آه خدا! خودم را نگه نمیداشتم، از تاریکی میترسیدم!
مردِ موزون گفت: از دستشویی تا اتاقت مسافت زیادی نیست، از چی میترسیدی؟
گفتم: الان این را میگی، آن موقع یک بچه پنج، شش ساله بودم، برایم مثل این بود که باید تا سر خیابون را بدوم!
مردِ موزون گفت: خُب چرا شبها توی راهرو چراغ خواب روشن نمیکردید؟
گفتم: پدرم اجازه نمیداد، چندین بار بهش گفتم که شبها میترسم، او هم هربار بهم گفت چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و من خیلی ترسو و بزدل هستم.
مردِ موزون که حالا داشت در سالن پذیرایی قدم میزد گفت: پس اینجور شد که ترسو شدی.
گفتم: کاش فقط یک راهرو بود! یک راهرو که در آن یک انباری بود که خودش دو تا دَر داشت، یک دَرش به راهرو باز میشد و یک دَرش هم به اتاق گُماشته، دَرِ سه اتاق خواب و حمام هم در راهرو بود. میدانی ترس از راهرو و سایههایی که در تاریکی رفت و آمد میکردند به کنار، ترسم به خاطر جواب پس دادنم به پدرِ شادی هم حسابی زندگی آن دوران را به کامم تلخ کرده بود؛ فردایش که در راه پله گیرم میآورد گوشم را میگرفت و میگفت”گوساله نصف شب موقع یورتمه رفتن است؟! دفعه بعد گوشت را میبرم!” این بود که تصمیم گرفتم شبها دستشویی نروم! توی همان تختم خودم را راحت میکردم!
مردِ موزون مثل اینکه با یک آدم کُند ذهن حرف میزند با آرامش و شمرده گفت: احمق، همیشه راحت طلب بودی، همیشه راهی را انتخاب کردی که کمترین چالش را داشته باشی. چرا به خودت زحمت حل کردن مسائل را نمیدادی؟ کُند ذهن، راه آسانتر هم بود!
گفتم: مثلا؟
مردِ موزون گفت: مثلا شبها مایعات کمتری میخوردی.
گفتم: چرا باید خودم را تا این حد اذیت میکردم؟
مردِ موزون با آرامش و در حالی که سرش را از روی تأسف تکان میداد گفت: بی مسئولیتی، راحت طلبی.
گفتم: خیالت راحت، صبحِ شبهایی که این کار را میکردم مفصل تنبیه میشدم.
مردِ موزون نگاهم کرد و گفت: چه فایده ای داشت؟ در برابر تنبیه از بار سوم به بعد بی عار شدی.
گفتم: این بالکن را میبینی، نگاه کن آن وان هنوز هم آنجاست!
مردِ موزون گفت: آره میبینم ولی تو آن زمان نمیدیدیش.
بی اعتنا به حرف مردِ موزون گفتم: مادرم عاشق گلکاری بود، خاکهایش را میبینی، حاضرم شرط ببندم همان خاکیهای است که مادرم در آن ریخته، در وان گل میکاشت، عاشق لاله عباسیهایش بودم!
مردِ موزون با لبخندی از روی تمسخر گفت: ای احمق، این بالکن یک درش به اتاق تو باز میشود، تو حتی عقلت از یک توله سگ هم کمتر بوده؛ میتوانستی بیای و در همین وان کارت را بکنی!
سعی کردم با لبخندی از همان نوع لبخند خودش جوابش را بدهم و گفتم: پس تکلیف آنتن ساختمان پشتی چی میشد؟شبها که نور ماه آسمان را روشن میکرد وقتی توی تختم دراز میکشیدم میدیدمش؛شبیه یک عقاب بود. از این گذشته آن بالکن سه تا دَر داشت، یک دَرش به اتاق من باز میشد، یکی به اتاق پدر و مادرم و یکی هم به سالن پذیرایی؛ از اینکه به هریک از دَرها پشت کنم میترسیدم.
