ادبیات، فلسفه، سیاست

earthquake

ما نبودیم

داستان کوتاه

ما نبودیم، نه اینکه که می‌دانستیم باید نباشیم، نه ولی خب به سرمان زد از شهر بزنیم بیرون. دقیق یادم نیست که دلیل داشتیم برای اینکه بریم یا نه؟ فقط این را می‌دانم که رفتیم، خوش خوشان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. من جلو نشسته بودم، کاوان در بغلم بود و سیروان پشت خوابش برده بود. کاوان هم مرز بین خواب و بیداری بود. با هم حرف نمی‌زدیم اما هر دو فقط چشم دوخته بودیم به جاده. رادیو روشن بود و صدای خواننده کوردی شنیده می‌شد.
شمیم شهلا متولد سال ۱۳۷۱ فارغ التحصیل کارشناسی فلسفه و کارشناسی ارشد پژوهش هنر است. شمیم دو فیلم‌نامه کوتاه هم نوشته است و کتابی با عنوان مطالعه تطبیقی مفهوم تعزیه از نگاه بهرام بیضایی به قلم او به چاپ رسیده است.

ما نبودیم، نه اینکه که می‌دانستیم باید نباشیم، نه ولی خب به سرمان زد از شهر بزنیم بیرون. دقیق یادم نیست که دلیل داشتیم برای اینکه بریم یا نه؟ فقط این را می‌دانم که رفتیم، خوش خوشان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. من جلو نشسته بودم، کاوان در بغلم بود و سیروان پشت خوابش برده بود. کاوان هم مرز بین خواب و بیداری بود. با هم حرف نمی‌زدیم اما هر دو فقط چشم دوخته بودیم به جاده. رادیو روشن بود و صدای خواننده کوردی شنیده می‌شد. من حس کردم ماشین تکان خورد، به او گفتم اما گفت این بخاطر جاده است، همیشه این طرف‌ها اینطوریه. باز به راهمان ادامه دادیم. نمی‌دانم چرا تا چند لحظه صدای موبایل را نشنیدیم تا اینکه بعد از چند ثانیه جواب داد. برادرش بود، برادرش در شهر دیگری زندگی می‌کرد، دانشجو بود. پرسید کجایید شما؟ گفتیم زدیم بیرون. پرسید یعنی کجای بیرون؟ خندیدیم با هم. آخه هیچ وقت جدی نبود. گفت شهر رفت زیر آوار. ترمز نکرد ولی مثل فیلم‌ها فرمان از دستش در رفت و وسط جاده دوبار دور خودمان چرخیدیم. صدای گریه کاوان و سیروان بلند شد، گوشی افتاد زمین ولی صدا را می‌شنیدیم که می‌گفت کنار کوه نرید، هر جا هستید همان جا بمانید، بهم خبر بدید. الو… صدای بوق ممتد.

 یک ساعت گذشت، هر کاری کردیم نتوانستیم با کسی حرف بزنیم. انگار یکی با یک سیم چین غول پیکر تمام راه‌های ارتباطی و سیم‌های برق و تلفن را قطع کرده بود. جاده شده بود ظلمات. گفتم برگردیم، نگاهم کرد هاج و واج، گفتم برگردیم الان، راه افتادیم، ساعت چهار صبح رسیدیم. از یک مسیری ماشین جلوتر نمی‌رفت. صدتا ماشین غول پیکر آتش نشانی، امداد، هلال احمر با کلی آدم فقط داشتند می‌دویدند. نمی‌دانم کاوان را کجا گذاشتم، نمی‌دانم از ماشین چطوری پیاده شدم. نمی‌دانم کی راه را برایم باز کرد ولی رسیدم به یک جایی که فقط من بودم و آوار و مرگ. صدای مرگ را می‌شنیدم که داشت زندگی را با خودش می‌کشید ته زمین. صدای گریه زندگی را می‌شنیدم که داشت التماس می‌کرد و به هر چیزی که آوار شده بود چنگ می‌زد تا خودش را نجات دهد. جلو رفتم، جلوتر، جلوتر، به جایی رسیدم که از خونه‌ام فقط یک قاب عکس شکسته محمد رضا شجریان باقی مانده بود. ما مردم این شهر عاشق موسیقی هستیم، با موسیقی زندگی را شروع می‌کنیم، با موسیقی هر روز صبح کار و بار شوهر و پدرهای خود را راه می‌اندازیم. وقتی میگم موسیقی یعنی موسیقی سنتی، یعنی موسیقی فولکور و محلی که سالیان سال با آن‌ها اخت گرفتیم و این رسم و عادت را به بچه‌هایمان هم منتقل می‌کنیم، همان طوری که ما وام دار نسل گذشته بودیم. این‌ها را گفتم که برسم به قاب عکس محمد رضا شجریان که در اکثر خانه‌های ما بوده و هست. خم می‌شوم و عکس را برمی‌دارم. بیشتر میرم جلو ولی صداهایی می‌شنوم که نرو خطرناکه، نرو امکان داره باز ریزش داشته باشه، اهمیت نمی‌دهم. باید خودم با چشمای خودم ببینم که خانه‌ام، خانه‌ای که با سلیقه‌ی خودم چیده بودم الان کجاست؟ چه بلایی سرش آمده؟ روی شانه‌ام زد. 

به طرفش برگشتم، گفت به جای اینکه نگران باشی چی مانده یا چه از بین رفته، بگرد ببین کی زنده مانده، متوجه هستی، اینجا آمدی چه کار؟ صاحب این خانه با زن و بچه‌اش زنده هستند. بگرد دنبال گذشتگان صاحب خانه، یعنی پدر، مادر، دایی، عمه، عمو، مادربزرگ، پدر بزرگ. می‌دانستم که حق با اوست. می‌دانستم حرف درست را می‌زند. ما چهار نفر، سالم بودیم ولی دست خودم نبود. همیشه همین طوری بودم. همیشه اشیا و وسایل را بیشتر از آدم‌ها دوست داشتم. بیشتر برایشان نگران می‌شدم و ترس از دست دادنشان همیشه همراهم بود. جلوی من ایستاد مثل یک مانع در چشم‌هایم نگاه کرد و گفت فکر کردی همه مثل تو بی کس و کار هستند؟ نباید هم نگران باشی چون کسی را نداری که مُرده باشد، منِ بدبخت خاک بر سر شدم، من بی کس شدم. هیچی نگفتم جز یک جمله، گفتم «در تمام این سال‌ها فکر می‌کردم کس و کارم تو هستی». کنارش زدم و وارد خانه شدم. خانه که نه یک چارچوب آهنی ازش باقی مانده بود با یک لامپ در وسط پذیرایی. هر چیزی که داشتم زیر آوار بود. نشستم روی آوارها، فقط صدا می‌شنیدم ولی انگار آوار‌ها آهن‌ربا داشتند، نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. تا خود صبح همان جا ماندم.

 حجم مصیبت و بدبختی زمانی خودش را نشان داد که صبح شده بود، تازه فهمیدیم چی بر سرمان آمده، جرئت نداشتم پایم را بیرون بگذارم، جرئت نداشتم آدم‌هایی که مانده بودند را ببینم. ولی چاره‌ای نبود، بالاخره که باید می‌رفتم بیرون.

 از روی آوارها آمدم پایین و با هزار بدبختی و دلشوره و استرس رفتم بیرون، یا خدا کاش هیچ وقت صبح نمی‌شد. مگر می‌شود این همه خسارت و مرگ بخاطر چند ثانیه؟ راه می‌رفتم و به مردمی که همین طوری بلاتکلیف ایستاده بودند نگاه می‌کردم. از حرف‌هایشان فهمیدم این مصیبت در عرض چند ثانیه و بخاطر۷ ریشتر بر سرمان آوار شده بود. بچه‌ی گریان دنبال پدر و مادرش می‌گشت، شوهری فقط خودش را می‌زد که زنش پابه ماه بود، پدر و مادری با دست‌های خالی آوار را برمی داشتند و می‌گفتند او زنده است، قوی است، او می‌تواند دوام بیاورد. این‌ها را که می‌دیدم، فهمیدم که دیشب راست می‌گفت که من بی کس و کار هستم، هرچقدر هم داغدار باشم باز هم نمی‌توانم حالشان را بفهمم که دیشب کنار هم خوابیدند ولی الان نیستند. بین اون همهمه و گریه و زاری و خودزنی فقط یک صدا را می‌توانستم تشخیص بدهم، یک صدای رسا و واضح که انگار بالای کوهی ایستاده و فریاد می‌زند و می‌خواهد جلب توجه کند و آن صدای مرگ بود. آره مرگ، اینکه می‌گویند مرگ بی صدا و خاموش است، اینکه می‌گویند مرگ دیدنی نیست، حتما اینجا را ندیده بودند، که اگر مثل ما صبح روشن در این وضعیت بودند قطعا مرگ رو حی و حاضر می‌توانستند ببیند و حتی با او همکلام شوند. مرگ بین همه تقسیم شده بود اما همچنان بدون رقیب می‌تاخت. هنوز از رفتن زندگی بیست و چهار ساعت هم نمی‌گذشت اما چنان حضورش ندیدنی بود که انگار هیچ وقت وجود نداشت.

