نیامد. ماهجان نیامد. میآید اما. هر شب میآید. آرام و بیصدا میخزد کنج دهلیز. زیر آن پنجره. امشب اما میترسم بیاید و خوابم برده باشد. از دورها صدای زوزه شغالها میآید، از باغ عوعو سگها. مادرش سر به بالشت، رو به پنجره، چشم به ماه دارد. غلتی میزند به پشت و چشم میدوزد به سقف کاهگلی اتاق. میگوید:
«یعنی آخر وعاقبت ماهجان چه میشود؟ »
پهلو به پهلو میشوم و میگویم:
«آخر وعاقبتش به لحد!»
میگوید:
«توبه کن مرد! بدتر از بد هم هست.»
میگویم:
«از این بدتر؟ از این بدتر هم مگر هست که به سرمان بیاید؟»
میگوید:
«گناه او چیست؟»
دست خودم نیست. چشمم که به او میافتد رغبتم بسته میشود از دنیا. دل پیش نمیکنم سر سفره بنشیند یا پَر رختش به رخت دیگری بگیرد. فهمیده خودش. روز در پناه پَسغولههای خانه خودش را گم میکند یا مینشیند گوشه مطبخ، خیره به آتش زیر دیگدان. آتش که شعله میکشد از چهارطرف دیگدان و شعلههای زرد و سرخش در چشمان بُهت زده ماهجان به رقص درمیآیند. شانههایش کمکمک به لرزه میآفتد. سرش را میبرد مابین زانوهایش و هِق هِق گریه میکند. شب اما میترسد از تاریکی، تنهایی، زوزه شغالها و حتی سایهاش…
سایهای میافتد روی دیوار و میشکند. سر میچرخانم روی بالشت. هاجرو خم میشود. صدای ریختن آب میآید داخل کاسه.
مادرش این سوی دهلیز سر از بالشت میکَند و میگوید:
«به این گرما خودت را تپاندهای آن کنج که چه! جایت را بکش کنار پنجره یا زیر بادگیر…بادِ شمال به جانت بخورد.»
و به جای خالی ماهجان زیر پنجره نگاه میکند و میگوید:
«دخترکم…ماهجانم…نامرادش کردند…خدا نامرادشان کند.»
خدا نامراد کند ماهجانت را! نامراد شود که زبان باز نمیکند! یعنی میداند و نمیگوید؟ آخرمگر میشود که نداند! نه! نمیشود! نمیدانم… نمیدانم…شاید هم راست میگوید که نمیداند. حتمی نمیداند. وقتی هم یافتمش کنار دیوار شکسته باغ، بیهوش و گوش بود. شاید ندیده یا دیده و نشناخته…یا هول کرده و از یادش رفته. اصلا، خدا، خودت را نامراد کند زن! تو بودی که تخم این مصیبت را کاشتی. همان دم که گفتی:
«آب.»
ماهجان سطل را برداشت و بیپروا به کوچه زد. تنه و هیکلش را که از پشت دیدم، دلم لرزید. میگفتی نیمچه زنیست که نو استخوان ترکانده. زبانم شَلی زد که بگویم یکه نرو چاشت روز. هاجرو را که از وقتی نامزددارش کرده بودیم از کوچه و در گرفته بودیمش. پس کسی هم نبود که با او برود. یکه رفت. علفها را اَره زدم چشمم به در که بیاد، نیامد. گاو را کاه علف کردم چشمم به در که بیاید، نیامد. سر رفتم و پا رفتم، نیامد که نیامد. گفتم:
«مرگ بزند این دختر را، یه چکه آب میآورد، آن هم به این پِیسی و پدر لعنتی.»
در پس دود و دولخ مطبخ صدای مادرش آمد:
«میآید دیگر. نرفته که پَس نیاید!»
و صدای خفه هاجرو در پیاش:
« تا مستی کرده برود و مستی کرده بیاید، طول میکشد.»
دستار را پیچیدم دور عرقچین. راه کوچه را گرفتم. توپ چاشت بود، کوچه خلوت. صدای آب میپیچید لای ریشه سپیدارهای دو سوی جوی، پیچ وتاب میخورد و میرفت در خم کوچه گم میشد. چشمم به روبرو بود. به اینکه ماهجان را ببینم و یک سیلی وار کنم بیخ گوشش که سطل را دیدم، چپه شده کنار واترپمپ. پاهایم سستی زد. چیزی چنگ انداخت به دلم و دوپارهاش کرد. دویدم. ماهجان نبود کنار سطل. سر که چرخاندم، دیدمش. با موی ژولیده، پیراهن جر و واجر و خونی که بین پاهای لختش شره کرده و خشک شده بود، بیهوش و گوش افتاده بود کنار دیوار شکسته باغ. کوچه دور سرم چرخید…باغ چرخید…اتاق چرخید…
داد زدم:
«کی بود؟…کدام بیناموس؟»
چسبیده بود به سه کنج دیوار اتاق. دستها را حائل سر کرده بود. شلاق بر گوشت تنش مینشست و صدا میداد. مثل گرگی زوزه میکشید و دستهاش را پناه سر و صورت میکرد. ناله زد:
«ندیدم…به خدا ندیدم…رویش را پوشانده بود.»
شلاق را پیچاندم دور دستم و بالا بردم. برق از چشمان وحشتزده ماه جان جست. لبانش لرزید و تکان خورد:
«چشمهایش…چشمهایش به رنگ تیله بود.»
گفت چشم تیلهای!…به عمرم ندیده بودم. افتادم میان کوچههای ده. زل زدم به چشمها و چنگ زدم به تیلهها. سبز…سرخ…آبی…از میان انگشتان بچهها قل میخوردند میان خاک کوچه. کی بود که پوزخندی زد؟ گفت:
«سر پیری تیلهباز شدی، فَضْلو؟»
خندیدند. همه خندیدند. بچه ها از سر وکله ام بالا رفتند. تیلهها را یکه یکه از میان مشتم بیرون کشیدند. باز چنگ زدم به تیلهها و راه افتادم میان کوچه باغها، پالیزها و خرمنها به رَد جنبندهای با دو چشم تیلهای. چاشت روز بود، پشت یک خرمن یکی چَک به دست کاهها را باد میکشید. گفت:
«چشم تیلهای؟»
مشت پُر تیلهام را پیش بردم. چَکَ ش را ستون زمین کرد. دو کف دستش را تَه چَک گذاشت و چانهاش را روی آن. گفت:
«دیدمش… روزها پیش…پوزکش کرده…میرفت سمت بالا ده.»
مشتم باز شد. تیلهها افتادند بر خاک. تُپ…تُپ…تُپ…بین کاهها گم شدند. تفنگچهام را از بَکس کشیدم و به پَر کمرم زدم. رَد آب را گرفتم سمت بالا ده. پالیز به پالیز، خرمن به خرمن، باغ به باغ را گشتم از بالا ده به پایین ده، از پایین ده به بالا ده. نبود. هیچ چشمی به رنگ تیله نبود.
مادرش گفت:
«گیرم که پیدایش کنی!»
گفتم:
«پیداش کنم نطفه و نتاجش را به تاراج میدم.»
پهلو به پهلو میشوم. ماهجان نیامده هنوز. گوشهایم را چُور میکنم که بشنوم صدای قیژ کشدار درِ دهلیز را و صدای پایش را که بیصدا، گربهوارمیخزد گوشه دهلیز زیر آن پنجره. هر شب میآید وقتی همه در خواب باشیم و صبح قبل از اینکه بیدار شویم نیست. یک شب را نیامد. همان شب که عصرش پُشته علف به شانهام هنوز پایم را به دربند خانه نگذاشته بودم که مادرش دوید جلو. مشتها را بر سر میکوبید. دلم از جا کَنده شد گفتم:
«چی خبر شده، زن؟»
گفت:
«حاملهست، فَضْلُو! حامله!»