مردِ موزون که در بالکن بود در حالی که مقابل وان ایستاده بود و صف مورچهها را که در لبه وان در حرکت بودند نگاه میکرد گفت: ولی مادرت روح لطیفی داشته، مطمئنم میتوانسته نسبت به پدرت خیلی تاثیر بهتری رویت بگذارد. چطور از مادرت کتک میخوردی؟
گفتم: آره مادرم همیشه مهربان بود، همیشه حواسش به من بود. کتک زدنش هم در این حد بود که چند بار میزد پشت دستم. تشک تختم را بلند میکرد و میاورد در بالکن تا آفتاب بخورد، بعد از اینکه دو سه بار میزد پشت دستم، میگفت اگر بازهم کارم را تکرار کنم، میاندازتم در اتاق گُماشته و آقا سربازه را هم صدا میکند.
مردِ موزون با تعجب پرسید: اتاق گماشته؟!
با اعتراض گفتم: آره یا همان اتاقِ سرباز، در همان راهروی ورودی بود! وارد آپارتمان که شدیم یک راهرو بود سمتِ راست یک سرویس بهداشتی بود بعد از سرویس بهداشتی اتاق سرباز بود که البته داخل آن هم یک سرویس بهداشتی بود با یک پاشویه که دیگر جای یک آبگرم کن بزرگ بود، …!وای که چقدر از راهرو بدم میآید!
مردِ موزون گفت: آهان قبلا هم اسمش را شنیده بودم. کافیه، نگفتم برایم نقشه خانه را برایم شرح بدهی.
بی اعتنا گفتم: میدانی در واقع اتاق گُماشته یک سوئیت بود. خیلی قبلتر از این که ما اینجا زندگی کنیم دیگر سربازی اجازه زندگی با خانوادهها را نداشت. موظف بود که فقط تحت نظارت آقای خانه خریدها را بکند، رانندگی بکند، ولی اجازه ورود به خانه را نداشت، شبها هم باید میرفت آسایشگاه مخصوص خودشان میخوابید.
مردِ موزون پرسید: چرا؟ خُب اجازه میدادن شبها در اتاق گماشته بمانند.
با حالتی که انگار میخواستم رازی را فاش کنم به جلو خم شدم و با صدایی آهسته گفتم: آخه بعضی از آنها کارهای بدی میکردند.
مردِ موزون گفت: مثلا؟
گفتم: مثلا بعضیها در نبود آقای خانه با خانمهای خانه زیادی صمیمی میشدند یا با بچههای خانه یه بازیهایی، …
مردِ موزون بی علاقه به موضوع گفت: خُبه خُبه نمیخواد بیش از این توضیح بدهی!
گفتم: آنجا را ببین! من از آن یکی بالکن که گوشه نشیمن هست متنفرم!
مردِ موزون گفت: خوشبختانه این یکی یک دَر دارد. چرا متنفری؟
گفتم: آن جا همیشه بهم ریخته بود، البته پر بود از دَبههای ترشی که مادربزرگم با خودش میآورد.
مردِ موزون با ذوق گفت: مادر بزرگ. بالاخره یک آدم مهربان پیدا شد.
پرسیدم: چرا فکر کردی مهربان بود؟
مردِ موزون گفت: خُب همه مادر بزرگها مهربان هستند. دوستش نداشتی؟
گفتم: آره خُب دوستش داشتم یعنی نه، …میدونی بیشتر عاشق بویی بودم که میداد.
مردِ موزون پرسید: چه بویی میداد؟
چشمانم را بستم و با لبخند به کلهام تابی دادم و گفتم: بوی پوست تازه ی گردو.
مردِ موزون گفت: مهم نیست چرا دوستش داشتی بالاخره چیزی بوده که باعث میشده دوستش داشته باشی.
چشمانم را باز کردم و با ناامیدی گفتم: ولی خُب فکر میکنم مادربزرگ از بوی من خوشش نمیآمد.
مردِ موزون پرسید: خودش بهت گفت؟
گفتم: نه مستقیم؛ ولی هر بار که به خانه مان میآمد من را هر روز حمام میبرد و با یک صابون که بوی زیتون میداد و یک لیفِ خیلی زبر میشست!
مردِ موزون با کلافگی گفت: البته فکر کنم بعد از سومین روز نسبت به زبری لیف بی تفاوت شدی. ببینم، میشه اصلا بگی کجای این خانه را از همه بیشتر دوست داشتی؟!
گفتم: بزار ببینم، مممم…، آهان بالکنِ اتاقِ سمتِ چپِ حمام !
مردِ موزون که با من جلوی در بالکنِ اتاقِ سمتِ چپِ حمام ایستاده بود با تعجب پرسید: این بالکن که خیلی کوچک است! فقط یک کولر در آن جا شده، نکنه اینجا فوتبال بازی میکردی؟!
در حالی که صورتم را به شیشه در بالکن نزدیک کرده بودم و داخلش را وارسی میکردم گفتم: نه! ببین، آره همین الان هم یکی افتاده! ببین!
مردِ موزون که نزدیک آمده بود و داخل بالکن را نگاه میکرد با ناراحتی پرسید: چطور با دیدن لاشه یک یاکریم که دورش مورچه جمع شده این قدر هیجان زده میشوی!؟
با هیجان گفتم: هیجانش از خیلی قبل ترش شروع میشد!
مردِ موزون با نفرت پرسید: خبیث، چکار میکردی؟
شروع کردم به توضیح دادن: چند دانه برنج میریختم لبه دیوار بالکن و روی زمینِ زیر کولر، گوشه توری بالکن را هم پاره کرده بودم، آخه مادرم برای اینکه یاکریمها نیایند توری کشیده بود، یاکریمها هم گول میخوردند و برای خوردن دانه برنجها از لبه دیوار و از گوشه توریِ پاره خودشان را میکشیدند داخل؛ بعد از خوردن دانههای لبه دیوار میرفتند سراغ دانههای زیر کولر. متاسفانه بعدش نمیتوانستند از همان گوشه بیرون بروند؛ خُب تا چند روز در بالکن تقلا میکردند و بعدش هم میمردند. البته بعد از چندبار که این کار را کردم مادرم دَر بالکن را قفل کرد.
مردِ موزون با نفرت و انزجاری که اصلا با موزون بودنش سنخیت نداشت داد زد: خفه شو!اگر کسی این کار را با خودت میکرد دوست داشتی؟!
گفتم: انتقام! باید از کسی یا چیری انتقام میگرفتم! با همین کار بود که فهمیدم انسان موجودی قوی و نیرومند است، چون من وقتی درس نمیخواندم پدرم همین کار را با من میکرد ولی من نمیمردم! از طرفی من که نمیتوانستم از پدرم اتقام بگیرم ولی بالاخره یکی باید…
مردِ موزون اجازه نداد حرفم تمام شود و گفت: تو قوی نبودی!شاید هم اصلا اینطور فکر میکردی که انسان نیستی! ببینم پدرت برای تو هم دانه برنج میریخت؟!
توضیح دادم: نه! پدرم شکلات مورد علاقهام را میگذاشت روی یک میز در انباری و میگفت میتوانم بروم و بردارمش، وقتی میرفتم داخل انباری، او هم زود دَر را پشت سرم قفل میکرد و میگفت باید همه کتابهای زیر میز را بخوانم تا در امتحانات با نمره عالی قبول شوم! البته از بار سوم به بعد در اِزای یک سومِ شکلات خواهرم را میفرستادم داخل انباری تا شکلات را بیاورد.
مردِ موزون که نشان میداد از مدتها قبل منتظر فرصتی برای پرسیدن است، پرسید: صبر کن ببینم، قضیه این یک سوم چیه؟ در این لیستی که به من نشان دادند هم بارها تکرار شده بود. این کَسر را خیلی دوست داشتی؟!
گفتم: من همیشه فکر میکردم این یک تقسیم بندیِ عادلانه است و من میتوانم درباره این یک سوم تصمیم بگیرم. ببین اگر تصمیم گیری در زندگی را به سه قسمت تقسیم کنیم، یکی به پدر، یکی به مادر و یکی هم به خود فرد تصمیم گیرنده برمیگرده. من همیشه نظر و تصمیمات پدر و مادرم برام مهم بوده، اصلا برای همین بوده که این یک سوم را در بقیه بخشهای زندگیم استفاده کردم.
مردِ موزون شروع کرد به شمردن موارد یک سومی که در لیست خوانده بود: در مدرسه یک سوم خوراکیهایت را به یکی همکلاسیهایت میدادی تا موقع امتحان بهت تقلب برساند؛ قولِ یک سوم از ارثیه ات را به خواهرت دادی تا به پدر و مادرت از بی عرضه گیها و بی مسئولیتها و راحت طلبیهایت در آمریکا چیزی نگوید ؛ یک سومِ پول خانه ات را به زنت دادی تا بی سَروصدا گورش را گم کند؛ هی دو سومِ بقیه پول خانه را چه کار کردی بدبختِ کارتن خواب؟
مثل بچههایی که به پدر و مادرشان جواب پس میدهند سرم را پایین انداختم و گفتم: با یک سومش با یکی شریک شدم که خُب غیبش زد؛ یک سوم بقیه اش هم خُب خرج شد، پول هتل و خورد و خوراک و …
مردِ موزون با گیجی پرسید: این یکی یک سوم را نمیفهمیدم! یک سوم از قلبت را دادی به شادی و ازش جدا شدی!
گفتم: آره خُب، مامان و بابام مخالف بودند.
مردِ موزون با همان آرامش قبل شروع به سرزنشم کرد و گفت: باید بگویم آن یک سوم از قلبت شادی را بیش از اندازه سنگین کرد و اجازه حرکت به جلو را به او نداد. ای احمق، میدانی با همین یک سوم چه کارها میشود کرد؟ تو شعور و درکِ استفاده از این یک سومهای زندگیت را نداشتی و به همه ی یک سومها گند زدی. ای بی عرضه. آدمهایی هستند که با همین یک سومها امثال تو زیر دستشان کار میکنند و از صدقه سرشان زندگی میکنند. خیلیها با همین یک سومها اول اعتماد و بعد دو سومهای بقیه را هم بدست آوردند. واقعا ناراحت کننده است چون هیچ کس بهت اعتماد نداشته. میدانی تو فقط اکسیزن را مصرف کردی. فقط وزن اضافه روی زمین بودی. از یه جایی به بعد قدرت تشخیص داشتی و حتی میتونستی اشتباهات پدر و مادرت را تشخیص بدی! میدانی تو راحت طلب بار آمدی از اینکه ریسک کنی، تصمیم بگیری و مسئولیتش را قبول کنی یک سوم خودت را هم تقدیم دیگران کردی و اسمش را گذاشتی احترام!
با عصبانیت گفتم: مراقب حرف زدنت باش! من خیلی کارها را خودم تصمیم گرفتم و انجام دادم!
مرد موزون با نگاهی تمسخرآمیز پرسید: مثلا؟
با غرور گفتم: مثلا تصمیمی که برای رفتن به آمریکا گرفتم! در آن زمان خیلی از هم سن و سالهای من از اینکه فقط یک شب از پدر و مادرشان دور باشند به خود میلرزیدند.
مردِ موزون با خنده گفت: و تو از ایستادگی برای بدست آوردن شادی میترسیدی؛ تو اتفاقا چون میترسیدی فرار کردی.
عصبانی بودم اما نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم و گفتم: من و شادی به درد هم نمیخوردیم!
مردِ موزون پرسید: میدانی این بار دوم است که من اینجا میآیم؟
گفتم: نه، از کجا میدانستم.
