ادبیات، فلسفه، سیاست

calla-lilly

مرگ لیلیوم

لیلا طیبی

یکی از کارمندان فروشگاه، پسر جوان و خوش‌قیافه‌ای بود. او مسئول نوشتن فاکتور‌های فروش بود. فاکتور تلویزیون را نوشت و بعد از احمد آقا شماره‌ی تلفن خواست. لیلا که همیشه ادای آدم بزرگ‌ها را در می‌آورد…

صدای زنگ تلفن به صدا آمد…

لیلا، به سمت تلفن رفت و تلفن را جواب داد:

– الو؟!

– بفرمایید؟

– سلام دخترم خوبی؟!

– سلام بابایی، خوبم! شما چطور هستید؟!

– مامانت کجاست؟

– دارد شام درست می‌کند…

– خیلی خوب! به مامانت بگو آماده باشد، آمدم برویم یک جایی!

– کجا؟!

– راز است دیگه!

– یعنی به من هم نمی‌گویید؟!

– فروشگاه! می‌خواهم تلویزیون ۶۵‌ ‌اینچی که دوست داشت، برایش بخرم… به او قول داده بودم!

– وای خدا جان! اگر مامان بفهمد خیلی خوشحال می‌شود!

– حالا چیزی نگویی، می‌خواهم سورپرایزش بکنم!

– باشد!

– خداحافظ…

‌***‌

– مامان! مامان!!!

– چیه! چی شده؟! چه خبرت هست؛ مگر سر آوردی!

لیلا با برخورد مامانش توی ذوقش خورد. اما به روی خود نیاورد و ادامه داد: بابا زنگ زد. گفت آماده باشید آمد خانه با هم بروید بیرون!

مریم دست از کار کشید و با گوشه‌ی دامنش دستانش را خشک کرد و چند قدمی به طرف لیلا رفت و پرسید: خبری شده؟!

– گفته نگویم!!

– حالا تو، هم! خودت را لوس نکن! بگو ببینم چه خبر شده!

لیلا به فکر رفت. راه دَر رو نداشت. یواشکی و آهسته به خاطر جلب توجه مادرش گفت: فکر کنم قراره بابا، چیزی برای شما بخرد! چیزی که خیلی دوست داشتید…

– چی مثلا؟! طلا! نکند همان گردنبنده که دوست داشتم!؟

– من دیگه هیچی نمی‌دانم! وقتی رفتید؛ خودت خواهید فهمید!

‌***‌

احمد آقا، بابای لیلا از سر کار برگشت. کیف‌اش را روی میز وسط پذیرایی گذاشت.

– سلام بابایی!

– سلام دختر خوشکلم!

مریم به استقبال آمد.

– کت‌ات را بده آویز کنم!

– نه! ممنونم! آماده شدی خانومی!؟

– آقا احمد آفتاب از کدام سو در آمده که می‌خواهی من را سورپرایز کنید…

– حالا شما تشریف بیاورید؛ خودت خواهی فهمید!

– پس لیلا چه؟

– لیلا که حتما خواهد آمد…

– لیلا آماده‌ای مامان جان!؟

– مگه دوتایی نمی‌خواهید بروید!؟

– بابا گفت که تو هم بیایی!

– زود باشید من دم در منتظرم…

‌***‌

شوق و شعف عجیب و وصف‌ناپذیری به دل لیلا افتاده بود. دلهره‌ای هم درونش را آشوب کرده بود.

لیلا گفت: مامانی من دلم شور می‌زند! می‌شود نیایم…

– نه نمی‌شود! دخترم، زود آماده بشو بابایت پایین منتظر است…

– پس محمد را چکار کنیم؟!

– بگذار بخوابد؛ زود می‌رویم و بر می‌گردیم. محمد خوابش را به همه چیز ترجیح می‌دهد…

– باشد! من آمادم، برویم…

‌***‌

سه نفری به فروشگاه رفتند. مدل‌های مختلف تلویزیون‌ را می‌دیدند. یکی از پشت سر گفت: می‌توانم کمکتان بکنم؟!

احمد آقا گفت: چرا که نه! ممنون می‌شویم…

و فروشنده‌ی فروشگاه، شروع به تعریف و تمجید از نمونه‌های مختلف تلویزیون کرد. با کمک فروشنده و انتخاب مریم خانم تلویزیون انتخاب شد. لیلا هنوز سرگرم نگاه کردن به وسایل داخل فروشگاه بود…

مامانش نیشگونی به بازوی لیلا گرفت و گفت: کجایی!؟ نمی‌خواهی راه بیفتی برویم؟!

‌***‌

یکی از کارمندان فروشگاه، پسر جوان و خوش‌قیافه‌ای بود. او مسئول نوشتن فاکتور‌های فروش بود. فاکتور تلویزیون را نوشت و بعد از احمد آقا شماره‌ی تلفن خواست. لیلا که همیشه ادای آدم بزرگ‌ها را در می‌آورد؛ جلو پرید و شماره‌ی خانه را داد.

احمد آقا مثل همیشه چیزی نگفت. لیلا دختر دردونه‌اش بود. لیلا با تبسمی بر لب به بابا نگاهی انداخت و با لبخند پدرش مواجه شد.

جوان فاکتورنویس به همراه یکی دیگه از کارکنان فروشگاه، تلویزیون را داخل ماشین احمد آقا گذاشتند. احمد آقا ماشین را روشن کرد و به راه افتادند. لیلا از داخل ماشین نگاهی به عقب انداخت. جوان فروشنده همچنان داشت به آنها که در حال دور شدن بودند؛ نگاه می‌کرد. حسنی درونش را انگولک می‌کرد؛ انگار که سال‌ها بود او را می‌شناخت…

‌***‌

فردای آن روز، شماره‌ای ناشناس به تلفن منزل زنگ زد… لیلا جواب داد:

– الو؟

– الو، سلام…

– ببخشید شما؟

– من امیرم!

– نمی‌شناسم…

– من از فروشگاه… تماس می‌گیرم. دیشب شما یک دستگاه تلویزیون خریدید!

– بله! بله! خوب هستید شما!

– ممنون! خواستم عرض کنم، ضمانت‌نامه‌ی تلویزیون را جا گذاشتید.

– ممنون که خبر دادید؛ می‌آیم و از شما خواهم گرفت…

وقتی لیلا برای گرفتن دفترچه‌ی ضمانت‌نامه تلویزیون به فروشگاه رفت. با رفتار عجیب فروشنده که امیر نام داشت روبرو شد. امیر به لیلا ابراز عشق کرد.

‌***‌

شب همان روز، احمد آقا و مریم خانم، توی حیاط نشسته بودند. داشتند درباره‌ی لیلا اختلاط می‌کردند. لیلا مبتلا به نوعی بیماری شده بود که حتی دکترها هم از درمانش قطع امید کرده بودند. لیلا خودش خبر نداشت و به خیال اینکه یک دوره‌ی بیماری است و با مصرف داروهایش حتما درمان خواهد شد؛ منظم و مرتب داروهایش را سر ساعت مصرف می‌کرد. به همین دلیل، احمد آقا و مادرش، هیچکدام، هیچ وقت لیلا را دلگیر و آزرده خاطر نمی‌کردند.

‌***‌

صبح روز بعد، آن روز نحس و کذایی، احمد آقا در مسیر اداره دچار حادثه شده بود. خودرویش ترمز بریده بود و با برخورد اتومبیل‌اش با یکی از تیربرق‌های خیابان، در دم جان داد.

با شنیدن خبر مرگ احمد آقا، دنیا روی سر لیلا و مادرش خراب شد… محمد تا چند روز توان تکلم از دست داده بود. مراسم ختم احمد آقا که تمام شد؛ خوشی‌های زندگی لیلا هم تمام شد.

‌***‌

چند وقتی گذشت و زمان ثبت نام کنکور رسید. وقتی لیلا تهیه‌ی دفترچه آزمون از خانه بیرون زد؛ امیر را سر کوچه دید. سر راهش را گرفت.

– شما اینجا چه کار می‌کنید؟

– اجازه بدهید لطفا!

– از جان من چه می‌خواهید؟!

– چرا چشمتان قرمز شده است؟!

– پدرم چند روز پیش فوت شدند!.

و چشمانش پُر از اشک شد و سرش را انداخت پایین.

– ای داد! واقعا متاسفم! غم آخرتان باشد.

و دستمال کاغذی از جیب در آورد و به لیلا داد.

– جای تشریف می‌برید؛ برسانمتان!

– نه! ممنونم! با تاکسی می‌روم!

از امیر اصرار و از لیلا امتناع. اما بلاخره تسلیم درخواست امیر شد و سوار بر ماشین او رفت.

