تجربۀ رفتن به خانه
اولین سفرم به افغانستان، تجربهای پیچیده بود. هم خانه است و هم نیست. قبلا هیچوقت در زادگاهِ والدینم نبودم. میگویند خشنترین و خطرناکترین جای این سیاره است. سفر به آنجا یعنی کنارآمدن با شوک فرهنگی و دلشکستگی. ولی انگار مجبور بودم این کار را بکنم. مدتها بود که از این کار طفره میرفتم، اما مدتهای بود که مدام حس میکردم دارم به سرزمین مادریام نزدیکتر و نزدیکتر میشوم و او هم دارد به من نزدیکتر میشود. برای همین رفتم.
اگر شما هم بخشی از جامعه مهاجران افغان باشید، میدانید که ما معمولا فرهنگ و «افغانبودن»مان را از خانوادههایمان میگیریم. اما در خانوادۀ من، این انتقالِ فرهنگ از همان اوان کودکی متوقف شد. گاهی آسیبهای روحی که خانوادۀ شما تجربه میکند، آنقدر غالب میشود که فرهنگ به حاشیه رانده میشود وبهزور بقای خود را حفظ میکند. تجارب فامیلی و خانوادگیِ ما هم خیلی کم و پراکنده بود.
برای همین، رفتنم به «خانه» تجربهای بسیار شخصی بود و در درجۀ اول برای خودم این کار را میکردم. انگار برای پیوند با بخشی از وجود خودم بود که آن را قبلا جا گذاشت بودم. زبانِ فارسی من هم قویتر میشد، رقص محلی اتن را هم بیشتر یاد گرفتم. قبلا هرگز از خرافههای افغانیمان چیزی نشنیده بودم. اما با اینکه در بیشتر دوران نوجوانیام، این بخش از هویتم را نادیده گرفتم و با آن قطع رابطه کرده بودم، همیشه رویای افغانستان را داشتم. من بهتدریج و به کُندی رشد کردم تا دوباره با جهان خودم آشنا شوم.
در افغانستان من داستان زندگی خودم را بارها و بارها مشاهده کردم. خانوادهای فراموششده، و مردی که حتی یک وداع همیشگی را از زن و فرزندانش دریغ کرده است. مادری بیچاره که کاری بلد نیست؛ نمیتواند شغلی پیدا کند، چون یادش دادهاند همینکه مادر بشود شاهکار کرده است. پسری ۱۱ ساله که نانآور خانه است، در دنیایی خشن و ناعادلانه باید خواهران کوچکتر خود را سیر کند. دختری نوجوان که خیلی زود بالغ شده و خیلی بیشتر از سنوسالش کار بلد است، بار دنیایی را به دوش میکشد.
در افغانستان، خودم را در مردم و در چشماندازش یافتم. قلبم را شاد کرد و روحم را آزرد. عاشقِ همه چیزِ افغانستان شدم. زیباییاش، مهربانیاش، و همۀ نواقص و مخاطراتش. دوستش دارم چون خودِ من است، و من حالا خودم را خیلی بیشتر دوست دارم. مثل این میماند که عاشقِ بخشی از وجودم شدم که تابهحال ندیده بودمش، بخشی از وجودم که فراموش کرده بودم اصلا وجود دارد.
عاشقِ همه چیزِ افغانستان شدم. زیباییاش، مهربانیاش، و همۀ نواقص و مخاطراتش. دوستش دارم چون خودِ من است، و من حالا خودم را خیلی بیشتر دوست دارم. مثل این میماند که عاشقِ بخشی از وجودم شدم که تابهحال ندیده بودمش، بخشی از وجودم که فراموش کرده بودم اصلا وجود دارد.
روز دومِ اقامتم در افغانستان، دوستانم در کابل مرا به دیدنِ زیارتگاه سخی بردند که در دامنۀ تپهای بزرگ موسوم به «کوه تلویزیون» واقع شده است که بهخاطر وجود آنتنها و برجهای تلفن موبایل در بالای آن به این اسم معروف شده است. ما به آرامی و قدم زنان تا بالای تپه رفتیم. خانوادهای کوچک از ما استقبال کردند، و قالیچهای برایمان پهن کردند تا بنشینیم و برایمان چای و شیرینی آوردند. این خانواده چیز زیادی برای پذیرایی از ما نداشت، ولی با ما مثل اعضای خودش رفتار میکرد.
درواقع این وجهِ مشخصۀ تجاربِ من در افغانستان بود. فقیرترین و زحمتکشترین مردم افغانستان همیشه بیشترین چیزها را به ما پیشکش میکردند که عمدتا هم از جیب خودشان بود و پیشکشهای شان هم خالصانه بود. کشورم برایم روشن ساخت که چرا کاری که الان دارم را انجام میدهم. برایم روشن کرد که چرا مادرم مرا مثل مردی بزرگ کرد که باعث افتخارش باشد. و دلیل سرسختی و خستگیناپذیریام را برایم آشکار کرد. و به من توضیح داد که چرا من همیشه دیگران را بر خودم مقدم میشمارم.
امتیاز زنده بودن
زود میشود فهمید که ما ـــ یعنی کسانی که خارج رفتیم ـــ چقدر خوششانسیم. خوششانسیم که آبگرمِ شهری داریم و برقمان گاهوبیگاه قطع نمیشود. خوششانسیم که خیلی راحت میتوانیم از کارهایمان در اینستاگرام و داشتن مرزبندی با خانوادههایمان و اینکه خودمان از پس کارهایمان برمیآییم، حرف بزنیم. بعضی از خانوادههای ما آنقدر خوششانس بودند که اول از همه با هواپیما از سرزمین مادری فرار کردند و مجبور نشدند با قایقی سرگردان خود را بهسختی به اروپا برسانند.
در این عصر «بیداری» شاید باید حواسمان باشد که کجا هستیم و از چه راه دوری آمدهایم. منظور این نیست که رنجهایی که بهعنوان مردمی ستمکشیده در غرب متحمل میشویم فراموش کنیم، شاید برای اینکه از تمسخر خودمان دست برداریم. نمیخواهم جسارتا دوستان ترقیخواهم را مسخره کرده باشم، اما برایم عجیب بود که مثلا به توئیتر سر بزنم و دربارۀ فقدان ظرفیت لازم برای دوستِ خوببودن بحث کنم، در حالیکه کودکی از من ۲۰ افغانی (تقریبا معادل ۲۵ سنت آمریکا) طلب میکرد. عصبانیبود خوب است. شاید بهتر باشد طوری عواطفمان را بهخدمت بگیریم که موثر و مفید واقع شود. هرروز ناراحتی و گلایهکردن، کار بیفایدهای است.
افغانستانیها مردمی خوب ولی سختیکشیدهای هستند که در یک جامعۀ چندقومی زندگی میکنند. اتحادشان در قوم است، هرچند به ضررشان است چون اختلافات قومی و قبیلهای زیادی بین آنهاست. افغانستانیها شدیدا به یکدیگر متکی هستند. حتی دعوای رانندهها، با کمک پلیسِ ترافیک و عابران حلوفصل میشود. اینها بود که باعث شد متوجه شوم که آن «خودمراقبتی» و فَردیتی که ما در غرب آموختیم، چیزی جز یک توهم لیبرالی نبوده است. به نظرم ما در غرب به مسیر اشتباهی میرویم و فکر میکنیم تا وقتی «من» حالم خوب باشد، زندگیِ شادی خواهیم داشت. ولی ما آدمها ساخته نشدهایم که تنهایی زندگی کنیم.
فروتنی
افغانستان واداراتان میکند فروتن باشید. شاید با قدری احساسِ فردیت میرسید آنجا، ولی همۀ این احساس در چند ثانیه از بین میرود. همینکه احساس افغانبودن کنید، کافیست چند کلمه فارسی حرف بزنید، و دیگر چنین احساسی نخواهید داشت. تجربۀ پذیرش و ردشدن در کنار هم هستند. افغانستان سرزمین افراط و تفریط است. اینجا تعادلی درکار نیست. زیبا و حیرتانگیز، همراه با تواضع و فروتنی و پدرسالاری و زورگویی. مردمی خوشخلق، که هرلحظه ممکن است از کوره در بروند. آنجابودن خاکیِتان میکند چون میفهمید چقدر وابستهاید ـــ آدمی باسواد یا شاید با تحصیلات عالی ـــ که گوشی موبایل دستتان است ولی افغانستانیهای بیسواد هفده تا کار دارند که در طول روز انجام دهند و باید همۀ آنها را به حافظۀ خودشان بسپارند چون نوشتن بلد نیستند. آنجا شما با چیزهای کمتر، کارهای بیشتری میکنید. افغانستانیها خیلی کم دارند.
این کشور پر از آرزوهای بربادرفته است. فکر کنید که بیست سال پیش موسیقی اینجا ممنوع بود. هیچ کافیشاپی در کار نبود که مرد و زن آنجا باهم قرار عاشقانه بگذارند، که حالا در کابل همه جا دیده میشود.
این کشور پر از آرزوهای بربادرفته است. وعدهها محقق نشدهاند و هشدارها نادیده گرفته شدهاند. سیاسیون و مردان قدرت تحت لوای حفاظت از مردم دنبال منافع خودشان میروند. با اینحال، این کشور بسیار الهامبخش است. فکر کنید که بیست سال پیش موسیقی اینجا ممنوع بود. هیچ کافیشاپی در کار نبود که مرد و زن آنجا باهم قرار عاشقانه بگذارند، که حالا در کابل همه جا دیده میشود.
امید به زندگی همواره رو به افزایش است. کابل دیگر جایی پر از سوراخ گلولهها نیست بلکه پر ایدههایی برای آینده است. هربار که گوشیام را درمیآورم که اخبار آمریکا را پیگیری کنم، کمی خجالت میکشم. این همه منابع و این همه خودویرانگری. الان نزدیک پنجاه سال است که افغانستانیها درگیر جنگ و بیثباتی و خشونت هستند. دقیقا بهانۀ آمریکا برای رفتارش چیست؟
تواضع افغانستان، همۀ وجودتان را فرا میگیرد. این برداشت خود من، و سفر شخصی من است. سفرم به آنجا ادامۀ تلاشهای افراد زیادیست که قربانی شدهاند تا راه را همراه کنند ـــ کسانی که در غربت زیستند و برگشتند تا خدمتی کنند. من هم به روش خودم این کار را کردم. خیلی وقتها از اینکه افغانستان را در زندگی خودم نادیده گرفتم، از دست خودم عصبانیام. در همۀ این مدتی که میتوانستم، کمکی نکردم. هرلحظه در افغانستان، لحظۀ جوابگویی به خودم بود، و بررسی رفتارهای گذشتهام و یادآوری همۀ اشتباهاتم. فروتنی بهترین دوست آدم میشود.
اعتلای خودمان یعنی اعتلای افغانستان
وقتی به جامعه مهاجران افغان فکر کردم، همین احساس شرم سراغم آمد. واقعا چرا ما رهبرانِ بیشتری نداریم که در جامعه پیشقدم شوند؟ چرا وقتی اینقدر نیاز به اتحاد در جامعه داریم، اینقدر تفرقه وجود دارد؟ واقعا بهانۀ ما چیست؟ منظور این نیست که آسیبهای روحی، که ما مهاجران متحمل شدهایم را فراموش کنیم. هدفم هشداردادن است. من این سوالات را از همۀ ما، اول از خودم، میپرسم.
آنجابودن ضمنا به من آموخت که ذهنیتی که من از استقلالِ افغانستان داشتم، دور از واقعیت است. کشور افغانستان شدیدا به کمکهای غرب و سازمانهای بینالمللی وابسته است. از اینگذشته، ایران، روسیه، پاکستان، هند و کشورهای دیگر همچنان در این کشور نفوذ دارند. این تاحد زیادی استقلالعملِ سیاسیون افغانستان و همچنین مردم این کشور را از آنها گرفته است.
دلم برای خیلی چیزهای افغانستان تنگ خواهد شد، اما بیش از همه دلم برای مردمم تنگ میشود ـــ مردمی که از انار قندهار شیرینترند.
برای همین اگر واقعا میخواهیم به افغانستان کمک کنیم ـــ که بهعقیدۀ من وظیفه و تکلیف همۀ مهاجران افغانیست که به غرب رفتهاند ـــ اینجا در آمریکا باید خیلی بهتر عمل کنیم. وجود یک جامعۀ نیرومند از مهاجرانِ افغان که ازلحاظ سیاسی فعالتر و ازلحاظ اجتماعی مسئولیتپذیر باشد، باعث ارتقای آیندۀ افغانستان خواهد شد. ضمنا نباید فراموش کنیم که ما اینجا در آمریکا هستیم و باقی خواهیم ماند.
افغانستان شاید برای بعضی از ما «خانه» محسوب شود، ولی مدت زیادی امنیت نخواهد داشت. کمترین کاری که میتوانیم بکنیم این است که در واشنگتن دی.سی. و همینطور [شهرهای دیگر مثل] ساکرامنتو، آلبانی، و ریچموند از منافع خودمان و مردم افغانستان دفاع کنیم.
آینده روشن است
برای زنبودن، قاعدتا افغانستان یکی از سختترین کشورهای جهان است. ولی من آنجا با برخی از بهترین زنها مواجه شدم. زنانی که به تنهایی یک خانوادۀ کامل را بزرگ میکنند، چون شوهرانشان معتاد شدهاند و آنها را رها کردهاند. زنی شجاع مثل پشتانه که یتیمخانهای را اداره میکند و به دختران رواداری و عدالت و دموکراسی میآموزد ـــ اندیشههایی که در افغانستان، نسبتا رادیکال هستند. زنانی هستند که دارند جامعه مدنی را متحول میکنند، مثل شهرزاد اکبر (رئیس کیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان) و ماری اکرمی (مدیر اجراییِ شبکۀ زنان افغان). زنان بسیار دیگری هستند که قهرمانان ناشناختۀ وطن ما هستند.
منفیبافی دربارۀ افغانستان آسان است. در افغانستان هیچ چیزی آسان نیست. کشوریست با یک میلیون مشکل و مانع و مسئله. یک روز بارش باران در کابل به من نشان داد که افغانستان در خط مقدم خیلی چیزهاست، ازجمله تغییر اقلیم. ولی افغانستانی که من دیدم، کشوری پرآتیه است؛ با نسلی جوان در آرزوی صلح، و انسانهایی که مشتاقند تحصیلکرده و کارآفرین و سیاستمدار شوند. دلم برای خیلی چیزهای افغانستان تنگ خواهد شد، اما بیش از همه دلم برای مردمم تنگ میشود ـــ مردمی که از انار قندهار شیرینترند.
ــــــــــــــــــــ
منبع: medium