یک آدم معمولی چون من چه دارد؟ همهچیز. اطمینانی که در اندک بودن خودنمایی میکند. آری، من یک آدم معمولی هستم. غذایم را میخورم، هرروز به اندازهای اندک اما فراوان در قالب من. کار میکنم؛ در کارخانهها رفت و آمد دارم، گاهی در ادارهجات پشت میزی نشستهام و در کارم غرقم. من کارم هستم و کارم من است، حال چه میخواهد کوباندن میخی در دیوار باشد یا فشار دادن تکهای پلاستیک نشانه دارد برای پیشبردن یک ساختار پیر، که سلطهگری مهربان است.
پولم را میدهد، به من احترام میگذارد و از من انتظار احترام دارد. و اولی تنها زمانی رخ میدهد که دومی سرلوحه افکارم باشد. در تکهای فلز نشسته و به خانه برمیگردم؛ فرورفته در صندلی خشک و بیجان، چون من او هم وظیفهاش را انجام میدهد. شبها مینشینم و نورهای تابان لولههای بخار زندگی را میبینم، که مرگ را رقصان از هر دم بیرون میدهند، بیآنکه بازدمی داشته باشند. چقدر عاشقشانم، نورهای زندهمردگی؛ عالی است. نگاهشان کن! من غرق نورها میشوم، زل میزنم و به خود افتخار میکنم که در پدید آوردن آنها نقش دارم. و چه زیباتر از زل زدن به شکوهی که جز ذلتش نصیب من نمیشود.
من یک آدم معمولیام و از این زندان خشنودم. سرحال هرروز درب سلولم را باز میکنم؛ در صفهای طولانی به سمت محل کارم میروم، هراز چندگاهی هم برخی از آدمهای معمولی خود را در مقابل چشمان ما میسوزانند، پیامی دارند و برخی میگویند از معمولی بودن خسته شدهاند، چرت میگویند. آخر مگر زندگی به معمولی به این زیبایی نیازی به پیام داشتن دارد، اصلا خستگی نمیشناسد، هرچیز که هست عالی است. دقیق نمیدانم برای چه در آتش میسوزند….. شاید از خوشحالی است. آری! از خوشحالی است که چنین میکنند؛ پیام این خودسوزی شادی است. طراوت از معمولی زیستن. حالا فهمیدم چه میگویند…
چهمقدار ابله بودم. میگفتم، هرروز چنین خوشحالم، چون من یک آدم معمولیام. گاهی در خیابان که میروم تا قدمی بزنم، صدای گلوله میشنوم…..شاد به طرف صدا میروم، آخ که چه صحنه زیبایی. با عشق نظاره میکنم که ماموران معمولی بوسه مرگ را روانه لبان شاداب و لذیذ «غیرمعمولیانی» میکنند که میخواهند برای نشان دادن امنیت و وحدت ما به دیگران خود را سلاخی کنند. این یعنی یک خودکشی نوعدوستانه زیبا؛ آه سنگ مقدس من، نگاهشان کن که چگونه وحدت مارا در جداگشتگیهای دلسوزانه خود از ما نشان میدهند. آنان خود را با عشق به دست ماموران معمولی میدهند تا کشته شوند؛ حتما میپرسید برای چه، چون میخواهند جامعه را در امنیت کامل فرو ببرند، چون میدانند که غیرمعمولی بودن در کنار معمولیها فایدهای ندارد.
آنان خود میدانند که فریب خوردهاند و برای پذیرفتن این اشتباه….. آه سنگ مقدس من، چه عاشقانه، آری خود را به دست مرگ میسپارند. چه بهتر از آنکه خود بدانی اشتباه میکنی و دروغ خود را دریابی. آخر مگر از معمولی زیستن زیباتر هم پیدا میشود. درود بر ایشان. من یک آدم معمولیام، گاهی اوقات برای آنکه دلخوش باشم به کنار تکه سنگ مقدس میروم (مگر فقط صداکردنش کافی است….من باید او را ببینم)، آدمهای معمولی دیگر نیز در آنجا هستند…. ما با یکدیگر بر سنگ چنگ میزنیم، سرهایمان را به سنگ میکوبیم و اشک میریزیم. آه که این سنگ چه بزرگ است و دانا، بگذار تا لذت ببریم از این کوباندنهای بیآلایش. زیباست، سنگ راهنمای ما که گاهی در زبان سنگخواران مقدس ما به سخن در میآید و میگوید چگونه فرمان ببریم، چهکنیم و به چه شیوه سرهایمان را برای تعظیم خم کنیم….. و چگونه فریب بخوریم.
من یک آدم معمولیام و افتخار میکنم.
این یک کامازو بود.