در دورهی دبستان ناظمی داشتیم بنام آقای هوشمند که تنها بود کس و کاری نداشت. آقای هوشمند مرد میانسال دیلاقی بود که دستان درازی داشت، موهایش را رنگ میکرد ، بعد از گذشت چند سال هنوز در این امر چندان توانا نبود و گاهی موهایش قهوهای روشن، حنایی و یا طوسی میشد، اما مشخص بود که رنگ مطلوب و مدنظرش سیاه پرکلاغی بوده. چشمانی فرو رفته داشت، پای چشمش گودی بزرگی بود که چشمانش را بیشتر در کاسهی سرش فرو میبرد، عینک تَه استکانی بزرگش را نوک بینی استخوانیش میگذاشت که در سرمای اول صبح پای صف صبحگاه مثل چغندر سرخش میکرد و از بالای آن نگاه مینگریست، سبیلش پایههای بلندی داشت که همچون عقرب جراری بر سوراخ دهانش نشسته بود، صبحها قبل از همه به مدرسه میآمد و موتور هفتاد قرمزش را دَم دفتر مدرسه، زیر درخت بزرگ کُنار پارک میکرد طوری که از پشت میزش داخل دفتر بتواند آن را ببیند، دو انگشتر بزرگ هم در دست داشت که هرگاه عصبانی میشد یا خیلی شنگل بود با آنها بامچهی محکمی به سر ما جویندگان علم میزد و ورد زبانش گوساله بود.
هر روز صبح با وسواس خاصی صف صبحگاه را نظم میداد و اگر کسی در صف وُل میخورد، دیر میآمد یا صدایی میکرد دیگر کارش با کرامالکاتبین بود، تا ظهر میبایست یک لنگپا در حیاط میایستاد و تکان نمیخورد. آن روز صبح هم مثل همیشه ساعت شماتهدارم به صدا در آمد، صدایش آنقدر بلند بود که همسایهها را را هم بیدار میکرد، برای شش تنظیمش کرده بودم و از شش تا هفت یک ساعت فرصت داشتم. به ساعت نگاهی انداختم، شش و نیم بود، برق از سرم پرید مشت محکمی روی سر ساعت کوبیدم، طقی کرد و صدایش قطع شد، لباسم را به سرعت پوشیدم، کتابهایم را داخل کیفم جا کردم و به سمت مدرسه دویدم.
مدرسهمان دور بود و اطمینان داشتم دیر به صف میرسم، جواب آقای هوشمند را چه باید میدادم سابقهام هم خراب بود آخر نه درسخوان بودم و نه آرام، هر روز آتشی در مدرسه میسوزاندم و آقای هوشمند بهانهای برای کتک زدنم داشت. در راه آقای گشمردی معلم کلاس سوم را دیدم که سوار بر موتورش به سمت مدرسه میرفت، انگار دلش برایم سوخته باشد ایستاد و گفت: «سوار شو» و من بی هیچ حرفی سوار شدم، از شدت سرما و بادی که پشت موتور به صورتم میخورد داشتم میلرزیدم، پنجههایم را داخل دهان کرده و ها میکردم. خوشبختانه به موقع به صف صبحگاهی رسیدم و به خیال خودم قسر در رفتم، بعد از صف آقای هوشمند صدایم کرد، من رفتم دفتر، داخل دفتر گرم بود و علاالدین گوشهی اتاق دفتر آبی میسوخت، معلمها گرم صحبت بودند و هنوز سر کلاسهاشون نرفته بودند، بوی گچ، کاغذ و ادکلن آقای افشار معلم کلاس پنجم در فضا پیچیده بود.
آقای هوشمند گفت: «مرادی من امروز زودتر میخوام برم خواستمت که سهمیه چوب امروزت رو بخوری و مثل بچهی آدم بری سر کلاس.»
همهی حاضرین برگشتند و با تعجب به آقای هوشمند نگاه کردند، معلم کلاس دوم زن کوتاه قامت چاقی بود ، صورت سفیدی و گوشتآلودی داشت که گونههای سرخش مثل انار گل انداخته بود، مقنعه و مانتو سورمهای میپوشید به قوارهی پارچهی پنج شش دانشآموز کلاس اولی و کفش سیاهش همیشه واکس داشت، بخاطر رابطهی فامیلی که با رئیس فرهنگ داشت بقول آقای هوشمند خودش را نخود هر آش میکرد، جلو آمد و پرسید: «آقای هوشمند، مرادی که هنوز کاری نکرده، سر کلاس هم که نرفته»
آقای هوشمند بین صحبتش پرید و گفت: «هنوز فرصت نکرده، منم دارم میرم اداره الان میزنمش تا ظهر که برمیگردم خطایی نکنه!»
آقای گشمردی نگاهی به ناظم انداخت و گفت: «مومن! این بندهخدا سر صف هم ساکت ایستاده بود، انصافتان کجا رفته؟!»
من که حالا میدیدم چندتا حامی دارم و جَو دفتر هم به نفعم است براق شدم و گفتم: «آقا ما که اشتباهی نکردیم چرا باید خطکش بخوریم؟»
آقای هوشمند گفت: «خوشم باشه زبون در آوردی» و رو کرد به معلمها و ادامه داد: «میبینید آقایان چقدر روش زیاده به مُرده که رو بدی توی کفنش میرینه، گوساله زیر دُمت خارخاسک در آوردی؟ پررویی میکنی؟ » و ادامه داد «خوب بود اون بابات بجای رفتن مکه اول پول مردم رو پس میداد بعد تو رو تربیت میکرد، هنوز کلاهی که سر فروش خونه سرم گذاشته جاش تازست ، تو هم با لقمهی حروم خوردن بهتر از این نبایدم باشی» و خطکش چوبیش را بالا آورد ضربهی محکمی به شانهام زد تا خواست چوب دوم را بزند من جاخالی دادم و خطکش خورد به کُمد پروندهها، شیشهی کمد و خطکش شکست، منم که هوا رو پَس دیدم از فرصت استفاده کردم و پا گذاشتم به فرار. آقای هوشمند هم که حسابی کنف شده بود دوید دنبالم و هر چه از دهنش در میآمد میگفت، من سرعتم را بیشتر کردم اما آقای هوشمند مثل اسب تازی چهار نعل میآمد و کم نمیآورد. انداختم توی سرازیری جلوی خیابون گمرک تازه داشتن آسفالتش میکردند، هوا سرد بود نفسنفس میزدم از بخت بَد بارون گرفت اما من مثل قرقی میدویدم و هر چند متر نگاهی به پشت سرم میانداختم، هنوز میآمد، دهانش کف کرده بود، اما داشت فاصلهاش را باهام کم میکرد دیگه پاهایم اختیار خودم نبود و فقط میدویدم، رسیدم جلوی مسجد جامع عطار که داشتن خیابون جلوش رو تا سر فلکه ششم بهمن آسفالت میکردند، که یدفعه، توی قیرا گیر کردم، بعد پام رو که جدا کردم چند قدمی نرفته بود که سُر خوردم و از پشت نقشبر زمین شدم.
آقای هوشمند مثل شمر پرید روی سرم گرفتم و با پسگردنی و لگد کشانکشان به سمت مدرسه میبردم، هرچقدر تقلا کردم نتونستم از دستش دَر برم، بهزحمت راه میرفتم کف کفش پلاستیکیم قیر چسبیده، پشت پاشنهی پام تا پشت گردنم قیر و گِل شتک کرده و از درد مینالیدم تعادل نداشتم و بارون به همراه تو سریهای آقای هوشمند مدام به سرم و صورتم میخورد و تمامی نداشت، سرم داشت گیج میرفت، دیگه تحمل نداشتم دست چپش که مچ دستم رو گرفته بود گاز گرفتم، فریادش به هوا رفت بعد با سر محکم به شکمش کوبیدم و پا گذاشتم به فرار، دیگه به پشت سرم نگاه نکردم و فقط دویدم ، دویدم تا در خونه ، پدر و مادرم رفته بودند مکه و کسی خانه نبود، کلید انداختم و در را باز کردم و یک راست رفتم داخل انباری قایم شدم.
دو سه روز از خانه بیرون نرفتم، هر چقدر هم در میزدند جواب نمیدادم، بدنم هنوز درد میکرد، تا اینکه روز چهارم ، پنجم ، تقریباً صلات ظهر بود که صدای چرخیدن کلید داخل قفل در حیاط و بعد باز شدن آن آمد، بدنبالش صدای صلوات، خنده، هیاهوی چند کودک و زن همه در هم پیچیده شده بود و سخت میشد تشخیص داد چه شده من که داخل بالاخانه بودم سایهی پدرم را روی زمین شناختم که بدنبالش خودش هم ظاهر شد و بعد مادرم، بعد هم بقیه هم محلیها، ترس تمام وجودم را گرفته بود اما بروی مبارک خودم نیاوردم و از پلهها پایین رفتم، تا مادرم را دیدم پریدم توی بغلش. داییم گفت: «پدر صلواتی این چند روز کجا بودی؟ ما که نصف عمر شدیم» و پس کلهایی بهم زدم، پدرم که تا حالا سبحانالله و اللهاکبر میگفت و دهنش مثل دهن ماهی تکون میخورد، تسبیح عقیق جدیدش را دور مُچش پیچید و خودش را داخل صحبت کرد و گفت: « ابراهیم بابا چقدر ماشالله بزرگتر شدی! از یک ماه پیش تا حالا خوب رشد کردی! و خندید!» بعد رو کرد به مادرم و گفت: «حاجخانم مهمانها را دعوت کن داخل، خوبیت نداره سر پا باشند» و با دست چمدانها را به من نشان داد و گفت :« اینها رو هم ببر طبقهی بالا.»
از صبح خانهمان شلوغ بود و من هم هنوز خیال رفتم به مدرسه را نداشتم، از آن گذشته کسی هم حواسش به من نبود و پیم نمیگشت، تا اینکه هنگام نهار دستهدسته اهالی محل و دوستان آشنایانمان به خانهمان میآمدند و با پدر، مادرم خوشبشی میکردند و زیارت قبولی میگفتند و میرفتند ، از دور دستهی کارکنان مدرسهیمان پیدا شدند که در جلویشان آقای هوشمند با آن قد درازش مثل علم یزید راه میرفت و دیگر معلمان و حتی فراش مدرسه هم دنبال او میآمدند، دل توی دلم نبود و قصد فرار داشتم که داییم صدایم کرد و ازم خواست کنار دستش باشم و کاسه، بشقابهای داخل سفره را جمع کنم. معلمان به همراه آقای هوشمند رسیدند، او نگاه غضبناکی به من کرد، منم چشمم به دستش افتاد که بسته بود، سلام نکردم و خودم را به کوچهی علی چپ زدم.
پدرم جلویشان بلند شد و خیلی تحویلشان گرفت بعد هم آقای هوشمند را برد بالای مجلس پیش خودش نشاند و گرم صحبت شدند، بعد از نهار داشتند چای میخوردند، من توی حوضخانه مشغول شستن ظرفها بودم که ناگهان صدای فحش و بد و بیراه از داخل اتاق مجلسی بلند شد، و بعد آقای هوشمند با عجله بیرون آمد و با اختلاف یک لحظه قلیان پدرم به بیرون پرت شد، من که هنوز گیج بودم شنیدم که پدرم میگفت: «حیف خر که دست تو بدهند، تو میتوانی بچهی مردم رو تربیت کنی؟! الدنگ! فکر نکن نمیدونم کی هستی و ننهات چکاره بوده! تخم ترکهی صیغهی ابوالقاسم دلاکی، آخه خواجهی بدبخت اگر میتونستی که زن میگرفتی، یادت رفته ننهات یک سال که مادرم رفته بود کربلا مجاور شده بود صیغهی بابام بود! تقصیر من بود مثل داداشم بهت نگاه میکردم و توی اتاق خودم جات دادم، به من میگی حرومخور؟ پیسی به سرت در بیارم که توی داستانها بنویسند.»
بقیهی معلمها پدرم را آروم میکردند و میگفتند حاجی بیا داخل خوبیت نداره، شما تازه از خونهی خدا برگشتید، اجر خودتون رو ضایع نکنید و داییم که با صورت پُر آبله و درازش که مثل صورت اسب بود و ریشش تا روی سینهاش پهن شده بود جلو آمد، همانطور که آقای هوشمند رو کنار میکشید میگفت: «فحش زنش ندیا!»
آقای هوشمند که تا اون موقع ساکت بود به تحریک داییم شروع کرد به فریاد زدن و گفت: «خوشم باشه! به مرده که رو میدن به کفنش میرینه! بابای زندیقت که مهریهی ننهی منو هاپولی کرد، یادت رفته چقدر اذیتمون کرد، راست گفتن تره به تخمش میره حسنی به باباش حالا تو هم پول کلاهی که سر معاملهی خونه سرم گذاشتی برو ماست بخر به سرت بمال مرتیکهی بیحیا، من خواجهام! برو از خواهرت بپرس تا بهت بگه کی خواجه است! پدر سوخته بیغیرت یادت رفته ننهات نبود به ننهام میگفتی ننه و خودتو براش لوس میکردی؟!»
مادرم با چشمانی سیاه و ذق به داییم نگاه کرد بعد چادر سفید ساتن گل درشتش را که مکه خریده بود جمع کرد یک طرفش و زد زیر بغلش و گفت: «آقای هوشمند مثل اینکه یادت رفته همون ننهی گور به گورت زندگیه مادر سیاهبخت منو خراب کرد، یادت رفته یا بگم؟! مادرم با زنهای اهل محل رفته بودند مشهد زیارت که ننهی سفیدبرفیت اومد صیغهی حاج ابراهیم شد و بعد که بابای ما زیر دندونش مزه کرده بود ول کن نبود، تا سه سال آزگار تن و بدن مادرم صفیهبیگم رو میلرزوند و هر روز یه بامبولی درست میکرد. یادت رفته کزاز گرفته بودی بابای من خرج درمونتو میداد؟ چهل پنجاه تومانی شد! یادت رفته شده بودی مثل خار کمر ماهی؟ سیاه و چپل که سگ توی صورتت نمیشاشید! پس کَلَتو میگرفتن جونت در میرفت، تو که با دعا موندی و پول بابای من جونتو نجات داد توی خونهی من عربده میکشی؟»
آقای هوشمند که از عصبانیت سرخ شده بود گفت: «احترام خودتو نگه دار زن! همین بابای تو نبود که هر وقت ننهات دو سه روز میرفت سفر سوزاک میگرفت، ننهی من خودش خواست صیغهی بابات بشه یا ننهات شبونه اومد در خونمون و گفت من دارم میرم مشهد، حاج ابراهیم تنهاست، جوونه، یه نفر بغل خواب میخواد مواظبش باشه، بعد بابای تو ولکن نبود و هر روز مثل سگ سوزن خورده دم خونهی ما میومد به التماس که صفیهبیگم رو دوس ندارم و طلاقش میدم یا ننهی من دنبالش فرستاده بود، اگر تنهی من تف توی صورتش ننداخته بود که حاج ابراهیم ننهات رو طلاق میداد.»
من همونطور هاج و واج ایستاده بودم گوشهی حیاط و دعوای حاجی، حاجخانم تازه از حج برگشته و آمرزیده شده را با ناظم مدرسهمان نگاه میکردم.