همسایه‌ها

داستان کوتاه

می‌خواهم کمی درباره خانواده خل‌وچلی که یک زمانی در آپارتمان رو‌به‌رویمان زندگی می‌کرد بنویسم. ما این‌جا با همسایه‌ها مراوده چندانی نداریم اما تقریباً همه محله آن‌ها را می‌شناخت.

می‌خواهم کمی درباره خانواده خل‌وچلی که یک زمانی در آپارتمان رو‌به‌رویمان زندگی می‌کرد بنویسم. ما این‌جا با همسایه‌ها مراوده چندانی نداریم اما تقریباً همه محله آن‌ها را می‌شناخت.

زوجی هنری و روشن‌فکر که در تناقض کامل با جو سربه‌زیر و کارمندی آن ناحیه بود. مرد نویسنده بود و چشمان لوچی داشت. یک‌ جایی خواندم که می‌گفتند شبیه سارتر است. به نظر من که شبیه ماهی بود‌. همسرش هم نقاشی بود که تازه کارش گرفته بود و اسم در کرده بود.

این تعاریف، آدمیزادی‌ترین چیز‌هایی بود که می‌شد درباره‌شان گفت‌. باقی چیزهایشان کوچکترین سنخیتی با انسان‌های شهرنشین نداشت. مثلاً زن هر چند وقت یک‌بار به سرش می‌زد و چکشی بر‌می‌داشت و می‌افتاد به جان در و دیوار. می‌گفت توی در و دیوار موجوداتی قایم شده‌اند که حین کارش با هم پچ‌پچ می‌کنند و مزاحمش می‌شوند. می‌گفت درباره نقاشی‌هایش هم نظرهای بدی می‌دهند و ناراحتش می‌کنند. حتی این ژست هنریش بازتاب رسانه‌ای پیدا کرد و روزنامه‌ها نوشتند می‌خواهد از در و دیوار اتاقش شکایت کند. پارانوئید بود.

آن شوهر لوچش هم کم از او نداشت. داستانی نوشته بود درباره مرگ دختر بچه‌ای که مادر و پدرش به جای حریره بادام به او حریره جوز هندی می‌دهند و بچه مسموم می‌شود و می‌میرد و در هیئت گربه‌ای به زندگی باز می‌گردد و شروع به آزار و اذیت مادر و پدرش می‌کند.

برایش نوشتم که امکان ندارد کسی بادام را با جوز هندی اشتباه بگیرد و او هم در جواب نوشت به من هیچ ربطی ندارد و داستان اوست و در دنیای او آدم‌ها همه چیز را با هم اشتباه می‌گیرند‌. من هم نوشتم که این طرز برخورد با مخاطب درست نیست و او هم در جواب عکس آلتش را فرستاد.

 با این‌که زوج دیوانه‌ای بودند اما یک‌جورهایی دوستشان داشتم. آدم‌های عصاقورت‌داده اطراف خود را به هیچ‌جایشان نمی‌گرفتند و در بند قواعد اجتماعی دست‌وپاگیر نبودند. اما یک شب اتفاقی افتاد که باعث شد برای همیشه جل و پلاسشان را جمع کنند و از آن‌جا بروند.

به مناسبت موفقیتی که زن در نمایشگاهی بین‌المللی به دست آورده بود، مهمانی برپا کرده بودند. تا آن شب فکر می‌کردم دیگر از این زن و شوهر دیوانه‌تر پیدا نمی‌شود تا این‌که دوستانشان از راه رسیدند.

 دور میزی نشستند و مواد کشیدند‌. یک ساعتی در سکوت مواد کشیدند که ناگهان یکی‌شان بلند شد و نطقی سر داد: «ما هیچ‌وقت نمی‌تونیم زمان رو به درستی تجربه کنیم. اون چیزی که ساعت ما نشون می‌ده، صرفاً وابسته به گردش زمینه و گردش زمین هیچ ربطی به زمان نداره. زمین داره می‌چرخه و این یک امر مکانیکیه‌. پس نمی‌شه گذشته و حال و آینده رو به اون ربط داد. از طرفی، اگه هیچ زمانی وجود نداشته باشه چی؟ اگه همه چیز صرفاً توالیی از اتفاق‌ها باشه چی؟ ما پیر می‌شیم، روز جاش رو به شب می‌ده و بادی می‌آد و می‌ره و همه این‌ها رو به زمان ربط می‌دیم. می‌گیم الان هوا آفتابیه، بعدش بارون می‌آد، پس زمان گذشته. می‌گیم الان سیریم، بعد گشنه‌مون می‌شه پس زمان گذشته. اگه تقویمی نبود، از کجا می‌فهمیدی که سی سالته یا سی و یک؟»

عجب مزخرفی‌. چند ساعت به همین منوال گذشت تا شام را آوردند. من که نفهمیدم چه بود اما روی سینی فلزی بزرگی، یک چیزی شبیه کله‌ خر بود که با سبزیجات آب پز شده باشد‌. غذایشان را خوردند و دوباره شروع کردند به مواد کشیدن.

آنقدر نشئه شده بودند که دیگر هر کاری می‌کردند‌. بعضی‌هایشان با هم کشتی می‌گرفتند، بعضی‌هایشان یک گوشه نشسته و گریه می‌کردند و این وسط زن نقاش تصمیم گرفت حماقت آن شب را کامل کند‌. در پنجره را باز کرد و رفت روی هره پنچره و همه را به باد فحش گرفت‌. از حکومت تک‌شاخ‌ها صحبت کرد و این‌که نقاش‌ها در زندگی بعدیشان تبدیل به تک‌شاخ می‌شوند و یک روزی زمین به دست تک‌شاخ‌ها می‌افتد و آن‌وقت شروع می‌کنند به شکار کردن انسان‌ها تا ازشان صابون بسازند. خواست بیشتر صحبت کند اما صدای آژیر پلیس را که شنید هول کرد و آمد خودش را جمع و جور کند که پایش لیز خورد و سقوط کرد…

با خودم فکر می‌کنم اگر پدرم آن شب به پلیس زنگ نزده بود آیا او باز هم سقوط می‌کرد؟ به هر حال، پلیس آمد و همه‌شان را برد‌. نه، زن نمرد. فقط گردنش شکست اما باقی همسایه‌ها استشهادی تنظیم کردند و از پلیس خواستند آن‌ها را از محله بیرون کند‌. چند روز بعد اسباب کشی کردند‌‌ و البته که همسایه‌ها کمکشان کردند. دیگر آنقدر هم سنگدل نبودند.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر