قرارمان صبحها بود. ساعت شش صبح سر خیابان فردوسی جلوی قنادی. وقتی از ته خیابان نزدیک میشد ثانیه شماری میکردم تا برسد و مطمئنم او هم قدمهایش را میشمرد تا برسد. راه میرفتم و این طرف و اون طرف میرفتم. ساعت قنادی میگفت: «ساعت هفت و نیم هست.» عجیب بود. هیچ وقت دیر نمیکرد.
جلوی قنادی نشستم. قنادی هنوز باز نشده بود. اما بوی شیرینی میاومد. دلم شیرینی کشید. شیرینی قرمز. آروم خندیدم و سرم رو لای دستام گذاشتم. خسته بودم و خوابآلود. چشمهام رو بستم. نمیدونم چی شد اما اون رو دیدم. عجیب بود. مثل همهی روزها بعد از سلام پرسید: «شیرینم خستهایی؟»
برایش خسته بودنم مهم بود. گاهی وقتها که نه همیشه خسته بودم اما دلم نمیاومد غصهی خستگیام را هم روی دوشش بندازم. او شبها هم کار میکرد البته من هم کار میکنم اما اون هیچ وقت نمیدونست. به کار کردن من توی شب حساس بود وقتی به او میگفتم تا اجازه بده دعوام میکرد.
دلیل مسخرهای برای کار نکردن من توی شب داشت میگفت، تو باید شبها بخوابی من دوست ندارم شیرینم شبها خوابهای شیرین و طلایی نبیند و بعد یک لبخند بامزه میزد و بحث رو عوض میکرد. نمیدونست سراسر وجود شیرین پر از کابوس بود.
بعضی وقتها با ان چشمهای آبیاش به چشمهام زل میزد و هیچی نمیگفت. اینکارش برام عجیب بود. او لاغر بود. خیلی لاغر. من هم لاغر هستم. وقتی بغلم میکرد احساس میکردم انگار دو تا اسکلت همدیگر را بغل میکردند. وقتی بغلم میکرد صدای قلبش رو میشنیدم. او همیشه بوی گچ و خاک و رنگ میداد.
همیشه سردم بود. وقتی بغلم میکرد گرمم میشد. خیلی شوخی میکرد. شوخیهاش حالم رو خوب میکرد. کاشکی همیشه پیشم بود. وقتی هم که میخواست بره آخرین کارش سفت کردن روسری قرمز گلدارم بود. عاشق این کارش بودم. وقتی روسری قرمزم را سفت میکرد میخندید و میگفت: «تو که شیرینی اما با این روسری گلدار قرمز میشوی شیرینی گلدار قرمز بعد به شیرینیهای خامهایی قرمز توی قنادی اشاره میکرد و باز هم بامزه میخندید.
وقتی میخواست بره کلاه پشمی آبیاش را روی گوشهایش میکشیدم و به او میگفتم حالا شدی اقیانوس آبی. کلاهش رو من بافته بودم دوستش داشت خودش میگفت: «من اولین کسی هستم که کلاه پشمی از نوع شیرین دارد. نه وایسا ببینم من اقیانوس آبی شیرینم نه؟» بعد از خندهها باهم تا ته خیابان مسابقه میدادیم. اون میرفت دستهاش رو تکون میداد و میرفت و من تا فردا نمیدیدمش. خدا میداند چقدر بعضی مواقع دلتنگش بودم. کسی را جز او نداشتم.
با صدای ماشین و هجوم مردم از خواب بیدار شدم. به دور و برم نگاه کردم. بوی شیرینی میاومد. ساعت هشت بود. خیلی دیر کرده بود. نگران بودم. آسمون ابری بود. تصمیم گرفتم تا ته خیابان بدوم تا سرکی بکشم . اونجا شلوغ بود و صدا خیلی زیاد بود انگاری یک ماشین با یک ادم تصادف کرده بود.
بارون نمنم میبارید و بوی شیرینی و نگرانی و خاک نم خورده همه جا رو پر کرده بود. آروم آروم به سمت ته خیابان رفتم. با هر قدم بیشتر خیس میشدم. روسری قرمزم رو سفت کردم و دویدم. به جمعیت رسیدم. بوی خاک نم خورده و خون میاومد. مردم رو هل دادم همه غرغر میکردن. رسیدم.
اون بود. افتاده بود با همان کلاه پشمی آبی و کیف گلدارش. کلاه اقیانوس آبیاش حالا از خون پر شده بود . سرش رو روی زانوم گذاشتم. بارون تمام لباسهام رو خیس کرده بود. لباسهای اون هم خیس و خونی بود. چشمانم تار شده بود. فقط شبح او را میدیدم. دستم رو گرفت دستانش گرم بودن. گفت: «شیرین خیلی دیر کردم؟»
آرام گفتم: «نه دیر نکردی بابا.» روسری قرمز گلدارم رو سفت کرد. اولین بار بود میدیدم گریه میکرد. چشمهایش قرمز بودند. رو پیشانیاش چند قطره خون ریخت. با گوشه روسریام آن را پاک کردم. بوی خاک نم خورده و ترس و خون همه جا رو پر کرده بود.
صدای افسرها میاومد که مردم رو دور میکردند. اشکهایم توی دهنم میرفتند. دهنم شور شده بود. دستم را بوسید و گفت مراقب شیرینی قرمز گلدار من باش قول بده شبها خواب شیرین ببینی. دستانش آرام سرد شدند. او رفت. اما این دفعه نتوانستیم با هم بدویم. او دیگر دستانش را برایم تکان نداد. دستش را باز کردم و روی دستش خوابیدم. حالا یک اسکلت بی جان و سرد را بغل کرده بودم. صدای آمبولانس میآمد. از او جدا نمیشدم. آخرین چیزی که دیدم پرستاری بود که من رو سفت گرفته بود و به دستم چیزی رو تزریق میکرد. چشمهام سیاهی رفتن و با کلمهی بابا به خواب رفتم .
فردا صبح آمدم سر قرار. باز هم بوی شیرینی میآمد. اما دیگر این بو رو دوست نداشتم. از این بو متنفر بودم. تنها بودم مثل دیروز . اون روز دیگه اسکلتی رو برای بغل کردن نداشتم. دیگر چشمی برای زل زدن به چشمانم نداشتم. حالا کسی را نداشتم تا با هم به شیرینیهای قرمز توی قنادی بخندیم. حالا از او فقط کلاه پشمی اقیانوس آبی خونی مانده بود.
پس حالا من مانده بودم و کلاه خونی بابا. بوی شیرینی و خون و خاک نم خورده میاومد. باز باران در حال باریدن بود. من هم میباریدم. هوا سرد بود. اما راهی برای گرم شدنم نداشتم. برای گرم شدن به یک بابا نیاز داشتم. دیگر روسری گلدار قرمزم سرم نبود. کلاه خونی بابا را بوسیدم و آن را روی روسری سیاهم کشیدم.
به سمت پایین خیابان حرکت کردم. با هر قدم بوی بابا را بیشتر حس میکردم. کاش به او میگفتم که دوستش دارم چقدر دلتنگ نگاههای عجیب و بامزهاش بودم. من شیرین بودم اما شیرینی تلخ و سیاه پوش.