andrew_quilty_dinner_party

نامرادی

ابوذر کیان

احساس می‌کردم کسی دنبالم می‌کند و شانه به شانه‌ام قدم می‌گذارد. از دور دست‌ها دم به دم سرود غریبانه‌ و اندوهگینی به گوش می‌رسید. مثل سرود کوچ یک پرنده مهاجر. هوا بوی عجیبی می‌داد. مثل بوی رفتن. دانه‌های برف هم بوی خون مرا می‌داد. با این که ریزش برف شدید بود هوا حس گرمایی داشت. شاید این خون من بود که به برف گرما می‌بخشید. من بی خبر از حضور مرگ که در انتها کوچه‌ٔ تنهایی لنگر انداخته بود، قدم برمی‌داشتم. آخرین قدم‌های روی زمینم را.

امشب کوچه‌گی‌ها عزا گرفته‌اند. نمی دانم به عزای چه کسی نشسته‌اند. نزدیک خانه که می‌شوم سر دروازه حویلی‌مان تکه سیاه رنگی را نصب کرده‌اند و در وسط آن عکسی نقس بسته است. تاریکی است، چشمانم سوی دیدن ندارد. خوب که نزدیک می‌شوم عکس خودم را می‌بینم و نوشته‌ی که می‌خواند: انا لله و انا الیه راجعون. عجیب است  چرا عکس من. من که حی و حاضرم. پاهایم را یکباره سستی می‌گیرد. چیزی در سینه‌ام تند می‌زند. به سختی وارد حویلی می‌شوم. همه که سیاه پوشیده‌اند. زنان مویه می‌کنند و از درون خانه صدای قرائت قرآن می‌آید. کسی با آواز مخزونی سوره واقعه را می‌خواند. انگار قیامت نزدیک شده است. تابوتی سر صفه خوابانده شده است.

وارد حیاط که می‌شوم به همه سلام می‌کنم ولی هیچ کسی جوابم را نمی‌دهد. کسی متوجه حضورم نمی‌شود. همه غمگین، با چشمان گریان به تابوت خیره شده‌اند. مادر کنار تابوت نام مرا هر دم صدا می‌زند. چشمان بی فروغش بی امان اشک می‌ریزد. پاهای پدر نای ایستادن و راه رفتن ندارد. کنار مادر میروم که بگویم قربانت مادر من زنده‌ام. ولی او هم صدایم را نمی‌شنود. انگار من نباشم. کسی زیر لب وردی می‌خواند و دیگری با اندوه عمیق می‌گوید: چه جوان نازنین و رشیدی بود. فریاد می‌زنم: بود! من که این جایم. تو را، پدر را، مادر را و تک تک‌تان را می‌بینم. پس من هستم. هیچ، هیچ تاثیری در جو نمی‌گذارد. کسی مرا نمی‌شنود و نمی‌بیند. کنار تابوت می‌روم و آن‌ را را باز می‌کنم. پس من… این منم که در تابوت خوابیده است. چه آرام و با وقار خوابیده‌ام. من نیست شده‌ام. دست بر سر و صورتم می‌کشم که ببینم هستم؟

من مرده‌ام. نه، مرا کشته‌اند. امروز صبح جنازه‌ام را میبرند که دفن کنند. مرا با چاقو سر همین کوچه تنگک سوراخ سوراخ کرده بودند. حالا همه در نبود من زار می‌زدند. یادم می‌آید وقتی زنده بودم هیچ وصیتنامه‌ی ننوشته بودم. کاش می‌نوشتم. می‌نوشتم که اگر مرا در وسط کوچه چند دزد با چاقو سوراخ سوراخ کردند، سر جنازه‌ام مویه نکنید. می‌نوشتم که اشک‌هایتان را بگذارید برای یک واقعه خوشی، مثل فراغت خواهرانم از دانشگاه یا شگفتن گل‌های باغچه حیاط‌. کاش می‌نوشتم که « اگر قرار است اشک بریزیم، بیاید کاری کنیم آن اشک‌ها، اشک شادی باشد.»

حالا هم جسم بی روح مرا برداشته‌اند و در کوچه‌های شهر می‌گردانند و من نماد شهادت شده‌ام. من هم زیر تابوت خویش می‌روم تا شانه دهم بر خویشتن. نبودنم چقدر سنگین است. کاش بودن این قدر وزن داشت. یکی پیش قراول شده است و هر از گاهی فریاد بر می‌آورد « به حق لا الله اله الله» و دیگران تکرار گویان صدا سر می‌دهند. ولی این تنها منم که شعر عفیف باختری را با خود زمزمه می‌کنم :

دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین

خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم

 آن شامگاهانی که مرا راهی ابدیت کردند، برف می‌بارید. هوای خیلی قشنگ  برای زیستن و بودن در کنار خانواده بود. هوای نشستن کنار بخاری و شنیدن قصه‌های که پدر با آب و تاب از کابل قدیم و برف‌هایش می‌کرد. و خواهر چای داغ محبت را در قلب‌هایمان می‌ریخت و من می‌شدم پسر کاکل‌زری مادر.

آن شب که دزدان مرا راهی قبرستان کردند دانه‌های برف سراسر کوچه را پوشانیده بود. جنبینده‌ای در کوچه پرسه نمی‌زد. هیچ زنده جانی نبود. شاید دزدان هم مرا مرده حساب کرده بودند. همان روز دلم گواهی چیزی را می‌داد. احساس می‌کردم کسی دنبالم می‌کند و شانه به شانه‌ام قدم می‌گذارد. از دور دست‌ها دم به دم سرود غریبانه‌ و اندوهگینی به گوش می‌رسید. مثل سرود کوچ یک پرنده مهاجر. هوا بوی عجیبی می‌داد. مثل بوی رفتن. دانه‌های برف هم بوی خون مرا می‌داد. با این که ریزش برف شدید بود هوا حس گرمایی داشت. شاید این خون من بود که به برف گرما می‌بخشید. من بی خبر از حضور مرگ که در انتها کوچه‌ٔ تنهایی لنگر انداخته بود، قدم برمی‌داشتم. آخرین قدم‌های روی زمینم را.

موسیچه‌ای از دور همواره صدا می‌کشید، شاید حضور مأنوس مرگ را گواهی می‌داد. پاهایم سمت نیروی ناشناخته‌ای قدم بر‌میداشت. آن شب هیچ رهگذری را در کوچه نیافتم. جز صدای مبهمی که قهقهه می‌زد. شاید صدای خود مرگ بود که بر نامرادی یک جوان می‌خندید. انگار زمان و مکان دیگر تحمل حضور مرا در این سرا نداشتند. دیگر به انتها کوچه زندگی‌ام رسیده بودم. مرگ را در رگ‌هایم حس می‌کردم. او با لباس مبدل سه جوان بر من حلول کرد.

آن جا بود که او خانواده را در سوگ نشاند و سه جوان را قاتل جسمم کرد. دیگر مسافر شده بودم، مسافر دنیای ملکوت. آن جا بود که روح جسمم را بدرود گفت. و هر دم این نغمه « من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود» طنین انداز کوچه شده بود. دیگر آرام شده بودم. روحم رخت سفر بسته بود و جسم رمق آخری‌اش را کشیده بود. هفت آسمان آزادی بود و رهایی‌‌. رها از خویشتن. گاهی در شهر پرسه میزدم و شب‌ها به خانه می‌رفتم و بر بستر تنهایی حضور خویش را اعلان می‌کردم ولی کسی مرا نمی‌دید. چون من سالها پس از هبوط آدم بر زمین مرده بودم. نه! من نمرده بودم، مرا کشته بودند. دست برادر رنگین از خون من بود.

گاهی خیره می‌شدم به مادر که در این روزها به اندازه سالها پیر شده است. دیده بر لباس‌هایم می‌گذاشت و هر دم بو می‌کشید. لباس‌هایم بوی مرا می‌داد و من بوی نامردای یک جوان کاکه را. فضای اتاقم بوی عمیق اندوه و بوی نبودن می‌داد. نبودن چقدر سگنین بود. ولی ای کاش بودن آدمی اینقدر وزن می‌داشت.

در شهر که قدم می‌زنم میلی برای زیستن نمی‌یابم. همه‌ی آدم‌ها نفس می‌کشند و راه می‌روند و چیزی احساس کمبودی می‌کند. دست‌ها پی چیزی می‌گردد. مثل حضور زندگی. مرگ بر دروازه‌های شهر اردو زده است و هرآن یکی را می‌بلعد. حتا پسرک سپندی هم هر صبح در انتهای کوچه حضور مرگ را در رگ‌هایش حس می‌کند. دیگر مرگ در شهر چهره‌‌ آشنای شده است. او با بردارش زندگی هر لحظه رقابت می‌کند. در این کشمکش گاهی حتا روحم از غریبه‌ها می‌ترسد تا مبادا در پس کوچه‌های شهر روزی خفه‌اش نکنند.

مردنم تیتر خبرها شده است. عکس‌هایم دست به دست می‌شوند و همه بر نامردای من حیف می‌خورند. همه هشتگ می‌زنند: «کوچه‌های شهر امن نیست.» گویی پیش ازین شهر امن و امان بوده. و شهر سرشار از زندگی. گویی آنجا مهربانی بود و خون آدمی ارزش هزار کعبه، دیر و کلیسا را داشته است.

من دیگر «پشت هیچستان» می‌روم. دستم از زندگی کوتاه است. می‌روم تا در تنهایی ملکوتی خودم دچار شوم. دچار یعنی تولد دوباره من. می‌روم پی چیزی بگردم. پی بخشش ابدی قاتلم. من خوب می‌دانم که این جهان ظلمانی است. و قبل ازین که دیر بشود و آخرین نفس بر آرد ببخشمش.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر