مثل خرگوشی که تازه از یک مرگ اتفاقی نجات پیدا کرده بود، قلبش تندتندٖ میزد و کف دستهایش عرقٖ میکرد. با انگشت اشاره عرقهای جمع شده زیر مقنعه را پاکٖ میکرد و چشمانش به سمت اطرافیانش دودوٖ میزد. نمیدانست چه کار باید بکند، نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد، تنها چیزی که ازش خبر داشت این بود که صدای تپش قلباش را فقط خودش نمیشنید. میترا که کنارش نشسته بود، دستانش را روی پاهای او گذاشته بود که پاهایش را بخاطر استرس بیش از حد تکان ندهد. دست او را در دست خود قرار داد و در گوشاش گفت بالاخره باید اتفاقٖ میافتاد، پس بزار اتفاق بیفته.
به میترا نگاهی انداخت اما در خود نمیدید که بتواند کلمات را جمع و جور کند و به زبان بیاورد. چشمانش را بست و روزهای نه چندان دور را به یادٖ میآورد که میترا در خانهی او با خنده و هیجانٖ میگفت شانس خوبی آوردی که تونستی این برادر من رو سر به راه کنی، دُم به تله که نمیداد اما بالاخره برای تو همه چیز رو کنار گذاشت. دوباره چشمانش را باز کرد و کف دستهایش را روی مانتوی خودٖ میکشید تا عرق ناشی از استرس و نگرانی را پاک کند. در همین حین مهرداد که جلوی او نشسته بود، سرش را به عقب برگرداند و به او گفت: «خودت خواستی من اصراری نداشتم حالا هم بیا که تمومش کنیم، معطل نکن.»
از جایش بلند شد و به سمت میز حاضر در اتاق رفت و خودکار را از مردی که پشت میز نشسته بود گرفت و از او پرسید چه کار کنم؟ مرد گفت پایین این سه صفحه را امضا کنید. صدای مرد راٖ میشنید کهٖ میگفت بالاخره برای سومین بار موفق شدید. این همه اومدید و رفتید تا این برگه امضا شد. خودکار را روی برگهها گذاشت و به طرف صندلیها رفت و نشست. مهرداد از جایش بلند شد و به سمت میز و امضا و خودکار و برگهها رفت. در همان حال که خودکار را به دست گرفته بود به سمت او برگشت و گفت: مطمئنی دیگه؟ پس فردا دبه نکنی که اشتباه کردی. با چشمانش به مهرداد اطمینان داد که دیگر برای همیشه قرار است این غائله ختم به خیر شود.
همین که مهرداد به سمت صندلی آمد، او از جایش بلند شد و از مرد پشت میز پرسید که کاری با او ندارند و همین که متوجه شد دیگر دلیلی برای ماندن در آنجا ندارد از اتاق بیرون آمد و با طی کردن چند پله به سرعت خود را به خیابان رساند و جلوی در محضر ایستاد، توان ایستادن نداشت. به دیواری تکیه داد و روی زمین نشست. داخل کیف خود را گشت تا یک بطری آب معدنی پیدا کرد و بعد از کمی سرک کشیدن همین که مطمئن شد کسی در آن حوالی نیست، مقنعهی خود را از سرش درآورد و به صورت و گردن و موهای خود آب پاشید. مهرداد و میترا از پلهها پایین آمدند و او را دیدند. میترا کنارش نشست و نگران از حال و احوالش دائم ازشٖ میپرسید که حالش خوب است یا نه. اما مهرداد به گونهی رفتارٖ میکرد که انگارٖ میخواهد نسبت به او بیاعتنا باشد پس آرام آرام از پلهها پایین آمد و کمی از آنها دور شد و گوشهای دیگر ایستاد.
کمی بعد تارا توانست از جایش بلند شود و بایستد، سر و وضع خود را مرتب کرد. مقنعه را از سرش درآورد و شالی که در کیفاش داشت را سرش کرد و کمی توانست به خود مسلط باشد. میترا دستانش را ول نمیکرد و دائم با حالتی از نگرانی و پریشانی به او نگاهٖ میکرد. از او پرسید آیاٖ میخواهد او را برسانند؟ در همین حین مهرداد را هم صدا کرد که به سمت آنها برود. خطاب به مهرداد گفت: «بیا اول تارا رو برسونیم بعد بریم سمت خونهی من،» مهرداد با حالتی از دودلی و شک و نگاهی سرشار از ندانم کاری فقط توانست بگوید باشه، حتما. اما نگار مخالفت کرد و ترجیح داد از همین لحظه از آنها دور شود.
میترا بین مهرداد و تارا ایستاده بود و دلش نمیآمد تارا را با چنین وضعی رها کند. تارا با حالتی از مهربانی خطاب به آن دو نفر گفت: «شما برید من دلم یه پیاده روی طولانیٖ میخواد. امروز اولین روزی هستش که دیگه نگران نیستم که کسی هست نگرانم باشه.میتونم باب میل خودم رفتار کنم.» نمیدانست چطوری خداحافظی کند. دستپاچه و نگران به اطرافش نگاهٖ میکرد، دائم دست به موها و شال خودٖ میکشید و در نهایت به طرف میترا رفت و او را بغل کرد و گفت: «بابت این سالها ممنونم ازت، خیلی خوب بودی و خوبی تو یادم نمیره.» میترا کمی به او نگاه کرد و شکاکانه جواب داد که: «یه جوری خداحافظیٖ میکنی که انگار قراره دیگه نبینمت. تو رفیقمی، حالا حالاها باهات کار دارم.»
تارا با لبخندی بر لب به میترا و مهرداد نگاه کرد و گفت: «تو که میدونی اینا همهاش تعارفه. کافیه که ما چند ماه از هم دور باشیم، بعدش تبدیل میشیم به یه خاطرهی محو برای همدیگه و یه عکس در فضای مجازی که با قلب و ماچ میخواهیم به هم بفهمونیم دلمون برای همدیگه تنگ شده، در صورتی که خودمونٖ میدونیم واقعیت نداره.» در همین حین کمی به مهرداد نزدیک شد و اینگونه خداحافظی خودش را شروع کرد که: «فکر میکنم الان دیگه تبدیل به آدمایی شدیم که هم تو دلت میخواست و هم من، بدون هیچ شک، سوءظن و نگرانی از نگاه مردم. نمیتونم الکی بگم که بهترینها رو برات میخوام یا با یه شادی دروغکی بگم الهی خوشبخت باشی، فقط میگم امیدوارم کسی مثل من دیگه گیرت نیاد.» تارا از آن دو نفر کمی دورٖ میشود و با کمی مِن و مِن کردنٖ میگوید: «خب تموم شد، بیشتر از این حرف زدن و طول دادن مراسم خداحافظی معنی نداره، اونم وقتی که هر سه نفرمون منتظر این روز بودیم.» تصمیم به رفتنٖ میگیرد و با کیفی که روی زمینٖ میکشاند، آرام آرام از آنها دورٖ میشود.
مهرداد، امشب میترا تنها میاد یا کسی رو با خودش میاره؟ مهرداد روی مبل نشسته و مشغول تایپ کردن با لپتاپ خودش است، نمیدونم، گفت یکی رو میارم. تارا در آشپزخانه مشغول چیدن میوه در ظرف و بدون آنکه به مهرداد نگاه کندٖ میگوید: «یعنی این مهمون جدید ما انتخاب نهایی میتراست؟» صدای مهرداد شنیدهٖ میشود: «نمیدونم، میترا دوست توئه، تو باید ازش بپرسی.» تارا با ظرف میوه به سمت میز کنار مهردادٖ میآید: «چی بپرسم؟ نمیگه به تو چه؟ الان بپرسم فکر میکنه بخاطر اینکه اینجا نیاد ما اینطوری میگیم.» مهرداد لپتاپ خود کنارٖ میگذارد و به سمت تارا نزدیکٖ میشود، «تارا جان امشب این پسره جدیده، نمیدونم میترا راجع به ما چیزی بهش گفته یا نه، اما حواست باشه، یهو باز خیره نشی به صورت پسره و بعد دوباره بشه یه ماجرای جدید و خر بیار و باقالی بار کن.»
تارا با حالتی شاکی از این حرف از جایش بلندٖ میشود و به سمت اتاقٖ میرود اما مهرداد صدایش راٖ میشنود کهٖ میگوید: «دوباره شروع شد، دوباره تیکه پرانی و کنایه شروع شد، تازه اولشه، بزار بشه آخر شب اون موقع جنگ اصلی را در پیش خواهیم داشت.»
همین که میترا و مرد جدید خداحافظی کردند و مهرداد در را پشت سرشان بست، با سرعت به سراغ تارا رفت که مشغول جمع کردن ظرف و وسایل روی میز بود. مهرداد با عصبانیت دستانش را روی پشتی صندلی گذاشته بود و خطاب به تاراٖ میگفت: «بعد تو داد و بیداد میکنی که ما جنگ اصلی رو آخر شب خواهیم داشت، انتظار داری با این رفتارهای تو هیچی بهت نگم. خدا میدونه که چقدر نیلوفر از دستت کفری بود وقتی که داشت خداحافظیٖ میکرد. آخه یه دقیقه، دو دقیقه، نیم ساعت، نه دائم به صورت پسره خیره بشی که اونم تصور کنه خبریه.» تارا ظرف به دست از کنار مهرداد رد شد و گفت: «هزار بار گفتم و امشب هزار و یکمین بار دارم میگم که دست خودم نیست، چیکار کنم. تو که میدونی بیقصد و غرض دارم اینکار رو انجام بدم. چشمام خودش میره و مکث میکنه رو صورت یکی.»
مهرداد پشت سر تارا ایستاده بود و با دست در حال صحبت کردن بود: «نگو یکی، بگو فقط مردها، آخه درد من که یکی دو تا نیست. دست خودت نیست هر چند من باور ندارم ولی باشه قبول، اما چرا فقط روی صورت مرد خیره میشی، زن، بچه، گل، خیابون، کوفت، زهرمار هزار تا چیز دیگه هست، ادل تو باید بخاطر یه مرد مات و مبهوت بشی.» تارا رو به مهرداد کرد گفت: «وقتی میگی باور ندارم چه فایده داره توضیح بدم، این همه سال مگه ما دو نفر با هم پیش هزارتا روانشناس، روانپزشک نرفتیم، چند بار بخاطر خوردن قرص و داروهای اینا من تا پای مرگ رفتم و اومدم، خب چی شد آخرش، درست شد؟ تونستم درمان بشم؟» مهرداد در حال دور شدن از تارا و خارج شدنش از آشپزخانه به اوٖ میگوید: «خب دوباره امتحانٖ میکنیم، اصلاٖ میریم پیش روانپزشکی که خارج باشه، از یه جای دیگه شروع میکنیم. بالاخره این درد تو باید یه جوری حل بشه، روز به روز داره ما رو بدبختترٖ میکنه.»
تارا آشفتهتر از همیشه با همان مانتو و شالی که برای رفتن به محضر پوشیده بود، در تاریکی مطلق هوا، کلید را در قفلٖ میاندازد و وارد خانهٖ میشود. حجم تاریکی و نبود روشنایی به ناگاه به سمتش هجومٖ میآورد و او که تاب و توان همیشه را ندارد همان طور در تاریکی مات و مبهوت روی زمینٖ مینشیند. معلوم نیست چه مدت از ماندن در چنان وضعیٖ میگذرد اما با شنیدن صدای تلفن ناگهان از جاٖ میجهد و در را که همان طور باز بوده،ٖ میبندد و در تاریکی و سلانهسلانه به سمت نور تلفنٖ میرود، صدای تلفن قطع و صدای پیغام گیر که مهرداد صحبتٖ میکند راٖ میشنود: «تارا؟ خونهای؟ رسیدی؟ میدونم منتظر این بودی که کسی نگرانت نباشه اما سخته بعد از چند سال یهو فراموشت کنم و از خودم نپرسم الان کجایی؟ چیکار داری میکنی؟ نمیخوام جوابم رو بدی یا باهام صحبت کنی فقط یه مسیج برام بفرست و بگو خوبی. من راضیم.»
با شنیدن صدای بوق اتمام پیام، تارا از جایش بلندٖ میشود و کلید لامپ راٖ میزند و داخل خانه روشنٖ میشود. کیفاش را روی مبلیٖ میاندازد و لباسهای خود را درٖ میآورد و روی مبل دیگریٖ میاندازد. دلشٖ میخواهد طوری رفتار کند که انگار پیام را نشنیده است اما نمیتواند خوب نقش بازی کند. پس به سراغ کیفاشٖ میرود و گوشی خود را پیداٖ میکند و در میان مخاطبین نام مهرداد را سرچٖ میکند و به محض وارد شدن به صفحه پیامهای مهرداد برای او ویسٖ میفرستد که سلام. آره خوبم. برای منم سخته که یهو وارد خونهای بشم که تا قبلش خودم مسئول روشنیاش بودم و به یکباره با سکوت و تاریکی مواجه شدم. خواستی بدونی که خوبم، خواستم بدونی که خوبم. خداحافظ. گوشی را کنار میزٖ میگذارد و به سمت اتاقٖ میرود.
تارا در جای همیشگی خود، با نگاهی سرشار از ناراحتی و حتی ناامنی به بیرونٖ مینگرد و فارغ از زمان و مکان به دغدغهها و زندگی خودش فکرٖ میکند. صدای شنیدن باز شدن در و برگشتن مهرداد به گوشٖ میرسد. این دو مدتهاست که دیگر از حضور همدیگر شاد نمیشوند و واکنشی از خود نشان نمیدهند. مهرداد و تارا مثل دو جنگجوی حرفهای فقط منتظر دیدن یا شنیدن عمل و حرفی از جانب یکدیگر هستند تا بیمهابا کنایهها و زخم زبانهای جمع شده و تلنبار شده در گوشهای از فکر و دلشان را به سمت همدیگر پرتاب کنند.ٖ
میشود خستگی و به نتیجه نرسیدن را در حال و احوال این زوج فهمید و حس کرد. مهرداد به سمت تاراٖ میرود وٖ میخواهد از زاویهی دید او به بیرون نگاه کند، شاید دوباره متوجه خیره شدن به مرد دیگری در این زاویه شود و این قصهی هر روزهی مهرداد و تارا است که روی دور تکرار افتاده است و خدا نکند روزی برسد که انسانها در زندگی به ورطهی تکرار بیفتند که دیگر آن موقع مزه و حس هیچ اتفاقی برایشان نه دلنشین و لذتبخش است و نه حتی دردناک و دهشتناک. بلکه یک بیحسی ممتد سراسر بدن ما انسانها رو میگیره. بدون اینکه حتی خودمون متوجه بشیم و آرامآرام ما رو به لبهی پرتگاه دست شستن از خود و زندگی نزدیکٖ میکند.
مهرداد و تارا بعد از سپری کردن روزهای سخت و تحمل کردن یک سری اتفاقات، حالا به مرز این پرتگاه رسیده بودند و هر آن امکان داشت یکی از آنها یا هر دو سقوط کنند. مهرداد بیآنکه به تارا نگاهی بیندازد، بعد از این که از دیدن زاویهی نگاه تارا خیالش راحت شد، در حال رفتن به سمت آشپزخانه با حالتی از کنایه و دوپهلو حرف زدن گفت: «چه عجب یه روز بالاخره با خیال راحت آب خوش از گلوی ما داره میره پایین، هر روز با استرس خودم روٖ میرسونم خونه که نکنه باز یه بلبشوی جدیدی رو ساخته باشی. پس دست خودته ولی الکی میگی اختیارش رو نداری.»
تارا با طمانینه به سمت صدای سخن رفت و پشت پیشخوان نشست و گفت: «بیا از هم جدا شیم» مهرداد در حالی که چشمانش را ریز کرده بود به سمت صندلی رفت که بنشیند و مات تارا شده بود اما تارا با همان خونسردی به صحبتهایش ادامه داد: «یه جوری نگاه نکن که مثلا متوجه نشدی و من باید یه بار دیگه حرفم رو تکرار کنم. چند سال از این زندگی میگذره. از روز بعد از عقد من و تو سر این ماجرا دچار اختلاف و کلنجار شدیم و هنوز هم نتونستیم حلش کنیم. هنوز هم سر کوچکترین نگاه من، رفتار من حتی دیر برگشتن من به خونه، قضاوتهای تو شروع میشه. بزار حرفم تموم بشه. خودمون میدونیم که داریم همدیگه رو آزار میدیم. پس چرا مجبور به ادامه دادن هستیم، بیا از هم دور باشیم. من مطمئنم الان بخاطر این پیشنهاد، ته دلت داره قنج میره پس ادا در نیار. من آمادهام. توام سعی کن خودت رو آماده کنی، اگر هم نمیتونی لااقل یه جوری نشون بده که از شنیدن این خبر مثلا خیلی راضی هستی.»
تارا با صدای موبایل از خوابٖ میپرد، اما حوصلهی جواب دادن ندارد. بعد از کمی کش و قوس دادن به خود از تخت پایینٖ میآید و به سمت در اتاقٖ میرود اما به ناگاه خود را در آیینهٖ میبیند. جوری رفتارٖ میکند که انگار در این سالها هیچ آیینهی آنجا نبوده و یک شبه نصب شده است. متعجب به خودٖ مینگرد. روی صندلیٖ مینشیند و خود را به آیینه نزدیکترٖ میکند. دنبال پیدا کردن جوابی برای کاری است که یک روز از انجام دادنشٖ میگذرد. دلش میخواهد با خودش منطقی صحبت کند اما حوصلهی خودش را هم ندارد. در دلش و بدون اینکه لبهایش را تکان بدهد یا دهانش را برای بیان کلماتی باز و بسته کند به خودش خبر از یک فرصت مناسبٖ میدهد که سر همین فرصت مناسب باید بنشیند و با خودش صحبت کند.
از تمام کارهایی کهٖ میبایست انجامٖ میداد ولی چشمپوشی کرد، از تمام حرفهایی کهٖ میبایستٖ میگفت اما از خود دریغ کرد، باید به خودش بگوید اما همه چیز به فرصت و روز مناسب موکولٖ میشود. با شنیدن پیغام تلفن از خود خارجٖ میشود و به سمت صدای پیغامگیرٖ میرود. پیغامگیر با صدای مهرداد ضبط شده است، این را هم به خود یاداوریٖ میکند که باید این صدا و پیغام را هم تغییر دهد. میترا برایش پیغامٖ میگذارد کهٖ میخواهد به آنجا بیاید و کمی از وسائلهای مهرداد را با خود ببرد، نگران هم نباشد اگرٖ میخواهدٖ میتواند در منزل نماند چرا که مهرداد هنوز کلید خانه را دارد. تارا این نکته را هم به خودش گوشزدٖ میکند که باید قفل خانه را عوض یا کلید را از مهرداد پس بگیرد چرا که دیگر این کارها امن نیست و باب میل تارا هم نیست. تارا خستهتر از آن است که به دنبال کاری برود یا سر و دستی به گوش خانه بکشاند.
همان جا کنار تلفن روی مبل خود را ولوٖ میکند و خیره به عکسی از مهرداد به فکرٖ میرود. با خودش حرفٖ میزند، میدانم هنوز اون فرصت مناسب گیر نیومده اما نمیتونم همش رو جمع کنم و یهو بهت بگم. مثلا همین الان این عکس مهرداد تبدیل شده به یک آدم غریبه برای من، پس منٖ میتونم هر چقدر که دلم بخواد بهش خیره بشم. چون دیگه صنمی با من نداره. بامزه است نه؟ اینکه تا دیروز ازش متنفر بودم اما الان شده عزیز دل من. خدا کنه فقط میترا تنها بیاد. چون نمیخوام این حس رو از دست بدم. اگه از نزدیک ببینمش دوباره ازش متنفر میشم. باید ازم دور باشه تا بتونم مات و مبهوتش بشم. چه مرضیایه که من دارم آخه.
با شنیدن زنگ در، از گفتگوی درونی با خود دستٖ میکشد، سراسیمه از جایش بلندٖ میشود که به سمت در برود اما ناگهان متوجهٖ میشود مهرداد با کلید در را باز کرده و وارد شده است. هر دو چند ثانیه به همدیگر خیرهٖ میشوند، هر دو همزمان به همدیگر سلامٖ میکنند و دستپاچه خود را مشغول کاری نشانٖ میدهند. مهرداد به محض وارد شدنش خود را با باز کردن بند کفشهایش سرگرمٖ میکند و تارا به سمت آشپزخانهٖ میرود. سکوت آزار دهندهی در رابطهی این دو خود را به رخٖ میکشد که باعث معذب شدن رفتار و حرکات هر دو نفرشان شده است.
در ذهن خودشان در حال کلنجار رفتن با خودشان هستند که چطور این سکوت را بشکنند و طوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است اما این دست و پنجه نرم کردن با شرایط و اوضاع جدید کمی طولٖ میکشد تا به نتیجهی خیر ختم شود. بالاخره تارا کوتاهٖ میآید و تصمیمٖ میگیرد سر صحبت را بدون هیچ نشانهی از اتفاق دیروز باز کند پس از آشپزخانه خطاب به مهرداد دادٖ میزند: «صبحونه خوردی؟ دارم چایی دمٖ میکنم، توام میخوری؟» مهرداد از این صحبت بسیار خوشحال شد و از سر رضایت نفس عمیقی کشید. او از شکستن این یخ که به ناگاه بعد از چند سال یک شبه بین خودش و تارا شکل گرفته بود، معذب بود و حالا از اینکهٖ میدید دیوار یخی در حال آب شدن است کمی احساس راحتیٖ میکرد.
همان طور که مشغول کفشهایش بود گفت: «آره خوردم، ولی تو که میدونی من به چایی نه نمیگم.» بعد از خلاص شدن الکی از کفشهایش بالاخره وارد خانه شد اما از این حس متعجب بود که چطور یک شبه به یک غریبه تبدیل شده بود. نمیداند کجا بنشیند، نمیداند آیاٖ میشود بدون اجازه به کمد لباسها سر بزند، نمیداند الان تاراٖ میخواهد صدای او را بشنود یا نه. این خونه با تمام گوشه و زوایا و وسایلش برای مهرداد و تارا بود اما الان حسٖ میکرد دیگر جایی ندارد، دیگر برای او نیست، او تبدیل شده است به یک غریبه که منتظر اجازه از طرف صاحب خانه است.
کمی این پا و آن پاٖ میکند تا صدای تارا راٖ میشنود کهٖ میگوید چرا نمیشیند. با لبخندی سرشار از حس خجالت و معذب بودن بالاخره در گوشهایٖ مینشیند. تارا با سینی چای و چند تا بیسکوییتٖ میآید و روی مبل روبروی مهردادٖ مینشیند. انگار این حس مهمان بودن مهرداد به تارا هم منتقل شده است ، چرا که او هم مثل یک آدمی که روبروی یک مهمان تازه نشسته است نمیداند چه کند یا چه بگوید، کمی با بیسکوییت در دستش بازیٖ میکند و در همین حین از میتراٖ میگوید که قرار بود که خودش بیاید اینجا و وسائل تو را ببرد.
مهرداد از شنیدن این حرف حس خوبی پیدا نمیکند، احساسٖ میکند که نمیبایستٖ میآمد اما چه کند که نتوانسته بود خود را راضی به ندیدن تارا بکند. نمیشد این را هم به تارا بگوید، پس به گونهی گفت که انگار میترا نتوانسته است بیاید و خود مهرداد مجبور به آمدن شده است. به گونهای گفت که انگار اجباری در پسِ آمدن مهرداد در کار بوده است وگرنه دل او به این آمدن و دیدار نبود. هم ماٖ میدانیم هم مهرداد و تاراٖ میدانند که این حرکات، سکنات و صحبتها واقعی نیستند و چه بسا در بطن صحبتها نشانهی از حرفها و حسهای دیگری است اما تصمیم گرفتهاند به زبان نیاورند و به گونهای نقش بازی کنند که از تصمیم دیروزشان راضی هستند.
بعد از جمع و جور کردن یک سری خرت و پرت و تصمیم برای رفتن مهرداد از خانه، تارا با نهایت شرم از مهرداد درخواست کلید راٖ میکند. مهرداد بعد از این حجم از بیمحلی در عرض نیم ساعت و شنیدن کنایههای متعدد انتظار این حرف را نداشت. چرا که آن خانه هنوز برای مهرداد هم بود، حتی سند آن به اسم مهرداد بود اما به ناگاه نه تنها تبدیل به یک غریبهٖ میشود بلکه تبدیل به آدمیٖ میشود که تارا دیگر در کنارش اطمینان ندارد و خیالش راحت نخواهد بود اگر روزی مهرداد سر زده وارد خانه شود. بیحرف و حدیثی و بدون کش دادن و شروع کردن جنجال دیگری، کلید را روی میز تلفنٖ میگذارد و در را پشت سر خودٖ میبندد.
هر دو همزمان به یک چیز مشترک فکرٖ میکنند که جدایی چه جادویی در خود دارد که اینگونه باعث دل بریدن ناگهانی دو نفر از همدیگرٖ میشود. مهرداد و تارا روزهای سختی را کنار هم گذرانده بودند، تا مرز خود زنی و حتی زد و خورد همدیگر هم رفته بودند اما هیچ وقت از تنفر یا ترسیدن یا انتقام گرفتن از یکدیگر صحبت نکردند و حتی این حسها در درون خود نیز تجربه نکردند. در تمام این سالها به دلیل وجود بیماری و رفتار عجیب و خاص تارا این دو برای در کنار هم ماندن به هر دری زدند، از هر راهی وارد شدند و اتفاقات جدیدی را پشت سر گذاشتند اما انگار جدایی برای این دو تبدیل شده بود به بهترین درمان. راهی برای در امان بودن هر دو، راهی برای عدم عذاب کشیدن هر دو از رفتارهای یکدیگر. انگار بالاخره بایدٖ میپذیرفتند که جدا شدن بهترین تصمیم برای این زندگی و پایدار ماندنش است.
وقتی برای اولین بار تارا از طلاق گرفتن گفت بعد از شرح دادن دلایل غیر واقعی اما ظاهرا منطقی، در نهایت مهرداد ترجیح داد که بپذیرد و این راه را هم امتحان کنند. مهرداد خودٖ میدانست برای نجات این زندگی و حتی برای نجات تارا از شر این بیماری چهها که نکرد و چه سختیهایی که متحمل نشد. دیگر بریده بود، خسته شده بود، از این همه سوءظن داشتن به تارا، درگیر شدن با مردهای غریبه و چند بار رفتن به کلانتری برای نجات دادن تارا خسته شده بود. از زخم زبانهای مردم، اطرافیانش و حتی میترا خواهرش کلافه شده بود. با خودٖ میگفت شاید جدایی این زندگی را بهتر کند، شاید جدایی حال هر دوی ما را خوب کند، شاید جدایی تبدیل شود به تلنگری برای رفتارهای تارا.
مهرداد خودٖ میدانست رفتن به محضر و دادگاه و تصمیم به جدا شدن بیشتر صوری است تا واقعی. اوٖ میخواست با همراه شدن با تارا او را کمی بترساند تا شاید اوضاع کمی بهتر شود. هر چند تارا خود پیشنهاد دهندهی این تصمیم بود اما انتظار نداشت مهرداد بیسوال و جواب و بیچون و چرا بپذیرد. روزهای سختی در حال سپری شدن بود. مهرداد کمی امیدوار بود که شاید ترس از جدایی باعث شود تارا دست از این رفتارهایش بکشد. تارا از پذیرفتن ناگهانی پیشنهاد توسط مهرداد در ناامیدی بیسرٖ میبرد که چرا او مخالفتی نکرده است، اما چون خود اصرار به انجام این کار را داشت جرات گفتن اینکه این کار را انجام ندهند را نداشت. پس هر دوٖ میبایست تا آخر ماجرا را بروند و این مسیر را هم امتحان کنند.
مشکل از جایی شروع شد که مردمانی غیر از روانشناس و روانپزشک و کسی که با ذهن و روان آدمی سرکار داشته باشد، متوجه بیماری و اخلاق خاص تارا نمیشدند و اگر برایشان توضیحٖ میداد که چه اتفاقیٖ میافتد و چه چیزی پیشٖ میآید که تارا به مردی خیرهٖ میشود، آن هم بدون قصد و غرض، نه تنها باور نمیکردند بلکه تارا را به انحراف اخلاقی متهمٖ میکردند. این ماجرا برای مهرداد و تارا عادی شده بود و دیگر فهمیده بودند برای هر کسی نباید توضیح بدهند و اگر مجبور به گفتن دلیل جداییٖ میشدند باید از چیزهایی حرفٖ میزدند که عادی و ملموس و معمول باشد، مثل عدم تمکین، عدم تعادل روانی، اعتیاد به هر چیزی، خودزنی، خیانت و قس علی هذا چون تنها با این دلایلٖ میتوانستند به جدایی و هدف نهایی نزدیک بشوند.