مردِ موزون آهی کشید و گفت: بیست و سه سال پیش هم آمدم، همراه شادی بودم.
با تعجب نگاهش کردم، نگاهم کرد؛ مردِ موزون لبخندی تحویلم داد و با تأسف سرش را تکان داد و حرفش را ادامه داد: دوست داری بدانی شادی چی میگفت؟
به چشمان مردِ موزون خیره شدم و گفتم: بگو.
مردِ موزون گفت: شادی از اینکه رفتی خوشحال بود. شادی میگفت ” همیشه از خودم برای اینکه عاشق کسی شدم که ترس و راحت طلبی و بی مسئولیتی و…را با هم دارد؛ از خودم نا امید بودم. از اینکه آدمی ترسو همه ی قلبم را گرفته بود ولی حاضر نبود حتی به اندازه سهم خودش برای همه ی قلبم تلاش کند از خودم نا امید بودم. ” شادی میگفت همه ی اینها را هرروز، هر ساعت، هر دقیقه و هر لحظه با خودش تکرار میکرد؛ شادی میگفت دائم با خودش تکرار میکرد که چقدر از خودش نا امید بوده که سزاوار این نبوده که برایش نترسی و بجنگی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شادی زود راحت شد، رنجی نبرد.
مردِ موزون گفت: شادی همیشه در حال تکرار گفت و گوهای درونیِ دائمیش بود، طوریکه زمانی برای غذا خوردن، خوابیدن و حرف زدن نداشت، حتی موقع از خیابان رد شدن به خودش فرصت نداد لحظه ای ذهنش آرام گیرد. شادی سزاوار رنج کشیدن نبود. رنجی که تویِ هوس باز به او تحمیل کردی.
مردِ موزون یکدفعه موضوع را عوض کرد و گفت: راستی میشه بگی چرا رفتی؟ منظورم همان دلیل غیر از شادی است!
از این تغییر خوشحال شدم و گفتم: پدرم از زندگیش در دوران جوانی در آمریکا خیلی تعریف میکرد!
مردِ موزون باز هم سری از تأسف تکان داد و گفت: تو اصلا یاد نگرفتی جای خودت زندگی کنی؛ مگر قرار بود تو پدرت مثل هم جوانی کنید؟! به غیر از مهاجرت دیگر چکاری را خودت تصمیم انجامش را گرفتی؟
با لحنی که انگار جوک تعریف میکنم خندیدم و گفتم: ازدواجم با زنِ سابقم!
مردِ موزون پرسید: همان زنِ اُتریشی؟
گفتم: آره.
مردِ موزون به جوکی که تعریف کردم خندید و گفت: در این یک مورد هم که خودت انجام دادی و اتفاقا باید پدرت را الگو قرار میدادی گند زدی. ببینم چرا مسئولیت پذیری و زن و بچه دوستی را از پدرت یاد نگرفتی؟
با خنده گفتم: خُب پدرم هم زیاد مسئولیت پذیر و زن و بچه دوست نبود. گفتم گناهان زمان بچگی هم حساب است؟
مرد موزون گفت: اگر تا چهل و هفت سالگی بچگی کنی بله، بزرگ ترین گناه تو بی ارزش دانستن خودت و زندگیت است. تو خودت را دوست نداشتی.
مردِ موزون یکدفعه جدی شد، درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم نگاه کرد؛ بازی نور شروع شد؛ همه جا کم نور شد. مردِ موزون گفت: خیلی چیزها را خودت باید یاد میگرفتی. دیگر برویم، کاش حداقل یک سوم ازسالهای عمرت را نترسیده بودی و زندگی کرده بودی.
همه جا تاریک شد و بعد از آن دیگر مردِ موزون را ندیدم. تو صد وهفتاد و هفتمین روحی هستی که از سفرم با مردِ موزون در این آرامستان برایش تعریف میکنم. حالا تو از یک سومهای زندگیت بگو؛ از مردِ موزونِ همراهت بگو، چقدر شبیه خودت بود؟