‌***‌

مدت زمان دیگری گذشت و لیلا دانشگاه قبول شد. او برای ادامه تحصیل در دانشگاه بالاجبار باید به شهر دیگری می‌رفت. مادرش خیلی خوشحال بود. محمد اما ابراز نگرانی و دلتنگی می‌کرد.

لیلا نگران مادرش نبود چون می‌دانست با حقوق مستمری پدرش، امورات را می‌‌تواند بگذراند. دو ماه مانده بود تا ورود دانشگاه.

لیلا در این مدت، کمک حالِ مادرش شده بود؛ بلکه مادرش حداقل جای خالی پدرش را کمتر، حس کند.

یک عصر گرم تابستانه، امیر به لیلا زنگ زد و گفت اگر امکان دارد؛ گوشی را به مادرش بدهد!

لیلا خودش می‌دانست چه خبر است؛ به روی خودش نیاورد و گوشی را به مادرش داد.

– مامان، آقای سیف با شما کار دارند!

مریم خانم تلفن را جواب داد. امیر بعد از احوالپرسی با او؛ گفت: چند لحظه گوشی؛ مادرم می‌خواهند با شما حرف بزنند…

آنها قرار خواستگاری را گذاشتند. فردا شب بعد از شام قرار شد که امیر سیف به همراه خانواده برای خواستگاری از لیلا به خانه‌ی آنها بروند.

لیلا خوشحال نبود؛ مردد بود و مشوش! در سر رویاهایی داشت؛ که می‌خواست به آنها برسد و گمان می‌کرد با ازدواج آنها از بین خواهند رفت.

شب خواستگاری رسید. بعد از مراسمات معمول، لیلا و امیر وارد اتاقی شدند تا که با هم درباره‌ی علایق و خصوصیات و خواسته‌هایشان، حرف بزنند. اما لیلا اصرار داشت که تصمیم‌گیری برای ازدواج زود است و باید: «مدتی بگذرد تا حداقل به رفتار و کردار همدیگر آشنایی نسبی پیدا کنیم».

لیلا به مادر امیر گفت: باید مدتی فکر کنم!

مادر امیر که طیبه خانم نام داشت و زنی حدود ۵۰‌ ‌ساله، با طمأنینه و خوشرویی در جواب گفت: خُب این مدت نامزد باشید! نظرت شما چیه دخترم!؟

اما لیلا قبول نکرد. ذهن لیلا عجیب درگیر شده بود. نمی‌توانست با امیر ازدواج کند و هم نمی‌توانست فراموشش کند. چند روزی مانده بود که به دانشگاه برود. در این مدت هر بحثی در مورد امیر پیش آمده بود به سحر دوستش گفته بود. سحر هم گفت: تو که دوستش نداری ولش کن!

لیلا یک‌باره عصبی شد و گفت: من نگفتم دوستش ندارم! من گفتم عاشقش هستم، اما نمی‌توانم با امیر ازدواج کنم.

– یعنی چه این حرف تو آخر!؟

– یعنی دوست دارم همین جوری با امیر ادامه بدهم.

روز بعد سحر به محل کار امیر رفت و به او گفت: لیلا گفت دیگر دنبال من نیا! می‌خواهد درسش را ادامه بدهد و اصلا به تو علاقه‌ای ندارد!

امیر خیلی ناراحت شد.

– مگر چی دیده از من که اینجور نظرش را تغییر داد!؟

و خواست گوشی تلفن را بردارد و به لیلا زنگ بزند؛ اما سحر با شیطنت خاصی گوشی را از دستش قاپید و زمین گذاشت و گفت: به نظرم دلیلی ندارد این کارها را بکنید! اون قسم خورد دیگه جوابت را نمی‌دهد؛ پس بهتر است فراموشش کنید…

– آخر…

– آخر ندارد کسی که دوستت ندارد بهتر که برود پی کارش!

سحر که خود را موفق می‌دید از امیر خداحافظی گرد و رفت.

امیر به فکر و خیال فرو رفته بود. نتوانست سر کار بماند. هفته‌ای مرخصی گرفت و به روستای پدرش رفت. در این مدت گوشی همراهش آنتن‌دهی نداشت و مجبورا آن را خاموش کرده بود.

روزی لیلا ناخداگاه، شماره‌ی امیر را گرفت. اما گوشی‌اش خاموش بود.

جریان را برای مادرش توضیح داد. مادرش گفت: شاید از تو رنجیده خاطر شده است!

– مامان من دوستش دارم اما…

– اما ندارد! دوستش داری و او هم دوستت دارد؛ پس دیگه چه مرگته!؟ با پیشنهادش موافقت کن و برو دنبال زندگی‌ات!

لیلا توی لاک خودش رفت. به اتاقش رفت و در رو روی خودش قفل کرد.

مادر لیلا با خود اندیشید: قبل از اینکه اتفاقی بیفتد و این دو با هم ازدواج کنند، باید امیر نسبت به وضعیت لیلا و بیماری او هوشیار کنم.

‌***‌

لیلا صبح فردا به محل کار امیررفت. تصمیم داشت که به او جواب مثبت بدهد. اما امیر سر کار نبود. خواست آدرس خانه‌ی امیر را بگیرد اما غرورش اجازه این کار را نداد.

لیلا طی این مدت بارها با امیر بیرون رفته بود. از گوشه‌گوشه‌ی شهر خاطره داشت. یک‌راست رفت همان کافه‌ای که با امیر می‌رفتند. قهوه سفارش داد. دو شا، یکی برای خودش و دیگری برای امیر. امیدوار بود که امیر را آنجا ببیند. هرچی امید بی‌محلی می‌کرد؛ لیلا بیشتر عاشق او می‌شد.

– چرا گوشی‌اش خاموش‌ است؟!

– چرا یه زنگ نمیزند؟!

– اون سحر عوضی چرا پیدایش نیست؟

– امیر لعنتی چرا خبری از خودت نمی‌دهی؟

و تا قهوه‌اش را نوشید؛ هزار چرا و امای دیگر در ذهنش رژه رفتند.

‌***‌

روز شروع ترم اول دانشگاه فرا رسید. لیلا دانشگاه رفت. یک ترم گذشت بی‌آنکه خبری، ردی، نشانی از امیر داشته باشد. سحر هم خبری از او نمی‌گرفت. آن یک ترم برای لیلا، به اندازه یک سال سختی و دلتنگی داشت. لیلا بعد از ترم بعدی، مرخصی تحصیلی گرفت و به کاشان برگشت.

همیشه با خودش خیال‌بافی می‌کرد. از خود سوال‌های مختلف می‌پرسید.

– چرا امیر که آن‌قدر مرا دوست داشت؛ یک دفعه تنهایم گذاشت؟

– چرا غیبش زد؟

– چرا! چرا! چرا!!!

روزی که برای خرید به خیابان رفته بود؛ حین برگشتن به خانه، مسیر را به قدم زدن پرداخت و در همین خیال و احوالات بود که به یک مزون لباس عروس خیلی شیک و جدید رسید‌. مدتی جلوی ویترین مزون توقف کرد. خودش را داخل لباس‌های زیبایی عروس، تصور می‌کرد. امیر را کنارش، شانه به شانه، در کت‌ شلوار شیک دامادی. ناگاه چشمش به امیر افتاد. داخل مزون بود. بلند بلند حرف می‌زد و می‌خندید. انگار منتظر بود. باورش نمی‌شد. در این حین سحر از اتاق پرو با لباس عروس صورتی رنگی که پوشیده بود؛ بیرون آمد.

دنیا دور سر لیلا دوران گرفت… چرخید و چرخید و چرخید. به زور تعادل خود را کنترل کرد. اول خواست که برود. پشیمان شد و داخل مزون شد. روبری امیر که هاج و واج نگاهش می‌کرد ایستاد. تفی به صورت‌اش انداخت و گفت: خیلی نامرد و عوضی هستی!

دیگه فرصت نداد که حرفی بشنود. به طرف در خروجی مزون رفت. قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد.

سحر خود را به لیلا رساند و گفت: چه غلطی کردی تو!

– گم شو! دستم را ول کن!

– من اجازه نمی‌دهم با امیر چنین کاری بکنی!

– امیر عشق من بود؛ اما توی فاحشه او را از من دزدیدی!

– آخه احمق و عوضی تو اگر امیر را دوست داشتی که ولش نمی‌کردی!

– من همیشه دوستش داشتم!

– چرت نگو! اگر اینجور بود و امیر هم تو را دوست داشت که الان به جای من، او در لباس عروس بودی!

اشک‌ تمام صورت لیلا را خیس کرده بود. با دست چشمان خیسش را پاک کرد و گفت: من که به تو گفتم دوستش دارم! نگفتم؟!

سحر ساکت ماند و با تمنا به امیر نگاهی انداخت. امیر جلو آمد.

– اینجا چه خبره؟! سحر می‌شود توضیح بدهی؟!

– امیر جان..

– سحر تو خیلی نامردی! تو رفتی و انگار چیز دیگه‌ای به امیر گفتی.

– من همون حرفای تو را به امیر گفتم!

– آره لیلا! سحر آمد و گفت تو خودت خواستی دیگه من سراغت نروم! گفت، تو گفتی من را دوست نداری!!!

لیلا با غضب نگاهی به سحر انداخت و گفت: اگر یک ذره شرف برایت باقی مانده خودت حقیقت را به امیر بگو… بگو که من همیشه دوستش داشتم و عاشق‌اش ماندم، اما…

لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد: عشقی که با دروغ و خیانت شروع بشود؛ دوامی ندارد.

لیلا از مزون خارج شد و رفت. امیر از پشت شیشه‌ی ویترین او را نگاه می‌کرد. سحر گوشه‌ای نشست و سرش را میان دو دست فشار می‌داد. فروشنده‌های مزون همگی هاج و باج ماجرا را نگاه می‌کردند و پچ‌پچ کنان چیزهایی در گوش هم می‌گفتند.

‌***‌

شب امیر چند باری به تلفن همرا لیلا زنگ زد؛ اما جوابی نگرفت. پیامکی نوشت و برای او ارسال کرد. داخل آن نوشته بود.

یک روز سحر به محل کارم آمد و به من گفت،که لیلا گفته به من بگوید که هیچ علاقه‌ای به من ندارد و دیگه سراغت را نگیرم. دتیا روی سرم خراب شد. برایم باورش سخت بود. مگر چکار کرده بودم که لیلا اینجوری عوض شد. به تو زنگ زدم. خاموش بود گوشی‌ات. چند بار تا در خانه‌ی شما آمدم اما از ترس اینکه ضایع بشوم، جرات نکردم در بزنم.

امیر در پیامک تمام ماجرا را تعریف کرده بود. پی به نقشه و خیانت سحر برده بود‌.

‌***‌

همان شب امیر به سراغ لیلا رفت. در زد. جوابی نشنید. از در بالا کشید. نگاهی به داخل انداخت. چراغ‌ها همگی خاموش بود.

چند قدمی از خانه دور نشده بود که همسایه‌ی بغلی، از خانه خارج شد. خانم جوانی بود. چادر به سر، کیسه‌ی آشغال را آورده بود که بیرون بگذرد. امیر سلامی کرد و جویای احوال لیلا و مادرش شد.

– بنده خدا مریم خانم! خدا کمکش کند! دخترش سر شب، سکته کرد. اورژانس بردش بیمارستان سینا.

– حالش چطور بود؟!

– میگن امیدی نداره! انگار چند سال است مشکل قلبی داشته.

امیر خداحافظی کرد و به سرعت به طرف خیابان رفت. آنجا سوار ماشینی شد و رفت به طرف بیمارستان.

از گل‌فروشی جلوی بیمارستان دسته‌ای گل لیلیوم خرید. لیلا عاشق لیلیوم بود. از پرستاری جویای حال لیلا شد.

– تحت مراقبت‌های ویژه است. فعلا دکتر روی سرش است.

– کجاست؟!

– سی‌سی‌یو ۱… ته همین سالن، دست راست بروید.

جلوی بخش مریم خانم و محمد و دو نفر دیگر مضطرب و نگران منتظر بودند. مریم خانم با دیدن امیر، جلو رفت.

– سلام! حال لیلا چطوره؟

– کجای بودی پسرم! با لیلای من چکار کردی؟ این مدت لیلا از دوری و غصه‌ی تو هزار بار دق کرد!

دسته‌ی گل لیلیوم از دست امیر افتاد.

– می‌شود ببینمش؟

– فعلا دکتر داره ویزیتش می‌کند!

امیر گوشه‌ای از راه رو نشست. دقایقی بعد دکتر از بخش بیرون آمد. همگی دوره‌اش کردند. امیر هم جلو رفت.

– متاسفم!

– متاسفم یعنی چه دکتر!!!

– غم آخرتان باشد!

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش