۱
بوق قهوهای پیچدار که از شاخ بز کوهی بود چند شاخه گل بر سر و طوق نقره به گردن داشت و به نوعروسان بزک شدهای میمانست که در دستان علیآقا بوق زن محل میرقصید و خبر شروع مراسم را جار میزد، صدایش با دمامهای چوبی درهم تنیده میشد و بر شور عزاداران در میدان سینهزنی میافزود، چوب دمام با ضرب بر پوست نازک اما محکم آن کوفته میشد و صدای نعرههای پوست در استوانهی چوبی میپیچید، سنجهای کوچک فلزی همچون کودکان بازیگوش در هوا میچرخیدند و بهم میخوردند و شاید شادی میکردند، آوای همهی این آلات موسیقی طنین موجهای خروشان دریای جنوب که به صخرهها میخوردند را در خود داشت، موج فضا را میشکافت و با همان شدت به پردهی گوش سِر شدهی تماشاچیان میخورد.
عزاداران بوشهری مراسمات را بر طبق سنت اجداد در نیمههای شب برگزار میکنند و سینه زنان حلقههایی به دور نوحهخوان میبندند و چفیه به کمر دستها را بالا میبرند و شانهها را تا نزدیکی زمین پایین میآورند و با صدای نامفهومی که از دهانشان بیرون میآورند به سینهی خود میکوبند.
۲
نوحهخوان پیرغلامی بود که نوایش دیگر خوش نبود و تنها همچون رهبر ارکستری جماعت را با چوب نوای خود همگام و هماهنگ میکرد، چشمان رگزدهی بعضی از سینهزنان در میان جمعیت زنان به دنبال همسر، مادر، خواهر و گاهی دوستِ حال و گذشته و شاید آینده دودو میزد تا خودنمایی کند.
نوحهی پیرمرد جدید و از سرودههای خودش بود که هر سال به همراه چند آواز قدیمی و دلتنگ کننده اشک از چشمان پیرزنان و پیرمردان جاری میساخت، حاج اسماعیل نوحهخوان میگفت خیلی از شعرها سینه به سینه به او رسیدهاند و نوحههای هرسالهی خودش را هم نمینویسد و تنها روی کاست ضبط میکند.
۳
صدای رضا سرخو زیر و خارج در بین خیل سینهزنان مخالف میآمد و در گوش پدرش خالوممد خوش مینشست، رضا سرخو زنگلهی پای تابوت خالوممد بقال بود که بعد از نذر و نیاز و سه بار ازدواج گیرش آمده بود، ظهرها با مادر جوانش به حسینیه میرفت و شبها به همراه پدر پیرش به مسجد میآمد، کوتاه قامت بود، موهای زردی داشت که خالوممد میگفت به جد پدریه ندیدهاش رفته و گونههای سرخش نه همچون خدیجهخانم و نه مثل خالوممد بود، خالو به داشتن پسر شاد بود و قیافهی رضا سرخو برایش مهم نبود.
۴
بعد از مراسم روضه قبل از اذان مغرب ننهغلامعلی و آباجیبتول از کوچهی کنار مسجد غریب راهیِ خانه بودند که در انتهای کوچه رضا سرخو را دیدند، ننهغلامعلی گفت: «رضا اینجا چه میکنی، مادرت کجان؟ روضه هم نیومده بود.»
رضا سرخو خواست جواب بدهد که آباجیبتول نگاهش را روی موهای طلاییش سُر داد و به صورت سفید و گونههای سرخ رضا سرخو که بخاطر همین گونههای مثل دل انار قرمزش به رضاسرخو معروف بود و در بین بچههای سیاه و سبزهی بندر وصلهی ناجورش کرده بود، انگار یاد چیزی افتاده باشد حرفش را خورد و تنها نگاهش را از آن گونههای لبویی برداشت و رو به ننهغلامعلی گفت: «بریم نزدیک اذانه» و بیآنکه منتظر جواب رضا سرخو باشند راه افتادند رفتند.
در راه آباجیبتول گفت: «نمیدونم این بچهی خالوممد به کی کشیده که اینقدر چهرهاش با ننه و باباش تومنی ده تومان فرق میکنه»، ننهغلامعلی که میدانست حرف هر سال محرم و صفر زنهای محل رضا سرخو و بیشباهتیش به والدینش است گفت: «به هر کی رفته که رفته، به ما چه آباجی، هر کی تو گور خودش میخوابه»، آباجی بتول هم که انگار بهش برخورده باشه رو کرد به آسمان و بین انگشت شست و اشارهاش را گزید گفت استغفرالله.
ننهغلامعلی کلید را از پر مقنعهاش باز کرد و انداخت داخل سوراخ دهانهی در چوبی زرد و سبز رنگ که با حوصله طرح پرچم برزیل روی آن کشیده بودند و در را هل داد و کلید چراغ دالان باریک ورودی خانه را زد، گچهای دیوار نم داشتند و دالان نمور بوی نا میداد.
ننهغلامعلی به حیاط که رسید چادر سیاهش را روی طناب وسط حیاط انداخت و رفت کنار شیر آب حوض و وضو گرفت، گوشش صدای پچپچ آهستهای را از داخل انبار شنید، به آن سمت رفت و در آهنی آن را باز کرد، غلامعلی میان انباری ایستاده بود، ننه به او گفت: «ها اینجای؟ نرفتی تجارت خونهی حاجی» غلامعلی که اضطراب در چهرهاش پیدا بود و صدایش میلرزید نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد: «نه ننه امروز نوبت ممدوقنبر بود منم حالم خوب نبود، گفتم خونه بمونم استراحت کنم» ننه که حرفهای غلامعلی را باور نکرده بود حرفی نزد تنها آهی کشید و چادرش را از روی طناب برداشت و رفت توی اتاق پنجدری سجادهاش را پهن کرد و قامت بست.
۵
رطوبت هوای بندر مثل باران بود و آن شب عزاداران با لباسهای غرق عرق و بعضی کبره بسته دور دستهی دمامزنان جمع شده بودند و منتظر نوبت بودند تا دمام را بگیرند و بر آن بکوبند، نوای بوق حزین بود و انگار غم مردهای را از دور دستها به میدان محل میآورد و مصیبت را جار میزد.
قطرات عرق جویی ساخته بودند و از بین موهای طلایی غلامعلی تا آخرین لبههای پرتگاه صورت سفیدش میگذشتند و روی چانهاش میآمدند و خود را به پایین پرت میکردند، قطراتی که بیراهه میرفتند را با سر انگشتان همچو گلبرگ لطیفش میگرفت و به زمین پرت میکرد.
غلامعلی دستان استخوانی عصمت را محکم گرفته بود، او آرام در گوش زینب نجوا میکرد: «دوستت دارم، بعد از ماه صفر به ننم میگم بیاد خواستگاریت و به عامو احمد بگه که ما همدیگه رو دوست داریم و اگر نذاره عروسی کنیم هر چی شد پای خودشن، فعلاً تو فقط به نقش رباب برا تعزیه عاشورا فکر کن، درستش میکنم عزیزم» و بیشتر دست عصمت را فشار میداد.
عصمت گفت: «خوب الان دو ساله همین رو میگی هر سال هم بعد از ماه صفر میری کویت و تا محرم پیدات نمیشه، منم خواستگار دارم، همین عبدالله که نقش حرمله بازی میکنه و تازه از ریشهر اومدن توی محل، مرتب ننهاش میاد خونمون قربون صدقهام میره، به ننم هم گفته که برا عبدالله میخوامت و قرار شده بعد از ماهصفر بیان شیرینی بخورن»
غلامعلی که حالا دست عصمت را رها کرده بود و به ساعتش نگاه میکرد گفت: «خوب اگه بنفعتن زنش بشو» و تُف غلیظی به زمین انداخت. از انتهای کوچه صدایی گفت: «کی اونجان؟ ایست! توی کوچهی تاریک چه میکنین؟» و صدای پای چند نفر که میدویدند، عصمت و غلامعلی هر کدام در پیچ کوچهای گم شدند.
۶
نزدیک اذان ظهر بود، آفتاب تا فرق سرش پایین آمده بود، جمشید با لباس سیاه شوره بسته، شلوار دبیت سیاه حاجی علیاکبریش که خشتک آن از زور تند دویدن خیس شده بود در حالی که دمپایی جلو بستهی بزرگش را روی زمین میکشید، از شدت خشم سر طاسش سرخ شده بود، در خانه را با لگد محکمی باز کرد و از پلههای پیچدار بالا رفت، جلوی در اتاق ایستاد، خواست با همان لگدی که در حیاط را باز کرده بود این در را نیز بگشاید که بهیاد مادر مریضش افتاد و نفس عمیقی کشید و در را آرام باز کرد.
فنر در صدای نالهی بلندی کرد اما مادر هنوز خواب بود، رو کرد به سکینه و با دست به بیرون اتاق خواندش، سکینه که ترسیده بود مثل گنجشک کوچک باران زدهای کنج اتاق میلرزید سرش را بالا انداخت و آهسته گفت نمیام، جمشید خواست فریاد بزند، گیسوان سکینه را در دست تاب دهد و از پلهها پایین ببردش و تا وسط حیاط خرکشش کند اما مادر تکانی خورد و جمشید در اتاق را بست و رفت توی آستانهی اتاق نمدار خودش نشست، حرفهای کریم مثل زنگ ناقوس کلیسای ظهور خیابان ششم بهمن در سرش دنگ میکرد.
کریم گفته بود: «بعد از تمرین دیشب تعزیه سکینه که نقش حضرت زینب رو داشته به بهانهی تاریکی کوچهها و تنهایی و ترس از مسیر با غلامعلی همان تخم و ترکهی انگلیسیها که هر سال نقش حضرت عباس را بازی میکند و بلند بالا و خوشبروروست همراه میشه، آقا جمشید خودت که میدونی غلامعلی گرچه به صورت و قد و قامت زیباست اما سیرت پلیدی داره و بسیاری از خانوادهها را پاشونده، خیلی از زنای سفید بخت محل رو همین هیچی ندار سیاه بخت کرده، حالا راست یا دروغ نمیفهمم اما میگن زنگ صداش هوش از سر مستمعین میبره و دههی اول محرم زمان جولانشه و وقتی زنای محل ازش حرف میزنن صورتاشون انگار گلی که آبش داده باشند باز میشه و رو در چادرهای سیاه پارچه ژاپنیشون میکنن و لبخند میزنن و بلانسبت تنها مردیه که حرفش و نامش از سختی دیوارا و گمونههای گنگ خانهها میگذره و قند توی اعماق وجود زنانگیشون آب میکنه، هر سال توی گفتگوهای زنونه که در هنگامهی پاک کردن سبزی آش عاشورا اوج میگیره تنها اسم پلید اونه که همچون مهتاب شب چهارده تمام ستارهها رو میخوره و میدرخشه، اما بوی این سرخوشی خیالبازی با غلامعلی دیگه به گنداب دل خون مردان محل بدل شده، بالاخره یه مردی باید قبل از اینکه بعد ماه صفر بره کویت حالیش کنه که مردای چهارمحال بیناموس نیسن، مو که خواهر ندارم اما تو مواظب آبروت باش کوکا، با سکینه حرف بزن و نصیحتش کن».
جمشید غرق در التهاب بود و حالا مثل اسپند روی آتش خون خونش را میخورد، با خودش حرف میزد اما صدایش نامفهوم بود و پر خشم، چشمان سرخش به شناشیل جلوی آستونه دوخته شده بود.
سکینه کنج اتاق به نقش حضرت زینب در تعزیهی عاشورا فکر میکرد و برای دلش و برای آبروی برادر یا شاید مصائب حضرت اشک میریخت.
۷
حاج محمدرضا صاحب تجارتخانهی گلف در گوشهی دفترش پشت میز بزرگ چوبیش که نقش و نگارش میگفتند کار نجاران عمانی است به صندلی چرمیش تکیه داده بود و به صدای بلبل خورموجیش گوش میداد، حاج محمدرضا این پرنده را خیلی دوست داشت و همیشه قفسه را بالای در دفترش آویزان میکرد.
گربهی پشمالوی حاج نادربزاز چشمهای ناپاکش را به بلبل دوخته بود، حاج محمدرضا پیشتی کرد و بعد چرخید سمت ماشاللهخان معینالبکا و گفت: «ماشالله خط زنا رو کور کن، شنیدم دیشب بعد از تمرین تعزیه سکینه خواهر جمشید به همراه غلامعلی گوربگوری جایی رفتن، این مرتیکه هم نون قیافهشو میخوره، امسال که گذشت اما از سال بعد نقش زنان اهلبیت هم میدی مردای تعزیهخون اجرا کنن مثل بالاسونیا خودم سال سی که برای کاری ماهحسین تهران بودم توی تکیه دولت دیدم مردا نقش رباب و حضرت زینب بازی میکردند به چه خوبی، این چند شب هم حواست به غلامعلی بیآبرو باشه»
بعد دستانش را به سینه گذاشت و منتظر جواب ماشاللهخان شد. ماشاللهخان معین البکا در حالی که سبیلهای جوگندمیش را میجوید، سیگار اُشنویش را گوشه لبش گذاشت و پُک محکمی زد و دودش را به هوا داد و گفت: «حاجی بنده بیتقصیرم و معذور، اون پدر سوخته اینقدر تیاترش خوبه که نمیشه حذفش کرد، کاری به عقبهاش ندارم ولی دهن که باز میکنه اشک از چشمان تماشاچیان راه میافته، تعزیهی محل رو همین پدرسوخته رونق داده، از بندرگاه فرستاده بودند دنبالش بره نقش امام حسین براشون بازی کنه، من نذاشتمش، بانی آوردنشم خودتون بودید، وقتی از عامری آوردینش تجارتخونتون یادتونه؟»
حاج محمدرضا غرش کرد: «والا ما هر چه کردیم برا آخرتمون بود، که اونجام اگه کار خیر نکرده باشیم امام حسین بخاطر چهارتا قطر اشکمون شفیعمون بشه» و آهستهتر افزود «چه میدونستیم ای زندیق دنبال صغیر و کبیر میافته، حالا یه طوری نشه توی این وانفسا کلاه جاکشی سر ما هم بذارنا»
ماشالله خان دوباره سبیلش را کُرچاند ته سیگاری را داخل زیرسیگاری روی میز لِه کرد و نزدیکتر آمد، جلوی حاجی قوض کرد و گفت: «حاجی به قبر شش گوشهی امام حسین که قفلش گرفتم قسم، من چشم ازش برنمیدارم و تا جون توی تنم هست چهار چشمی مواظبم اما جلوی زنایی که میان تماشا رو چطوری بگیرم؟ همبازیاش چه کنم؟»
حاج محمدرضا نگاهی به ماشالله انداخت گفت:«تف توی ذاتشون، ببین سر عزای حسینم هیزی میکنن، حیف اون ننهاش که چقد محجوبه» بعد با خشم پاکت سیگار ونستونش را برداشت و نخ سیگاری از داخل آن بیرون کشید و گوشهی لبش گذاشت و از داخل قوطی کبریتش که نقش سبد پر گلی روی آن بود کبریتی در آورد و آن را روشن کرد و دودش را به هوا داد و دوباره گفت:«سگ پدر پیغام داده کتایون و دخترا هم دعوتند بیان برا تعزیه عاشورا، حالا خیالم از کتایون امنه اما این سوگلیمون منیژه چه؟» بعد انگار متوجه ماشالله شده باشد حرفش را خورد، خشم تمام وجود حاجی را گرفته بود و در حالی که سیگار توی دستش میلرزید ادامه داد:
«مخارج تعزیه را برای ثوابش برعهده گرفتم نخواستم که توش ناموس به حریف بدم، اینکه دیگه عزاداری نشد، دمام زدن عبدوسیا دیدی؟ مردک قوال نمیدونم عزاداری میکنه یا رقاصبازی استغفرالله» دستهی پولی از توی کشوی میزش بیرون آورد و داد به معینالبکا و گفت: «برو تا دهنمون به گناه آلوده نشده، برو».
۸
کتایون خانم که از اول چشم دیدار منیژه سوگلی حاج محمدرضا را نداشت و برچیده شدن طومار بخت سفیدش را بخاطر دخترزا بودن و قدم شوم منیژه به رختخواب حاجی میدانست، دیگر امیدی به بازگشت حاجی به بستر قدیمی نداشت، اما چه میتوانست بکند، تنها امیدش به دخترزا بودن منیژه بود و هر روز صبح با همین امید از خواب برمیخواست و روزش را شب میکرد، هر روز به نزد کلخاتون میرفت و جادو میکرد و سینه میکوبید اما سوز دل یله نمیشد.
۹
روز تعزیه میدان غلغله بود، جماعت از سر و کول هم بالا میرفتند، حاج محمدرضا روی صندلی لهستانی چوبی در گوشهای نشسته بود و ماشاللهخان معینالبکا با همان صورت کوسه و خیزران دستش در حالی که عرق از کنار سربند طلا دوزی شدهاش به زیر گردنش میچکید اشاره داد و کاظم و عبدل یکی در ترومپت دمید و دیگری بر طبل ریز نواخت، تعزیه آغاز شد.
هشت مرد که لباس ماهوت سرخ با سر دوشی گلابتون مطلا، فینهی مقوایی منگولهدار و شلوار سرخ پوشیده بودند، شمشیر بر کمر داشتند، زیر تیغ آفتاب ملیلهی لباسشان برق میزد و رعبی به دل میانداخت، با وقار وارد میدان شدند و سپس دستهی سیاهی لشکر اشقیا به زمین خاکی فوتبال وسط محل آمدند و در جای خود جلوی خیمهوخرگاه شمر صف کشیدند، از سوی دیگر نیز اولیا با نوای نوحه و مرثیه وارد میدان شدند.
