زانو زدهام. لولهی تفنگچهاش درست پشت گردنم است. چشمبراهم تا فیر کند. مرگ نزدیک است. با خود میگویم کاش زودتر میآمد. سخت گذشت این روزها. میگویند در چنین زمانهایی شاش آدم میرود، من اما استوار زانو زدهام و به پیشواز مرگ میروم. سرم گیج میرود. انگار زمین زیر پایم میلرزد. صدای خدا بزرگ است یا همان الله اکبر بلند میشود. من مُردم؟
لحظهای بعد سردی میلهی آهنین را پشت گردنم حس نمیکنم. زمین همچنان میلرزد. میاندیشم من مُردهام، خودم آگاه نیستم. اما صدای فیر را که نشنیدم! چه شد؟ سراسیمه نگاهی به پشت سر میکنم. مرد طالب فریاد الله اکبر سر میدهد. چه شده؟ دو طالب دیگر به سویم میآیند و از زیر بغلم میگیرند و دوباره من را به همان دخمه میبرند. از گپهای این دو طالب میدانم که زمین لرزه شده و به دستور فرماندهشان مرا به دخمه بازمیگردانند.
مینالم. این دیگر چه بختیست که من دارم. مگر میشود درست در این زمان زمین بلرزد؟!
در اتاق باز میشود. چهار طالب به درون میآیند. یکی فرماندهشان است. با خنده و همان گویش فارسی-پشتو-اش به من میگوید: وَلا تو دیگر کی هستی!
این «وَلا» را میکشید. خندهدار بود. خندهام میگیرد. دو طالب دیگر که ایستاده بودند با مشت-و-لگد به جانم میافتند و تا واپسین دَم میزنندم. دهان و بینی و لب و لوچه نمانده از بس در این چند روز_نمیدانم چند روز گذشته_ لَت خورده بودم. گاهی با کیبل میزدند نامردها، گاهی با مشت-و-لگد، گاهی نفرین شدهها مندیل خود را باز میکردند، تَر میکردند، میپیچاندنش و به جانم میافتادند؛ انگار سگی ولگردم!
روی زمین افتادهام. ناله کنان میگویم: ملا صایب نزن! نزن!
هر چی من فریاد میزنم، این دو بیشتر خوششان میآید و جانی تازه میگیرند. نمیشد؛ دهانم را باز میکنم و چشمانم را میبندم و ناسزاهای آبدار میگویم: بیپدر و مادرها! مور دِ کوسا (تنها دَو پشتویی که یاد گرفته بودم و درست نمیدانستم چی هست!) نزنید!
گویا بیشتر غیرتی میشوند. خودِ فرماندهشان هم مندیل خود را به زمین میزند و به پشتو چیزهایی میگوید. گمان کنم دَو میدهد. او هم به دو طالب دیگر میپیوندد و مانند بوجی کچالو با مشت و لگد به جانم میافتد.
بیهوش میشوم و دیگر چیزی نمیفهمم.
وقتی چشمانم را باز میکنم. جنبیدن برایم سخت است. از بس لت خوردهام دیگر راه هم نمیتوانم بروم. به سختی تنِ کوفتهام را که تاکنون با روی، به زمین بود، به پشت برمیگردانم. تندتند میدمم. سکته نکنم؟ به خاک! مگر بهتر از این اتاق دخمه مانند و طالبان پرچِرک نیست؟ با خود میگویم، سکته هم گزینهی دیگری برای مردن است.
خودم را به زور به دیوار میرسانم و مینشینم. باز میگویم: این خدا هم با من شوخی میکند. زمین لرزه کجا بود؟
در اتاق باز میشود. طالبی جوان وارد میشود: گرسنهای؟
سرم را تکان میدهم. راستی جوان خوشرویی بود. تازه ریشاش در آمده بود. میرود و در را پشت سرش میبندد. چند دمی میگذرد که باز دوباره در باز میشود این جوانک میآید. قرص نانی به دست دارد. چند روزی که اینجا بودم؛ تنها برایم تکهای نان میدادند و بس. سپاسگزاری میکنم و نان را به تندی میخورم. کمی آسوده میشوم. بلند میگویم: گرسنگی هم بد چیزیست!
طالب جوان به من خیره میشود: چند روز است اینجایی؟
شانه بالا میاندازم. درد هنوز هم آزارم میدهد، میگویم: نمیدانم! تو اینجا چه میکنی؟ آمدی جهاد کنی؟
سری میجنباند: فرمانده کاکایام است. آمدم به او سر بزنم.
– بیشتر به جوجه طالبان میمانی. مندیل و رختهایت این را نشان میدهد.
– ما همه طالب هستیم.
– نه، من طالب نیستم.
– هستی، نمیدانی!