چشمهایم سیاهی رفت. دستهایم سست شد. طناب از میان دستهایم لغزید و پشته علف به زمین افتاد. تکیه دادم به دیوار و لغزیدم روی دو پایم. دستار را از سر گرفتم و بر زمین زدم:
«این ننگ را…این ننگ را دیگر با خود به کجا ببرم…کجا؟»
مادرش گریه کرد:
«اگر مردم خبر شوند…اگر خویشهای هاجرو خبر شوند، او را نبرده پس میدهند.»
خونم جوش زد. خیز زدم سمت مطبخ. مادرش خودش را انداخت جلو در. انداختمش کناری. ماهجان زانوها به بغل، تکیه داده بود به دیوار سیاه دود مطبخ. گرفتمش زیر مشت و لگد. مثل مار به دورش حلقه میزد. خون به صورتم دویده بود. تمام وجودم شده بود یک پارچه آتش. به یک خیز خودم را به اتاق انداختم. تفنگچه را گرفتم از بَکس. مادرش افتاد به پاهایم:
«نکن، مرد! خودت را خوندارش نکن!»
انداختمش آن سو.
تفنگچه را پَرک کردم. مادرش خاک و خاکستر مطبخ را بر سرش باد کشید. دستم رفت روی ماشه. ماهجان غلتیده در خاک و خاکستر مطبخ، تفنگچه روی پیشانیاش، سر بلند کرد و با چشمان به خون نشستهاش نگاهم کرد. مثل آن وقتها که طفل بود. دو ساله. بیل به شانه میرفتم آبیاری. دور از چشم مادرش، بیخبر از من، افتاده بود به رَدم. ده قدمی نرفته بودم که جیغش را شنیدم:
«آقا جان!»
بیل به شانه چرخیده بودم به پشت. افتاده بود روی زمین و دست میکشید به زانوی خراشیدهاش و با چشمهایش ملتمسانه نگاهم میکرد. دستم را دراز کرده بودم سمتش. انگشت اشارهام را گرفته بود بین مشت کوچکش…و آن روز میان مطبخ با همان چشمها نگاهم کرد. انگشتهایم سست شد. دلم لرزید. دستم لرزید. اشکهای ماهجان غلتید روی گونهاش. تفنگچه از میان انگشتانم لغزید کف مطبخ. لعنت به دلم! لعنت به دلم…
آخ ماهجان خدا نام و نشانت را براندازد که نام و نشانم را به گُه زدی! اگر کسی بفهمد…این داغ ننگ تا ابد روی پیشانیام میماند. اگر خویشهای هاجرو بفهمند. نَبرده پسش میدهند. صد تهمت و بهتان را به او هم میبندند. خواهرت یک عمر باید به پای تو بسوزد، ماهجان! آخ ماهجان…نامراد شوی…نامراد…اگر بفهمند…اگر بو ببرند…کاش عروسی را نمیانداختند به بهارا. تا بهار خیلی مانده…کاش زودتر عروسی میکردند و هاجرو را میبردند. چه کنم؟ بروم بگویم که بیایند و زودتر دخترم راعروسی کنند؟ که ببرندش؟ نمیگویند دخترش روی دستش سنگینی کرده. آخ ماهجان…ماهجان…ماهجان…
باز پهلو به پهلو میشوم. ماهجان نیامده…اگر نیاید امشب…نه…میآید…باید بیاید. پلکهایم آرامآرام سنگین میشود و روی هم میرود. سایهای میگذرد از پشت پنجره، تیز و بیصدا. صدایی میآید از پشت در. پلکهایم را باز میکنم. قلبم گرومپ گرومپ میکوبد در سینه. از پنجره نگاه میکنم. سایه میرود سمت مطبخ. بلند میشوم، لرزان میروم سمت در. بازش میکنم. پا میگذارم به تاریکی. میبینم سایه را. به ردش فریاد میزنم:
«کجا…کجا…میروی؟»
صدایم میشکند.
میایستد پشت به من. میخندد. صدایش انعکاس میکند در تاریکی و شانههایش تکان تکان میخورد. دوباره راهش را میکشد سمت مطبخ.
فریاد میزنم:
«کدام…کدام حرامزاده هستی؟…برگرد!»
بر میگردد. پوزکش کشیده! عکس ماه میافتد در چشمانش. دو تیله! نه سبز، نه سرخ، نه آبی…خون میدود به صورتم. دست میبرم به پَر کمرم. تفنگچه نیست. میخندد با دو چشم تیلهایاش. راهش را بازمیکشد سمت مطبخ. سایه ماهجان میلرزد روی دیوار مطبخ و گم میشود. میدوم سمت مطبخ و با تمام وجودم صدا میزنم:
«ماهجان!»
ماهجان نشسته بر کُته مطبخ. میگویم:
«کجا؟…کجا رفت؟»
مینالد:
«ندیدم…به خدا ندیدم.»
میچرخم دور خودم و فریاد میزنم:
«بیا بیرون حرامزاده!»
از گوشه اجاق طفلی روی چهار دست و پا بیرون میخزد. چشمانش به رنگ تیله میدرخشد. نه سبز، نه سرخ، نه آبی…دست میبرم به پَر کمرم. تفنگچه هست این بار! نشانه میروم سمت چشمانش. طفل میخندد مثل یک مرد! یک مرد بالغ! دست دراز میکند سمت ماه جان. فریاد میزنم:
«نه!»
مَشکِ عرق پتو را کنار میزنم. صدای زوزه شغالی میآید از باغ، پرطنین و کشدار. صدای عوعو سگی. ماه پشت ابر گم شده. به پهلو میشوم. ماه…ماه جان آمده! کنار پنجره، زیر روجایی به پهلو دراز کشیده! آمده! بیصدا خزیده به دهلیز زیر پنجره! صدای قیژ در را پس چرا نشنیدم؟ حتم هماندم که خوابم برده بوده، آمده. نفسم را در سینه حبس میکنم. آب دهانم را قورت میدهم. تنم یک پارچه آتش شده. گلویم میسوزد. قلبم تند تند میزند. انگار که در گوشهایم میکوبد. دستم را میفشارم رویش و نیمخیز میشوم. پتو را کنار میزنم. صدای قدمهایم را میشنوم که در تاریکی بر پِلاس زِبر و درشت دهلیز مینشیند.
کنار ماهجان که میرسم، میایستم. نگاهم را در تاریکی میچرخانم به دوروبر، زانو میزنم و بالشت را پایین میآورم. ماهجان یک آن میچرخد به طرفم. برق چشمان ترسیدهاش را در تاریکی میبینم. دلم میلرزد. اما پیش از آن که شک و دودلی باز بیفتد به جانم، بالشت را سریع پایین میآورم روی صورتش. چشمان ماهجان زیر بالشت گم میشود. دستهایم میلرزد. سنگینی تنم را میدهم به دستهایم و میریزم روی بالشت. ماهجان دست و پا میزند. دست و پا میزند. پنجه میکشد. تنش زیر دستانم ماهی را میماند که از آب گرفته باشی. پیچ و تاب میخورد. چنگ میاندازد به بالشت. انگشتان نحیفش مینشیند به مچ دستم. تنم مورمور میشود. فشار میدهم. با تمام توان فشار میدهم. دستان ماهجان سست میشود سست و سستتر. انگشتانش از مچ دستم باز میشود و رها میشود در دو طرفش.
صدای قیژِ در در سرم طنین میاندازد و جیغ کوتاهی که ازحلقومی بیرون میآید و خفه میشود. سر میچرخانم به عقب به سمت صدا. بند دلم پاره میشود. لبهایم به لرزه میآفتد. زورم را جمع میکنم و بیهیچ صدایی میگویم؛ ت…ت…تو! انگار که لالم! گنگم! لرزه میافتد به تمام تنم. ماه از پشت ابر پس میشود. ماهجان ایستاده بالای سرم! میلرزد و با چشمان که از حدقه جسته نگاهش به بالشت زیر دستانم است. قلبم انگار که بیایستد، دیگر نمی زند. فقط نگاهم است که بین ماه جان و بالشت در جولان است. دستان لرزانم را با ترس از بالشت پس میکشم. بالشت به یک سو کشیده میشود و از زیرش دو چشم پیدا میشود که بیحرکت دوخته شدهاند به سقف.