آقای روشنفکرنما در میان انبوهی از گیسوان شانه نکرده و ریشهای در هم پیچیدهاش که صورت کوچک و سیاهش را، که دود انبوهی از سیگار را بر خود خریده و ریه را به ارزانی چوب حراج زده مدفون است، هرچند این نباید دلیلی بر این باشد که او از تفکر برخوردار نیست.
درست است او فکر میکند اما نه در پیکار با منطق سلاخ و نه در همنشینی با عقل رند که هر از چندگاهی زیرپای جانانهای به پیرواش میزند، نه، او برحسب آنچه ظاهر فریبندهاش میطلبد بر بازار فکر دست درازی میکند.
انبوه گیسوانش راه ورود تفکرات جز آنی که لوند و همه دوست است را سخت بر مغز بسته و هر تفکرایست بازرسی نگشته نمیتواند آقای روشنفکرنما را بر وجد آورد.
او دست بر دامن دیگران است تا جیب اعتقاد را بزند و روح تقلید در آن بدمد. ماموران ذهن هم که خسته و درمانده از این تفکرات نابجا و وحشی (هرچند با ظاهری دلربا) که بدون پرداخت عوارضی و خرج توجه به قانون خود را سواره بر قطار فکر میاندازند، بی استراحت و حتی در غم یک چرت بعدظهری دواندوان به دنبال سامان دادن به این سمهای بشری هستند، اما زهی خیال باطل.
او تشنه است، هر سو که میرود بیهیچ ابایی بر روی کتابش میافتد و آن را تا اخرین قطره مینوشد. حرفهایش را در سینه به اجبار هم که شده حک میکند و گویی که بعد از مدتی با یک جلد سخت همان کتابی میشود که خوانده است.
آری او تا واپسین جرعه کتاب را مینوشد و هر زمان که نیاز شود بر سر هر عابر بخت برگشتهای که در سوی خود میبیند بالا میآورد. آنچنان سیل استفراغش زیاد است که طرف مقابل یا در آن غرق شده و یا از راه دهانش هرچه او پس داده را نوش جان میکند (شاید هم با خود بگوید، عجب مزهای… چه میدانم).
آقای روشنفکرنما معمولا هر جایی که قدم میگذارد دنبال آن است که با آن گیسوان فرفری بلندش که تاب هرکدام به اندازه قوس آسمان است مردم را متوجه خود کند.
بحث را شروع میکند و پتک بر دست هرکسی را که حرف او را نپذیرد مشت و مال جانانهای میدهد و اگر نتواند پاسخ دهد دست را پناهنده ریش میکند و نفسی در سیگار باریکش میدمد میگوید: «بلاشک شما اشتباه میکنید، چون فلانی گفته است که……» و آنقدر از تنها کتابی که در عمرش آن هم به اجبار دل خوشی زمانه خوانده، بهتر است بگویم قورتش داده مثال میآورد تا زبانت در کامت خشک شود یا از دست مرثیه کلمات برخواسته و در گوشهای پنهان گردد.
آری آقای رونشفکرنما هر از چندگاهی که کتاب خوانده شدهاش را وامانده از جواب مییابد، از ترس آنکه مبادا تفکراتش به یکباره به لرزه در آید، هرچند باید بگویم هیچگاه از آنان روی بر نمیگرداند چون توانی در خود برای خواندن و بر بحث کشیدن مباحث نوینی جز آنچه که مغز لوند پسندش برچسب داغی زمانه بر آن زده است نمییابد و این را خوب میداند.
دست بر دامن توهین گشته و آتش خشمش برافروخته شده، موهای وز وزیاش را کز میدهد و سرانجام که انفجار صورت گرفت هرچه بازمانده در مغزش را پس میدهد میگوید: «تو چه میفهمی، وقتی فلانی چنین میگوید، یعنی درست است (یا مثلا) فلانی گفته است مطالعه کن تا بفهمی، فلانی درست میگوید نه فلانی (شاید) امثال شماها در خاموشی فرورفتهاند، تویی که هیچ نمیفهمی و بیسوادی چرا بحث میکنی؟ (حتی) شما برای اجتماع خطرناکید، اما همه حق دارند سخن بگویند ولی تو برای اجتماع سمی و باید از دم تیغ بگذری، با آن که آزادی بیان باید باشد.»
آقای روشنفکرنما بیشتر از هر جای دیگر دیوانه کافهگردی است. هر وقت که چنین مکانی را مییابد، در آن میپرد و خود را در اقیانوسی از اسپرسو تلخ غرق میسازد و لبها را هر ثانیه با سیگاری هم آغوش میکند.
در کافه معمولا با چشمان حریصش دنبال سری برای شنیدن حرفهایش یا مو بلند ریش عریضی چون خودش میگردد تا چنین سوژههایی را پیدا کند. بیامان گردن آنان را اسیر همنشینی میکند و یک بند حرف میزند: «فلانی گفته است که خدا مرده… در چنین درکی میتوانیم نشانههایی از هنر نقاشی اکسپرسیونیسم را بیابیم که در سینمای آلمان در اوایل قرن بیستم بسیار مورد توجه واقع گردیده است و با قلم زدنهای پراکنده نقاشیهای امپرسیونیسم همخوانی دارد»
بله، آقای رونشفکرنمای ما چنین بر بحث چنگ میانداز و خود را در آن مشغول میکند، کلمات را بالا میآورد و برایش مهم نیست که چه میگوید، هرچه که بتواند نشان دهد او کتاب خوانده است را حتی شده در بحثی بیربط بیان میکند.
آنقدر حرف را اسیر کرده و دم از دانستههایش میزند که بسته سیگارش ته بکشد. بعد هم که روانه خانهاش میشود مینشیند و همان یک کتابی را باز میکند که بارها کلماتش را با سختترین سلاحی که دم دست داشته در مغز خویش حک کرده و دمر برروی آن عصارهاش را مینوشد و در کمال تعصب به خواندن ادامه میدهد تا شاید فردا روزی هرچه را که حفظ کرده است بر سر یک آدم بیچاره دگر بالا آورد. هرچه باشد او آقای رونشفکرنماست و زندگیاش از استفراغ روی دیگران میگذراند.