نوروز پاورچین پاورچین میآمد، با صدای قُمریهای روی دیوارها، توی مدرسهی گلستان ما خیلی زودتر از بزرگترها بویش را حس میکردیم، عید روی درخت کُنار وسط حیاط مدرسه ایستاده بود، با آمدنش آفتاب هم مثل مادر کجخُلقتر میشد، پاهایمان داخل دمپایی پلاستیکی عرق میکرد، موجهای دریا آرامتر میشدند، عیدها در راه مدرسه بوی خوش پوست موز و عنبه و پرتقال توی سطلهای زبالهی پایین عمارت مهربان بینیهامان را نوازش میکرد، عیدها سفورهای شهرداری هم میخندیدند، سقف کلاسمان دیگر چکه نمیکرد، در کوچهها دیگر گِل نبود و یک وعده کتک بخاطر گِلیکردن کفشهایمان کم میشد، نوروز میآمد و کنار آقای اسکافی توی آفتاب مینشست، در خانهی ما مادر راهش نمیداد، اما گلها و سبزههای روی پشتبام گِلی خانهیمان آمدنش را خبر میدادند، عید را دوست نداشتم، بچههایی که رخت نو میپوشیدند و جیبهاشان پُر میشد از آجیل، اسکناسهای خشک را توی دست میگرفتند و میشماردند و پُزش را میدادند، همهاش تقصیر عید بود، وقتی از مادر عیدی میخواستم نعره میکشید، سیلی به صورتم میزد و با ناخنهای تیزش روی پوست صورتم چنگول میکشید و از اتاق پرتم میکرد بیرون و من میلرزیدم و به جای چنگولها، دست میکشیدم، اما گریه نمیکردم، میدانستم اگر گریه کنم دلش خُنک میشود، از دیدن قیافهی رنج کشیدهام و پیچوتابی که از درد به خودم میدادم لذت میبُرد و چوبش را پرتم میکرد.
اگر میافتادم، اگر میسوختم و اگر چیزی را گم میکردم نباید مادر میفهمید، همهی دردهایم را قورت میدادم و روی جگرم میریختم.
بابا بیکار بود، شبها تا دیروقت توی کوچهها پرسه میزد تا خانه خالی باشد، وقتی مادر میخوابید مثل آفتابهدزدها آهسته از لای در میسُرید و از پلههای زیرزمین پایین میرفت، سلامم را جواب نمیداد، به هیچکس نگاه نمیکرد، هیچ نمیخورد، نور زیرزمین با آمدنش میمُرد و صبح که بلند میشدم او را نمیدیدم، مردم میگفتند اوایل که به محله آمده بود چهارشانه و بزن بهادر بوده، دستش به خیر بوده، پهلوان صدایش میکردند، سربند ازدواج با سعادت شکسته شد و سر به زیر، سنگش هم که میزدند برنمیگشت، من و خواهرم که دنیا آمدیم انگار دلش با ما نباشد، انگار از خونش نباشیم، انگار روسیاهش کرده باشیم، شکستهتر و پیرتر شده بود، صدایمان نمیکرد، دلم برایش میسوخت.
در خانهی ما عیدها فقط خواهرم بود که عیدی میگرفت، او با چشمان وزقیاش اطراف را میپایید و پولهایش را در قلک گِلیش میریخت، شبها که همه خواب بودند میرفتم و قلکش را برمیداشتم و آن را آهسته تکان میدادم، سنگین بود، دوست داشتم از پشت دیوار گِلی قلک درونش را بنگرم.
موقع عید که میشد مادر دستش را میگرفت و میبردش بازار صفا و برایش لباس و کفش میخرید، نو میشد مثل دیماروکهای (مارمولک) برقبرقی روی دیوارهای توالت، به شلوار وصله دارم نگاه میکردم، کفشم که هر روز انگشت شستم را سرکوب میکرد.
یک روز نشستیم دور هم و او قلکش را آورد بشکند و پولهایش را جلوی چشمانم پهن کند و بشمارد و بعد بدهد به مادر که با هم به بازار بروند و لباس بخرند و بعد هم دل من را بسوزاند و اشکم را در بیاورند، این کار هر سالشان بود، تکرار و تکرار، اما آن روز من حس خوبی داشتم، بغض نداشتم، لبخند پهنی روی صورتم جا خوش کرده بود و فقط نگاه میکردم، مادر نشست با دستهی هاونگ قلک را شکست، پولها را چند مرتبه شماردند. مادر مشکوک مرا نگاه کرد، آخر پول کمتر از همیشه بود، راه پول درآوردن از قلک را یاد گرفته بودم، ذوق داشتم، دیگر آن غم همیشگی که مثل یک نخ سیاه هر سال قبل از عید بر لبم بود وجود نداشت، جستی زد لباسم را گرفت و با مشت به جانم افتاد، فریاد میزد: «تو از قلک پول برداشتی!» قرمز شده بود، خواهرم دائم میگریست و میگفت: «دُزو پولام رو پس بده!» و ضربات مدام بر سر و صورتم فرود میآمد، دردش را حس نمیکردم، خوشحال بودم، میخندیدم، از گوشهی در فرار کردم.
خیابان خوب بود، دیگر عید را دوست داشتم، جلوی قنادی حاجفتحعلی بوی کیک میآمد، کفشهای کفشملی برق میزدند، شلوارهای دیکیز با رنگهای مختلف جلوی مغازهی خلیفه آویزان بودند و چه دنیای قشنگی، دیگر وقتش بود پولها را از زیر دکهی علیسیگاری بیرون میآوردم، شب عید بود، هر چه دلم میخواست میخریدم، خیابان شلوغ بود، منتظر خاموشی شب بودم، به خودم میگفتم: «پولهایم را که بیرون آوردم یه شلوار جین دکمهدار میخرم مثل همانهایی که مهدو نجاتی داره، یه تیشرت قرمز هم میخرم، کفش هم از مغازه منوچهر خواهم خرید، خدایا کاشکی زودتر بزرگ میشدم تا میتوانستم هر سال برای خودم لباس و کفش بخرم.»
سامی داشت رد میشد، صداش کردم: «هی سامی! تو میدونی من کی بزرگ میشم!»
– اگه بخوای بزرگ بشی باید غذا زیاد بخوری تا بزرگ بشی.
– غذا؟!
– آره غذا، اگه گوشت و مرغ و ماهی زیاد بخوری زودتر بزرگ میشی.
– ولی من که! «اگه اینطوریه هیچوقت بزرگ نمیشم، آخه مادر همهی گوشتهای خورشت رو جدا میکنه به خواهرم میده، یا ماهیهای قلیه یا…»
شب شد، میدان ششمِ بهمن خلوت بود، در تاریکی چارچنگونی دستم را زیر دکه بردم سکهها را برداشتم، زیر چراغ بانک ملی نشستم و شماردم، دویست تومان بود، پول یک شلوار جین دکمهدار، یک جفت کفش کتانی و یک تیشرت قرمز لاگوست، بوی کباب از زیر بازارچه میآمد، بیاد حرفهای سامی افتادم، اگر بخواهم بزرگ شوم باید گوشت بخورم، پاهایم به اختیارم نبود، رفتم توی مغازهی پاسیار سه پرس نون و کباب، چهل سیخ جگر و دل و قلوه سفارش دادم، دوغم را سر کشیدم، همهی دویست تومان را دادم و بیرون آمدم، احساس میکردم بزرگ شدهام، بزرگتر، قویتر و بلندتر شده بودم.
فشفشهها توی آسمان تاریک خط میانداختند، توی فلکهی ششمبهمن روی چمنها دراز کشیدم و به آسمان نگاه میکردم، ستارهها که حالا نزدیکتر شده بودند، صدای فوارهی وسط فلکه، شکمم دیگر صدا نمیکرد، بوی عید را دوست داشتم، انگار کنارم نشسته بود، مثل آقای اسکافی، خودم را فراموش کرده بودم، همراه فشفشها به آسمان میرفتم، صدای توپ آمد، عید شد، دیگر سال را با حسرت لباسنو، با شکم خالی، با صدای مادر شروع نکرده بودم چون دیگر کوچک نبودم، بزرگ شده بودم، بزرگ! مرد!
شب روی دل بندر نشسته بود، نفسش را بند میآورد و ماه روی پوست آسمان ترکیده بود، مثل تاول روی سرم، چراغهای سر تیرکها کمنور بودند، محلهی ما تاریک بود، کوچهها فحش میدادند، فریاد نمیکشیدند، مغرور بودند، ویرانیشان را زیر تاریکی شب پنهان میکردند، مثل صبح که من زیر دست و پا گریه نمیکردم، دستهایم از کتک زخم شده بودند، پشت در چیز ترسناکی بود، توی دالان تاریک انتظارم را میکشید، نان گیرم نیامده بود، شاطر گفت: «آخر صفیها نایستند، نون نمیرسه»، دیگه جان کتکخوردن نداشتم، خیلی خسته بودم، پاهایم را بهزور میکشیدم، دمپایی پلاستیکیم خِرچوخِرچ میکرد، انگار میگفت: «خانه نرو، اینبار میکشتت»، به خودم گفتم: «چقدر خوبه خوابیده باشند، اِی عباسعلی* خوابیده باشند.»
رفتم داخل، شب با چادر سیاهش مثل مادر اتاق را پر کرده بود، گوشهی اتاق دو چشم وزقی خواهرم مرا میپاییدند،
– هی نان کو؟!
– تمام شد، شاطر گفت تَه صفیها نایستند!
– چرا زودتر نرفتی کرهخر
– زودتر داشتم، داشتم…
مادر آشفته از جا برخاست، دستش را روی دهانم گذاشت و سرم را به دیوار فشار داد، «چه بوی کبابی میدهی!»، رنگ از صورتم پرید، هلش دادم، به سمت پلههای پشتبام دویدم، تنها جایی از خانهیمان که عید میآمد و مینشست، خواهرم میگفت: «باید پشت دستش را داغ کنی تا آدم بشه، دُزو!»
ترس سراسر وجودم را گرفته بود، دونفری دویدند به سمت سرپله، گوشهی بام ایستاده بودم و میلرزیدم، حالا هردوشان جلویم ایستاده بودند، لکه ابری چهرهی ماه را پنهان کرد، هر چه چشم گرداندم عید را ندیدم، مادر چوپ را در دستش چرخاند و به طرفم آمد، خواهرم به من براق شده بود میخندید، زن رسول از پایین داد میزد و میگفت: «ولش کن، گناه که نکرده بچهی تو شده!»
عقب رفتم، عقبتر، ابر کنار رفت، عید دستش را دراز کرد، گرفتمش، در آغوشش نمیترسیدم، زن رسول جیغ کشید.
من ساکت بودم تا دل مادر خُنک نشود.
* عباسعلی: نام مکانی مقدس در بندر بوشهر که مردم به آن دخیل میبندند و نذر میکنند.