 نمی‌توانستم در چشم مردمی که باقی مانده بودند، نگاه کنم. البته نگاه کردن ما به هم فایده‌ای نداشت فقط شاید غیظ و حرص آنها بیشتر برانگیخته می‌شد. بالاخره این مردم از اقوام و همشهری او بودند، همه می‌دانستند که در این مصیبت، من غم از دست دادن ندیدم و نمی‌بینم. 

به هر کجا که سرک می‌کشیدم سایه‌ی سنگین این نگاه‌ها را روی خودم حس می‌کردم و کاری جز تحمل کردن هم نمی‌توانستم انجام دهم. به طرفش رفتم روی زمین سراسر از خاک نشسته بود و مات و مبهوت فقط اطرافش را نگاه می‌کرد. نمی‌دانستم به او چه بگویم، از حرف‌های دیشبش ناراحت بودم، اما وقت تلافی کردن نبود. می‌ترسیدم که حرفی بزنم و سوهان روحش بشوم و او دوباره جری‌تر شود. فقط روبرویش نشستم. انگار من را نمی‌دید، انگار هیچ کس را نمی‌دید، می‌دانستم که دایی و مادربزرگش زیر آوار مانده‌اند، می‌دانستم جز همین‌ها هم کسی را از اول نداشت اما اینکه هیچ واکنشی نسبت به این اتفاق نداشت کمی ترسناک و نگران کننده بود، اما کاری از دست من برنمی‌آمد. تنها از او پرسیدم که بچه‌ها کجا هستند؟ اما جوابی نصیبم نشد. دیدم نشستن روبرویش فایده‌ای ندارد، بلند شدم. من هم بدتر از او نمی‌دانستم چکار کنم یا کجا بروم. 

حتما پیش آمده گاهی یا شاید یک بار در یک موقعیت و اتفاقی قرار می‌گیریم که از فرط سخت بودن، رنج داشتن زبانت از بیان کلمات قاصر می‌شود و انگار از هر آن چیزی که در اطرافت می‌گذرد بی حس و سِر باشید؟ من همین طوری بودم. چیزی را که می‌دیدم نمی‌توانستم به زبان بیاورم. نمی‌توانستم کاری انجام بدهم. به بازمانده‌ها باید چه می‌گفتم؟ می‌گفتم صبور باشید، غم آخرتان باشد، خدا بزرگ است، حتما حکمتی در کار بوده است، خب من اگر این حرف‌ها را می‌شنیدم قطعا تاب دیدن گوینده‌ی سخن را نمی‌داشتم. یعنی چه که کسی بگوید صبور باشید؟ پسری دیشب عروسی‌اش بود، شب عروسی‌اش کنار تازه عروست خوابیده باشی بعد در یه چشم بهم زدنی ببینی زمین او را بلعیده و تو فقط بخاطر اینکه زیر آوار دفن نشوی، فرار کرده‌ای، خب این پسر اگر دیوانه نشود تا دنیا دنیاست همچین مصیبتی را از یاد نمی‌برد، یا اینکه بروم جلوی مادری که تمام این سال‌ها بچه‌هایش را به دندان گرفت تا بتوانند درس بخوانند تا به یک جایی برسند که دیگر فقر نباشد، بی پولی و نگرانی از نداشتن‌ها نباشد، حالا تنها چیزی که از بچه‌ها باقی مانده بود فقط لباس‌های خونین و پاره است که مادر باید با دست‌هایش آوار را بردارد تا به لباس‌ها برسد. چی بگم از چیزهایی که با چشم خودم می‌دیدم ولی حرف نمی‌توانستم بزنم، حتی گریه هم نمی‌توانستم بکنم، می‌دانی چرا؟ چون همه‌ی این آدم‌ها از روزی که من پایم را گذاشتم در این شهر، من را یک دختری می‌دیدند که پا قدم شری دارد نه خیر.

 همان شبی که وارد این شهر شدم یک آتش سوزی بزرگی اتفاق افتاد که نصف زمین‌های این مردم از بین رفت. به سال نکشید که یک خشکسالی غیر قابل جبرانی راه افتاد که هر چی دام و حیوان داشتند تلف شد و همین مردم این حادثه‌ها را از چشم من می‌دیدند. او هم کم کم باورش شد، با من سرسنگین شد، انگار در گوش‌اش خوانده بودند که مراقب خودش باشد. سیروان و کاوان که آمدند یک خورده اوضاع در خانه بهتر شد، تا حدودی مهربان‌تر شد ولی این شرایط دوامی نداشت چون نصفه‌های یک شب یعنی دم دمای یک صبح همه‌ی مرد‌های اینجا رفته بودند سرِ زمین که یک هلکوپتر سقوط می‌کند وسط یکی از زمین‌ها و چند نفر کشته می‌شوند و باز این حرف‌ها شروع شد که بچه‌ها هم شبیه خودم هستند که چشم ما سه نفر شور است، که پاقدم‌مان شر است. یک بار خودش و خاندانش به چشم من زل زدند و گفتند بیخود نیست که کسی را نداری انگاری بخاطر تو تلف شده‌اند. 

می‌دانم حالا هم در این بلبشو هر قدمی که برمی‌دارم، یک آه و نفرین دنبال من است که تقصیر من بوده است، که من در شهر نبودم که ببینم چطور عزیزانشان را جلوی چشمانشان دیگر پلک نزدند، دیگر نگفتند دایکا یا باوکا، دیگه نگفتند دوسِت داریم، مراقب خودت باش، زود بیا خانه، مراقب باش سرما نخوری. با هر سختی که بود قدم‌هایم را تندتر کردم تا به همان چارچوب آهنی خانه برسم. وقتی رسیدم، دیدم بچه‌ها گوشه‌ایی نشسته‌اند و با خاک بازی می‌کنند. رفتم کنارشان نشستم و کاوان را در بغلم نگه داشتم، سیروان شش سالشه و کاوان سه ساله، سیروان پرسید «مامان چرا اینطوری شده؟ چرا نمی‌رویم خانه‌ی خودمان؟» چی باید می‌گفتم؟ تا من به این بچه‌ها حالی کنم که این جا شهر ما و خانه‌ی ما است و این آدم‌هایی که می‌بینید اقوام ما و همسایه‌های ما هستند، ساعت‌ها طول می‌کشید، آخرش هم فقط یک حس گیجی و ناامیدی به بچه‌ها منتقل می‌کردم. گفتم می‌رویم، یه چند روزی بخاطر بابا باید اینجا باشیم. کاوان گفت اینجا ترسناک شده، سیروان هم گفت آره، اینجا هیچی نداره، نه پارک، نه بستنی فروشی نه حتی بچه. حوصله‌ی ما سر رفته است. جوابی نداشتم که به آنها بدهم ، نمی‌توانستم بگویم بچه‌های اینجا یک شبه پیر شدند، دیگر نمی‌توانند با شماها بازی کنند، یخ‌های اینجا دیگر آب نمی‌شود که نیازی به بستنی داشته باشیم، رنگ سبز دیگر معنایی نخواهد داشت که به دشت و دمن برویم.

چشمم به دیدن شب باز شد، بچه‌ها در کنارم خوابشان برده بود، با هر زوری که بود هر دوی آن‌ها را در بغلم گرفتم و از مثلا خانه خارج شدیم، نمی‌توانستم که در اون تاریکی بچه‌ها را تنها بگذارم. بیرون که آمدم نور انواع و اقسام ماشین‌ها به چشمم خورد، صدای خبرنگار و چیلیک چیلیک دوربین عکاسی و پارس‌های بی شمار سگ‌های که دنبال زنده‌ها بودند، می‌آمد. همه راه افتاده بودند دنبال سگ‌ها و نشانی و آدرس زنده‌هایشان را می‌دادند.

 من و بچه‌ها در چارچوب در وایستاده بودیم، چند نفر با دوربین و میکروفون و بی‌سیم به طرف ما آمدند، با هرقدمی که برمی داشتند من بیشتر می‌ترسیدم. به محض هجوم آوردن به سمت من، یکی از آن طرف با صدای گریان داد زد چرا سراغ او می‌روید؟ او هیچ داغی ندیده جز اینکه خانه‌اش آوار شده، می‌بینید که سُر و مُر و گنده با بچه‌ها اونجاست، شوهر بدبختش هم از صبح شوکه شده یک گوشه نشسته. یکی دیگه گفت، چرا از اون فیلم می‌گیرید بیایید از بدبختی و بی کسی ما فیلم بگیرید. همه چیم رفت، الان هیچی ندارم، همه کسم رفت، من چرا زنده‌ام و شروع کرد به خود زنی. به سراغ او رفتند. من و بچه‌ها از چارچوب بیرون آمدیم و کورمال کورمال در تاریکی شب و به لطف روشنایی نور ماشین‌ها رفتیم سراغش. گفتم شاید با دیدن بچه‌ها حالش بهتر بشود. 

از صبح دیدم که داغون شده بود، که شده بود یک تکه سنگ ولی نمی‌خواستم به زبون بیاورم انگار از یادآوری‌اش می‌ترسیدم. ولی الان شنیدم که شده یک تکه سنگ، دلم هُری ریخت پایین. نکنه بلایی سرش بیاد، شاید الان بیشتر از همیشه از من متنفر باشد ولی من نباید جبران کنم. گفتم با بچه‌ها بروم شاید نرم شود. سه تایی از روی آوار و با هر بدبختی بود راه افتادیم. شهر اینقدر بزرگ نبود اما انگار از دیشب قد کشیده بود، کِش آمده بود. هر چی می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. چند بار نزدیک بود بیفتیم زمین، صدای بچه‌ها درآمد اما نذاشتم گریه کنند، گفتم می‌خواهیم به سمت بابا برویم. سیروان درخواب و بیداری گفت، «بابا که با ما حرف نمی‌زند». راست می‌گفت از آن موقع که این خاندان در گوشش خوانده بودند که همه‌ی مصیبت‌ها از پاقدم ماست، علاوه بر من با بچه‌ها هم سر سنگین شده بود، برای بچه‌ها کم نمی‌ذاشت، هر چی که می‌خواستند برایشان می‌خرید، از غذا و اسباب بازی گرفته تا لباس و وسایل نقاشی، همه را می‌خرید به دست من می‌داد که به بچه‌ها بدهم. ولی همه چیز که خرید کردن نیست، یک بار ندیدم به سمت بچه‌ها برود، به آنها محبت کند، نوازششان کند، بغلشان کند یا با آن‌ها حرف بزند اما محبت‌اش را نسبت به بچه‌های دیگر می‌دیدم.

 رسیدیم، انگار از صبح که او را دیده بودم تا الان ازجایش تکان نخورده بود. همین طوری بی حس فقط زمین را نگاه می‌کرد. دل سنگ نیستم ولی ته دلم با خودم گفتم خب این الان با مُرده‌ها چه فرقی دارد برای من ؟ به بچه‌ها گفتم که به سمتش بروند، دستش را گرفتند، می‌خواستند روی پایش بنشینند اما وقتی دیدند از او هیچ واکنش و حسی دریافت نمی‌کنند ناخودآگاه ترسیدند، با بغض طرف من برگشتند. سیروان گفت بابا حرف نمی‌زند، دیدم اگه بچه‌ها را همین طوری نگه دارم بیشتر می‌ترسند. در شرایط و موقعیتی بودیم که دسترسی به تلفن نداشتیم، می‌خواستم زنگ بزنم به برادرش که خودش را به ما برساند. برادرش کوچکترین عضو خانواده است، بخاطر همین خیلی در قید و بند پا قدم خیر یا شر، چشم زخم و هر چیز خرافاتی نیست و از بین تمام این اقوام با من مهربان‌تر و با بچه‌ها بسازتر است. امکان ندارد که موقع برگشتن به شهر برای این بچه‌ها سوغاتی نیاورد یا آنها را به تفریح نبرد. دل من هم به همین چیزها خوش است. به خدا قسم مثل برادر دوست‌اش دارم چون در تمام این سال‌ها نه به من بی حرمتی کرده نه حرف‌های بقیه رو تکرار کرده است. اگه الان اینجا بود حال برادرش را خوب می‌کرد یا بالاخره با هم همدردی می‌کردند. حتما الان که مثل سنگ اینجا نشسته است با خودش می‌گوید من لایق همدردی کردن نیستم چون کسی را از دست نداده ام. 

 نمی‌خواهم که غر بزنم چون در تمام این سال‌ها به این نوع رفتار عادت کرده‌ام ولی خب من هم آدم هستم، این حرف‌ها مثل خوره به جون من هم می‌افتد که چرا همچین رفتاری با من دارند؟ این‌ها فکر می‌کنند چون من پدر و مادرم را خیلی سال پیش بخاطر بیماری از دست داده‌ام و چون تک فرزند بوده‌ام و خودم تک و تنها بزرگ شده‌ام و توانستم از پس زندگی بربیایم، من داغ ندیده ام؟ نمی‌خواهم نمک به زخمشان بزنم چون الان موقعیت‌اش نیست ولی یک جوری رفتار می‌کنند که انگار پدر و مادر من از اولش هم نبودند و آدم‌هایی که الان از دست رفته‌‌اند فقط مُرده به حساب می‌آیند و من حق غم و زاری و گریه ندارم. خب این آدم‌هایی که جلو چشم من مثل یک میت فقط راه می‌روند و مویه می‌کنند، آن‌هایی که من الان دو روزه ندیده‌ام چون ناپدید شده‌‌اند همه از اقوام دور من حساب می‌شوند. بالاخره به قول معروف از زیر بته به عمل نیامده ام. ما همه با هم قوم و خویش هستیم ولی قوم و خویشاوندی دور، جد اندر جد نه نزدیک، حالا چون این افراد از اقوام نزدیک من نیستند نباید اینجا باشم؟ نباید بچه‌هایم زیر دست و پایشان باشد؟ نباید تسلیت بگویم؟ الان که دارم فکر می‌کنم اگه یک همچین فاجعه‌ی رخ نمی‌داد من این همه حرف و بغض چند سال را چه کار می‌کردم؟ خفه شده بودم. این‌ها را به پای نمک نشناسی یا نعوذ بالله کفر گفتن من نگذارید، نه، خدا همچین بلا و مصیبتی را برای هیچ جا نخواهد که داغ سخت و جان کاهی است. ولی منظورم این است آدم‌ها در غم و شادی همدیگر را می‌شناسند. مردم اینجا چه در غم چه در شادی با من خوب نبودند و نیستند، ولی انگار من کم آورده‌ام و دیگر طاقتم طاق شده است که بشینم صُم و بُکم و بخاطر زندگی‌ام چیزی نگویم، آن هم چه زندگی.

 اگر دل من خوش بود به همان چهار تیکه وسایل که با هزار منت و عصبانیت برای این خانه می‌خرید، این وسائل را الان هم ندارم، اگر دل من خوش بود که حداقل سایه‌ی سر دارم حالا می‌بینم سایه‌ی سرم خودش دوست دارد سایه‌اش را از ما و زندگی ما بردارد. چرا باید بمانم و غصه‌ی این زندگی را بخورم؟. درتمام این سال‌ها حتی زمانی که هنوز به اینجا نیامده بودم، توانستم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون، حالا هم می‌توانم با این دو تا بچه یک کاری کنم، آره باید بروم، بمونم اینجا چیکار؟ که زخم زبون و بی‌حرمتی ببینم و بشنوم. اتفاقا بهتر هم هست که نه من و نه بچه‌ها جلوی چشم یک قوم نباشیم تا بتوانند خودشان با خودشان کنار بیایند. ماشین‌ها کم کم رفتند و نورشان کمتر شد و حجم تاریکی سایه انداخت روی ما. بچه‌ها را بغل کردم از همان راهی که آمدیم، دوباره برگشتیم به سمت خانه‌ی با چارچوب آهنی. با هر بدبختی بود بچه‌ها رو خواباندم و خودم نشستم به انتظار صبح. دم دمای صبح رفتم سراغ ماشین، یکسری لباس و وسایل از دو شب پیش در ماشین جا مانده بود، آنها را جمع کردم، درسته از خونه چیزی باقی نمانده بود ولی بعد از هجده سال می‌توانستم تشخیص بدهم کجا اتاق بود یا کجا آشپزخانه، با هر بدبختی و تقلایی که بود توانستم از اتاق خواب یکسری مدارک و لباس پیدا کنم، تمام این سختی‌ها دوبرابر شد وقتی مجبور بودم بدون سر و صدا این کارها را انجام بدهم. همه را جمع کردم. وقت این بود که بچه‌ها را بیدار کنم اما یک صدایی شنیدم، صدای ناله یا گریه یک دختر بچه که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد. اولش فکر کردم شاید زیر آوار مانده اما وقتی پی صدا را گرفتم، از پشت خانه می‌آمد، دیدم یک دختر بچه شاید دو سال از سیروان من بزرگتر گوشه‌ای نشسته، یک تکه لباس پاره در دست‌اش و فقط گریه می‌کند. نمی‌دانستم چرا طی این دو شب ما متوجه او نشده بودیم، نمی‌دانستم این دو شب چرا صدایش را نشنیده بودیم، چهره‌اش برایم آشنا نبود، متوجه نزدیک شدن من نشد اصلا، کنارش نشستم. دیدم تمام لباس‌های خودش پاره و یه تیکه پارچه از لباس مادرش در دستانش. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که مانع از گریه کردن‌اش بشوم و او ماجرا را برایم تعریف کند اما هیچ جوری آرام نمی‌شد، از طرفی نگران بودم صدایش شنیده شود و باز مردم جمع شوند و من و بچه‌ها نتوانیم برویم.

 تنها چیزی که از دختر فهمیدم این بود که کسی را ندارد. یک آن تصمیم گرفتم که او را هم با خود ببرم. برای من که مادر دو بچه بودم چه فرقی می‌کرد که یک دختر هم می‌داشتم. او را بغل کردم از دیوارها عبور کردم و به طرف بچه‌ها رفتم. انگار دختر از تصمیم من راضی بود چون تا وقتی که از آنجا دور شدیم یک کلمه حرف نزد اما هیچ وقت نگاه آخر او به خانه و شهر را فراموش نمی‌کنم که انگار برای همیشه از آن‌ها دل می‌کند. کاوان را در بغل نگه داشتم، دست سیروان را گرفتم و هر چهار نفری تصمیم به رفتن گرفتیم. خیلی برایم عجیب است، همیشه بچه‌ها در این سن موافق تصمیم‌های پدر و مادرهایشان نیستند و شروع به بهانه گیری می‌کنند اما این سه بچه انگار از قبل از ماجرا خبر داشتند و بی اینکه غر بزنند یا گریه کنند، همراه و همپای من شدند. وقتی در جاده در حال رفتن بودیم، دیدم که دوباره همان مردم در حال مویه و زاری هستند و منتظر کمک از جایی، اما ما رفتیم، ساعت نداشتم ولی فکر میکنم نزدیک به یک ساعت پیاده روی کردیم، هوا به شدت سرد بود و این بچه‌ها گشنه. منتظر بودم از یکی از آنها صدایی دربیاید تا بالاخره صدای گریه‌ی کاوان بلند شد. از شنیدن این صدا خوشحال شدم، خسته شده بودم از اینکه هیچ یک از آنان نه حرفی می‌زدند نه کاری بر خلاف میل من انجام می‌دادند تا کمی حرصم بگیرد، یک جورهایی از وقتی راه افتادیم عصبانی بودم، دوست داشتم داد بزنم و حرص‌ام را سر یکی خالی کنم. چرا همچین تصمیمی گرفتم؟ چرا تنهایش گذاشتم؟ چطور این سه تا بچه که امانت هستند با خودم راهی مسیری کردم که نمی‌دانم ته آن به کجا می‌رسد. قیافه‌اش از جلوی چشم‌ام یک لحظه پاک نمی‌شد، وقتی صبح زود برای آخرین بار به سراغ‌اش رفتم تا با یک نشانه، یک حرف از جانب او تصمیم‌ام را تغییر دهم، اما هیچی تغییر نکرده بود. همین بی محلی او من را جری‌تر کرد که در تصمیم‌ام پافشاری کنم. کنار جاده بچه‌ها را گذاشتم زمین و از داخل کیف چند تا بیسکوییت که از آن شب در کیفم باقی مانده بود بهشان دادم. دختر اولش دستم را رد کرد ولی وقتی پسرها را دید، انگار هوس کرد و تند تند شروع به خوردن کرد. ماشین زیادی از کنارمان عبور کردند ولی خب در آن موقعیت و با سه تا بچه و صبح زود نمی‌توانستم به هر کسی اعتماد کنم. 

نزدیک بیست دقیقه گذشت و ما همگی از سرما می‌لرزیدیم. پاهایم یواش یواش شل شده بود و میخواستم با بچه‌ها برگردم. بین اگر و مگر بودم که صدای بوق یک ماشین را شنیدم. یک خاور که کنار راننده زن و بچه نشسته بود. زن سر‌اش را از شیشه بیرون آورد و پرسید کجا می‌روید؟ جایی را نداشتم که بگویم، گفتم به اولین شهری که رسیدیم. گفت بزار بیاییم کمک تو با بچه‌ها بروید عقب بشینید. مرد که نمی‌دانستم برادر یا شوهرِ زن است پیاده شد و به ما کمک کرد که سوار شویم. تنها شانس بزرگی که آورده بودیم این بود که عقب ماشین سقف داشت و از آن شدت سرما در امان بودیم. همین که سوار شدیم کاوان در بغل من خوابش برد، بمیرم برای طفلکم که از خستگی و گشنگی بی اینکه یه کلمه حرف بزند، خوابش برد.

در کیفم گشتم تا چیزی پیدا کنم تا بچه‌ها را سرگرم کنم، دیدم قبل از اینکه من دست به کار بشوم سیروان با دختر همکلام شده بود. از او پرسید اسمت چیست؟ دختر من را نگاه می‌کرد که انگار باید از من اجاره بگیرد، گفتم بگو به ما که اسمت چیست، خب بزار اول من بگم. ایشون سیروان هستند شش ساله و پسر بزرگ من و ایشون هم که می‌بینید به خواب عمیقی فرو رفتند کاوان هستند پسر چهار ساله‌ی من. و شما؟ همون لحظه یک لبخند بسیار زیبا روی لب‌هایش جا خوش کرد و چقدر زیبا بود این دختر با لبخند. با صدای آرام و خجالتی گفت اسم من کژال است. گفتم تو اسم به این زیبایی داشتی و به ما نمی‌گفتی. سیروان کمی با او صمیمی‌تر شد و از او پرسید پدر و مادرت کجا هستند؟ که دیدم اشک دختر بی مهابا سرازیر شد. از این حرف سیروان حرص‌ام گرفت و چشم غره‌ی به او رفتم اما خب ته دلم می‌دانستم او هیچ گناهی ندارد، گفتم گریه چرا؟ بگو به ما چی شده؟ همان طوری که داشت هقهقه می‌زد و نفس کم می‌آورد، گفت من و مامانم با هم رفتیم پشت بام که لباس هایمان را پهن کنیم، ما دو نفر با هم زندگی می‌کردیم، پدرم را یادم نمی‌آید چون وقتی من آمدم او نبود، همین که با هم لباس‌ها را روی طناب پهن کردیم آخه مامانم همیشه می‌گفت هیچی واسه لباس مرطوب بهتر از هوای آزاد نیست. بعد که خواستیم از پشت بام بریم پایین، تنها چیزی که یادم است این بود که بدون اینکه از پله‌ها برویم پایین، افتادیم وسط کوچه و دیگه من چیزی یادم نیست.

نمی‌دانم چند ساعت گذشت اما چشم‌هایم را که باز کردم همین یک تیکه لباس در دستم بود و مامانم نبود. کسی طرف ما نیامد، کسی سراغ ما نیامد، خیلی داد زدم خیلی جیغ کشیدم. حال دختر در مرز پریشانی بود، گفتم باشه، عزیزم باشه، دخترم حالا همه چی تمام شده، برای همه‌ی ما سخت بود چون همه‌ی اون مردم عزیزانشان را از دست دادند. از من پرسید شما کی را از دست دادید؟ در دلم گفتم الان چی باید جواب بدهم ؟ گفتم شوهر یعنی پدر این دو تا بچه. که سیروان جواب داد دروغ میگه بابای ما زنده است. بابا کجاست مامان؟. واقعا در آن لحظه دوست داشتم سیروان را بزنم که هیچ وقت حرف نمی‌زد جز در جایی که باید حرف نزند. خب الان من باید به این‌ها چه جوابی بدهم؟ گفتم نه عزیزم دروغ نمی‌گویم بابا یک طوری شده که فعلا نمی‌تواند با ما به جایی بیاید، باید تنها باشد. کژال گفت پس نمُرده. خواستم بگویم مُرده‌ای او الان به نفع ما بود تا زنده‌اش که من خیری از زنده بودن‌اش ندیدم. نمی‌دانم چطوری شد که خوابم برد، از صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم و دیدم بچه‌ها هر سه تاشون یک گوشه خزیده و خوابشان برده است. در خواب و بیداری توانستم گوشی را از داخل کیفم پیدا کنم، دیدم خودش است. چه عجب خبری ازش شد، از گیجی و مبهوتی درآمده بود، ته دلم خوشحال بودم که بالاخره نگرانمان شد. اما گفتم سریع جواب ندهم تا چند تا زنگ خورد بعد جواب دادم. منتظر شنیدن صدای خودش بودم اما برادرش بود. رسیده بود، عصبانی و حالت طلبکارانه از من پرسید که کجا هستیم؟ نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم، نمی‌خواستم جز خودش با هیچ کدام از اهل و تبارش حرف بزنم. نمی‌خواستم به آنها جواب پس بدم. تنها چیزی که گفتم این بود ما خیلی دور هستیم. در اصل دور هم نبودیم شاید نزدیک سه ساعت دورتر ولی نمی‌خواستم به آنها بگویم تا که دستشان به ما برسد. یادم است از برادرش تعریف کردم و گفتم به من بدی نکرده ولی خب این دلیل نمی‌شود که به او اعتماد کنم. گفت یعنی چی خیلی دور هستید؟ کجا؟ همین طوری خودسر با بچه‌ها راه افتادی در این اوضاع رفتی؟ خنده‌ام گرفت از اینکه خبر نداشت بچه‌ی دیگری هم به ما اضافه شده بود. گفتم از برادرت بپرس که چرا ما مجبور شدیم همچین کاری بکنیم، گفت او نیست. 

دلم هری ریخت پایین، برای چند ثانیه قفل کردم با خودم گفتم یعنی چی نیست؟ گفت تو بیا، برگرد باید اینجا باشی. نمی‌توانستم حرف بزنم اما انگار خودش حرف دلم را خواند، گفت بخدا بخاطر این نیست که مجبورت کنم این جا باشی ولی یک شرایطی پیش آمده که باید برگردی، تو بگو کجا هستی تا من خودم را برسانم، جواب سوال چند باره‌اش را دادم. قرار شد به دنبالمان بیاید. به شیشه سمت راننده زدم و گفتم که نگه دارد، توانستم بچه‌ها را بیدار کنم، مرد پیاده شد و به طرف ما آمد، گفت چه شده؟ بچه‌ها چیزی میخواهند؟ پرسیدم کجاییم؟ گفت تا یک ربع دیگه می‌رسیم. گفتم دم میدان نگه دارید که باید منتظر اقواممان باشیم. گفت از کجا ؟ میدانی چند ساعتی طول می‌کشد تا به شما برسند، نمی‌شود که با سه تا بچه همین طوری منتظر بمانید. ما اینجا بی کس و کار نیستیم، قدم شما سر چشم ما، شما با ما بیایید بریم، بعد آدرس خانه را بدهید به کسی که به دنبالتان می‌آید. گفتم نه، فقط دم میدان نگه دارید، گفت هر جور راحت هستید، سوار شد و حرکت کرد. آرام بچه‌ها روی پای خودم نشاندم، لباس هایشان را مرتب کردم، ته کیفم چند تا آب نبات داشتم که به دستشان دادم. گفتم بچه‌ها قراره عمو به دنبال ما بیاید، باید برگردیم. دختر گفت آخ جون برمی گردیم پیش مامانم. تا آن لحظه فکر نمی‌کردم اینقدر از دور شدن ناراحت شده باشد اما امان از یک کلمه گِله یا شکایت. با کمک زن و مرد با رسیدن به دور میدان، از ماشین پیاده شدیم و دست بچه‌ها را گرفتم به طرف دیگر میدان رفتیم. یک ساعتی گذشت که باز زنگ زد، با شماره‌ی خودش، گفتم شاید خودش باشد بدون یک زنگ اضافی جواب دادم، اما برادرش بود. همین که گفتم کجا ایستاده ایم، پرسید در آن طرف‌ها رستورانی، چیزی نیست که با بچه‌ها داخل بروید؟ کمی سر چرخاندم تا یک رستوران دیدم، گفتم چرا هست. پرسید پول به همراه دارم؟ میدانستم پول دارم اما نه خیلی زیاد، گفتم آره، گفت پس بروید چیزی بخورید تا من برسم. پا شدیم. با بچه‌ها به سمت رستوران رفتیم. بچه‌ها ذوق داشتند و متتظر. با دیدن عکس و اسم غذاها سیروان گفت من خیلی گشنه هستم، کباب می‌خواهم، کاوان هم به تبعیت از برادرش گفت من هم همین طور. از کژال پرسیدم انگار خجالت می‌کشید بگوید چه چیزی می‌خورد، گفت هر چی خود شما بگویید. امکان ندارد بچه‌ی در این سن با کباب میانه‌ی خوبی نداشته باشد. سه تا کباب با نوشابه سفارش دادم، در مدت حاضر شدن غذاها، بچه‌ها دائم به سر و کله‌ی خودشان می‌زدند. خوشحال بودم که کژال هم با آنها صمیمی شده بود اما چیزی ته ذهنم را اذیت می‌کرد.

 اگه خانواده این بچه پیدا می‌شد و به من ایراد می‌گرفتند که چرا او را از شهر دور کرده بودم، من باید چه جوابی می‌دادم؟ این بچه هیچ کسی را ندارد باید پیش ما بماند. اگرهم گفتند چرا او را با خود بردم؟ میگم خب کسی نبود اگر شما‌ها بودید که صدای گریه‌اش را می‌شنیدید. فکر کنم یک ساعت یا دو ساعت دیگه هم گذشت تا برادرش رسید. همین که وارد رستوران شد بچه‌ها به سمت او دویدند. الحق که از حس و محبت برای این بچه‌ها هیچی کم نمی‌ذاشت. متوجه حضور کژال نشد و به او نگاهی نکرد، عصبانی بود اما انگار نمی‌خواست چیزی بگوید. با بچه‌ها طرف ماشین رفتم، طرف ماشین خودمان. با خودم گفتم پس سوییچ را داده به برادرش که به سراغ ما بیاید، پس خودش نیامده که مثلا ما دلخوش نشیم. حرکت کردیم، تا اواسط راه چیزی نگفت ولی طاقت نیاوردم، گفتم این همه عجله برای چی بود؟ الان چرا اینقدر تند و با سرعت داری میری؟ گفت باید زودتر برسیم. من باید بدونم تو چرا راه افتادی سر خود با دو تا بچه زدی به جاده؟ گفتم سه تا اما بهم چشم غره رفت. گفتم که از برادرت باید می‌پرسیدی، این دو شب عین یک سنگ فقط یک گوشه نشسته بود حالا نمیدونم چی شده که با تو حرف می‌زند و سوییچ ماشین را به تو داده. متوجه شدم که ترسیده بود ولی به روی خودم نیاوردم. گفت سوییچ روی ماشین بود با منم حرف نزد. گفتم پس گوشی‌اش را از کجا آوردی ؟ ادامه نداد. خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم که هوا تاریک بود و رسیده بودیم. صدایم کرد که پیاده شوم. گفت بزار بچه‌ها در ماشین بمانند چون گرم است، پیاده شدم اما هیچی تغییر نکرده بود. ناخودآگاه سر چرخاندم به طرفی که روی آوار نشسته بود، گفتم کجاست؟ گفت کی؟. گفتم همین جا نشسته بود، گفت بیا بریم با هم رفتیم طرف خانه. روی همان آوارها عده‌ای نشسته بودند، نمی‌توانستم چهره‌ی آنها را تشخیص بدهم تا اینکه نزدیکتر شدم دیدم همه قوم و خویش از شهرهای دیگه هستند. به برادرش گفتم چه خبره که همه اینجا هستند؟.

 از پس چهره‌ی تک تک افراد یک نگاه به خانه انداختم دیدم همان آوار و بدبختی مصمم سر جایش نشسته است، اما یک چیزی یادم افتاد که کمی آرامم کرد و عکس محمد رضا شجریان بود که در کیفم گذاشته بودم، هیچ جوره نباید ازش می‌گذشتم. یاد حرفش افتادم که گفت تو فقط دلت برای وسائل خونه می‌سوزه و نگرانشون میشی. برای آدم‌ها هیچ ارزشی قائل نیستی. صدای یکی از همان آدم‌ها من را از هپروت درآورد، پرسید بچه‌ها کجا هستند؟ برادرش گفت چون هوا سرد است گفتم در ماشین بمانند. یکی گفت بچه‌های خودت هم دستت امانت هستند تا همیشه، باید مراقبشان باشی. نفهمیدم این حرف‌ها یعنی چی، اینکه امانت هستند تا آخر عمر؟ چشم‌هایم را به سمت چشم‌های گوینده‌ی حرف ریز کردم تا بیشتر توضیح دهد اما انگار متوجه گیجی من شد و خواست طفره برود. گفت خب بچه امانت هستش دیگه، تو مادری باید مثل همه‌ی مادر‌ها مراقبشان باشی. می‌دانستم منظورش این نبود اما حوصله‌ی ادامه دادن حرف‌اش را نداشتم. یک نگاه به اطرافم انداختم تا متوجه یک تغییر یا یک اتفاق شوم اما چیزی جز همان بدبختی و آوارگی ندیدم. ته دلم می‌دانستم چیزی مثل همیشه نیست. حوصله نداشتم کنار این آدم‌ها باشم و نگاهشان را تحمل کنم. گفتم کنار بچه‌ها راحت‌تر هستم. برادرش گفت صبر کن، همه‌ی ما را که داری میبینی داغدار هستیم و بدبخت شدیم ، مصیبتی که سرمان آمده هیچ وقت فراموش شدنی نیست و تو هم در این داغ شریک هستی. گفتم چه شراکتی؟ مگه همین خود شما نبودید که من را بد قدم می‌دانستید نه من بلکه بچه‌هایم هم وضعیت من را داشتند. دیشب که فهمیدم دایی جان و دایه رفتند خب ناراحت شدم، بالاخره هر چی نباشد چند سال اینجا زندگی کردم. ولی به همان اندازه که برای من غصه خوردند برایشان غصه خوردم. دیگه چه شراکتی در غم هست که خودم خبر ندارم. آهان اگر این وضعیت و بلبشو را می‌گویید که این داغ خوب شدنی نیست، این جا هم درست شدنی نیست. 

برادرش گفت یک لحظه زبان به دهن بگیر ببین ما چه می‌گوییم، .چرا شب با بچه‌ها تک و تنها سوار ماشین شدی و زدی به جاده؟ میخواستی کجا بری؟ حرف‌اش مثل پُتک به سرم خورد. تک و تنها؟ ما همه با هم بودیم. من و برادر تو و بچه ها. از بعد از ظهر بچه‌ها بونه می‌گرفتند، من دیدم ما دو نفر هم بدمان نمی‌آید بزنیم بیرون. یک چیزهایی جمع و جور کردم و راه افتادیم. ما همه با هم بودیم تا تو زنگ زدی. گفت من به تو زنگ زدم. تو جواب من را دادی. حالت خوبه؟ یادت نیست گفتم بهت هول کردی؟ نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. گفتم ببین من الان حال تو حال شما را می‌فهمم. خب داغدار هستید. شهرت، شهرمون این شکلی شده، از راه رسیدی مردم را اینطوری دیدی، معلوم است به هم می‌ریزی. ولی یک خورده حواست را جمع کن. تو که زنگ زدی، گفت بهت ما چهار نفری زدیم بیرون، این را که گفتم صدایش رو بلند کرد و داد و بیداد که تو ما را دیوانه کردی، تو ما را بیچاره کردی. آخه چقدر باید با این دیوانگی تو بسازیم، چرا باید ببینیم و دم نزنیم؟ چرا باید مراعات حال تو را بکنیم؟ که چی؟. آخرش به کجا رسید به اینجا که جنازه برادر من را ول کنی و بروی. آخه تو زن هستی؟ تو مادر هستی؟ خسته شدیم بابا. مُردیم به خدا از بس هیچی نگفتیم بهت. هر چی خواستی پشت سر ما گفتی. هر دروغی که دلت می‌خواست گذاشتی تو دهن ما. هر کاری که نباید را انجام دادی. ما هم بخاطر برادر بیچاره‌ی خودمان لام تا کام حرف نزدیم. چی بگم آخه که داغ تو، کمر همه‌ی ما را شکست در این چند سال، تو کاری کردی که دیگه توان عزادارای برای برادرم را ندارم.

تمام قدرتم را جمع کردم که بتوانم قدم بردارم و دور شوم. تمام زورم را جمع کردم هدایتش کردم به طرف گوش و چشمم که نبینم و نشنوم. قدم اول را که برداشتم، دیدم هر لحظه دارم از بچه‌ها دورتر می‌شوم. انگار یک آهن ربای درونی من را دور می‌کرد از همه چیز، از زمین، از آدم ها، از اطرافم. انگار داشتم کشیده می‌شدم به درون خودم. دیدم که جمع می‌شدم به درون خودم، دیدم که دارم تبدیل می‌شوم به یک جنین. دست‌ها و پاهایم به درونم فشار می‌آورد. مغزم بزرگتر می‌شد، بزرگتر از حد معمول، از سرم بزرگتر. از جایی که افتادم روی زمین بزرگتر. از همه‌ی اون آدم‌ها که می‌دیدم دورم جمع شدند بزرگتر. حجیم‌تر و سنگین تر، این همه بزرگ شدن مغزم در اون شرایط طبیعی بود، خب این همه حرف و کنایه و خبر باید جا می‌شد، باید خودش را یک گوشه نگه می‌داشت تا من می‌تونستم هضمش کنم. همین طور که داشتم با جمع شدن بدنم و بزرگ شدن مغزم کنار می‌آمدم ، یهو مغزم از هم پاشید و دیگر چیزی نفهمیدم. 

هیچ وقت ساعت به دستم نمی‌بستم. هیچ وقت در خانه ساعت نداشتم و بعد از ازدواج هم همین عادت را ادامه دادم. یک جور‌هایی بدم می‌آمد از اینکه دائم بفهمم چقدر زمان گذشته، چقدر وقت باقی مانده. از اینکه صدای عقربه‌ها را هر لحظه بشنوم بدم می‌آمد، از اینکه با زبان بی زبانی بهم می‌گویند وقت در حال گذر و تمام شدن است، متنفر بودم. از شنیدن امرهایی چون تموم میشه، زود باش، سریع باش، بجنب، بیزار بودم. ولی همین عدم وجود ساعت یک جوری من را تربیت کرده بود که بتوانم تشخیص بدهم از یک ماجرا چند ساعته گذشته یا چند ساعت باقی مانده است. می‌دانم نزدیک به سه ساعت بیهوش بودم، چشمم را که باز کردم در یک بیمارستان صحرایی بودم. شلوغ بود، خیلی شلوغ بود، اینقدر زن و بچه و پیرمرد و پیرزن زخمی ریخته بودند اونجا که هیچ کس نه منتظر من بود، نه حواسش بود که من به هوش آمدم. توانستم به سختی از جایم بلند شوم، در جمعیت چشم می‌چرخاندم تا یک آشنا ببینم، منتظر بودم خودش همان اطراف باشد. نگاهش به من باشد و به طرفم بیاید اما یکی از اقوام خود او به سراغم آمد. دستم را گرفت و از روی تخت من را پایین آورد. یک جوری بودم که انگار سَرم با چسب آبکی به گردنم چسبیده و هر لحظه امکان داشت از روی تنم بیفتد جلوی پاهایم. از چادر خارج شدیم. ازش پرسیدم بچه‌ها کجا هستند؟ گفت، در خانه‌ی یکی از اقوام. گفتم اقوام کیه دیگه؟ گفت عمه‌ی پدر بچه ها. گفتم کژال را هم با خودتان بردید؟ سری تکان داد و گفت آره با بچه‌ها رفت . پرسیدم ما کجا میریم الان؟ گفت به همان جا می‌رویم فعلا، تا ببینیم بعدش چه کار باید بکنی. گفتم من چیکار باید بکنم؟ نزدیک ماشین شدیم، شوهرش پشت فرمان نشسته بود گفت فعلا سوار شو تا بعد. سوار شدم. راه افتادیم. 

یواش یواش داشت حرفای دیشب برادرش یادم می‌اومد. ولی هر کاری می‌کردم، هر چقدر به مغزم فشار می‌آوردم نمی‌توانستم ربط حرف‌هایش را پیدا کنم. به در خانه رسیدیم. چقدر دلم برای خانه، تصویر خانه تنگ شده بود، برای جایی که سقف داشته باشد، در داشته باشد. بچه‌ها به محض دیدن من، به طرفم آمدند من هم بغلشان کردم. از سیروان پرسیدم پس کژال کو؟ سیروان متعجب من را نگاه کرد بعد به طرف عمویش رفت. من را برای نشستن به سمت یک صندلی بردند، دور تا دور مردم نشسته بود. می‌دانستم آشنا هستند ولی خیلی‌ها را نمی‌شناختم. همه فقط گریه می‌کردند. جون حرف زدن نداشتم، اینقدر با خودم با ذهنم حرف زده بودم که مغزم خسته بود، حوصله نداشتم کلمات را بر زبانم جاری کنم. با زبان بی زبانی گفتم میشه بگید چه خبره؟ چرا همه فقط دارید برای من گریه می‌کنید؟ کژال کو؟ همین طوری وسط اون مصیبت ولش کردید؟ بابا اون بی کس و کار بود. گفتم همتون اینجا جمع هستید پس چرا اونی که باید باشه اینجا نیست؟ کجاست ؟ الان هم نمی‌خواهد از لج بازی بچگانه خود کوتاه بیاید؟ نمی‌خواهد من و این بچه‌ها را ببیند؟. ما که برگشتیم پس دردش چیه دیگه؟. دیدم عمه‌اش همان که ما در خانه‌اش بودیم، گفت دردش تو بودی. تمام دردش تو بودی. تو برایش جهنم ساختی. آخرش هم خودت را از مهلکه رها کردی، اون بدبخت را گذاشتی بماند زیر آوار. گفتم این حرف چیه از دیشب تکرار می‌کنید که موند زیر آوار؟ کی موند زیر آوار؟ ما چهار نفر بیرون بودیم. اشاره کردم به برادرش، گفتم تو مگه زنگ نزدی؟ مگه باهاش حرف نزدی؟ ما برگشتیم. آمدیم طرف خانه. اونجا بحثمان شد و بعدش هم رفت. شب، نصفه شب، صبح زود رفتم سراغش تا بتوانم حرف بزنم ولی عین یک مجسمه گوشه‌ی نشسته بود و حرف نمی‌زد. سیروان مامان مگه من شماها را نبردم پیش بابا؟ مگه شماها بغلش نکردید؟ دیدم بچه‌ها با گریه به بغل عمویشان رفتند. گفتم وقتی دیدم نمی‌خواهد با ما حرف بزند دست بچه‌ها و کژال را گرفتم و زدیم به جاده تا یک مدت خودمان را گم و گور کنیم تا شاید برایش مهم شویم و یادمان بیفتد. وقتی تو، اشاره می‌کنم به برادرش بهم زنگ زدی شمارش روی گوشی‌ام بود، گفتم بالاخره پشیمان شد، بالاخره دلش برایمان تنگ شد. ولی حالا هی شماها میگید موند زیر آوار. بابا پس من با کی بودم؟ با کی حرف می‌زدم؟ با کی در ماشین بودم؟ حالا جز بد قدمی من، انگ دیوانه بودن هم میخواهید به من بزنید. ولم کنید. 

از جایم بلند شدم، رفتم بچه‌ها را از بغل برادرش کشیدم و گفتم ما می‌رویم. می‌رویم تا در همان خرابه زندگی کنیم تا ببینم خودش کِی پیدایش می‌شود و بیاید از من جلوی شما دفاع کند. من که هر چی میگم شماها یک جوری با من برخورد می‌کنید انگار شیت شدم. باید خودش بیاد تا خودش نیاد نه من اینجا میمانم نه میزارم بچه‌هایم بمانند. خدا می‌داند دختر طفلک را کجا ول کردید. باید بروم او را هم پیدا کنم. دست بچه‌ها را کشیدم که بروم، برادرش جلویم وایستاد. این عادت را خانوادگی داشتند وقتی که تصمیم به یک کاری می‌گرفتی مثل عزراییل می‌پریدند جلوی تو و شروع می‌کردند به سین و جیم کردن تو. اگر هم حرفی برای گفتن نداشتند، یک تشر بهت می‌زدند و می‌رفتند. برادرش جلویم وایستاد و گفت هر گوری که میخواهی برو ولی نمیزارم بچه‌های او را با خودت آواره کنی. این‌ها از این به بعد بچه‌های من هستند. گفتم اولا احترام شما واجب، دوما من وقتی وارد این خانواده شدم شما یک بچه دبستانی بودی حالا برای من صدایت را می‌بری بالا که هر گوری ‌می‌خواهم بروم. تو چه کاره ی؟ چه کاره‌ی من و این بچه ها؟ گفت همه کاره. همه کاره‌ی تو نه ، همه کاره این بچه‌ها از این بعد. این‌ها نباید پیش تو بمانند، این‌ها پیش تو امنیت ندارند، گفتم کی این را تعیین می‌کند؟ تو برای من تعیین میکنی؟ این بچه‌ها هر جایی که من یعنی مادرشون برود می‌آیند. حالا هم از سر راهم برو کنار، برو به همان که معلوم نیست خودش را کجا قایم کرده، بگو بیاید تا تکلیف من و تو و این بچه‌ها را روشن کند. عصبانی در حال رفتن داد زدم والا بخدا همه برای ما شدن بزرگ خاندان. بابا بچه جان تو تا دیروز نمی‌توانستی اسم من را درست بگویی حالا میگی هر چی می‌کشیم بخاطر من است. همه‌ی شما لنگه‌ی هم هستید، یه مشت خل و چل دور هم نشستید که چه خبره. نمی‌دانم چی شد، چطوری شد که هولم داد و با سر خوردم به در آهنی خانه، همان دری که وقت آمدنم گفتم دلم برای خانه و سقف و در تنگ شده. خودم را نگه داشتم، می‌دانستم از سرم خون می‌ریخت ولی خودم را سر پا نگه داشتم تا بچه‌ها زمین خوردنم را نبینند. صدای گریه هایشان در گوشم می‌پیچید. همه در حیاط دور ما جمع شده بودند. انگار برادرش ول کن نبود و می‌خواست من را بزند. نمی‌توانستم جایی را ببینم ولی می‌شنیدم که به زور از من دورش می‌کردند. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که به بچه‌ها گفتم همان جا بمانید. مراقب همدیگه باشید. من برمی گردم. از خونه زدم بیرون.

وقتی که پدر و مادرم را از دست دادم، بی کس شدم تعارف که ندارم ، به معنای واقعی بدبخت و سیاه بخت شدم. ولی ته دلم کورسوی امیدی داشتم که خدا من را می‌بیند و می‌داند در چه شرایطی هستم، حتما یک زندگی خوب برای آینده‌ام کنار گذاشته است. ته دلم نور امیدی بخاطر زندگی بعدی خودم داشتم. واسه همین توانستم با همان سیاه بختی خوب بجنگم و دوام بیاورم. حالا دوباره رسیدم به همان نقطه با این تفاوت که دیگه نه زور و توانی برای دوام آوردن در چنگم مانده، نه دلخوشی برای آینده و زندگی بهتر. آینده‌ام همین بود که الان جلو رویم است. آینده‌ام همین آدمایی بودند که به من انگ دیوانه بودن زدند. نمی‌دانم کی یا چی من را هول داد دوباره به طرف خانه‌ی خودمان. دلم تنگ شده بود برای گفتن این کلمه، خانه‌ی خودمان. بریم خانه‌ی خودمان. منتظر هستم در خانه. در ذهنم خانه را ساختم و آبادش کردم و شدم همان مادر و همسر اما همین که رسیدم جلوی چارچوب آهنی تمام تصوراتم دود شد و رفت هوا. دیگه انکار کردن و امید به درست شدن دوباره‌اش فایده نداشت. ظاهر و باطن یک خرابه جلوی چشم‌هایم بود و من تنها‌تر از تمام مردم این شهر روبرویش ایستاده بودم.

بیست روز گذشته بود و من باید قبول می‌کردم که چه بلایی سرمان آمده. این را خانمی که جلوی من نشسته به من می‌گوید. او روانشناس است. می‌گویند بخاطر این مصیبت کلی از این آدم‌ها آمدند داخل این شهر که به مردم کمک کنند تا بتوانند با این اتفاق کنار بیایند. می‌گویند من هم یکی از همین مردم هستم که هنوز نتوانستم با شرایطم کنار بیایم. حرف می‌زند، حرف میزند، حرف میزند اما نمی‌توانم با او همراه شوم. نمی‌توانم الکی بگم بله شما راست میگید من دارم بهتر میشم، نه. میدونی چرا؟ چون این خانم چی میفهمه از شرایط من و امثال من. می‌گویند از تهران آمده. آمده چون باید ما را درمان کند، ولی مگه درمان کردن ما به همین راحتی است؟. یک صدم هم نمی‌تواند فکر کند یا تصور کند که جای ما باشد که چشمت را باز کنی و ببینی تمام عزیزانت مرده اند، که دور و اطرافت را ببینی همه چی از بین رفته و شده تلی از خاک. دست‌های ما، دل‌های ما، حس‌های ما چه از لحاظ مادی چه از لحاظ معنوی و روحی خالی است، به صفر رسیده. خب الان این‌ها انتظار دارند من به آنها بگویم بله درست می‌شود. خیلی زود درست می‌شود. ممنون که ما را درمان کردید.

 در این بیست روز دیدم که خود این روانشناس‌ها حالشان بد شده و برگشتند به شهرهایشان. نتوانستند دوام بیاورند، یعنی شما ببینید عمق فاجعه تا چه حد است که این افراد از تصور کردن روزگار ما حالشان بد شده بود. این‌ها را به شما می‌گویم، وگرنه در این بیست روز من لام تا کام با کسی حرف نزدم جز با خودم. مگه خودم چشه؟ هم می‌توانم خوب گوش بدهم، همه خوب تصمیم گیری کنم، هم به خودم احترام میزارم. آدم دیگر چه می‌خواهد از کسی که باید همراهی‌اش کند. لازم نمی‌دانم که با این‌ها همکلام شوم. وقتی خودم می‌توانم خودم را بفهمم. از بین حرف‌هایش اسم سیروان و کاوان را شنیدم ولی نتوانستم واکنشی نشان بدهم اما به خودم واکنش نشان دادم، طوری که کسی نبیند که قلبم شروع به زدن کرد و کف دستم عرق کرد. گفت قرار است به ملاقاتم بیایند. فکر کنم که خانم روانشناس نقطه ضعف من را گیر آورده بود و میخواست از اسم بچه‌ها واسه به حرف آوردن من استفاده کند، چون هر روز را به این امید به شب می‌رساندم که بچه‌ها به ملاقاتم بیایند. به خودم قول داده بودم که با بچه‌ها خوب باشم. باهاشون حرف بزنم. ولی از آن‌ها خبری نمی‌شد. دوباره تا روز بعد و وعده‌های الکی مردمان این جا.

 می‌دانستم که در شهر خودمان نیستیم. چون در یک جایی شبیه درمانگاه یا یک بیمارستان کوچک بودم. می‌دانستم که از روند درمانم راضی نیستند، این را وقتی فهمیدم که برادرش با روانشناس صحبت می‌کرد. ازش متنفرم. ولی قرار نبود تنفر من را کسی ببیند جز خودم. شنیدم که گفتند هیچ تغییری نکردم، دروغ می‌گفتند واسه اینکه پول بیشتری بگیرند اینطوری می‌گفتند وگرنه من خودم می‌دانستم حالم بهتر شده. تنها چیزی که از آن خبر نداشتم این بود چرا این خانم روانشناس، اسمی از کژال نمی‌برد. نمی‌دانم آن دختر الان کجاست. کاش حداقل او می‌دانست من کجا هستم ، دلم برایش تنگ شده ولی کسی از او حرفی نمی‌زند. می‌دانستم سیروان و کاوان پیش برادر شوهرم هستند. او هم قرار است از آن‌ها مراقبت کند تا بعد. اههه بدم می‌آید از کلمه‌ی «تا بعد». یک جوری آدم را بلاتکلیف می‌گذارد، یعنی چی آخه تا بعد؟ یعنی بمانند یا نمانند؟ یعنی بعدش چه می‌شود؟ بچه‌هایم کجا می‌روند؟ چرا هیچ کدام از این‌ها نمی‌خواستند بفهمند که من مادر هستم من باید از بچه‌هایم مراقبت کنم نه یه پسر بیست و چهارساله که هر آن ممکن است ازدواج کند. اگر خواست زن بگیرد چی؟ بچه‌ها را کجا می‌برد؟ زن او چنین وضعیتی را قبول نخواهد کرد. نباید هم قبول کند. زندگی و جوانی‌اش را از سر راه نیاورده که بخواهد بچه‌های من را بزرگ کند. بچه‌ها مادر دارند، وظیفه‌ی مادر که از آنها نگهداری کند.

 وای چقدر مغزم درد می‌کند، اینقدر با خودم حرف زدم، اینقدر با خودم درد دل کردم که خودم و خودم دیگه خسته شدیم. دیگر تا مدت‌ها نمی‌خواهم باهاش حرف بزنم، ‌می‌خواهم روزه سکوت بگیرم. ولی یک نگرانی ته دلم نمی‌گذارد به سکوتم ادامه بدهم. این که زندگی بچه‌هایم چه می‌شود؟ جوابی نداشتم برایش. نه، شاید هم داشتم ولی می‌ترسیدم که به خودم بگم. اصلا چرا به زبان بیاورم؟ چرا تکرارش کنم؟. می‌گویند از چیزی که می‌ترسی به زبانش نیاور و راجع به آن حرف نزن. ولی این روانشناس اصرار دارد که حرف بزنم. راجع به چی حرف بزنم؟ این را بگویم اگه برادرش زن بگیرد بچه‌هایم به بهزیستی می‌روند، چون دیگه کسی نیست سرپرستی بچه‌هایم را قبول کند. چون شما نمی‌خواهید قبول کنید حال من خوب است. بیا خوب شد؟ من الان گفتم چی شد نتیجه‌اش. هیچی. ترس به جونم نشست و خواب و خوراک ازم گرفته شد. دیوانه‌ام کردند به خدا . داشتم زندگی‌ام را می‌کردم، به بی محلی و نامهربونی‌هایش عادت کرده بودم. چطوری من و بچه‌هایم را آلاخون و والاخون کردند… 

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش