همه چیز پیش چشمهای «امرالله» و دو فرزندش و «ملا دینمحمد» اتفاق افتاد.
طبیعتا هیچکس در یک روز زیبای بهاری که آسمان بعد از باران صاف شده باشد و آفتاب دلانگیز گرمی شادکنندهیی نثار زمین بکند، انتظار حادثه شومی را ندارد؛ اما آن حادثه در چنین یک روز اتفاق افتاد. آنروز گویی آب و هوا حالت تکرار نشدنی داشت. آفتاب به گونهء خندان، آنطوری که در نقاشیهایی برای کودکان کشیده میشود، میتابید و اشعهء دلپذیرش را بر روی برگهای جوان درختهای لب دریا و علفهای تازه پخش میکرد ـ علفهایی که هر یک به شکل «الف» خط نستعلیق راست و استوار بود. چند تا درخت لب دریای دیوانه «سالنگ» دست به کمر زده بودند و نهالکهای نودهء چنارها با نظم و ترتیب خاصی که نشانیده شده بودند، برای مزارع و باغها حکم پرچین و دیوار را داشتند. وقتی آدم آن کوههای با پرههای سرسبز و دریای خروشان و منظره زیبا را میدید شاید با خود میگفت، حیف است که این چنین زیباییها در روزی به نام قیامت خراب شوند.
آن روز امرالله با «بانو» و دختر پنج ساله و پسر یکونیم سالهاش از عروسی برمیگشتند. یک ساعت پیاده آمدند تا که از آن سوی دریا خانهشان را دیدند که در دامنه کوه، میان خانههای روستایی و یکتا مسجد واقع بود. امرالله هر چند قدمی که میرفت بچه را در بغلش وارسی میکرد که تر نکرده باشد. دختر بیخواب و شُل و خالی از لذت شبنشینی راه میرفت. امرالله به زنش گفت که او شب قبل اللهتوکلی از حویلی جداگانه زنان میگذشت و دید که بانو با دایره آهنگی میخواند. بانو خندید و چابکچابک راه میرفت. چادریاش را بالا زده و دامنش را در مشت گرفته بود. پاشنههای بوتهای براقش گل میپراندند. شکایت کرد که نقرهدوزی پیراهن گلابیاش میریزد. امرالله از عقب به بُجلکهای سفت و سپید پاهای بانو میدید. گفت: «پس چرا برای من نمیخوانی؟»
بانو گفت: «یاد ندارم.»
امرالله با یک دست سگرتی آتش زد و دودش را پف کرد. چشمهای پسرک تلخ شدند. آنها از راه باریک و خلوت پهلوی رودخانه به پل نزدیک شدند و مجبور بودند بلندتر حرف بزنند. پل باریک و به عرض پنج شش وجب بود که روستاییان آن را از کیبل و تختهچوبهایی ساخته بودند. پل در وقت گذر هر کسی لق میخورد. مردم یکانیکان از روی آن میگذشتند. همه روستاییان قبول کرده بودند که در وقت گذشتن از پل چشم آدم سیاهی میدهد.
امرالله گفت: «برو!»
بانو گفت: «باش کمی ماندهگیام را بگیرم.»
امرالله دود سگرت را به طرفش پف کرد. بانو رخش را با بیزاری دور داد. امرالله با سخریه گفت: «کم میخواندی و میرقصیدی که ذله نمیشدی!»
بانو رخش را با بیزاری دور داد. امرالله را دید که با نگاههای شَبَق او را میپایید. به آرامی گفت: «خوب کردم. عروسی نواسه مامایم بود. اگر دلت میخواهد با من جنگ کنی، همینجا بکن. در خانه حوصله گپ و سخن را ندارم.»
امرالله پرسید: «حوصله چه را داری؟»
بانو رازناک به او چشم دوخت. امرالله باز پرسید: «حوصلهء مرا داری؟»
بانو خندید. امرالله خندید. دختر نیز به آن دو نگریست و بیاراده خندید.
بانو نفسش را که تازه میکرد، گفت: «تو خود حوصله داشته باش! تا شب که زنده و که مرده؟»
امرالله نیمهء سگرت را زیر پا کرد و گفت: «در کار خیر شب و روز را که کشیده؟!»
بانو تا خواست بخندد، دفعتاً صدای تغییر کرده و بم امرالله منجمدش کرد: «هله، رویت را بپوشان! آنجا را ببین، ملای مسجد زیر پل نشسته است.»
بانو با یک حرکت چادریاش را انداخت و رخسارش را پوشاند.
«تا حال ما را میدید و ما خبر نداشتهایم.» امرالله که گفت، به طرف ملاامام مسجد دید که آن سوی دریا، روی یک سنگ نشسته بود و چنان نشان میداد که آنها را ندیده است. غرش رودخانه سبب میشد که خیلی دور به نظر برسد. بانو خنده را زیر چادریاش خفه کرد و قیافهء امرالله غمانگیز شد.
«همین دیروز در مسجد یک ساعت درباره حجاب زن گپ زد.»
بانو که ماندهگی گرفت، گفت: «خوب حالا تقریرات را بگذار! از دست دختر بگیر، تا که من نگذشتهام، نیایید.»
بسمالله گفت و مثل یک بز روی تختهها تقریباً دوید. چنان فرز و چالاک که پل مثل اژدهای به خوابرفته افسانهیی تا به خود آمد، بانو از نیمهاش گذشت؛ اما یکبار چیزی زیر پایش صدا داد و شکست و آنچه که نباید اتفاق میافتاد، افتاد.
بانو به رو خورد و سه چهار تختهء پوسیده روی پل یکجا شکستند و یک سر کیبل نیز کنده شد. بانو چیغ زد و لحظهیی مثل آونگ از پل آویزان ماند و باز به شدت روی کندههای امواج خشمناک افتاد. در آنجا نیز نپایید، رفت و ناپدید شد. لحظات غافلگیرانهیی بود، لحظاتی که گاهی پیش میآیند. امرالله فریادی کشید که موجها به او نگریستند. ملا دینمحمد که دید از جا برخاست و روی سنگی رفت، سنگ بزرگی که از کوه به دریا افتاده بود. موج بازیچهاش را تاب و پیچ داد. بانو لحظهیی سر آب آمد. چادری در جانش چسپید و بالش در گردن بانو تاب خورد. امرالله پسرش را بر زمین گذاشت و دوید؛ اما از نیمهء پل دوباره برگشت و بچه را در آغوش گرفت. دختر شروع کرد به گریه، امرالله شروع کرد به فریاد؛ اما بچه چیزی نمیفهمید و انگشتش را میچوشید. لحظهیی بعد چادری بانو باد کرد و امواج او را به ملا دینمحمد نزدیک کردند. بانو به سنگی بند شد. دست سپیدش به طرف ملا دینمحمد دراز مانده بود. چوریهای مصنوعی طلاییرنگش میدرخشیدند. ملا دست بانو را نگرفت و در عوض شاخهیی را به او نزدیک کرد. آب زور داد و باز او را به جایی که عمق آب کمتر بود، کشاند. دو سه بار تقلای بانو به برداشتن چادری که در گلویش پیچیده بود نشان داد که هنوز زنده است و اگر چنان نمیبود، امرالله نیرو نمیگرفت که بچه را بگذارد و از پل شکسته بگذرد. دو سه موج کلان مثل گرگهای گرسنه به بانو نزدیک شدند. امرالله به ملا دینمحمد صدا زد: «بگیرش، نگذار، بغلش کن!»
ملا دینمحمد در دو قدمی بانو بر سنگ دیگری پرید؛ اما حق بغل نکردن زن نامحرم مردم برایش محفوظ بود. امرالله به آب زد و ملا دینمحمد هم خواست به نک چادری بانو دست بیندازد که یکباره بانو دور آرامی زد و رفت. رفت و با موجها زیر و زبر شد.
تا ده دقیقهء دیگر امرالله به کمک «نجار» و «سیدآقا» که در آن طرفها میگشتند، بانو را صد قدم دورتر از پل، از کنارهء دریا کشیدند. خون از پشت کلهء بانو جاری بود. چنان مرده بود که هیچکس باور نمیکرد که مرده است. زمانی که نجار پتویش را بر بانو انداخت، امرالله باور کرد که او مرده است و هنگامی که بانو را از زمین برداشت، دانست که وقتی کسی میمیرد جسدش کوچک و سنگین میشود.
