آیفون روشن شد و همزمان تصویر یک دسته گل بزرگ قاب آن را پر کرد. پریسا دکمه را زد و پیش از آن که درب آپارتمان را باز کند، در آینه قدی خودش را نگاه کرد. سالهای جوانی را پشت سر گذاشته بود، اما هنوز جذاب بود. پیراهن زرد آستین کوتاه پوشیده بود با یک شلوار جین ساده و موهای لختش را رها کرده بود روی شانههایش. درب را که باز کرد. یاسمن دسته گل را به طرفش گرفت و گفت: سلام. پریسا اول کفشهای گلی یاسمن را دید. گفت: «از جنگ برگشتی؟» و دوستش را در آغوش کشید. یاسمن که وارد خانه شد، کیفش را روی مبل گذاشت و با دلخوری گفت: «چهل ساله دارن چاله میکنن. چه خبره جلوی خونه؟». پریسا شال یاسمن را آویزان کرد و آرام کیف را از روی مبل برداشت و کنار شال گذاشت. یاسمن روی مبل ولو شد. حساب سالهای رفاقت از دست هر دویشان خارج شده بود. کمتر به روزی فکر میکردند که در کلاس سوم ابتدایی دبستان «روز روشن» در قلهک، کنار هم نشسته بودند و همان زنگ تفریح اول، یاسمن آمار کل خاندان ایرانمنش را از پریسا پرسیده بود. خیلی زود فهمیده بود تک دختر جناب سرهنگ، در عمارت بزرگی در خیابان دولت زندگی میکند و رویایش این است روزی پزشک شود. قانونی نانوشته میگوید رفاقت زنانه دوامی ندارد، اما این دو زن که در یک آپارتمان دلباز و روشن در میرداماد یک روز بهاری را پشت سر میگذاشتند، ثابت کرده بودند هیچ طوفانی نمیتواند مانع ادامه دوستیشان شود.
پریسا با لیوان نسکافه وارد اتاق شد، یاسمن داشت به عکسهای روی دیوار نگاه میکرد. کل دیوار با عکس پر شده بود. یاسمن گفت: «یادته اون کارگردان که از آمریکا برگشته بود و دنبال بازیگر میگشت به کاوه پیشنهاد بازی داد؟». پریسا با خنده گفت: «یادمه؟ پس تو یادت نیست! شب تا صبح پلک نزدم. صبحش رفتیم امامزاده زرگنده و نذر کردیم کاوه هیچ وقت بازیگر نشه. کارگردان گفته بود بهتر از فردینی. یک سال نشده ستاره میشی.» یاسمن بدون این که چشم از عکس کاوه بردارد با خودش گفت: «کاش بازیگر شده بود.» پریسا روی یکی از مبلها نشست. پشت سرش آشپزخانه اوپن بود که نظم و آراستگی خانم خانه را نشان میداد. همه چیز ساده و تمیز بود. گلهایی که ساعتی پیش یاسمن آورده بود در گلدان چینی بزرگ قدیمی روی اوپن دیده میشد. یاسمن مقابل پریسا نشست و گفت: «خوش به حال جناب سرهنگ. من خیلی دوست دارم فراموشی بگیرم.» صورت پریسا درهم رفت. قبل از این که جواب دوست قدیمیاش را بدهد، متوجه چینهای زیر چشم یاسمن شد و دلش گرفت. در چشمهای آبی او، در غم پنهان ماندهای که گاه از دل حرفهای یواشکیشان پیدا میشد، خودش را میدید و سالهای رفته را. جوانیشان تمام شده بود. شاید بهتر بود میگفت عمرشان، اما سعی کرد به خودش مسلط باشد. با قدرت گفت: «من مطمئنم پدر همه چیز رو فراموش نکرده. فراموشی در کار نیست. ذهنش مثل یک نوار میمونه که بخشهاییاش آسیب دیده.» بغضش گرفت. به حرفهای خودش ایمان نداشت. انگار میخواست صدایش در اتاق بپیچد، واژهها با هوایی که آکنده از حسرت و ناامیدی بود مخلوط شود و فضا را عوض کند. یاسمن این را فهمید با خندهای تصنعی گفت: «خب حالا. منم فراموشی نگرفتهام. ما از این شانسها نداریم.» پریسا در سکوت به فرش زیر پایش خیره شد و به ناخنهای لاک زده نارنجیاش. آرام گفت: «یاسی، یادته مهمونی فارغالتحصیلی کاوه؟» یاسمن سکوت کرد. زمان نیاز داشت تا به دهه ۴۰ برگردد، آن روزها همسایهها مثل امروز از هم بیخبر نبودند. همدیگر را میشناختند و رفت و آمد میکردند. در کوچه آفتاب فقط چهار عمارت بزرگ ساخته شده بود. جناب سرهنگ و دکتر معتمد همسایه دیوار به دیوار بودند و کاوه و پریسا از کودکی همدیگر را در میهمانیهای نوروزی، ختمها و عروسیهای اهل محل میدیدند. یکی دیگر از خانه باغها متعلق به خانواده پورمهر بود. یاسمن و خواهرهایش در آن خانه بزرگ شدند و سالها همبازی پریسا بودند. خانه چهارم متعلق به خانواده علینژاد بود. این خانه هنوز در کوچه آفتاب باقی مانده و به آپارتمان تبدیل نشده. رضا و رامین از ایران رفتهاند و مادر و پدرشان سالهاست در قید حیات نیستند. «کاوه از اول با بقیه فرق داشت.» این جمله را یاسمن بیاختیار بلند گفت. کمی دستپاچه شد، صدایش از ته چاه درآمد: «رفتم اون روزا». پریسا نگاهش کرد: «فکر کنم اونجا عاشق هم شدیم. نه؟» یاسمن گفت: «نمیشد عاشق کاوه نشد.» هر دو خندیدند.