کتایون خانم رو کرد به دختران گفت: «الان نقش علیاکبر و بعد ابوالفضل و وداع با زینب را اجرا میکنند»، حسن صورتش سرخ، صاف و بی مو بود همچون پدرش ماشاللهخان، مثل مجنون که جام در دست نقش صورتش روی مینیاتورها باشد ظریف بود، وقتی به میدان آمد و شروع کرد به خواندن، پچپچی بین زنها افتاد، هیکل کوچک و نحیفش در لباس سبز و زرهی که به تن داشت لق میزد، بازوی نیقلیانیش به زحمتش شمشیر را دور سر میچراخند، در وقت خواندن و از گرما سرخ شده بود و دیگر آن رنگ زرد ابتدای نمایش را نداشت.
حسن با صدایی دلنواز دل مجلس را لرزاند و برخاک انداختنش شوری در مجلس برپا کرد اما شور دیری نپاید و در هنگامهای که نعش حسن بر زمین بود، به یکباره جنبشی در جمعیت افتاد و زنها با چشمان اشکآلود درهم افتادند، بعد غلامعلی در نقش عباس با قد رشید و لباس مخمل سبز، پر کلاهخود سبز ، زره نقرهایه براق و بازوبند و کمربند نگین دارش، به یک دست علم سبز و دست دیگر شمشیر براقی که در زیر نور آفتاب میدرخشید و بر پشت کمرش مشکی از پوست بز و چکمههای واکس خورده و تمیزش که شلوار تنگش را در خود فرو برده بود وارد شد، زنان با دیدنش فریاد زدند و غلامعلی در بینشان چشم میگرداند و انگار بخواهد برده بخرد زنانِ تماشاچی را ورانداز میکرد یا به دنبال کسی میگشت.
کتایون گفت: «حضرتعباس اومد، اونو روی دست میبرند، حاجی میگفت که از تعزیه بندرگاه و گناوه فرستادن دنبالش اما ماشاللهخان معینالبکا نگذاشته بره، خاطرخواه هم زیاد داره میگن زن سوم خالوممد بقال هم خاطرخواهشه، دیدین رضاسرخو بچهاش چقدر شکل غلامعلی شده، استغفرالله ما هم فقط شنیدیم، خدا آخر عاقبتم بخیر کنه» کتایون خانم از هیجان فقط حرف میزد، برایش هم مهم نبود که کسی گوش نمیکند.
عباس به کنار نعش علی اکبر رفت، بلندبالا بود و لاغر اندام، موهای طلاییاش که اطراف کلاهخودش ریخته بود همچون شرارههای خورشید میدرخشید، چشمان سبزش میان صورت مرمریش میخندیدند، اولین کلماتش را با تحریر و صوتی زیبا بیان کرد، میدان ساکت بود و همه تنها محو نوای ملکوتی و سیمای آسمانی غلامعلی بودند.
صدا از ذیروحی بر نمیآمد، زنان همه اسیرش بودند و نور میدان را تنها از او میدیدند که به آسمان میرفت، وقتی رجز میخواند و به سوی نهر علقمه رفت زلزلهای بین زنان و مردان بپا شد، و در میان هیاهوی گریهی جمعیت همه منتظر آخرالزمان بودند، مردان بر پیشانی و زنان بر سینه میکوفتند. او سپر در دست دور میدان میچرخید و شور عزا را به آشوب تماشا میکشاند و هنگامه آنجا بالا گرفت که به جلوی زنها رسید و آنان برای دیدنش از سر و کول هم بالا میرفتند، در میان بهت دختران حاج محمدرضا، منیژه مثل خوابزدها به سمت طناب حایل رفت و خواست بستهای به سوی غلامعلی پرتاب کند که کتایون دستش را گرفت و عقب کشیدش، منیژه انگار از خواب پریده باشد شرمسار تنها به کتایون مینگریست و کتایون نمیدانست چرا مانع بازگشت روزهای خوب زندگی خود شده است.
۱۰
در هنگامهی نبرد بر سر آب، در کنار نهر علقمه شمشیرها بودند که بر سر حضرتعباس فرود میآمدند، یکی از تیغهها به پهلوی غلامعلی فرو رفته و هر چه او بیشتر فریاد میکرد زنان و مردان بیشتر میگریستند، صحرای محشر بود، خون به درون نهر میریخت، و جمشید راضی از سرباز شمر بودن و کشتن حضرت عباس لبخند در زیر سبیل حاج محمدرضا میدید.