چشمانم هنوز بسته است که صدای بچهها از من دورتر میشود. نمیفهمم یک ظرف بستنی را از ویلا آوردن سه نفر آدم گنده میخواهد چه کار!؟ تنم از تنهایی در ساحل ترسیده و کمی عرق کرده و صدای موجهای خزر ، دارد تاریکی پشت پلکهایم را با یک عالمه تصویر تزیین میکند. تصویرهایی که هیچ یک را زندگی نکردهام اما خوب میشناسمشان.
صدای برخورد امواج به خط ماسهای ساحل با صدایی شبیه کتری در حال جوشیدن قاطی میشود و چشمانم را که باز میکنم من از دیدن او از جا میپرم و او هم از دیدن من عقب میکشد و واق واقی میکند و میرود دهبیست متر آن طرف تر میایستد.
در تاریکی مطلق ساحل به زور ابعاد تن سیاهش را میبینم. سگ سیاه کوچکی است که حالا آرام گرفته و پوزهاش را نزدیک زمین حرکت میدهد و با چیزی بازی میکند. باد سردی به صورتم میزند و عرقهای صورتم را خشک میکند. میخواهم کلاهم را بردارم که میفهمم کلاهی در کار نیست. دور و برم را نگاهی میاندازم. آهی میکشم و از جایم بلند میشوم و آرامآرام جلو میروم. بله. سگِ سیاهِ کوچک، دارد کلاه را با پوزه اش روی زمین بازی میدهد.
از سر شب که آمدیم به ساحل حواسم نبود کلاهم را کجا گذاشته ام. همه حواسم پی این بود که یک سگ چرا باید به خاطر ته مانده یک ظرف ماکارونی هر بار که از ویلا بیرون میزنیم دنبالمان بیاید. امشب اتفاقا خواب بود و رفیق سیاهش از راه رسیده بود و کشیک دادنهایش را در ساحل شروع کرده بود و هر بار که ماشینی داشت خط ساحل را طی میکرد کلی واق واق حواله اش میکرد که یک وقت سمت ما نیاید. سگ سفید خودمان هیچ وقت اهل این نبود که بیاید سمت ما و بخواهد چیزی از ما کش برود. نمی دانم چرا رفیق سیاه کوچکش حریم من را شکسته است.
کلاهم را مادرم برایم دوخته و به این راحتیها نمی توانم رهایش کنم. راه میافتم و چشمغرهای به سگ میروم که خودش شرمنده شود و کلاهم را بدهد. با هر روشی که بلدم صدایش میزنم و دست-هایم را دراز میکنم که شاید افاقه کند و از خیر کلاه بگذرد. هر قدمی که به سمتش برمیدارم انگار هشیارتر میشود. کلاه را به دندان میگیرد و نگاه سربالایی به من میاندازد و به راه میافتد. دنبالش میروم. اولش آرامآرام راه میروم اما فایدهای ندارد. تندتر میروم که شاید فاصلهمان کمتر شود. اولش دارم به او میرسم اما بعد دقیقا برعکس میشود و سگ در تاریکی مطلق روبرو گم میشود.
پشت سرم را که نگاه میکنم زیراندازمان معلوم نیست. چراغ حیاط ویلا از دور روشن است. انگار بچهها هنوز بر نگشتهاند. سر جایم میایستم. نه یک قدم عقب میروم و نه یک قدم جلو. صدای سگ از دور میآید. بیتفاوت به ایستادنم ادامه میدهم و صورتم را به سمت دریا میگیرم تا اندک عرق نشسته بر صورتم هم خشک شود. دستهایم را گره میکنم روی هم و دست به سینه دریا را نگاه میکنم. جوری به سیاهی مطلق دریا خیره شدهام که انگار جنسش با سیاهی ساحل فرق دارد. واقعا هم فرق دارد. وسط آن همه سیاهی نور کمی به چشمانم میزند. آرام آرام به سمت ساحل میروم. نور کم کم نمایانتر میشود. یک شال صورتی بافتنی است، شبیه شالی که مادرم برای خواهرم بافته بود. رویش دانههای ریز اکریلی است. برق میزند. شال صورتی بر گردن کسی برق میزند. دختری که جثه اش معلوم نمیکند نوجوان است یا جوان روی یک تکه چوب نشسته است و موجهای دریا، هِی از راه میرسند و او را بغل میکنند و دوباره میروند. شانههایش تکان میخورد. معلوم است دارد گریه میکند. میخواهم جلو تر بروم و با او حرف بزنم. اما نمی روم. مثل همیشه این برایم سختترین کار دنیاست.
هیچ وقت این چیزها سرم نمیشده؛ مثل همین حالا. از یک طرف حتی یک متر هم از جایم جُم نمی-خورم و هیچ صدایی از خودم در نمیآورم که نکند یک وقت دخترک آن طور که میخواهم تحویلم نگیرد و از طرف دیگر همه زمانی که به او نگاه میکنم را به خاطرم میسپارم و بعدها با او میخندم ، با او به گریه میافتم و حتی او را در آغوش میکشم.
صدای واق واق سگ دیگر به گوش نمیرسد. نگاهم را دوخته ام به دختر موسیاهی که در خط ساحل نشسته. موهایش شاید سیاه سیاه هم نباشد اما من دوست دارم سیاه تصورش کنم. یک بادگیر بلند به تن کرده که بعید است برای خودش باشد. بلندی پایین بادگیر دور تا دورش را حصار کرده. انگار بادبانی به چوبی که رویش نشسته زده باشد و قایقی درست کرده باشد. بلند میشود. کمی عقب میآید. ترسیده ام که مبادا مرا دیده باشد. تکه چوب را با پایش تکان میدهد. چوب روی آب غوطه ور میشود. دخترک به سمت دریا میدود. من هم ناخودآگاه دنبالش میدوم. میپرد در آب و چوب را میگیرد. خفه خون عجیبی گرفتهام. تا زانو در آب میدوم و از دویدن دست میکشم. دخترک بر میگردد. نگاهش را به نگاهم میدوزد. ماشینی از پشت سرمان خط ساحل را طی میکند. صورتش را در نور میبینم. موهایش را هم میبینم. همان موهای سیاهی است که فکرش را میکردم. چشمهایش را می-بندد. بر میگردد. میرود. میرود.
از جایم تکان نمیخورم. موج کم کم دارد به بالای زانوهایم میرسد. عقبعقب میروم. تا آنجا که موج تمام شود عقب میروم. روی زانوهایم مینشینم. همه تنم عرق کرده و دیگر هیچ بادی عرقم را خشک نمیکند. نوک انگشتانم را در ماسههای ساحل فرومیکنم. به دریا خیرهام. به سکوت مطلق سیاهی دریا خیرهام. سمت چپم را نگاه میکنم. چراغ حیاط ویلا هنوز روشن است. سمت راستم را که نگاه میکنم جا میخورم و روی پاهایم میایستم اما او از جایش تکان نمیخورد و واق واق هم نمی-کند. سگ کنار من نشسته است و به دریا چشم دوخته است.
سگی که دنبالش بودم سگ سیاه کوچکی بود. این یکی سفیدِ سفید است. سگ خودمان است. روی پاهایم میگردم و به سمت زیراندازمان راه میافتم. نزدیک خط امواج راه میروم . سگ از این دریا میترسد. پا به پایم میآید اما فاصله اش را خوب با دریا حفظ میکند.
به جایی که بودم میرسم. خستهام. خیلی خستهام. انگار همه شب را در حال راه رفتن بودهام. چراغ حیاط ویلا همچنان روشن است اما بچهها روی زیرانداز نشستهاند. سه نفری افتاده اند به جان بستنی. کلاهم را بر سر یکی از بچهها میبینم. مینشینم. پاهایم را دراز میکنم. سگ سفید هم مینشیند.
دراز میکشم. سرم را روی بازوی دست راستم میگذارم. به سگ خیرهام. بلند میشود. به سمت ساحل میرود. چیزی را به دندان میگیرد و میآورد و میگذارد روی زمین؛ کنار زیرانداز ما. راهش را میگیرد و میرود. نگاهم را به سگ میدوزم. هیچ نمیگوید. انگار او هم دلش خیلی گرفته است. انگار او هم دخترک را پا به پای من نگاه کرده و هیچ نگفته است.
سگ با همه سفیدیاش در تاریکی محو میشود. میرود. خیلی وقت است صدای هیچ واق واقی نمیآید. نگاهم را به چیزی که آورده میاندازم. کلاه است. صورتی. برق میزند.