آب بالا میآید تا زیر بینیام، وحشت زده دست و پا میزنم، بدون این که شنا بلد باشم، فقط تلاش میکنم زیر پایم نقطهای امن پیدا کنم و خودم را بالا بکشم، اما آب بالاتر میآید. فشار آب آنقدر شدید است که مشتی آب وارد دهانم میشود و شوریاش گلویم را میسوزاند. آب میرسد به چشمهایم. روبرو را نمیبینم. چشمهایم تار میشود، هر چه دست و پا میزنم، پایینتر میروم و دیگر چارهای ندارم جز این که چشمهایم را ببندم.
***
چشمهایم را که باز میکنم، چند دقیقه طول میکشد یادم بیاید کجا هستم. از دریا خبری نیست، از کابوس تکرار شونده این دو سال. در اتاق خواب هستم، در آپارتمانی هفتاد متری در یکی از مجتمعهای بهجت آباد تهران. ملافه سرخ رنگ تخت خواب از عرق تنم خیس شده. پتو مچاله شده زیر پایم. نفس نفس میزنم، گویی تا لبه پرتگاه مرگ رفته و برگشتهام. بدنم سست شده و توانی برای بلند شدن ندارم، انگار نه انگار ساعت ۹ شب یک والیوم خورده و روی تخت ولو شدهام، خستهام. به ساعت مچی که زیر بالش پنهان کردهام نگاه میکنم. باورم نمیشود ساعت ۱۱ ظهر است. ساعت ۱۱ روزی که نمیخواهم به یادش باشم. روز تولدم را دوست ندارم. هیچ وقت دوست نداشتهام. در روز تولد، بیشتر از هر شادی و شعفی، رنج پنهان است. رنج گذر عمر، از دست دادن جوانی، تحلیل رفتن، به مرگ نزدیک شدن. اخلاقم در روز تولد حسابی سگی است. دوست ندارم مثل بچه دبستانیها با کیک تولد و کادوها عکس بگیرم و لبخند قلابیام را با دیگران تقسیم کنم. سرم را زیر پتو میکنم. پاهایم را میآورم داخل شکمم. به پهلو میخوابم و صورتم را میکنم به سمتی از تخت که خالی است. به سمتی که نگار دیگر آنجا دراز نکشیده. دو سال گذشته و عطرش از بالش پریده. در این مدت ملافه را بارها شستهام، پس حتی طرح بدنش، طرح آن اندام کشیده و لاغر، پاهای استخوانی و ظریف هم از روی بالش پاک شده. خیال میکنم نگار دستش را میاندازد دور گردنم و میگوید: «خرس قطبی! پاشو.» من دستم را دور کمرش حلقه میکنم و صورتم را میچسبانم به صورت مهتابی و سردش و با صدایی که مثلا قرار است صدای یک خرس قطبی باشد میگویم: «دلم گوشت تازه آدمیزاد میخواد!» صدای مادرم از پیغامگیر به گوشم میرسد. مثل همیشه اولین نفر است که تولدم را تبریک میگوید. صدایش از گوشه هال جایی که تلفن روی میز گرد چوبی قرار دارد، به وضوح سکوت اتاق خواب را نشانه میرود: «کامران جان سلام. از صبح ده بار به گوشیات زنگ زدم. (مکث میکند.) نیستی؟ (مکث میکند.) اوکی. تولدت مبارک. من و پدرت شام منتظرت هستیم، از مهمونبازی خبری نیست. میبینمت. ماچ ماچ».
خیال نگار از سرم میپرد. خیال بوسههای عاشقانه سر صبح. خیال صدای زنانهای که همیشه مهربان است و آرامبخش، مثل اولینبار که در یک میهمانی شلوغ دیدمش. در میان دخترها و پسرهایی که بلند حرف میزدند و میخندیدند، تنها ایستاده بود. منتظر که از روی میز بشقاب بردارد و برای خودش غذا بریزد. نزدیکش که شدم، بوی عطرش را تشخیص دادم، آرام گفتم: «بلو لیدی؟» خندید. سرش را پایین انداخت، طوری که انگار دارد با کفشهای مشکی براق پاشنه بلندش حرف میزند و گفت: «بله.» بشقابی برداشتم و به دستش دادم. کنارش ایستادم و دیدم برای خودش سالاد ریخت، کمی ماست و خیار، کمی زیتون، کمی چیپس و به زحمت از کنار بقیه گذشت، از در بزرگ و شیشهای اتاق پذیرایی رد شد و رفت روی یک صندلی در تراس نشست. کمی آن طرفتر چند نفر فوتبالدستی بازی میکردند و از پشت سرشان میشد سد لتیان را دید. کم آبتر از همیشه، اما هنوز زیبا بود. نگاه نگار با من گره خورد. من هنوز ایستاده بودم کنار میز شام و یک دستم بشقاب غذا بود و دست دیگرم لیوان یک بار مصرف نوشیدنی. صدای جنیفر لوپز روی مخم بود و نمیگذاشت تمرکز کنم. اما لبخند نگار دلم را آرام کرد. همان طور که روی صندلی نشسته بود، سرش را تکان داد. نمیدانم منظورش این بود که بیا پیشم یا نه. اما من چند لحظه بعد کنارش نشسته بودم و وراجی میکردم. یک ساعت بعد کلهام گرم شده بود. اما نگار همچنان محتاط بود و با فاصله. برایم گفت گیاهخوار است، دانشجوی رشته جامعهشناسی و روزنامهنگار. میدانستم باید خودم را از نقطهای به این دختر گره بزنم. باید خودم را قلاب کنم تا بعد از این میهمانی کسالتبار مسخره از دستم نرود. دلم بودنش را میخواست. تا به ساعتش نگاه میکرد، مضطرب میشدم و حرفم را قطع میکردم. منتظر بودم هر لحظه چشمهای قهوهای باهوشش را بدوزد به من و بگوید: «خوشحال شدم از دیدنت.» و بعد برود در این شهر درندشت گم شود و حسرت نداشتنش یک عمر با من باشد. اما آن نقطه اتصال را پیدا نمیکردم. برای شنیدن حرفهایم اشتیاق نشان نمیداد. ته دلم آرزو میکردم از آن دخترهایی باشد که عاشق پسرهای قد بلند هستند، من با قد یک متر و هشتاد و پنج میتوانستم گزینه خوبی برایش باشم. ترانه دوست مشترک من و نگار که میزبان بود به دادم رسید، وارد تراس شد و انگار بعد از سی سال مرا پیدا کرده ذوق زده گفت: «عکاسباشی، دوربینت کو؟ بیا یه عکس یادگاری بگیر. بپر!» بعد دست نگار را گرفت و او را هم برد داخل اتاق. همه کنار هم ایستادند و ژست گرفتند و من وقتی دکمه تنظیم زمان دوربین را زدم، کنار بقیه اما دور از نگار ایستادم و تمام. آن عکس همان نقطه اتصالی شد که دنبالش بودم. بعد از عکس نگار وارد یکی از اتاقها شد تا برای رفتن آماده شود، وقتی برای خداحافظی آمد شمارهاش را گرفتم تا عکس را برایش ایمیل کنم و این مهمترین دستاورد من از آن شب بود.
ساعت از دوازده گذشته و هنوز از تخت پایین نیامدهام. گوشی موبایل روی حالت پرواز است و موسیقی گوش میدهم. با صدای بلند، همان طور که نگار دوست داشت. «فاصله میگیری ازم اما نمیتونی بری، چشمات میگن عاشقی، چرا نمیتونی بگی؟» صدای شادمهر عقیلی اتاق را پر کرده. دلم میخواهد حواس نگار الان پیش من باشد، شب که بخواهم کیک تولدم را فوت کنم، چشمهایم را میبندم و فقط نگار را آرزو میکنم. برایم مهم نیست ممکن است دفتر بعد از عید تعطیل شود. عکاسی صنعتی که دفتر نمیخواهد. بلاخره جایی پیدا میکنم. برایم مهم نیست حساب بانکیام روز به روز لاغرتر شده. به موهای سفید کنار شقیقهام که بیشتر شده فکر نمیکنم. مهمترین آرزوی این شب تلخ لعنتی نگار است. اگر تولد یک حسن داشته باشد، همان سنت آرزو کردن است. انگار در هر سن و سال باشی، یک آرزوی بزرگ و ویژه داری که میدانی فقط از عهده خدا برمیآید که برآوردهاش کند. او حالا یا سر کلاس است، یا در مترو به سمت دانشگاه. یکی از ۴۰ هزار دانشجوی لعنتی سوربن که از گوشه و کنار پاریس خودشان را به دانشگاه میرسانند. هیچ کدام از آن شهروندان لعنتی که او را میبینند و بیاعتنا به آن موهای روشن صاف از کنارش میگذرند باور نمیکنند حاضرم بمیرم ولی امشب صدایش را بشنوم. حتی از قلب پاریس، کنار کلیسای نوتردام، از گوشهای در باغ تویلری یا وسط شانزلیزه. فقط میخواهم میان آن همه تازگی و جذابیت، یاد من بیفتد و شمارهام را بگیرد. حتی اگر در یک کافه دنج کنار یک پسر فرانسوی نشسته باشد، فقط بلند شود و بگوید : Excusez-moi و بعد از میان نامهای گوشیاش به من زنگ بزند، بخندد و بگوید: «کامی تولدت مبارک!» و تولدم شیرین و مبارک شود.
هوای پاریس این روزها بارانی است، نگار مثل من باران را دوست دارد. حتما هر وقت باران میبارد یاد من میافتد. شاید هم ترجیح میدهد یادش نیاید چه گندی به تولد من زده. آن شب در بام تهران، کنار هم نشسته بودیم روی نیمکت و به تهران که فقط نقاط نورانی و درخشان بود خیره شده بودیم. نگار با صدایی آرام که به سختی شنیده میشد گفت: «پذیرش برام اومده از سوربن.» حرفش را جدی نگرفتم و جواب ندادم. نگار ادامه داد: «تا یک ماه دیگه باید برم.» سرم را به سمتش برگرداندم. به من نگاه کرد و دستم را گرفت. دستهایش داغ بود. نیم ساعت پیش با همین دستها شال گردنی را که برایم بافته بود، دور گردنم انداخته بود و صورتم را بوسیده بود. احساس کردم سرم داغ شده. دوست داشتم بزنم به تاریکی. اما همانجا نشستم و فقط نگار را نگاه کردم. نیم ساعت بعد به سمت پارکینگ حرکت کردیم. من تقریبا میدویدم و نگار سعی میکرد به من برسد. شیب مسیر زیاد بود و سرعتم دو برابر شده بود. صدای نگار را میشنیدم اما جوابش را نمیدادم. «کامران! صبر نمیکنی؟ گوش نمیدی؟ این طوری که نمیشه!» در ماشین دوباره نگار دستم را گرفت. این بار دستم را از میان انگشتان داغش بیرون آوردم و رویم را کردم به سمت مخالف. با صدایی که عصبی و خسته بود گفتم: «نباید بهم میگفتی؟ من آدم نیستم؟». نگار گفت: «من میرم بعدش تو مییای.» بلند گفتم: «تو بمون! من هیچ جا نمییام.». نگار اول مکث کرد، شاید تصمیمش را برای ترک من گرفته بود، از هفتهها پیش، حتی وقتی برایم شال گردن میبافت. شاید همان روز که کلافهای رنگارنگ کاموا را میخرید. شاید میخواست توضیح اضافه ندهد. اما پشیمان شد، صدایش کمی میلرزید: «دیدی که چند تا روزنامهمون رو بستن؟ چی کار باید بکنم؟ چقدر فکر کنم درست میشه و نشه؟ میرم درس میخونم و کار میکنم. تو هم مییای. شرایطتو جور میکنم.» خودش هم میدانست چقدر بیهوده دلداریام میدهد. ماشین را روشن کردم. ضبط روشن شد. نگار صدای ضبط را کم کرد و تا وقتی رسیدیم به تجریش حرف نزد. گریه نکرد، دلم میخواست ضعف نشان بدهد تا باور کنم این رابطه برایش مهم است. باران میبارید. نم نم و آرام. میدان تجریش ایستادم. جایی که میشد گنبد و چراغهای امامزاده صالح را دید. دلخور گفتم: «بقیه راه رو خودت برو.» نگار بدون حرف پیاده شد. حتی رفتنش را نگاه نکردم. میدانستم در این باران تا برسد شهرک غرب، کلافه میشود. اما طاقت نداشتم در یک ماشین، کنار خودم و یک صندلی آن طرفتر تحملش کنم. آن لحظه ساعت ۱۱ شنبه شب و در حالی که از میدان قدس وارد خیابان شریعتی میشدم از نگار بیزار شدم. زده بود زیر بازی. شش ماه رفاقتمان را نادیده گرفته بود تا برود پاریس و علوم سیاسی بخواند. از او، سوربن، پاریس، موزه لوور، ادیت پیاف، آلبر کامو، حتی ناپلئون بناپارت بیزار شدم. تصمیمم را گرفتم و تا وقتی رفت نه به تماس تلفنیاش جواب دادم، نه به ایمیلها و پیامکهایش. غرور مردانهام جریحهدار شده بود، قدرت این را نداشتم تا سرش فریاد بزنم و بگویم همه رویاهایم را به باد داده. ترجیح دادم پنهان شوم و در این دو سال در خلوتم، به نگار فکر کنم. دلم برایش تنگ میشد. برای خندههایش، برای دستپختش و برای مهری که به پایم میریخت. اما حتی یک بار وسوسه نشدم به ایمیلهایش جواب بدهم، احساسی عجیب و ناشناخته داشتم. بازی خورده بودم و زخم این جراحت، هنوز تازه بود.
کتری سوت میکشد. بیوقفه، گویی بیشتر از جوش آمدن آب خبر دیگری هم در این خانه هست که نمیدانم. میدوم به آشپزخانه و زیر کتری را خاموش میکنم. قهوه میخورم و بخشهایی از «دارو دستههای نیویورکی» را تماشا میکنم. برای هزارمین بار شیفته دنیل دی لوئیس میشوم. برای من تجسم مردانگی، غرور و جذابیت است. من که از صبح فقط سیگار کشیدهام، قهوه فوری خوردهام و در کنار فیلم دیدن به نگار فکر کردهام. به نگار که حالا از دانشگاه برگشته و در اتاقش مشغول خوردن سبزیجات است. ساعت از ده گذشته و هنوز به خانه مادرم نرفتهام. از یک ساعت پیش لباس پوشیدهام، اما حوصله ندارم سوار آسانسور شوم، بروم داخل پارکینگ و سوار ماشینی شوم که هنوز داخل داشبوردش یک کاغذ کوچک هست با خط نگار که شب آخر رویش نوشته: «هزار تلخ بگویی، هنوز شیرینی (سعدی)» همان احساس دوگانه به سراغم میآید و قلبم را چنگ میزند. قلب مردی چهل ساله که دو سال عزادار عشق زنی بوده که نمیداند وقت شادی دستهای گرمش را به دستهای کدام مرد میدهد؟ باز از نگار بیزار میشوم. نباید بگذارم این چند ساعت لعنتی زهرمارم شود. سوئیچ را برمیدارم و در حالی که بندهای پوتین قهوهایام را میبندم به صدای زنگ تلفن گوش میدهم. گوشی روی پیغامگیر میرود و صدایی شبیه نفس زدن در اتاق میپیچد. کلید را در قفل میچرخانم و دکمه آسانسور را میزنم تا به طبقه پنجم برسد. صدای نگار اتاق را پر میکند: «الو… نیستی؟ هستی؟ کامی؟…» پشت آسانسور ایستادهام و به زحمت صدای نگار را میشنوم که مصمم است از در اتاق به گوش من برسد، فاصلهها را پشت سر بگذارد و وسوسهام کند تا بیزار نباشم: «از صبح صد بار زنگ زدم. من رسیدم تهران. کامی؟ پوستم کنده شد تا از فرودگاه بیام بیرون. اون سر دنیاست لامصب. دارم مییام خونه.». در آسانسور باز میشود. در آینه آسانسور مردی را میبینم با موهای حالتدار خرمایی و چشمهای سبز که دیگر طاقت ندارد بیزار باشد. ته دلش میخواهد دوباره عاشق شود. در بسته میشود و مرد بیزار در آسانسور جا میماند. پوتینهایم را درمیآورم و وارد خانه میشوم. چراغها را روشن میکنم. باید به مادرم تلفن کنم، امشب میخواهم خانه بمانم.