کمی خشمگین میشوم، با صدای بلندتر میگویم: برو بچه بیریش، برو پرچرکِ چتل! برو گمشو طالب بیپدر!
پیش میآید و پایش را از زمین میکند که به من لگد بزند. با قوت به سمت او میجهم. به او نمیرسم اما او میهراسد و عقب عقب از اتاق بیرون میرود. با صدای بلند میخندم و میگویم: بچه مقبول! کجا جستی؟ بچه بیریش! کجا رفتی؟
تاریک میشود. صدای خفهی ملای پُسته به گوش میرسد. آواز خندهداری دارد. مثل خروسی سرماخورده. با صدای بلند فریاد میزنم: خروسک بیمحل، خروسک خنکخورده، نخوان نخوان! خروسک بیمحل، خروسک خنکخورده، نخوان نخوان!
نمیدانم تا چه زمانی چنین دیوانهوار میخندم و فریاد میزنم. گمانم این کار سرگرمم میکند. دمی بعد همان دو تا طالب بیپدر وارد میشوند و مرا کشانکشان بیرون از اتاق بیرون میکنند. میدانم کجا میبرندم. با پوزخند میگویم: مسلمانها زمان نمازشان شده. بریم، بریم که دیر شد.
بلندتر میخندم.
دو طالب که گویا از دست من خسته شدهاند خشنتر روی زمین به سوی نمازخانه میکشانندم. هر روز کارشان همین است. بامداد، نیمه روز، عصر و شام؛ نه میگذارند آب به دستشویی ببرم نه میگذارند دستِ نماز بگیرم.
من را دمِ در رها میکنند و هر دو طالب هم کنارم مینشینند. نماز آغاز میشود. همان خروس خنکخورده است. خندهام گرفته است. دو طالب همانگونه که کنارم نشستهاند با خشم نگاهم میکنند. میگویم: ببخشید، این صدا خندهدار است.
یکی از دو طالب با دست به پهلویم میزند، به نشانهی خفه شو!
از بس مرا زده بودند، نای ایستادن ندارم. ناگهان نیرویام کم میشود و مینشینم. دو طالب زود از زیر بغلم میگیرند و بلندم میکنند. هم ناچارند دستانشان را ببند و هم من را بگیرند. کمی تکان تکان میخورم تا بیشتر آزارشان دهم. دارم بهگونهای کینخواهی میکنم. پُخس میزنم و آنان را آزار میدهم تا پایان نماز.
همین که نماز به پایان میرسد. دو طالب لب به دندان میگیرند. خندهدار شدند. نگاهی به هر دو میاندازم و میگویم: کوچوکها، میخواهید من را بخورید!
به جانام میافتند با لگد و مشت. ملای صداخروس نزدیک میآید. هر دو را به اینسو و آنسو میاندازد و به من مینگرد: نادان، چرا سر نماز میخندی!
لگدی نیز میزند. خنده من بند نمیآید. دیگر برایم مهم نیست که میزنند یا میکشند. من که تا پای مرگ پیش رفتهام. میگویم: ملا صایب، این صدایت خروس مانند است؟ ناجوری …
لشکری را میبینم که با خشم به سویم میآیند. زیر مشت و لگد آنها دیگر چیزی حس نمیکنم. همانجا باز میافتم. انگار بیهوش میشوم. حس میکنم سرانجام دو طالب باز زیر بغلم را میگیرند. اینبار میبرندم بیرون از ساختمان. کنار چاه آب مینشانم و از چاه آب میکشند. آب سرد را رویم میریزند. جانی تازه میگیرم. هم سرد است، هم خوشایند. دو، سه دُهُلی که میریزند، من را کشانکشان بهسوی نمازخانه میبرند. دو طالب همانجا رهایم میکنند؛ دم در. تار و مبهم میبینم. فرماندهشان بالای سرم است. نزدیک میشود و با همان گویش خندهدارش بیخ گوشم میگوید: اینبار سنگ هم ببارد خودم میکشمت.
لگدی میزند و به دو طالب به پشتو چیزی میگوید. آن دو مرا کشانکشان بهجای دیروز میبرند. میدانم که اینبار بیچون و چرا خواهم مرد. از دست این پرچرکها آسوده میشوم؛ ولی خشنود نیستم، چون هنوز خوب آزارشان ندادم. صدای فرمانده را میشنوم که با خشم میگوید کلاشی به او بدهند تا مرا بکشد. صدای پَرَک را میشنوم. نزدیکتر که میآید و بعد غرش انجن موترها را میشنوم. از دروازه پُسته دو موتر وارد میشود. فرمانده دواندوان به سوی آنها میرود. یکی از طالبان از موتر نخست، پیاده میشود و فرمانده چاپلوسیاش را میکند. همینگونه با نگاهم تعقیبشان میکنم. دو طالبی که زیر بغلم را گرفته بودند هم مرا رها میکنند. به زمین افتم. میخندم. بلندتر میخندم و آرام میگویم: خدایا، راستی راستی شوخی میکنی!
