از دور جمعی را دیدم و هیاهوی گنگی شیندم. گامهایم را تندتر برداشتم و با نزدیکتر شدن به جمعیت، صدای لُک جانو قروتک کمکم آشکارتر میشد. تنها او نبود که گپ میزد و هر کسی چیزی میگفت.
به جمع که رسیدم شنیدم یکی میگفت: گُه خود را میخورد! دیگری میگفت: خدیا توبه! مردی که در کنارم ایستاده بود، زیر لب، آیهالکرسی میخواند. کسی بلند حق گفتن اینها را نداشت. میهراسیدند. جانو، کم آدمی نبود. او هم با دولت بود و هم ملای محل از او پشتیبانی میکرد (اینها را پدرم میگفت). هیچگاه ندانستم که چرا کارهای او نادیده گرفته میشود و کسی چیزی نمیگوید؟!
به زور خود را از میان مردان بزرگتر، نزدیک در مسجد رساندم. ملای نگونبخت را دیدم که در میان در نشسته و همانگونه که اشک میریزد، تسبیح میگرداند و زیر لب وِرد میخواند.
رفقای جانو، زیر بغل ملا را گرفتند و آن را به داخل تِلنگ دادند و در مسجد را بستند. در این هنگام، جانو با فریاد گفت: هر کس _با دست اشاره به مسجد کرد_ در اینجا را باز کند، با ما _انگشت را بهسوی سینهی خود نشانه رفت_ طرف است. ما و رفقایمان تا اطلاع ثانوی نمیگذاریم، کسی وارد اینجا شود. پس پراکنده شوید!
«اطلاع ثانوی»از همان جملاتی بود که در این روزها بسیار بازگو میکردند. نمیدانستم معنی آن چیست؛ ولی هماناندازه متوجه شدم که کسی نباید تا زمانیکه جانو اجازه نداده، وارد مسجد شود.
یکدم به خود آمدم که رفقای جانو قروتک، با سوته بهسوی مردم یورش بردند. کسی را نمیزدند؛ ولی همین باعث شد تا هر کدام از هم محلیایها، بسیار زود، آنجا را ترک کنند. بخت، یارم بود که پدرم در آنجا ایستاده بود و با کش کردن گوشهای از کتم، من را از زیر دست-و-پا جمعیت نجات داد.
همانگونه که تیز راه میرفتیم، از پدرم پرسیدم: چی گپ است؟
پدرم با شتاب پاسخ داد: خروس جانو مرده!
یک هفته پیش
جانو قروتک و رفقایش، نزدیک اذان خفتن، مردها را به زور از خانههایشان بیرون میکردند و بهسوی مسجد راهنمایی مینمودند. منهم با پدر و برداران کلانتر از خودم راهافتادم. پدرم پیاپی آرام میگفت: مثل طالبان برخورد میکنند. کسی نیست جلوی اینها را بگیرد؟ چند بار این را بازگو کرد؛ ولی کسی پاسخی نداد.
چند شبی میشد که جانو و رفقایش، اینکار را انجام میدادند. از برخی مردان محل میشنیدم که جانو و ملا دست به یکی شدند. میگفتند که ملا جانو را گپ داده است. باید بگویم، برخی همسو با اینکار بودند. آنان باور داشتند که اگر شری باشد، تنها در خانهی خدا در امان خواهیم بود. پافشاری میکردند، نباید درِ این جای پاک را ببندند.
در این شبها، جانو خودش حاضری هم میگرفت و اگر کسی نمیآمد، او را کشانکشان میآوردند و پس از نماز، فلک میکردند تا به گفتهی ملا، گناهانش ریخته شوند. اینکار تنها در شب نخست رخ داد و دیگر همه از هراس ریخته شدن آبرویشان در مسجد حاضر میشدند.
در این شبها، برنامه مشخص بود؛ در نخست، نماز خوانده میشد و سپس ملا، درباره موهبت الهی، شهادت، خدا و قرآن چیزهایی میگفت که من بسیار سر در نمیآوردم. سرگرمی من در این بازه زمانی، بیشتر نگاه کردن مردان کهنسال و جوان چار-دو-برم بود. آنها یا ریش خود را دست میکشیدند یا سرشان پایین بود و چرت میزدند و یا اینکه دانههای تسبیج را یکی از پس دیگری رویهم میانداختند. هر زمان هم که گپهای ملا پایان مییافت، همه بهسوی در هجوم میبردند؛ درست به مانند اینکه از بندیخانه رها شدهاند.
مدام در آن شبها به این پرسش میاندیشیدم: “چرا اینها که شمارشان و زورشان بیشتر است، جانو و رفقایش را لت نمیکنند؟”
دو هفته پیش
جانو قروتک با صدای لُک خود فریاد میزد: مردم، باور نکنید! اینها همه گپ است. هیچ خبری نیست.
پس از این گفتهها، رختهایش را از تن درآورد و خود را در آن هوای سرد، به جو انداخت. دست-و-نماز گرفت. سه قُلُپ زد و پس از غسل (به گفتهی پدرم) از آب بیرون آمد. چند دقیقه ایستاد. مانند بُز میلرزید. دندانهایش بهم میخورد و من صدایشان را میشنیدم. سپس اشاره کرد تا رفقایش رختهایش را بیاورند. آنها را به تن کرد و با صدای لرزان گفت: فردا، پس فردا میبینیم!
پس از چاشت فردای آنروز بود که در خانه را کوبیدند. رفقای جانو بودند و گفتند: بیاید دم در خانه جانو!
