نیمهشبی سرد آوای سوزناکی در کوچه پیچید که با سوز عجیبی زمزمه میکرد. انگار قلبی رنجور تمام سرمای نیمه شبو تو حنجره ای غم گرفته ریخته بود و درد ناک می نالیدکه:
ز جمع مردمان دورم بیایید
به عمر رفته مجبورم بیایید
تمام عمر خود آواره بودم
برای کندن گورم بیایید
زرین که توی رختخواب پر قو به ناز آرمیده بود و غم دنیا ذره ای به دلش راه نداشت؛ بهیکباره وجودش آتش گرفت و اشکاش بیاراده به گونههای گلانداختهش سرازیر شد. بهآرامی و بهرسم بزرگزادگان از جا بلند شد. لباسهاشو مرتب کرد و بهطرف پنجره خرامید. پنجره را به نرمی باز کرد و به کوچه سرک کشید. کوچه تاریک و خلوت بود. صاحب آن حنجره داودی خیلی ازآنجا دور شده بود. آه از نهاد زرین براومد و با خودش گفت ایدلغافل اگه زودتر اومده بودم او نو میدیدم. شبهای زیادی کنار پنجره نشست بلکه صاحب آن صدای جادوئی دوباره از کوچه بگذره و نغمه زیباشو یه دفعه دیگه بشنوه. وقتی ناامید شد به پیرزن خدمتکارش گفت برو و صاحب آن صدای دلنشین رو پیدا کن تا یکصد سکه انعام بگیری. پیرزن پرسان پرسان رفت تا به خانهای نیمه مخروبه رسید که جوانی با مادرش ساکن آن بودند. کار جوان این بود که درزمان بیکاری در مجالس مردم آواز میخوند و وجهی میگرفت. پیرزن خبر را به زرین رسوند و صد سکه انعام گرفت. زرین ظاهرا به قصد تفریح با کالسکه از کنار خانه آنان عبور کرد و با دیدن آن خانه مخروبه به این فکر افتاد که برای آنها کاری بکنه. روزی به بهانه قدم زدن و پی بردن حالوروز مردم همراه پدرش که حاکم شهر بود قدمزنان به در خانه جوان رسیدند. نگاهی به خانه کرد و با اجازه پدر در زد زنی در رو باز کرد. زرین از حالوروزش پرسید. زن گفت ما مردم فقیری هستیم که با زحمت خرج زندگی خودمونو درمیآریم. حاکم گفت باکی زندگی میکنی؟ گفت با پسرم که باغبانی و کشاورزی میکنه. حاکم گفت اونو بفرست تا کار مناسبی به او بدم. این را گفت و یک اشرفی طلا به او داد. زن دعا میکرد و زرین در دلش قند آب میکردند. روز بعد جوانی به دارالحکومه رفت و به دربان گفت امیر دستور داده خدمت برسم. حاکم با دیدن جوان که بسیار برازنده و زیبا بود گفت از امروز باغبان باغ منی برو مادرت رو بردار و به خانه کوچک گوشه باغ ببر و هرماه پنجاه سکه از خزانه بگیر. جوان از شادی سر از پا نمیشناخت. به دو ساعت نکشیده مختصر اسباب خانه رو بار گاری کرد و پیرزن را روی بارها نشاند و به خانه جدید نقلمکان کرد. همان روز بعد از جابهجا شدن بیل را برداشت و مشغول کار شد. کارمی کرد و زمزمههای زیباش از لابهلای درختان به گوش دختری میرسید که با شنیدن اولین زمزمه شبانه دل به او داده بود. حالا دیگه دختر پادشاه تمامروز را کنار پنجره مشرفبه باغ مینشست و دل میسپرد به آوای دلنشین باغبان جوانش. جوان بدون اینکه بدونه کسی آوازشو میشنوه میخواند:
بیا از پنجدری سویم نظر کن
وجودم را ز شادی بارور کن
اگر از حال من پرسید زیدی
جهانی را ز حال من خبر کن
یه دفعه دختر پادشاه به خودش آمد و گفت نکنه منو میبینه. آهسته وارد باغ شد و قدمزنان بهطرف باغبان رفت. باغبان چنان سرگرم کار بود که اصلاً متوجه دختر پادشاه نشد. کار میکرد و میخواند:
شنیدم کبک نازم پر گشوده
به بالین کس دیگر غنوده
مبارک با شه، اما این دلتنگ
حسوده جان جانانم حسوده
دختر پادشاه فهمید که او سرش به کار خودشه. جلو رفت و پرسید: جوان اسم تو چیه. جوان دستپاچه سربلند کرد. لبخند زیبایی زد و با مهربانی سلام کرد و گفت: نوکر شما پشنگ باغبان. زرین پرسید از کی مشغول به کارشدی که تا حالا تو رو ندیدم؟ پشنگ گفت قریب یک هفته است ولی سعادت با من یار نبود که زودتر خدمت برسم. بانوی بزرگوار لطفاً روی آن کنده درخت بنشینید تا میوه بیارم. زرین نشست و پشنگ میوههای شسته و تمیز را تقدیم کرد. زرین گفت تو بودی زمزمه میکردی؟ پشنگ با شرمندگی و دستپاچه گفت ببخشید بانوی بزرگوار نمیدونستم صدای من آسایش شمارو به هم میزنه لطفاً منو ببخشید. زرین گفت اتفاقاً من از تو میخوام زمزمه کنی تا این میوهها بیشتر به دهانم مزه کنه. پشنگ که گویا منتظر چنین حرفی بود نشست، چشمها را بست و این بار با سوز عجیبی خواند:
فلک تیری به قلب خستهام زد
کلون بر بخت دائم بستهام زد
فلک! بردار این قفل گران را
که آتشبر دل وارستهام زد
چنان سوزناک خواند که بیاختیار اشک زرین جاری شد. پشنگ سرش به کار خودش بود و آوازشو ادامه میداد که زریندستی به شانهاش زد که بس کن. پشنگ تا سر برداشت و اشکهای زرین رو دید؛ رو برگردوند تا دختر شرمنده نشه. چند دقیقه گذشت تا زرین حالش بهتر شد. پرسید: این اشعار از کیه؟ پشنگ گفت از خودم بانو.
پس تو هم شاعری هم خوانندهای و هم باغبان. بگو ببینم خواندن و نوشتن میدونی؟
بله میدونم بانوی گرامی.
کی به تو خواندن و نوشتن یاد داده؟
مادرم بانو جان
او از کجا آموخته؟
مادر من کنیزی بود که در دربار پادشاه خدمت میکرد. همانجا خواندن و نوشتن را آموخت و چون به کتابخانه سلطنتی دسترسی داشت دانش فراوانی کسب کرد. روزی پادشاه او نو دید و دلبسته او شد و مخفیانه با او عروسی کرد. بعد از مدتی درباریان پی به ماجرا بردند. کیسهای زر به او داده و از قصر بیرونش کردند. مادرم برای حفظ آبروی پدرم حرفی نزد. او به شهر دیگری رفت و بعد از به دنیا آمدن من به این شهر اومد و با کارکردن در خانه بزرگان مرا به این سن رسوند. من از همان کودکی همراه مادرم به خانه بزرگان میرفتم و چون صدای خوبی داشتم برای آنها آواز میخوندم. مادر شبها برام شعر و قصه میخواند و کمکم به من خواندن و نوشتن آموخت. در مدتی که در خانه بزرگان کار میکرد من کتابهای اونارو میخواندم و هرچه را نمیفهمیدم از مادرم میپرسیدم. زرین گفت دلم میخواد مادرتو ببینم. این را گفت و از جا بلند شد و به راه افتاد. همراه هم وارد خانه شدند. زن به دیوار تکیه داده بود و با صوتی دلنشین میخواند:
خروسان نغمهی شادی سرودند
به روی روشنی در را گشودند
برای خاطر دلدار نازم
به روی بستری از گل غنودند
زرین سلام کرد؛ زن قبراق و سرحال از جا پرید و در مقابل او تعظیم کرد. زرین او رو نشاند و کنارش نشست. زن باآنکه براثر زحمت زیاد فرسوده بود ولی زیبایی درخشانش هنوز کماکان پیدا بود. زرین با مهربانی دستی به سرش کشید و گفت امشب برات لباس میفرستم. همراه کنیز من بیا مهمان من باش. همین حالا برو حمام. چند سکه روی زمین گذاشت و رفت. مادر پشنگ از شادی سر از پا نمیشناخت لیف و قدیفه را برداشت و به حمام رفت. نزدیک غروب کنیزی با بغچهای لباس آمد. مادر پشنگ با احترام او را نشاند و بعد از پوشیدن لباسها مانند شاهزادگان همراه کنیز وارد دربار شد. زرین با دیدن او با حیرت گفت بیچاره حق داشته عاشق چنین لعبتی بشه. دست او را گرفت و به خوابگاه خودش برد. دستور داد مشاطه گران او را آرایش کردند. بعد از شام به محلی رفتند که ادبا و شعرا و دانشمندان جمع بودند و به مباحثه میپرداختند. پشت پرده توری نشستند. یکی از شعرا بیتی خوانده بود و بحث در مورد محتوای شعر بود. مادر پشنگ در گوش زرین گفت اینها چرا بحث میکنند این شعر که اصلاً وزنش مشکل داره. زرین با صدای بلند از آنها خواست لحظهای ساکت باشند و به مادر پشنگ گفت حالا حرفتو بزن. او گفت برادران اول قالب شعر را درست کنید بعد به محتوا بپردازید این شعر وزن و قالب درستی نداره. همه ساکت شدند. سکوتی مرگبار حاکم شد. همه تازه متوجه این عیب بزرگ شدندو متحیر که چرا این عیب از دید نکته سنجشان دور مانده. او ادامه داد، گفت و گفت تا همه به علامت احترام به دانش این بانوی خردمند از جا بلند شدند. زرین از شادی در پوست خود نمیگنجید. شاه از آنطرف پرده نام و نشان آن بانو را پرسید. زرین گفت این بانوی خردمند مادر باغبان باغ شماست که دانشش همه را حیرتزده کرده. شاه همانجا دستور داد این بانو ازاینپس مسئول کتابخانه باشد و دیوان داری هم بکند. فردا او را به خدمت بیاورید تا حکم ایشان را بدهم. مادر پشنگ عرض کرد ای قبله عالم فرزند من شاعری توانا ست اگر اجازه فرمایید یکبار در این مجلس حضور پیدا کنه بر بنده حقیر منت گذاشتهاید. شاه پذیرفت و قرار شد شب بعد او نیز در جلسه باشد. زرین مادر پشنگ را در آغوش گرفت و بارها بوسید. آن شب را پشنگ تنها بود و روز بعد زرین به باغ رفت. پشنگ مشغول کار بود و طبق معمول زمزمه میکرد. زرین سلام کرد. پشنگ با دستپاچگی تعظیم کرد و از اینکه متوجه حضور ایشان نشده بود عذرخواهی کرد. زرین گفت امروز به حمام برو و لباسی را که از دربار میرسه بپوش تا امشب در جلسه شعرا و ادبا شرکت کنی. پشنگ از شادی جستی زد و کفش بانو را بوسید. زرین ناراحت شد و گفت: ای پشنگ تو شاه زادهای نباید اینطور به خاک بیفتی. وقار خودتو حفظ کن. بعد از رفتن زرین پشنگ شادوشنگول به حمام رفت. آماده نشست تا یکی از خدمه دربار بالباس آمد. پشنگ لباس را پوشید و همراه او وارد دربار شد. تا وارد شد با یک بیت زیبا به حاضرین سلام کرد و درجایی که مقرر بود نشست. وقتی جلسه شروع شد همه به طریقی میخواستند این جوان تازهوارد باغبان را از میدان به درکنند. پشنگ با خونسردی و متانت جواب هریک را با یک بیت میداد. قدرت بیان و سرعت انتقال او به حدی بود که همه را به حیرت انداخت. در آخر جلسه از حاکم اجازه خواست تاکمی آواز بخونه. شاه شادمان اجازه داد. وقتی پشنگ با آن صدای زیبا و دلنشین شروع به خواندن کرد زرین از خود بیخود شده و مادر او را در بغل میفشرد. مادر پشنگ فهمید که دختر پادشاه عاشق پشنگ است و همه این کارها را میکنه تا به او برسه. آن صدا، آن اشعار زیبا شعرا و نویسندگان را چنان مفتون پشنگ کرد که در پایان مجلس همه گرد او جمع شده و تعریف و تمجیدش میکردند. از همه بیشتر شاه مفتون قدرت بیان او شده بود. چون مباحثه به پایان رسید؛ حاکم آهسته در گوش او گفت: از چنان مادری باید چنین فرزندی زاده شود. حاکم گفت از فردا تو را در دربار مشغول به کار میکنم دیگر نیازی به کار باغبانی نیست. پشنگ عرض کرد: قبله عالم اجازه فرمایید چهل روز درهمان باغ مشغول باشم و شبها خدمت میرسم. بعد از چهل روز برای رتقوفتق امور خارجه و داخله در خدمت خواهم بود. بعد به باغ برگشت. لباسهای دربار را از تن درآورد و در گوشهای گذاشت و بالباسهای خودش به رختخواب رفت. روز بعد در باغ مشغول به کار بود که دختر پادشاه با عصبانیت پیش او آمد و گفت چرا دستور پدرم را اطاعت نکردی؟ پشنگ با مهربانی سلام کرد و گفت بانوی عزیز اگر آن کارو قبول میکردم امروز سعادت دیدار شمارو نداشتم. من وقتی برای شما شعر میگم و آواز میخونم خودمو در آسمانها میبینم. لذت این لحظات زیبا را باتمام دنیا عوض نمیکنم. پشنگ حرف میزد. شعر میخواند و گهگاه زمزمه میکرد. دختر پادشاه با اشتیاق به چهره زیبا و معصوم پشنگ خیره شده بود و قادر نبود چشم از او برداره. پشنگ خواند:
اگر دل میدهی جان میسپارم
به پایت جانودل را میگذارم
ملائک حسرت روی تودارند
من آن ابرم بنالم یا ببارم؟
دختر پادشاه دیگر تحمل خود را از دست داد با بادبزن پر طاووسش به پیشانی پشنگ زد و با شرمندگی گفت: بس کن من توان شنیدن ندارم. پشنگ گفت بانوی بزرگوار میدانم یک باغبان بیارزشم ولی روزی تو رو در بازار دیدم که بچه یتیمی رو نوازش کردی. تا صورت زیبای شمارو دیدم تمام هستیام را بربادرفته دیدم. شبی خودمو به کوچهات رسوندم و شرححالم رو برات خواندم و در گوشهای کمین کردم. تو بهرسم بزرگان دیر آمدی ولی وقتی گیسوانت از پنجره بیرون ریخت آنچه از دل من به جا مانده بود از دست رفت. میترسیدم دوباره بیام تا اینکه تو آمدی. از آن روز همیشه برای تو سرودم و برای تو خواندم. دلم خوش بود که درختانی را آب میدم که محبوبم از کنار آنها گذشته و شاید در سایه آنها نشسته. دختر پادشاه که در تمام این مدت با لذت به حرفهای شیرین پشنگ گوش میداد زبانباز کرد و گفت: بینوا من از همان نیمهشب