ملا دینمحمد آمد و گفت: «رضای خدا بود.»
اشک در چشمهای امرالله پرده زد. ملا دینمحمد گفت: «نامرد نشو، پشت زن گریه نکن!»
امرالله بغض خود را خورد. روستاییان دختر و پسرش را آوردند و یکجا رفتند که مردم را خبر کنند.
بانو را که دفن کردند. امرالله با دختر و پسرش تنها ماند و چند روز به گونهیی انتظار بانو را کشید که در وقت شبپایی او در خانهء پدرش میکشید. کسی را نمیگذاشت که کارهایش را بکند، مثل اینکه یقین داشت بانو برمیگردد؛ اما دیگر میدید روزها است که تنور خانهشان سرد است و کسی نیست که موهای جَر دخترش را شانه بزند. پس از آن متوجه شد که تشت لباسشویی را گرد گرفته و دستهء جاروب همچنان به دیوار دهلیز در یک حال تکیه زده است.
هفته پوره نشده بود که امرالله رفت و دکان سبزیفروشیاش را باز کرد. هر کس که میآمد فاتحه بخواند، بهش میگفت: «اگر ملا نامردی نمیکرد بانو غرق نمیشد.» خصوصاً یک روز تیغهء کاردی را با خشم در زمین نرم فرو برد و این گپ را زد. خواه ناخواه این گپها به گوش ملا دینمحمد رسید و در وعظ روز جمعه گفت که هر کس در فکر کشتن کسی باشد چهل روز خونش را به گردن میگیرد.
امرالله دست بچه و دخترش را میگرفت و میرفت دکان. ملا دینمحمد چاشتگاهی با دو روستایی آمد به دکان امرالله و گفت: «نامرد کسی است که پشت زن خود گریه کند. کدام سنگ آسمانی که نیفتاده است. زن و غم در دنیا کم نیست.»
امرالله پیش آمد. زنخش میلرزید و ریش دستنخوردهاش کج شده بود. واسکت چرمیاش را با خشم از تن درآورد و به زمین زد. با صدایی که ملا دینمحمد را ترساند، گفت: «که گریه کرده؟ چرا از دستش نگرفتی، چرا گذاشتی که غرق شود؟!»
دهانش کف کرد و لرزید. روستاییان او را محکم گرفتند. ملا دستی به ریش دو جانبهاش زد، دستارش را بر کله محکم کرد، پسپس رفت و از آنجا دور شد. از آن به بعد میان روستاییان چو افتاد که امرالله میخواهد ملا دینمحمد را بکشد. وقتی ملا درباره سزای قاتل وعظ کرد، این احتمال به یقین نزدیک شد. روستاییان با هم میگفتند مواظب باشند اگر نیمههای شب سایهیی را دیدند که خَمخَم به طرف مسجد میخزد، به هم صدا بزنند؛ اما امرالله همینکه از دکان میآمد، در خانهاش را چفت میبست، پیهم سگرت میکشید و بچه را فریب میداد که بخوابد.
نجار و سیدآقا چاشتی رفتند لب دریا. نجار گفت: «اگر زن تو غرق شود، خوش داری یکی بغلش کند؟»
سیدآقا گفت: «والله چی بگویم؟ هیچکس خوش ندارد یکی زنش را بغل کند.»
ملا گفت: زنی که دست مرد نامحرم به جانش بخورد تنها به درد شیطان میخورد.»
نجار گفت: «اما من که بانو را بغل کردم، هیچ چیزم نشد. مثل اینکه جوال آرد را کش کردم.»
«مرده بود. زن که گرم باشد، جان آدم جِز میکند.» سیدآقا گفت و به رودخانه تف انداخت.
نجار پرسید: «حالا فکر میکنی که امرالله ملا را با کارد میکشد یا با تفنگ؟»
سیدآقا گفت: «شاید هم در جوال کندش و بیاورد به دریا بیندازد.»
نجار گفت: «ملا میگوید که امرالله به هیچ حالی راضی نمیشود. اگر میگوید زنت به بهشت رفته هم نمیشود، اگر میگوید یکی نه چهار زن بگیر هم نمیشود. چشمش را خون گرفته است.»
ملا دینمحمد زیاد در بیرون ظاهر نمیشد. گاهی به بچههایی که الف ابجد درس میداد، میگفت ببینند که امرالله چه میکند؛ اما بچهها خبر داغی نمیآوردند. امرالله به رودخانه تف میکرد، بایسکلش را ترمیم میکرد و ناخن کِلکش را میجوید. یک هفته تمام به مسجد نرفت، تا که تبر ملا دسته یافت و یک روز به روستاییان گفت: «خدا امرالله را هدایت کند که از خر شیطان پایین شود، بیاید مسجد و برای زنش دعا کند.»
این گپها مثل چف جادوگر بر روستاییان اثر کرد و دو سه تن رفتند که امرالله را به توبه وادارند. امرالله ترش و خاموش گوش میداد و دکان میرفت و خانه میآمد. روستاییان آ هستهآهسته راهشان را چپ میکردند و کسانی در خیرات هفتهء دوم اشتراک نکردند و امرالله متوجه شد که مردم ازش زیاد چیزی نمیخرند.
یک روز کسانی دیدند که امرالله آهسته از خانه برآمد. کوزهء آب در دستش بود، رفت و وضو کرد. سر و رویش را با دستمال چهارخانه مالیدهمالیده از میان چند روستایی حیرتزده گذشت و رفت به مسجد و پشت ملا اقتدا کرد. نجار به سیدآقا آهسته گفت: «جیبش پندیده است.»
سیدآقا گفت: «میزند. شاید بمب آورده باشد.»
امرالله نمازش را که خواند با همان آرامش به خانهاش برگشت. چند روز بعد همه چیز به حالت عادی برگشت. چند زن روستایی آمدند و به امرالله گفتند که اگر میخواهد، آنها میتوانند زنی برایش دست و پا کنند. امرالله چیزی نگفت. آنها چند زن چغر و معادل اسپ را نشانش دادند که امرالله یکیاش را خوش نکرد. هیچکس به بانو نمیرسید. بانو به انگوری میماند که به گفتهء روستاییان ستاره ماه میزان خورده باشد، شیرین بود و آبدار و زیر دندان صدا میداد.
امرالله در چند روز آخر عادت کرده بود که اول بچهاش را میخواباند و بعد میرفت بالای سر دخترش مینشست و آهسته بر موها وابرویش دست میکشید. دختر موهای درشتی به مانند مادرش داشت. همانند بانو هر چند دقیقه بعد مثل اینکه بترسد در خواب تکان خفیفی میخورد. چیز دیگری که از مادرش به ارث برده بود، زخی بود که در انگشت وسطی دست راستش داشت. امرالله هر شب همینکه دخترش به خواب میرفت، بالای سرش مینشست. با یک دست موهایش را نوازش میداد و در دست دیگر سگرت روشنی میگرفت. قسمی به دخترش میدید که تصور میشد بانو است که کوچک شده است. گاه رفتاری با دخترش میکرد که با بانو میکرد؛ مثلاً هر صبح با شست پایش کف پای دخترش را قِتقِتک میداد و بیدارش میکرد؛ اما به جای او خودش برمیخاست و میرفت و سماوار را روشن میکرد. یک شب که مصروف ناز دادن موهای دخترش بود، چیزی در خاطرش گذشت. آهسته از جا برخاست و چراغ را روشن کرد، به اتاق پهلو رفت و دروازه را چفت بست. پس از آن پهلوی بَکس آهنی بانو نشست. بکس را باز کرد. زنها همه اشیای بانو را برده بودند. در ته بکس تنها دو تکه لباس باقی مانده بود. امرالله یکیاش را برداشت. پیراهنی با دامن چتریبرش بانو بود که پیش از رفتن به عروسی پوشیده بود. امرالله پیراهن را آهسته به صورت خود نزدیک کرد. کمی بوی دود چوب و بوی تن بانو میداد. امرالله آن را بیشتر به صورتش نزدیک کرد تا که به لبها و دماغش خورد. پس از آن شانههایش تکان خوردند، به هقهق افتاد و بعد با صدای بلند شروع کرد به گریستن.
دیگر، امرالله نامرد شده بود. .
.
[پایان]