من بههمراه پدر و برادرانم رفتیم. مردان دیگر محل کمکم جمع شدند. باز هر کسی یک چیزی میگفت. یکی پشت سرهم بازگو میکرد: این بوزینه بازیهای دیگر چیست؟ ما نباید جایی جمع شویم. خطرناک است.
دیگری به ساعت خود نگاه میکرد و زیر لب به جانو ناسزا میگفت. مثل اینکه میخواست به پخش برنامه یا سریال مورد علاقهی خود برسد. یکی دیگر از خدایش طلب مغفرت میکرد. در همین زمان که غرق در شنیدن گپهای این و آن بودم، دیدم که جانو و رفقایش از خانه بیرون آمدند. دورش را با پتو پیچانده و زیر بغلش را گرفته بودند. به سختی گپ میزد و گفت که شاید محرقه گرفته باشد. سردل نداشت و زود به رفیقش گفت تا خروس کلنگیاش را بیاورد. پس از آن، مرغش را زیر بغل گرفت و با همهی توان به سویش “ها” کرد و گفت: “اگر خروس ناجور شد که هیچی، حق با شما و دولتیهاست؛ ولی اگر نشد، ثابت میشود که جانو راست میگوید.”
سپس، اشاره کرد که به داخل خانه ببرندش. مردم که پراکنده میشدند، دوباره چیزهایی گفتند که به یاد ندارم.
سه هفته پیش
مسجد محلمان قدیمیست. گاهی گردشگران برای دیدن آن به اینجا میآیند. من اهمیت این موضوع را هیچگاه ندانستم؛ ولی از دست کفترهای بیشمار آن هیچکسی خشنود نبود. هر جا میرسیدند، لمشتی میکردند.
یکروز که گمان میکردیم مانند روزهای پیش است، رویدادی رخ داد که زندگیمان را همچون توفان (به گفتهی پدرم) زیر-و-رو کرد؛ اگرچه برای من و بچههای دیگر محل خیلی خوب بود، زمان بیشتری برای بازی کردن پیدا کردیم. ملای مسجد که خو گرفته بود هر چند روز یکبار مردم را گردهم آورد، باز دست به اینکار زد. باور داشت که کفترهای مسجد را ترور کردند. به گوشهای اشاره کرد که بسیاری از کفترهای مُرده را رویهم گذاشته بودند.
یکی از همسایهها به تأیید گپ ملا گفت که دیروز با چشمان خودش دیده چند کفتر از هوا تُلُپ به زمین افتادند. چند نفر دیگر هم گفتند که این صحنه را دیدهاند. ملای مسجد که رنگ به رو نداشت گفت: “هر کسی اینکار را انجام داده، سرنوشتش دوزخ است، چون به کفترهای خانهی الله پاک رحم نکرده و خالق متعال هم به او رحم نمیکند.”
فردای آنروز دیدیم که مرغهای چند همسایهیمان مردهاند. میگفتند مرغ مرگی آمده؛ ولی ملا پافشاری میکرد که دست اجنه و کافران در میان است. بر آن شدند تا شب پهرهداری کنند و ببینند که گپ چیست؟ آیا کسی زهر به خورد مرغ و کفترها داده است؟
بامداد که بیشتر مردان محل خسته و بیدار-خواب به نظر میرسیدند، گفتند که هیچکس آن شب چیزی ندیده؛ ولی باز هم مرغها و کفترهای بیشتری مُرده بودند. در همان زمان برخی گمان میکردند که کار جانو قروتک و رفقایش است.
شب همان روز، اخبار اعلام کرد که در بیشتر کشورها و شهرها، مرغ مرگی آمده و دیده شده که برخی از مردم هم مُردهاند. دولت از مردم خواست که از خانههایشان بیرون نشوند و مرغ و کفتر نگهداری نکنند. یادم است که سه روز و شب هیچکس از خانه بیرون نیامد تا اینکه آنروز جانو آب بازی کرد.
اکنون
جانو قروتک و چند تا از رفقایش، بههمراه ملا و بسیاری دیگر از هم محلیهایمان مُردهاند. به جز پدر و برداران کلانم، دیگران سه ماه است که از خانه بیرون نرفتهایم. از دید مادرم، جانو و رفقایش به سزای کردار خود رسیدند. او باور دارد که خدا برای بسته کردن و بیاحترامی به مسجد، آنها را مجازات کرده است؛ ولی درباره ملا میگوید که به درجه رفیع شهادت رسیده است و هر بار پس از یادآوری این جمله، آهی میکشد و از خدا میخواهد تا شهادت نصیب هر مسلمانی شود. او، مرغ مرگی و مردن را تقدیر الهی میداند که من چیزی در اینباره نمیدانم.
از دید مادرم، روزِ هر کسی که به پایان رسیده باشد، همان زمان میمیرد؛ حالا دلیل آن چه مرغ مرگی باشد، چه زمین لرزه یا هر بلای دیگری.
پدرم مخالف او است و میگوید که خدا به آدم عقل و منطق داده! کاری که ملا و جانو با مردم کردند، شیطان در درازنای تاریخ نتوانست انجام دهد. از دید او بخت، یارمان است که تا هنوز زندهایم. آنها اگر مردم را به زور جمع نمیکردند، شاید کسی نمیمرد. برای اثبات گپهایش همیشه میگوید: “این را من نمیگویم، داکتران میگویند.”
مادرم هم مانند همیشه که قانع نشده، از جایش بلند میشود و به بهانه نان پختن، به آشپزخانه میرود.
من همانگونه که فلم نگاه میکنم و همزمان به گپهای مادر و پدرم گوش میدهم، با خود میگویم: «خواهران و برادرانم را نمیدانم؛ ولی من که چیزی سردر نمیآورم!»