خندهام به گریه دگر میشود و خودم را تکانتکان میدهم و به همه ناسزا میگویم. صدایم که بلندتر میشود. دو طالب دواندوان از ساختمان بیرون میشوند و مرا کشانکشان به سوی اتاق دخمه مانند میبرند.
با صدای در بیدار میشوم. همان طالببچه است. کمی دورتر از من مینشیند. من دراز کشیدهام و از زیر چشم نگاهش میکنم. بلند میشوم و مینشینم. نگاهش میکنم. او هم نگاه میکند. سپس از من میپرسد: میگویند، کفر گفتهای؟ دو طالب را لت کردهای؟ این است سزایت!
پوزخند میزنم: به تو چه؟ کجای تو میسوزد بچه بیریش؟ برو، برو پدر نفرین شده برو، برو چتل!
خشمگین که میشوم، او هراسان بیرون میرود. زانوهایم را در بغل میگیرم و پشت میزنم به دیوار. به این میاندیشم که اگر همان روز میگریختم، اکنون اینجا نبودم. کاش میشد گریخت. خوب که میاندیشم، میبینم که راه گریزی نبود، آنها گرفتنم. میاندیشم اگر آن روز کفر نگفته بودم اکنون جای بهتری میبودم؛ دستکم خانه میبودم.
آن روز هم کفرگویی کردم و هم دو تا طالب را تا دم مرگ لت کردم. عوضش باید بمیرم! شاید باید مُرد و آسوده شد. ولی مرگ از من میگریزد.
جانم درد میکند. میپندارم همهی استخوانهایم شکستهاند. چه میدانم. میغلتم و خوابم میبرد.
باز صدای باز شدن در، بیدارم میکند. دو طالب وارد میشوند و زیر بغلم را میگیرند. صدای اذان را میشنوم. میگویم: خروس خنک خورده میخواند!
یکی از آن دو انگار صدایم را میشنود و سختتر میکشدم روی زمین. بی دست نماز دوباره وادارم میکنند تا نماز بخوانم. دیگر نای مسخره کردن را هم ندارم و تنها پوزخند میزنم. نماز که به پایان میرسد، فرمانده که همان جوجه طالب هم کنارش است، نزدیکم میشود و میگوید: اینبار دیگر خواهی مُرد.
من را کشانکشان بهسوی همانجایی میبرند که در دو بار گذشته برده بودند. روی زانوها مینشینم و چشمبراه مرگ میمانم که ناگهان صدای مهیبی همه چیز را باری دیگر خراب میکند. رویم را برمیگردانم. به پاسگاه گویا حمله شده. همه طالبان سراسیمهاند و بیهدف تیراندازی میکنند. خود را کشانکشان به سوی دیوار میکشانم و با نگرانی چار-دو-برم را مینگرم. نمیدانم چه خبر است؛ ولی فرمانده طالبان و چند تن دیگر را میبینم که موترها را سوار میشوند و از در پسته با شتاب بیرون میروند. یکی دو تای دیگر هم انگار زخمی شدند و روی زمین افتادند. چند دمی میگذرد. صدای تیر شنیده نمیشود. از دروازه چند تفنگبهدست وارد میشوند. یکی به سوی من میآید. لولهی تفنگش را سویم میگیرد و با خشم میپرسد؟ طالبی؟ طالبی؟
با ناله میگویم: نه، نه! من بندی بودم. میخواستند بکشنم.
چند دمی نگاهم میکند؛ ولی انگار باورش میشود و زیر بغلم را میگیرد. تنم درد بدی دارد. سرم گیج میرود و پیش چشمهایم سیاه میشود…
***
روی سنگی در کنار کوهی نشستهام و به این میاندیشم که کمتر کسی به مانند من خوششانس است. درست روزی که قرار بود بمیرم، طالبان رفتند و من جان سالم به در بردم. به کلاشنیکفم نگاه میکنم. با شاخهی دستارم آن را پاک میکنم. پس از آن روز سایه مرگ همیشه در تعقیبم بوده است.
یکی از پشت سر صدایم میزند: قوماندان صایب، ماین را کارگذاری کردیم. رنجرهای پولیس نزدیک هستند.
سری تکان میدهم و میگویم: شاباش!
آن روز که قرار بود بمیرم نمیدانستم که روزی تفنگ به دست خواهم گرفت و فرمانده چند دزد و لوچک خواهم شد. جوجه طالب اما گفته بود که ما همه طالب هستیم.
از جایم بلند برمیخیزم. زیر لب میگویم: شاید!
.
[پایان]