پشت شالیزارهای لشتنشا، از خیلی زمانهای پیش آقامراد بود و یک کت قهوهای که برای خواستگاری از نعنا خانوم آن را از بازار رشت خریده بود. یک کت قهوهای و چهارخانه که آقامراد با اولین دستمزدش آن را خریده بود. کت از اولین بوسهی آقامراد به فرق سر نعناخانوم با او بود. توی اولین دیدار خواستگاری با او بود، توی مهمانی و عیددیدنیها با او بود.
آقامراد تابستان و زمستان کتش را میپوشید و با آن میرفت به شالیزار؛ میرفت بازار، میرفت رشت، میرفت فومنات، میرفت به تهران. هر وقت که برمیگشت خانه، برس هدیهی پدرزنش را برمیداشت و خوب کتش را تمیز میکرد. آویزانش میکرد به جارختی و میرفت دستهایش را میشست. بعد مینشست سر سفره تا نعناخانوم کتهی هر روزش را بیاورد. کتههای نعنا نه شفته بود، نه دانه. تهدیگش همیشه طلایی بود و بوی دود و کره میداد.
کته همهی زندگی این دو نفر بود. چه با ماست، چه خالی و چه با خورشت. نه غصهشان بود و نه غمشان. چشمشان به هم بود و گوشهایشان به هم. از حجرهای میگفتند که یک روز میخواهند بخرند، از زیلوی حصیری که میخواهند برای عروس جدید فامیل ببافند، از کلمههای جدیدی که یاد گرفته بودند. این وسط بوی کته بلند میشد و توی خانه میپیچید به در و دیوار و هوش از سر کت قهوهای میبرد.
کت دیوانهی بوی کته شده بود. آرزویش این بود که برای یک بار هم که شده آقامراد وقتی به خانه رسید آویزانش نکند،همانطور کتپوشیده بنشیند سر سفره بلکه دانهای چیزی بیفتد روی آستینهایش، توی جیبهایش و بتواند دلیل آن برق چشمهای آقامراد را بفهمد. کت قهوهای هر روز از روی جا رختی زل میزد به دهان آقامراد و نعناخانم و جویدنشان را نگاه میکرد؛ چانهشان را میدید که بالا و پایین میشود؛ کنار چشمهایشان را میدید که چین میافتد و قاشقها را میدید که تند تند توی دهانشان میرفت و خالی برمیگشت.
سالها گذشت. لیلا آمد، فرهاد آمد و هر دو بزرگ شدند. آقا مراد حجره توی بازار گرفت و رفت و آمدش به رشت و تهران بیشتر شد. کت قهوهای با این که هنوز سالم بود، ولی دیگر مثل سابق نمیتوانست با آقا مراد همه جا برود. آرنجهای مراد، روی آستینهایش جا انداخته بود، آسترش جا به جا وصله خورده بود و رنگش مثل قبل گرم و تیز نبود. کت بیشتر وقتش را توی کمد اتاق آویزان میماند. صبر میکرد تا ظهر شود، عصر شود و باقی کتها بیایند و از روزشان برایش تعریف کنند. از بازار و قیمتها، از لکنت حاج علیبزاز و لطیفههای حاجمحمود و شلوغی و دود اتولهای تهران. کتهای سیاه و سورمهای، فاستونی و خز کنار هم درد دل میکردند، میگفتند و میخندیدند. گاهی هم از غذاهای خوشمزهای میگفتند که با آقا مراد توی کبابی خورده بودند، توی ساندویچی خورده بودند، توی عروسی خورده بودند. جای لک ماست و بادمجان را نشان میدادند به هم، جای روغنهایی که در سیاهی پارچهشان گم شده بود را نشان میدادند و عشق میکردند. کت قهوهای ولی ساکت بود. چشمهایش را میبست و برای حرفهای آنها رنگ و بو و شکل میساخت. انگار که خودش رفته باشد توی دود تهران، سرفه کرده باشد و خاک روی مبلها را تکانده باشد.
کتها، هیچکدامشان حرف کتههای نعنا خانوم را نمیزدند. انگار آنها نه بویش را شنیده بودند و نه فرصت نشستن پای میزش را داشتند. شاید هم خوششان نمیآمد. آخر آنها بوهای دیگری به مشامشان خورده بود. نمیدانستند بوی کتهی سر ظهر، بعد از راه رفتن توی شرجی شالیزار یعنی چه. برایشان کته نه عطر داشت، نه رنگ و نه مثل مویز شیرینیاش پخش میشد توی گلو.
کتها بیشتر میشدند، میآمدند، میرفتند و آقامراد پیرتر میشد. اما باز کت قهوهای همانجا یک گوشهی کمد کز کرده بود. گهگاه به دست نعناخانوم بیرون میآمد و گرد و خاکش گرفته میشد و دوباره میرفت زیر پتویی از پلاستیک و آویزان میشد جایی که بود. زیر پلاستیک بوی خودش بود و بوی دستهای نعنا خانوم. دستهایی که مثل قدیم، نه دیگر بوی برنج دودی داشتند و نه شیرینی پرتقال و نه تندی سیر.
کتها، همه میگفتند آقا مراد سرش شلوغ است. برای همین به کمد سر نمیزند. میگفتند آقامراد یک کت جدید خریده و همهاش آن را میپوشد. بعد هم یکی دیگرشان گفت که از لای در دیده که آقا مراد، آنقدر پیر شده که همهاش توی خانه است و لباسهای راحتی میپوشد. برای همین است که نمیآید سراغ ما. هر روز برای هم از این جور قصهها میگفتند و به خیال خودشان سر کت قهوهای را گرم میکردند و وقتی میشنیدند که کت در جوابشان فقط میگوید «هوم»، خیالشان راحت میشد و دوباره میخوابیدند و دیگر نمیشنیدند که کت، در سکوت زیر پلاستیکش چشمهایش را میبندد و به یاد روزهای توی شالیزار، زیر لب آوازهای آقامراد را زمزمه میکند و اشک میریزد. دلش لک زده بود برای این که یکبار دیگر خود مراد را ببیند. یا نعناخانوم را. حتی به دیدن عکسشان روی دیوار هم راضی بود، ولی جز سکوت و قصههای تکراری هیچچیزی نصیبش نمیشد.
آن روزی که فرهاد و لیلا در کمد را باز کردند و کتها را دانهدانه بیرون کشیدند، با خودش گفت «حالا میشود. حالا دیگر میشود مراد را دید.» اما چیزی شبیهتر از چشمهای فرهاد به مرادآقا نصیبش نشد. چشمهای فرهاد ماند روی کت و صدایش بلند شد: «هنوز اینجاست لیلا.» و دوتایی زل زدند به کت. بیرونش آوردند و دست کشیدند به یقه و آستینهایش. دستشان نه بوی کره میداد، نه گِل نه برنج نه خاک. بویی شیرین و نرمی داشت که مثل برگ گلها بود. لیلا دست کرد توی جیبهای کت و یک تکه کاغذ درآورد. یک ورش آدرس و نمرهی آقای محمدی بود و روی دیگرش یک بیت شعر:
«اگرت بدره رساند همی به بدر منیر/ مبادرت کن و خامش باش چندینا»
فرهاد کت را بو کرد. ریشهایش نرم بود و گونههایش نرم. گفت: «شاید به درد کسی بخوره.» و بعد کت را تا کرد و با خودش برد بیرون از خانه. کت را گذاشت میان هزار تکه هزار تکه پارچهای که پیش از این نمیشناختشان. آن همه سال سکوت توی کمد، جایش را داده بود به شلوغی بازار انگار. غوغا بود بین لباسها و پارچهها.
کت، دلش رفت برای بوهایی که آنها میگفتند. برای بوهایی که میدادند. برای حرفهایی که میزدند. برای بوهایی که تعریف میکردند: قیماق سرد، قلیهی داغ، زعفران و هل، سیر و کاری، روغن و گشنیز. چشمهایش را میبست و برای خودش خانهای میدید با مراد و نعنا، کز کردهاند زیر کرسی و پشت دادهاند به پشتی سورمهای و از سرما چسبیدهاند به هم. نعنا دور سرش یک روسری سبز گره کرده و مراد، شال بافت پدرش را پیچیده دور گردنش. انگشتهایشان را میبرند روی کرسی و دانههایی که جا ماندهاند را یکی میگذارند توی دهانشان.
کت دسته شد. تمیز شد. تا شد و نشست توی سبد. رفت تا رسید بر تن «شاهو»ی نوجوان. بزرگ بود و باید زیر رشتی پسرک جمع میشد و چین میخورد. اما چیزی توی دل شاهو میتپید که او را یاد مرادآقا میانداخت. شلنگتختهها و تپش تند قلب شاهو مثل اولین پرتوی خورشید بود به شالیزار. گرمی تن شاهو، به گرمی چایهای مراد بود در وقت خستگی. شاهو دکمهها را سفت میبست و کوه را میدوید بالا. میدوید توی سرما و میافتاد آنور کوه. مثل پر سبک بود و مثل غزال چابک و تیز. گاهی توتون میکشید و گاهی جیبش را پر میکرد با مداد و دفتر. بوی کاغذ به دل کت مینشست. نرمی و سرمای برف را دوست داشت. شاهو را دوست داشت. خوابش که میگرفت شاهو، کت خودش را میفشرد به تن پسرک و تنش جوانش را بو میکرد. نبض گردن شاهو وقت خواب، به لختی قیلولهی ظهر روی رختآویز بود و گیجی بوی کته. خانهی مراد و نعنا دوباره به یادش افتاده بود بین این همه خاک و زمهریر. دلش میخواست با شاهو حرف بزند. بهش یاد بدهد چطور برنج بشوید و روی شعله بگذارد. چطور آن کرهها را بیندازد توی برنج و نمک بزند. اما شاهو دلش با برنج نبود. سرمای کوه و سفرهای هر روزه وقت برنج نمیگذاشت. خوراکش یا گوشت اسب و خرگوش بود یا شیر بز یا نان و کره.
شاهو صبر میکرد تا نور برود، بعد بارش را میانداخت روی دوشش و توی تاریکی از کوه بالا میرفت. تیز بود انگار که توی همان کوه دنیا آمده بود. یکوقتهایی لیز میخورد، سر میخورد، تند میدوید و یکوقتهایی هم آرام میشد لای سنگها. صدای نفسش را میشد شنید که کی میترسد و کی سردش است و کی تلخ ولی شاد.
کت زمزمههای شاهو را از بر شده بود. با او زیر بار کفش و چوب و برف و خورشید میرفت و دیوانهی وقتهای آرام شدن شاهو بود لای صخرهها. وقتی ضربان، سینهاش را میکوبید به سینهی کت و نفس تندش میخورد به یقهها. شاهو انگار توی تن کت میدوید و بازی میکرد اینوقتها. ضربان شاهو مثل موجهایی که با مراد توی ساحل دیده بود و دستهایی که با مراد و نعنا توی عروسیشان تکان داده بود.
با همهی اینها کت میدانست که برای تن شاهو کافی نیست. زیر بوران کوههای عمود و دشتهای باز، کت خیس میشد، سنگین میشد. تار و پودش شل میشد و سرما بیشتر از تنش رد میشد. شاهو با خودش هر بار میگفت: «اینبار یکی دیگر هم باید بپوشم». اما نمیرسید آن روز. هیچوقت نرسید. پای شاهو سر خورد از بالای «تته». کت به این سرخوردنها عادت داشت ولی نه بیشتر از ۲ شماره. نه با «های» کشیدن یکبارهی شاهو. نه با ریزش برف. نه با خون داغ پیشانی و نه با سکوت یکبارهی همه چیز.
تن شاهو زیر برف مانده بود و هیچ صدایی جز نفسهایش نمیشنید. پایش پیچیده بود زیر سنگینی بار و سنگ زیر پایش در رفته بود. حالا پایش آزاد بود و خودش سوار بر بار و تنش زیر یخ و برف. گلویش خسخس میکرد و کمرش تیر میکشید. سنگینی برف رویش مثل کرسیهای خانهی باباجیاش بود. یکطوری که نه دلش میخواست و نه میتوانست وقت خواب مادر و پدرش، در برود تا آشپزخانه و شیشهی نوشابه سر بکشد نصفهشبی. با خودش شمرد: «یک، دو، سه، چهار، پنج….»
اسم مادرش را گفت. اسم پدرش را گفت. اسم برادرش را گفت. دستش را میچرخاند شاید برف را بزند کنار. شاید هوا بیشتر بشود. شاید آسمان را ببیند. بند بارش ولی پیچیده بود دور آرنجش. ول نمیشد.
اسم غذاها را شمرد: «ران مرغ، نوشابه، کلانه، ویسکی عمویش، کباب دندهی اسب، چای داغ. قند.»
کت خودش را بیشتر و بیشتر میچسباند به تن شاهو. برف تار و پود کت را هم خیس کرده بود و یخ. ولی دلش نمیخواست تن شاهو همانجا بماند. دلش میخواست یکی باشد، پیدایش شود، بیاید و این برفها را کنار بزند. دستشان را بگیرد، زیر بغلشان را بگیرد و بلندشان کند. ببرد توی قهوهخانه، لای دود تنباکو و عرق مردها و بوی نمدهای خیس. ببرد لای پیالهی عدسهای داغ، لای بوی پیاز و ترقترق هیزم. لای بوی برنجی که شاید، یک نفر روی بخاری قهوهخانه گرم کند. بوی ظهرهای گرم و شرجی مراد و نعنا. بوی…