ندیده دلم را تقدیم تو کردم. راز و نیازهای دو دلداده تا نیم روز ادامه داشت. چون وقت صرف ناهار شد. زرین با پشنگ خداحافظی کرد و رفت. هنوز ساعتی نگذشته بود که یکی از سربازان با سینی غذا آمد. در کنار پشنگ نشست و گفت: ای جوانمرد، آوازه کاری که تو دیشب در مجلس حاکم کردی در همهجا پیچیده و همه از مادر و پسر دانشمندی حرف میزنند که به همهچیز عالماند. شاعرند. سیاستمدارند و هزار هنر دیگر. آن دو باهم ناهار خوردند. سرباز که تا حالا در کنار بزرگان غذا نخورده بود از شادی در پوست خود نمیگنجید و از سادگی و صفای این باغبان غرق شادی و سرور بود. بعد از صرف غذا سرباز سینی را برد. زرین دم در ایستاده بود. سرباز تا او را دید سینی را زمین گذاشت. تعظیم کرد و با لبخند عرض کرد. بانوی بزرگوار امروز برای اولین بار در عمرم غذائی را خوردم که گمان نمیکنم بار دیگر تکرار بشه. این باغبان وقتی حرف میزنه انگار تمام فرشتگان آسمان فرود میان و به حرفهاش گوش میدن. زرین لبخندی زد و رفت. سرباز تا به دوستانش رسید شروع کرد به تعریف و تمجید پشنگ. اما بشنوید از مادر پشنگ که چون به دیوانخانه رفت شروع به سروسامان دادن امور کرد. ظرف سه روز چنان نظمی به آنجا داد که سابقه نداشت. حاکم او رو احضارکرد و از او خواست نامهای به شاه نوشته و از او درخواست کنه به علت کمبود بودجه امسال خراج از آنها اخذ نکنه. او چنان نامهای نوشت که حاکم از بلاغت آن به حیرت افتاد. وقتی دستخط او را دید حیرتش دو برابر شد. نامه را بهدقت خواند. سربلند کرد تا از نویسنده آن تشکر کند که چشمش به زنی افتاد که در چهلسالگی بر زیباترین زنان قصرش برتری داشت. نامه را مهر کرده به او برگرداند تا با پیک ارسال شود. زن نامه را در لفافه مخصوصی پیچید و به پیک داد. پیک تا نامه را رساند اجازه مرخصی خواست ولی شاه دستور داد که بمونه. نامه را باز کرد و خواند. لفافه را میشناخت. خط را میشناخت و با انشاء نامه آشنا بود. پرسید کاتب نامه کیه؟ پیک عرض کرد بانویی است که اخیراً دیوان دار شده. او و فرزندش پشنگ از نوادر شعر و ادبند. شاه نامهای نوشت و خراج سه سال آنها را بخشید. هدایایی هم برای حاکم فرستاد و هدیه مخصوصی هم برای دیوان دار ارسال کرد. پیک تا برگشت با هدایا به خدمت حاکم رفت و آنچه را با خود آورده بود تقدیم کرد. در آن زمان رسم براین بود که تمام نامهها را رئیس دیوان در حضور شاه میخواند. مادر پشنگ نامه را خواند. شاه در نامه نوشته بود به حرمت کلام زیبا و مسحورکنندهات خراج سه سال را بخشیدم هدایایی برای تو و دیوان دارت فرستادم و خودم هم بهزودی برای بازدید خواهم آمد. حاکم که تاکنون چنین بخشندگی بزرگی از شاه ندیده بود هدیه مادر پشنگ را به او داد و صد سکه پاداش نیز تقدیم او کرد. به پیک هم خلعت مناسب بخشید. آن روز مادر پشنگ فهمید که پادشاه او را شناخته. مستقیم به دیدار زرین رفت و هدیه همسرش را که یک سینهریز زمرد نشان بود به گردن او انداخت و گفت: با این هدیه ناقابل از تو میخوام پسرم را به همسری قبول کنی. زرین مشتاقانه او را بغل کرد و بوسید ولی حرفی نزد. مادر پشنگ هم او را بوسید و گفت مبارکه. زرین خودشو به باغ رساند و به دیدار پشنگ رفت. پشنگ طبق معمول زمزمهکنان مشغول کار بود. به مجردی که صدای زرین را شنید با اشتیاق برگشت و نگاهی سرشار از عشق و عاطفه به او انداخت و گفت:
قدم بر دیدهام بگذار بانو
که چشمم مدتی از سرمه دوره
سحر گویا به مشرق سر فروکرد
که چشمم بی رخت انگار کوره
زرین آتش اشتیاق را در چشمان پشنگ میدید. پشنگ گفت بانوی من با این گردنآویز صد برابر زیباتر شدهای. زرین گفت میدانی این را کی به من داده؟ پشنگ گفت از کجا باید بدانم عزیزم. زرین گفت این هدیه مادرت است. پشنگ با تعجب گفت ولی تا آنجا که من میدونم مادرم چنین تحفهای نداشت. زرین با ناز گفت این هدیه پدرت به مادرت است که بهمجرد دریافت اونو به گردن من انداخت و گفت…
پشنگ بهسرعت پرسید چه گفت؟
گفت…
پشنگ با بیقراری گفت این نشانه نامزدیه؟
همین را گفت. پشنگ پرسید تو چه گفتی؟ هیچ فقط بوسیدمش و او هم مرا بوسید. پشنگ شروع به پایکوبی کرد. زرین به خنده افتاد و گفت این رفتار از شاهزادهها بعیده. پشنگ ایستاد. به چشمان محبوبش خیره شد و به نرمی گفت عزیزم خیلی دوستت دارم. چه کلمه زیبایی! زرین مو به تنش راست شد و با خود گفت: چقدر عشق و محبت در این جمله ریخته بودی عزیزم. به نرمی گفت من هم دوستت دارم عزیزم. این را گفت و گریخت. پشنگ حالا دیگر سر از پا نمیشناخت. از روزی که پشنگ پاشو تو این باغ گذاشته بود درختان سرحالتر؛ میوهها آب دارتر و هوا خوشنفستر شده بود. مدتی گذشت که پیکی به دارالحکومه رسید و خبر داد که شاه برای سرکشی درراهه. غلغلهای درشهر پیچید. همه در تدارک استقبال از شاه بودند. دیوان دار حاکم حال دیگری داشت. بعد از بیست سال همسر محبوبشو میدید. پشنگ نمیدانست در مقابل شاه چکار باید بکند. حاکم پشنگ رو احضار کرد و به او دستور داد درزمان حضور شاه به رتقوفتق امور بپردازه. پشنگ آماده شد و به دارالحکومه رفت. شاه با کبکبه و دبدبه رسید. بزرگان همه به استقبال او صف کشیدند. شاه یکییکی آنان را مورد تفقد قرارداد تا به پشنگ رسید. با حیرت به او نگاه کرد. خود را دید که سالها جوان شده. پرسید تو کیستی جوان؟ پشنگ تعظیم کرد و عرض کرد نامم پشنگ و فرزند بانوی دیوان دارم. شاه لبخند رضایتی زد و به دیگران سر زد و وارد کاخ شد. در کاخ بانوی دیوان دار با دستهگلی پیش آمد و بابیانی فصیح و رسا به شاه خوشآمد گفت. شاه با مهربانی دستور داد نزدیک او بنشینه. دیوان دار اطاعت کرد و نشست. شاه دستور داد فرزند این بانوی خردمند در جلسه حاضر شه. پشنگ آمد و با دو بیت بسیار زیبا به شاه خوشآمد گفت. شعر را چنان سروده بود که تلویحاً به پدر بودن شاه اشاره میکرد ولی دیگران آن را برداشت نمیکردند. شاه با شنیدن آن شعر زیبا دست در جیب برد تا هدیهای به او بدهد که زرین از در وارد شد و در مقابل شاه تعظیم کرد و خوشآمد گفت. شاه با دیدن گردن بند زرین فهمید که این دختر باید نامزد پسرش باشد. از جا بلند شد و سردر گوش دختر گفت: تو عروس منی؟ دختر با شرمندگی با سر جواب مثبت داد. شاه دستور داد خزانهدارش هدیهای مناسب بیاورد. خزانهدار گردن بندی از یاقوت سرخ را تقدیم شاه کرد. شاه آن را به گردن زرین انداخت و گفت من به نیابت از طرف مادر پشنگ از این دختر برای پسرش خواستگاری میکنم. حاکم فیالفور از جا بلند شد و موافقت خودشو بهشرط موافقت دخترش اعلام کرد. همه تعجب کردند که شاه چرا این کار را کرد؛ ولی کسی جرئت نداشت حرفی بزنه. شاه برگشت و رو به حضار گفت پشنگ فرزند من و وارث حکومت منه و بانوی دیوان دار همسر من است که به توطئه خائنین از قصر من راندهشده. من سالها دربهدر به دنبال او بودم تا اینکه نامه حاکم به دستم رسید. همسرم در نامه زیرکانه نام فرزندمان را گنجانده بود. چنانکه هیچکس جز من که رمز و راز او رو میدانستم قادر به کشف آن نبود. منبعد از عروسی پسرم، او و مادر و همسرشو به دربار میبرم ولی هر وقت حاکم این شهر نیاز داشته باشه هر سه آنها به کمک او خواهند آمد. مردم شهر تا این خبر را شنیدند به شادمانی پرداختند و روز بعد جشن باشکوهی بر پاشد و پشنگ و زرین به خانه بخت رفتند. شاه همان روز همسرش را با خودش برد و دستور داد ده روز بعد فرزند و عروسش نیز به ارگ او بیایند. پشنگ و زرین تصمیم گرفتند این ده روز را در خانه پشنگ باغبان زندگی کنند. حاکم خوشحال از اینکه دخترش همسر شاه زاده ایست قبول کرد ولی تعدادی سرباز و خدمه در اختیار آنان گذاشت تا برای چیزی در مضیقه نباشند. باشکوهترین دوران زندگی این زوج عاشق در خانه محقر باغبانی گذشت و زمان سفر رسید. با بدرقه پرشکوه مردم و حاکم بهطرف آیندهای ناشناخته میرفتند ولی دلخوش از اینکه همراه محبوب خود میروند. چون رسیدند مردم به پیشواز آمدند ولی در میان بزرگان آن شور و هیجان لازم وجود نداشت. پشنگ از همان روز بعد به میان مردم رفت. با آنها حرف زد. با آنها غذا خورد و حتی بازی کرد. روزی از کنار باغی میگذشت. پیرمردی فرتوت بهزحمت سعی میکرد باغ را شخم بزنه و علفهای هرز را بچینه ولی حتی بیل را بهزحمت بلند میکرد. پشنگ در مقابل دیدگان رهگذران بیخیال؛ لباس دربار را از تن درآورد و بیل را از دست پیر گرفت و مشغول زیرورو کردن خاک باغ شد. کمکم جوانان هریک با بیلی آمدند و هنوز به نیمهروز نرسیده بودند که باغ آماده آبیاری شد. پشنگ یک اشرفی به جوانی داد تا برای همه غذا و شربت بخره. ساعتی بعد قصاب شهر با لاشه گوسفندی آمد و چنان دود و دمی به راه افتاد که هرکس ازآنجا میگذشت در آن سور و مهمانی شرکت میکرد. بعدازظهر باغ آبیاری شد. شاخههای خشک بریده و در گوشهای جمع شد. پیر نمیدانست این جوان خوش آوا که بیل میزنه و با صدایی دلنشین زمزمه میکنه فرزند پادشاهه ولی او نو دعا میکرد. غروب که شد؛ لباس دربار را پوشید و چند اشرفی به پیرمرد داد. پیر پرسید ای جوانمرد تو کی هستی که وجودت همه برکت است؟ پشنگ به نرمی گفت پسر پادشاه از مادری که زمانی کنیز او بود. جوانها همراه پشنگ به راه افتادند و با غرور از اینکه در کاری خیر همراه شاهزاده شرکت داشتهاند درشهر قدم میزدند. خبر این کار بهسرعت درشهر پیچید و مردم برای دیدن باغ و باغبان پیر به دیدارش رفتند. هرکس به فراخور نیازش از او میوهای میخرید. زندگی پیر بهیکباره به معنی واقعی زندگی شد. پشنگ هر جا که ممکن بود ازایندست کارها انجام میداد. مردم تا نام او رو میشنیدند؛ یک پارچه زندهباد میگفتند. بزرگان بیشتر از شاه، از پشنگ میترسیدند که تمام مردم به جان او قسم میخوردند. از طرفی مادر پشنگ که حالا دیوان دار حکومت بود چنان سروسامانی به امور داده بود که هیچکس جرئت کوچکترین خطا را نداشت. شاه در هر مجلسی او را سمت راست و پشنگ را سمت چپ خود مینشاند. مردم کوچه و بازار با پشنگ حشرونشر داشتند و تمام اخبار را به او میرساندند. پشنگ قبل از اجرای هر توطئهای آن را خنثی میکرد. کمکم نفوذ و قدرت پشنگ و مادرش در دربار چنان شد که هیچکس بدون اجازه آنان آب نمیخورد. پادشاه هم برای جبران سختیهایی که آنها کشیده بودند؛ از هیچ کمکی به آنها دریغ نمیکرد. خزانه مملکت روزبهروز پرتر میشد زیرا دست کسانی که خزانه را جولانگاه دستبردهای خودکرده بودند کوتاه شده بود. شاهنشاه وقتی با پشنگ درشهر قدم میزد و احترام مردم را میدید از شادی در پوستش نمیگنجید. روزی پشنگ و پدرش از کوچهای میگذشتند. پیرزنی فرتوت زیر سایه درختی نشسته بود. با دیدن آنها گفت ای امیرزاده شنیدهم دل جوانها را با آواز خوشت شاد میکنی؛ میشه کمی هم برای من بخوانی که آرزوبهدل نمیرم؟ پشنگ تا شنید کنارش نشست و شروع به خواندن کرد. شاه مبهوت ایستاده و آنها را تماشا میکرد که پیرزن همانطور که به درخت تکیه داده بود لبخندی زد و جان داد. پشنگ مردم را خبر کرد آمدند و پیرزن را بر تابوتی از شاخههای بید به گورستان برده دفن کردند. شاهنشاه نگاهی پر از محبت به پسرش کرد و گفت: این یعنی حکومت و همان روز تاج شاهی را به سر پشنگ گذاشت. زرین که تازه فهمیده بود که چکار باید بکند. دستبهکار مطالعه و پرسوجو از مادر پشنگ شد چنانکه بعد از یک سال چنان در کارها خبره شد که دیوانخانه را بهخوبی و درستی اداره میکرد. با روی کار آمدن پشنگ مردم راحتتر میتوانستند نیازهای مملکت را به گوش او برسانند واو بهسرعت برای رفع نیاز افرادی را به اقصی نقاط میفرستاد. پشنگ تا آخر عمر از میان مردم دور نشد. هر جا لازم بود باغبانی میکرد. هر جا لازم بود بار پیری را به دوش میکشید. چنین بود که مادری توانا توانست از فرزندی یتیم حاکمی قدرتمند بسازه. هرچند فرزندان را به نام پدر میشناسند ولی آنجا که مادر میداندار باشه بسیار پرتوان تراز پدران بار مسئولیت را به دوش میکشه.