آقا مجتبی، فرچهی آخر را که به کفشهاش کشید، بادی به غبغب انداخت و گفت من میگم بلند شید ببرمتون هایپر اِستار رو ببینید. پاشید حاضر شید. و بعد رو کرد به زنش و گفت شما هم حاضر شو ستاره جان.
ستاره لیوانِ توی دستش را آبکشی کرد و گفت چطور یهو؟ الان سر ظهره، گرمه، بذار غروب. آقا مجتبی دستی به پشتِ لبِ بزرگش کشید و گفت نه دیگه. غروب شلوغ میشه. نمیشه خوب سِیل کرد اونجا رو. بذار این بندههای خدا که اومدن تهرون، یه جای با کلاس رو ببینن. ستاره که دستکشها را کنده بود و انداخته بود کنار ظرفشویی، پوست کندنای دستش، لب بالا را گرفت به دندانهای پایین و گزید و چشمهاش را تاب داد طرفِ اسماعیل که تیزی حرفهای آقا مجتبی حسابی خراش انداخته بود روی حال و احوالش.
آقا مجتبی، لبهاش را کشید به طرفِ پایین و چینی انداخت کنارِ چشمهاش، که یعنی اِی بابا، اینقدر سخت نگیر، من که چیزی نگفتم. فوتی به کفشهاش کرد و گذاشتشان کنارِ هم و جفتِ در؛ کمی عقب و جلو کرد و دوباره رفت جلو و کفشها را دقیق و موازیِ هم گذاشت. وقتی برگشت اِسماعیل هنوز نشسته بود و کانالهای تلویزیون را بالا و پایین میکرد و ستاره هم سیبی پوست کنده بود و گرفته بود جلوی خواهرزاده.
انگار هیچ کس حرف آقا مجتبی را جدی نگرفته بود. کف دست و پشتِ دستش را کشید به پیژامهی کِرم و دوباره و بلندتر از قبل گفت بابا نمیخواید روزِ تعطیلی بشینیم تو خونه که. خب بلند شو دیگه اسماعیل جان. یه شلوار بنداز روی همین گرمکُنت. شما هم مانتوت رو بنداز رو همین لباس ستاره خانم. کاری نداره که.
ستاره سیب را توی دهانش از این لپ به آن لپ داد و پشت هم گفت بنداز … بنداز … بنداز راه انداخته. اَه. چی کار داریم اونجا آخه؟ و انگشتِ شستِ دستِ راست را کشید به انگشتِ اشارهی همان دست و چند بار پشت هم، جوری که اسماعیل نبیند، همین کار را کرد؛ بعد پیش دستی را محکم زد روی میز و از همان جا داد زد صدیقه ه ه .. خواهر؟ صفوراا؟ خاله جان؟ لباس بپوشید بریم بیرون. و باز جوری که اسماعیل نبیند، چشمهاش را برای مجتبی درشت کرد و انگشتِ اشارهی دست چپ را چند بار و همانطور که کنار تنش و روی دامنِ سرخابی با گلهای ریزِ زردرنگ افتاده بود، برای آقا مجتبی تکان داد. مجتبی پوفی کرد و زیر لب گفت بیا و خوبی کن. و باز هم رو به اسماعیل گفت: پاشو دیگه عمو جان.
اِسماعیل، انگار که فرماندهای باشد با لشکری شکستخورده، گفت میشه من نیام عمو؟ آقا مجتبی گفت یعنی چی؟ اومدی تهران بگردی پسر. پاشو بپوش. بپوش بریم. یالا.
اسماعیل گفت گفتن نداره عمو. اما گشتن پول میخواد. اونم با ایی تعریفا که من از هایپر اِستار شنیدم.
مجتبی آمد جلوی اسماعیل و گونههای برجسته و کم گوشتِ اسماعیل را کشید و گفت نگرانِ اون نباش. و بعد همینطور خنده کردنا رفت توی اُتاق به لباس عوض کردن. اسماعیل رفت توی اتاق. ابروهاش رفته بود توی هم. مادر و خواهرش تقریبا حاضر شده بودند. بیآنکه اسماعیل حرفی بزند یا از آنها بخواهد که از اتاق بیرون بروند، خودشان بیرون رفتند. مادرش روسری یشمیای را گذاشته بود سرش که اسماعیل روزِ مادر براش خریده بود و خواهرش مقنعه سر کرده بود.
آنها که رفتند بیرون، اسماعیل ردیف لباسهای توی چمدانش را که به دقت و اتو کرده روی هم چیده شده بودند، یک بار بالا و پایین کرد. از بین لباسها، شلوار مشکی پارچهای را به آرامی بیرون کشید و با پیراهن سفیدش پوشید. جلوی آینه ایستاد. خیلی خوشش نیامده بود. شلوار را درآورد و شلوار کتانِ طوسیاش را پوشید. آن هم به دلش ننشست. چندتایی شلوار عوض کرده بود که صدای مادرش درآمد و با صدایی بلند گفت آقا اسماعیل ما اینجا منتظر شما هستیما.
نگاهی به لباسهای روی هم تلنبار شدهی گوشهی اتاق انداخت. دستِ آخر هم همان شلوارِ مشکی و پیراهن سفید را تن کرد. دستی توی موهاش کشید و به بقیه که حاضر و آماده توی پذیرایی منتظر او نشسته بودند، اضافه شد. به جمع که اضافه شد، چند ثانیهای همه نگاهش کردند و صدای ثانیه شمارِ ساعتِ دیواری به بلندترین صدایِ آن خانه بَدَل شد. تا آقا مجتبی گفت خیله خب، بریم که دیر شد انگار که دوندههایی منتظر شلیکِ شروع باشند، همه رو کردند به طرفِ در. صفورا که چند ثانیهای دیرتر چشم از برادرش برداشته بود اما تهِ جملهی آقا مجتبی را خورد و گفت اگه میشه، تا شما برید پایین من جای مقنعه، روسری بذارم سرم. صدیقه رو به دخترش گفت تو که همیشه با مقنعه راحتتر بودی. صفورا نگاهش روی بقیه، خطی شکسته ساخت و گفت حالا الان ایی دلِ من یه چی خواستا و رفت تا روسری آبی روشنش را سر کند. دستمال کشیدن اسماعیل به کفشش تمام شده بود و همه جز او که داشت کفش را یک برقی میانداخت توی ماشین نشسته بودند که صفورا هم آمد.
تویِ ماشین، آفتاب داشت بیشتر از هر روزِ دیگری رو نشان میداد و انگار صاف اسماعیل را نشانه گرفته بود که داشت بیشتر از هر وقتِ دیگری عرق میریخت. بعد از آن همه شوخی با اسماعیل، ستاره گفت واقعا فکرش رو نمیکردم که اسماعیل تا این سن بی زن و زندگی باقی بمونه؛ معمولا تو شهر ما ایطور نیست. صدیقه گفت وِی دوئَر، گفتم که بِت. خودش نمیخواد، من که از خدامه. آقا مجتبی از توی آینه دنبالِ اسماعیل گشت و گفت کجایی مرد، رخ بده توی آینه و بعد همانطور که دندانهاش به هم چسبیده بودند خندید و سر تکان داد. صفورا گفت ای بابا. چه بند کردید به اسماعیل. خو لابد جاش خوبه که نمیخواد زن بگیره. اسماعیل اما داشت فکر میکرد که چرا با این آفتابی که تیز افتاده توی چشمش، بیشتر از هر وقتِ دیگری فکر میکند آسمان ابری است؟
از پلههای برقیِ فروشگاه که بالا میرفتند اسماعیل فکر کرد که شاید فقط یک روز بوده که مادر و خواهرش توی این مُدل سکوت فرو رفته بودند. روز و ساعتهای اولی که فهمیدند پدر مرده است. خودش اما تمامِ حواسش پیِ آقا مجتبی بود و فکر میکرد که اگر همین حالا از مریخی، زحلی، نپتونی، میآمد و هیچ تصویری از مکان و زمان نداشت، شاید تصور میکرد که آقا مجتبی صاحبِ آن فروشگاهِ عظیم است که اینطور با چانهای رو به بالا جلوی همه حرکت میکند. فروشگاهی که برقِ همه چیزش آن قدر چشم را میگیرد.
توی فروشگاهِ بزرگ مایحتاج منزل که در دلِ فروشگاهِ بزرگتر بود، اسماعیل سرعتش را کم کرد تا از بقیه فاصله بگیرد. وقتی آنقدر از بقیه فاصله گرفت تا فقط سر خواهرش را شبیه یک دایرهی کوچکِ آبی دید، جلوی قفسهها ایستاد. آنها که جلو تر رفته بودند، مبهوتِ رنگارنگیِ فروشگاه، حتی به پشتِ سرشان هم نگاهی نمیانداختند. صفورا اما یک دفعه حس کرد که توی دریایی بزرگ زیرِ پاهاش خالی شده. ایستاد تا اسماعیل را پیدا کند و دستِ او را بگیرد اما اسماعیل را ندید. اگر کمی بیشتر میماند شاید بقیه را هم گم میکرد و برای همین پا تند کرد تا برود و به بقیه بگوید اسماعیل نیست و کسی زنگ بزند و پیداش کند.
اسماعیل که چند ردیفی را حسابی جوریده بود، جلوی ردیفی که پر بود از پاکتهایی با عکسِ سگ و گربه، مانده بود. گوش تیز کرده و فهمیده بود که اینها غذای سگ و گربه است. برقی آمد توی دلش. برای گربهی لنگ توی کوچهشان یک پاکت برداشت، که همیشه عصرها میآمد روی دیوار حیاط و میو میکرد و مادرِ اسماعیل که نمیدانست او در نبودش به گربه غذا میدهد مدام غر میزد.
سر که برگرداند اما یک دفعه انگار تمامِ وجودش لرزید. دختر چشمهاش آبیِ آبی بود و انگار که سِحری توشان بود که اسماعیل را میخِ زمین کرد. لباسش مثلِ بقیهی دخترانِ همان فروشگاه، سرمهای بود و همین میانِ چشم و لباسش یک تضاد چشمنواز درست کرده بود. فرز بود و ریز. مدام میرفت و میآمد و با همکارش میگفت و میخندید. لبهاش کوچک بودند و ماتیکِ صورتی حسابی به پوستش میآمد. موهاش چند رنگ داشتند و همانطور که مدام دست میکرد زیرِ مقنعه تا موها را درست کند، اسماعیل دید که انگار چند رنگ داشته باشند. طیفی از طلایی. دماغش یک قوزِ کوچک داشت و آرایشش شبیهِ زنی بود که اسماعیل یواشکی تویِ یکی از همان فیلمهای خارجی، دیده بود. دختر یکی دو باری زد سرِ بازوی یکی از همکارانِ مردش و هر بار این کارش جانِ اسماعیل را بیشتر میلرزاند. انگار که کَسی توی دلش سنج زده باشد.
رفت جلو و از دختر پرسید این چیه؟ دختر یک نگاهِ سریع به صورتِ اسماعیل انداخت و گفت غذای گربه. اسماعیل دوست داشت دختر روی حرفِ “گُ” بماند و برای همیشه دکمهی پازَش روی این حرف زده شود. اینطوری لبش تا ابد گرد میماند. اما دختر زود رو برگرداند. انگار که اسماعیل از اول آنجا نبوده است. غذای گربه را انداخت توی یکی از سبدهای خالی آن ردیف. دالان توی دالان بود و ردیف در ردیف، چیزهای مختلف. رفت به ردیفی که دیده بود، ردیفِ لباسهای مردانه است. یک کفشِ نو انتخاب کرد. پوشید. کفشهاش را جا داد تویِ جای خالیِ کفشی که برداشته بود. توی آینهی همان ردیف نگاه کرد. کفش به شلوار نمیآمد. دنبال شلوار گشت. یک شلوارِ جینِ آبی، اندازهی خودش، و یک تیشرتِ سبز سیر که میتوانست آن را زیر کتش بپوشد، پیدا کرد و دوید تویِ یکی از اتاقهای پرو. پیراهن و شلوارش را عوض کرد و گذاشت که پیراهن و شلوارِ قبلی همان طور آویزان توی اتاق پرو بمانند.
نگاهی توی آینه کرد. حالا خوب شده بود. دستی تویِ موهاش کشید. با خودش فکر کرد چقدر خوب است که اینجا پولِ همهی چیزهایی که خریده باشی را دستِ آخر میدهی و تا آنجا کسی نیست که سین جیمات کند. از اتاق پرو آمد بیرون. از آن ردیفِ خلوت خارج شد. باید سریعتر میرفت سراغِ دختر. به ردیف شلوغتر که رسید، تندتر رفت. حس میکرد که کسی دنبالش میکند. خواست بدود که حس کرد فروشگاه خلوت شده. خلوت که نه، خالی. انگار فقط خودش بود و صدایِ خندههایِ مادر و خواهر و خاله و شوهرخالهاش. نگاهی به لباسهاش انداخت. به تمامشان مارکی آویزان بود.
چشمهاش سیاهی رفت. رفت تویِ دالانی که به نظرش کم جمعیت میآمد. داشت زمین میخورد که دو نفر دستش را گرفتند. نشست. صداهاشان گنگ بود. گفت خوبم، فقط یک لحظه بود، شما بفرمایید، ممنون. مارکِ کفش و شلوار را که جلوی چشم بودند، کَند. حالش که بهتر شد، بلند شد و رفت به ردیفی که دختر را دیده بود. دختر اما نبود. گشت. تمامِ ردیفها را گشت. نبود. توی ردیفِ آخر که رسید سردش شده بود. عرق روی تنش ماسیده بود و سیستم خنک کنندهی فروشگاه حسابی بدنِ عرق کردهاش را سرد میکرد.
یک دفعه دستی، بازویش را گرفت. برگشت. صفورا بود. گفت کجایی اِسی داداش؟ یک ساعته داریم دنبالت میگردیم؛ چرا تلفنت رو جواب نمیدی پَ؟ صفورا را بغل کرد. صفورا گفت اینا رو از کجا آوردی؟ لباسهایِ خودت کو؟ چته پَ؟گریهاش گرفت. گفت حالم بده صفورا. تمام تنم میلرزه. از اینجا بریم بیرون، خو. و بعد بلند شروع کرد به گریه کردن. بیآنکه حواسش باشد آدمهایِ زیادی دورِ او و صفورا جمع شدهاند.
.
[پایان]