مهمانی فارغالتحصیلی کاوه غلغله بود. بیشتر خانوادههای سرشناس و متمول آن روزهای تهران آمده بودند، خودی نشان بدهند. یاسمن و پریسا سه سال از کاوه کوچکتر بودند و تا آن شب، فقط گاهی با او همکلام شده بودند. کاوه باهوش و خوش چهره بود. اهل درس، موسیقی و فیلم. دنیایش با پسرهای همسن و سالش فرق میکرد. پدرش وکیل بود و دوست داشت کاوه هم وکیل شود. آن روزها برای یک خانواده اصیل تهرانی، داشتن یک پسر وکیل فرنگ دیده یعنی آخر آمال و آرزوهای دنیا. کاوه قرار بود این رویا را زندگی کند. آن شب، او در کت و شلوار سرمهای رنگی که پدرش از فرانسه سوغات آورده بود، گل سرسبد پسرها بود. یاسمن و پریسا از سالها قبل مهر او را در دل داشتند. با هم دربارهاش حرف میزدند و آرزو میکردند یک روز کاوه مرد زندگیشان باشد. کاوه راز مشترک هر دویشان بود. تا شب مهمانی که کاوه موقع رفتن آنها، به پریسا گفت: «من یه سری از کتابهایی که لازم ندارم برای شما کنار گذاشتم. فردا براتون بیارمش؟». شب خواب به چشم پریسا و یاسمن نیامد و تا صبح آن لحظه را هزار بار در ذهنشان مرور کردند. بدون آنکه چیزی بهم بگویند پذیرفتند که پریسا یک قدم به مرد رویاهایش نزدیکتر شده. کمی بعد یاسمن وقتی دید او برای آینده مشترک برنامهریزی میکند و مهری عمیق به کاوه دارد، آرام آرام از فکر کاوه بیرون آمد.
موقع ناهار، یاسمن گفت: «تو همیشه قرمه سبزی رو بهتر از غذاهای دیگه میپزی.». طعم غذا در دهان پریسا عوض شد. یادش آمد این جمله را بارها از کاوه شنیده. هر وقت میخواست دل کاوه را به دست بیاورد قرمه سبزی میپخت و سفره را رنگین میچید. کاوه پشت میز که مینشست با خنده میگفت: «نقشه جدید خانم خانه چیه؟» کاوه ۱۹ ساله بود که برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. قول داد خیلی زود برگردد، سرقولش ماند. در ۲۵ سالگی به ایران بازگشت و یک سال بعد با پریسا ازدواج کرد. انقلاب که پیروز شد کاوه ۲۷ ساله بود و هنوز چشم بر هم نزده بودند که جنگ پیش آمد. پیمان و پرهام را یاسمن و پریسا با هم بزرگ کردند. کاوه درگیر جنگ بود و نمیشد انتظار داشت مدام به خانه سر بزند. چند بار به پریسا گفت از ایران برود، اما خودش میدانست پریسا بدون او به بهشت هم نمیرود. پریسا و یاسمن تمام این سالها کنار هم بودند، در یک دبیرستان درس میدادند و با آنکه یاسمن باید به همسر و دخترش میرسید از زندگی پریسا غافل نمیشد.
دو زن کنار پنجره اتاق پذیرایی که رو به خیابان میرداماد بود، ایستاده بودند. تماشای غروب تهران را دوست داشتند. وقتی خورشید بیرمق میشد و گرما دست از سر شهر برمیداشت، زندگی برایشان معنایی تازه میگرفت. هر چند آفتاب این سالهای تهران، رنگ پریده بود و بوی سرب میداد. شلوغی شهر، برایشان آزاردهنده نبود. تکاپو و حرکت مردم امید را در دلشان زنده میکرد. همزمان به یک موضوع فکر میکردند و نیرویی نامرئی آنها را به روزهای جوانی میبرد. به سینما بهار تجریش، پرسهزدنهایشان در خیابان پهلوی، سینما کاپری، اردوهای رامسر، کافه نادری و اردیبهشت ۶۶ که خبر شهادت کاوه را شنیدند. درست روز تولدش. پریسا و یاسمن همراه بچهها، خانه را تزئین کرده و آماده بودند شب را دور هم بگذرانند. تلفن خانه وقتی زنگ زد که پریسا موهای تازه رنگ شدهاش را سشوار میکشید. گوشی را یاسمن برداشت و فهمید که از قرارگاه میخواهند با همسر خلبان کاوه معتمد صحبت کنند. چیزی در دلش فرو ریخت و ترجیح داد خودش با مردی حرف بزند که از همرزمان کاوه بود. از کاوه چیزی باقی نماند. حتی یک پلاک. پریسا و یاسمن سوگواری برای کاوه را کنار هم تجربه کردند. سالها زمان لازم داشتند تا بپذیرند کاوه به سفری بیبازگشت رفته و دیگر او را نخواهند دید.
چراغهای خیابان میرداماد کم کم روشن میشد. پریسا و یاسمن همچنان پشت پنجره ایستاده بودند. مردم برای گشت و گذار در یک عصر بهاری به خیابان آمده بودند و پیادهرو جای سوزن انداختن نبود. پریسا بدون این که چیزی بگوید، یا چشم از مغازهها و رفت و آمد رهگذران بردارد، اشکهایش را پاک کرد و با لبخند گفت: «بریم آماده شیم. الان بچهها میرسن.» یاسمن او را در آغوش کشید و اشکهایش فرو ریخت. هر دو خسته بودند. خسته از غمی هزار ساله.