البته فهمیدن این ماجرا برای مهرداد و تارا خیلی راحت نبود بعد کلی کش و قوس و رفت و آمد و برخورد با آدمهای مختلف و دیدن واکنش آنها در مواجه با فهمیدن بیماری تارا، این دو تصمیم گرفتند دیگر راجع به این مساله با هر کسی صحبت نکنند. چند بار برای طلاق اقدام کردند اما هر بار که خواستند با صداقت و راستگویی کل ماجرا را تعریف کنند همهی شنوندگان با نگاهی عاقل اندر سفیه و سرشار از تاسف به این دوٖ مینگریستند و دل برای مهردادٖ میسوزاندند که چرا با چنین زنی زندگیٖ میکند.
زنی که هیچ اصول اخلاقی را رعایت نمیکند و چه بسا دچار انحرافات اخلاقی نیز هست. خداٖ میداند چقدر این نگاهها و حرفها بر روی روحیهی مهرداد و تارا تاثیر گذاشته بود و منجر به تشدید شدن روابط و اوضاع نابسامان بین این دو نفر شده بود. بنابراین برای بار آخر وقتی تصمیم قطعی را گرفتند که از هم جدا شوند با خود عهد کردند که از این ماجرا چیزی نگویند بلکه تارا را به عدم تعادل روانی و عدم تمکین متهم کنند و خود به این ماجرا پافشاریٖ میکرد تا بتوانند به نتیجه برسند. البته که بازی کردن در چنین نقشی هم خیلی کار راحتی نبود ولی برای تارا که از قرص خوردنهای مکرر خسته شده بودٖ میتوانست کمی در این نقش فرو برود تا بتواند آنها را راضی به دادن حکم جدایی کند.
تارا لیوان به دست رو به پنجره خیره به مردم و خیابانها نگاهٖ میکند. احساسٖ میکند حالا دیگر فرصت مناسبی است تا سنگهای خود را با خودش وا بکند. احساسٖ میکند حالا دیگر وقتش رسیده است تا از همه ناگفتهها برای خود بگوید، از شر همهی حسهای بروز نداده، واکنشهای نشان نداده رها شود. حالا که تک و تنها مانده بود و بعد از گذشت مدت نسبتا طولانی و بیخبری از مهردادٖ میتوانست از فاصلهی نسبتا دور به خود و زندگی و تصمیماتش نگاه کند و راجع به آنها اظهار نظر کند. با خودش فکرٖ میکرد که چرا بعد از این همه اصرار برای جدایی حالا از تصمیم خود پشیمان شده و دلشٖ میخواهد زمان را به عقب برگرداند. اما حیف که آدمی ساعتی همچون ساعت برنارد را در اختیار ندارد که بتواند زمان را متوقف و به حرف و آیندهی خود فکر کند.
تصور کنید که با همچین ساعتی چه زندگیها و چه تفکراتی در عرض چند ثانیهٖ میتوانست تغییر کند. اینکه هر آدمیٖ میتوانست با متوقف کردن گذر زمان، مجددا به خود و زندگیاش نگاهی بیندازد یکی از آرزوهای همهی ماست که شاید روزگاری خلق شود. تارا حالا در این موقعیت بود، برای او زمان ایستاده بود و او به خود و زندگیاش فکرٖ میکرد با این تفاوت که زندگیاش بخاطر حرفها و تصمیمهای نسنجیده تغییر کرده بود و او حالا در روزگار به نتیجه رسیدن کارهایش به زندگی و خود فکرٖ میکرد و کاری از دستش برنمی آید، فرصت جبران را از دست داده بود.
بیشتر از همه چیز از بیخبری مهرداد و میترا دلگیر بود. نمیدانست با خودش چند چند است، تا زمانی که آن دو از تارا احوالیٖ میپرسیدند همچون شیری گرسنه به آنها حملهٖ میکرد حالا که مدتی در بیخبری به سرٖ میبرد باز غرولندهای خودش را شروع کرده بود که چرا از من تنها و بیکس احوالی نمیپرسند. رفتن نزد روانشناس و روانپزشک و ادامه دادن درمان را بعد از طلاق رها کرده بود، دلیلی برای ادامه دادن نمیدید وقتی کسی نبود که به او شک کند، به او گیر بدهد یا نسبت به اعمال و رفتارش دچار سوءظن شود. وقتی راحت و با خیال آسودهٖ میتوانست هر مدلی که دلش میخواهد رفتار کند بدون اینکه در اختیار و کنترل کسی باشد، پس دلیلی برای خوردن قرص و سفرهی دل پهن کردن نزد انواع و اقسام دکترها نمیدید.
یک جورایی از هر چی قید و بند رها شده بود. حالا فقط خودش بود و خودش. همیشه فکرٖ میکرد که در چنین روزهایی چه کارهاییٖ میتواند انجام دهد و چقدر روح و روانش راحت خواهد بود اما حالا که در در مسیر تجربه کردن و لمس کردن این رویا و آرزو بود خیلی هم راضی نبود از چنین موقعیتی، با چیزی که فکرٖ میکرد بسیار فرق داشت. انگار تصورات او شبیه دُهُلی بود که از دور صدای خوشی از آن شنیدهٖ میشد اما در نزدیک خبری از این ساز و آواز نبود. به یاد حرفهای مهرداد افتاده بود که همیشه از پشیمان شدن در چنین روزهایی خبرٖ میداد، که تارا را بریٖ میدانست از رضایت داشتن بخاطر شرایط و موقعیت جدید اما حیف که آدمی همیشه تا موقعیت و شرایطی را خودش تجربه نکند دل به حرفهای دیگران نمیدهد و از بابت این ملامتها دلخوش نخواهد شد. چهٖ میشود کرد که خاصیت آدمی گزیده شدن بخاطر تصمیم هایی یهویی و بیمشورت است تا خود بتواند همه چیز را با نگاه و دیدگاه خودش لمس کند.
بالاخره روز موعود برای تارا و مهرداد رسید و این دو توانستند با دلایل کافی اما غیر واقعی حکم طلاق را بگیرند تا بتوانند از هم جدا شوند. عدم تعادل روانی تارا تبدیل شد به یک دلیل متقن برای جدایی که تارا توانسته بود با خوب نقش بازی کردن رضایت برای جدایی را جلب کند. تا لحظهی ورود به محضر مهرداد و میترا همچنان منتظر بودند که تارا از این تصمیم منصرف شود و شاید برای اساس تصور مهرداد بترسد و پا پس بکشد اما هر چه به مرحلهی امضا کردن برگهها نزدیک شدند بیشتر از پافشاری تارا برای جدایی اطمینان پیدا کردند و فهمیدند که قرار نیست تارا این بازی صوری را تمام کند چرا که این جدایی برای تارا یک جنگ برای پیروزی است نه بازی بچگانه برای جلب نظر مهرداد یا هر کس دیگری.
پیش از ورود به محضر مهرداد و تارا توانستند برای آخرینبار به عنوان زن و شوهر کنار همدیگر قرار بگیرند و حرفهایشان را بزنند. البته این تصور ماست که منتظر هستیم این دو تمام حرفهای نگفته را به همدیگه بزنند اما در واقع همچنان منتظر بودند تا از سکوت و نگاه هم متوجه درون و نگرانیهای یکدیگر شوند. اشتباهی که همچون عفونت تمام زندگی تارا و مهرداد را درگیر خودش کرده بود. این دو نفر حتی برای یک بار هم برای فهمیدن یکدیگر تلاشی نکردند بلکه فقطٖ میخواستند به واسطهی دیگران مرض زندگی خود را درمان کنند، با وجود اینکه دوای این مرض در دستان و زبان خودشان بود.
اگر این دو نفرٖ میفهمیدند که کلام چقدرٖ میتواند در زندگی موثر باشد، حرف زدن و بیان کردن هر آنچه که در ذهن یکدیگرٖ میگذردٖ میتوانست تبدیل به یک معجزه شود. اما مهرداد و تارا تمام مشکل خود را بیماری سندرم نگاه بیقرار تاراٖ میدانستند و مطمئن بودند این بیماری فقط به واسطهی پزشک و قرص و تهمت و قضاوت و سوءظن و داد و بیداد و درگیریهای طولانی مدت حل خواهد شد. چه فایده که در مسیری پر از اشتباه و خطا گام گذاشته بودند و هیچ یاری رسانی هم نداشتند تا ندایی به آنها بدهد.
این دردی است که فقط گریبانگیر زندگی مهرداد و تارا نشده است بلکه خیلی از ما در زندگی از نقش مهم کلام و صحبت کردن با همدیگر غافل ماندهایم و فکرٖ میکنیم راههای دیگریٖ میتواند حلال مشکلات ما باشد اما اگر پی به اعجاز کلامٖ میبردیم حتما یک ثانیه را هم برای هم صحبت شدن با یکدیگر از دست نمیدادیم و چه بسا این مسیر و راه را به هزاران نفر دیگر نیز پیشنهادٖ میکردیم. مهرداد نتوانست از عدم رضایت خود برای این جدایی و امید به پشیمانی تارا حرف بزند. تارا در ابراز علاقهی خود و همچنان دوست داشتن مهرداد ناموفق بود و هر دو سرخورده و پشیمان از نگفتن حرفهای واقعی به سمت محضر راهی شدند.
میترا و تارا روبروی همدیگر نشستهاند و هر دو در حالی که به هم نگاهٖ میکنند اما فکر و حواسشان جای دیگری است. انگار بخاطر مطرح کردن و شنیدن یک حرف مشترک مجبور به سکوت کردن شدهاند. میترا از ابراز علاقهی مهرداد نسبت به تارا گفته است و تارا بحث همیشگی نگاههای بیقراری که دارد را تکرارٖ میکند و هر دو بر سر شدنی یا نشدنی بودن این وصلت در کلنجار هستند. تارا دانستن این راز همیشگی نزد میترا را به عنوان سپر بلای خود انتخابٖ میکند وٖ میخواهد به واسطهی این راز از ازدواج بگریزد هر چند خودٖ میداند از ته دل به مهرداد دلبستگی دارد و خوشحال است که این دوست داشتن دو طرفه است. اما از نبود تحمل مهرداد برای اوضاع و احوالهای پیشبینی نشدهی زندگی خودٖ میترسد.
از اینکه شاید طاقت مهرداد هم مثل خیلیهای دیگری از سینه چاکان تارا روزی به سر برسد و تارا را متهم به هزار کار نکرده و راه نرفته بکند. ولی هر چقدر هم از این ترسهای خود برای میتراٖ میگفت فایدهای نداشت و آب در هاون کوبیدن بود، میترا فقطٖ میخواست این وصلت سر بگیرد دیگر اینکه چه خواهد شد و چهها خواهند کرد برایش مهم نبود. ما چهٖ میدانیم شاید میترا هم مثل خیل اعظیمی از مردمان امروز فقط به فکر منفعت و رهایی خودش بوده نه خوشبختی برادرش و تنها دوست قدیمیاش. سندرم نگاه بیقرار برای تارا تبدیل شده به یک سد محکم قدیمی که هیچ چارهی جز مدارا کردن با آن را نداشت.
قضیهی که چندین سال با آن در حال یقهگیری است و بخاطر آن از خیلی اتفاقات، علائق و دلبستگیها گذشته اما همچنان راهی برای درمان آن پیدا نکرده بود. تارا فقط دلش به یک چیز قرص بود اینکه اگر میترا با این مسئلهی تارا توانسته است این سالها کنار بیاید پس حتما مهرداد همٖ میتواند علاوه بر یک همسر تبدیل به یک دوست همراه شود. غافل از اینکه این سندرم نگاه بیقرار برای مردان به گونهی دیگر تعریف شده بود، وجود چنین مسالهی از نگاه مردانٖ میتوانست بسیار آسیب پذیر باشد و باعث بروز اتفاقات جبران نشدنی متعددی شود. بالاخره تارا دل به دریا زد و بر اساس تصورات و رویاهایی که به آن دل خوش بود، به این آشنایی و وصلت رضایت داد.
آن اوایل اخلاق خاص تارا برای مهرداد تبدیل شده به یک ویژگی متفاوت و حتی عامل تفریح و خندهی هردویشان که گاهی بر حسب موقعیت و بروز این سندرم هر دو از شرایط پیش آمده نه تنها شادٖ میشدند بلکه اسباب خندهی خودٖ میدانستند. اما طبق قانون طبیعت، اخلاق و رفتارهای دو نفر که تازه با همدیگر آشناٖ میشوند بعد از مدتی نه تنها برای همدیگر جذاب نیست بلکه تکرارٖ میشود و حتی در برخی موارد تبدیلٖ میشود به عاملی برای آزار و اذیت کردن و حرص درآوردن همدیگر که همین قضیه در زندگی مهرداد و تارا بعد از سپری شدن چند وقت از زندگی مشترک خود را نشان داد.
دیگر خیره شدن و مات شدن تارا به مردان مختلف و غریبه در مکانها و جاهای مختلف و برانگیختن واکنشهای متعدد این مردان و اطرافیانشان به این رفتار تارا برای مهرداد نه تنها لذتبخش و شیرین و خاص نبود بلکه به یک غدهی سرشار از شرمساری، خجالت، تاسف، نگرانی و گاه شک و تردید تبدیل شده بود و این غده روز به روز در حال بزرگ شدن و بدخیم شدن بود. کار مهرداد شده بود میانجیگری میان تارا و مردمانی که هدف نگاه تارا شده بودند، کار مهرداد شده بود رضایت گرفتن از این مردم برای منصرف شدن از شکایت کردن از تارا و صحبت نکردن از آزار و اذیت این زن.
دیگر طعم شیرین زندگی برای مهرداد قابل حس کردن نبود چون زمانی نداشت که به شیرینیهای این زندگی نگاهی بیندازد. البته اگر شیرینی وجود داشت. دردِ تمام این مشکلات و درگیریها و اتفاقات غیر قابل پیشبینی شده برای مهرداد خیلی کمتر از درد بیاعتنایی و بیارزش شمردن این اتفاقات برای تارا بود. مهرداد از مهم نبودن این قضایا برای تارا حرصٖ میخورد و تارا از نگرانیها و جنجالهای بیش از حد مهرداد خسته شده بود. تارا از عادی بودن این اتفاقات برای مهردادٖ میگفت، مهرداد بر مسبب و عامل این اتفاقات لعنتٖ میفرستاد.
تارا از راحت بودن زندگیاش پیش از ورود مهرداد گِلهٖ میکرد و مهرداد از افشا نکردن این راز توسط میترا عصبانی بود و این جا دقیقا زمانی بود که تارا فهمید مهرداد پیش از ازدواج از راز او با خبر نبوده و نمیدانسته چنین بیماری دائمی در زندگی تارا در حال رشد کردن و زندگی کردن است.
تارا از به یادآوردن همهی این روزها و خاطرات خسته شده بود، بعد از طلاق تمام کارش شده بود نشستن و دوره کردن روزهای گذشته و ملامت و شماتت کردن خودش به خاطر کارهای نکرده و حرفهای نگفته. خودشٖ میدانست این یادآوریها حالا دیگر دردی از او دوا نمیکند بلکه بیشتر نمک روی زخماشٖ میپاشد.
ورای کلافگی ناشی از این خاطرات، تارا حالا با معضل دیگری هم روبرو شده بود. دیگر یارای بیرون رفتن و حضور در اجتماع و نزد مردم را نداشت، انگار ناخودآگاه تنهایی را برای ادامهی زندگی خود انتخاب کرده بود. روزگاران مجردی با هر مشکلی که بود سپری کرده بود، روزگاران متاهلی گره خورده با درگیری و جنجال و بحث را به امید رسیدن مجددا به روزهای مجرد بودن تمام کرده بود تا باز بتواند به قول خودش بیسرِ خر هر جا کهٖ میخواهد برود و هر کاری کهٖ میخواهد انجام دهد و بیماری خود را بیش از حد کنترل نکند. اما حالا که بعد از طی طریق کردن به این مقطع رسیده بود انگار مسبب تمام اتفاقات و جدایی و تنهایی خود را بودن در کنار مردمٖ میدانست،.
میشود گفت از همه زده شده بود، از شنیدن و نگاههای سرشار از قضاوت مردم، از دلسوزیهای ناشی از ناآگاهی مردم، از تاسفهای بیخودی و غیر واقعی و از ترسهای معمول و همیشگی خسته شده بود. ترجیحٖ میداد برای رهایی از همهی این حسهای ناخوشایند در لاک تنهایی خود فرو برود و خود را از شر همه چیز رها کند. با خودش فکرٖ میکرد اگر از روز اول بروز این بیماری، همین راهکار را در پیشٖ میگرفت و از همه دوریٖ میکرد شاید حالا روزگار بهتریٖ میداشت و این همه تجارب تلخ را پشت سر نمیگذاشت.
او از تنها بودن و تنها ماندن و دور افتادن از مردم ناراحت نبود، او از نگفتنهای خود ناراحت بود که چرا با خودخوری و سکوت کردن باعث شده بود هر کسی به خود اجازه دهد وارد زندگیاش شود و لطمهای به او وارد کند. بیماری او هیچ نشانه یا علامت ظاهری نداشت که هر کسی با دیدن تارا پی به آن ببرد، بلکه ناگهانی و خارج از اختیار به سراغشاشٖ میآمد اما اوٖ میتوانست با کلام، حرف زدن و گفتن از شرایطی که از سرٖ میگذراند، مانع از بروز بسیاری از مشکلات و نگاهها بشود ولی سکوت را انتخاب کرد و تصورٖ میکرد سکوتٖ میتواند حلال مشکلات شود در صورتی که مُهر بر لب زدن باعث به وجود آمدن تصوراتی نسبت به تاراٖ میشد که مهر تاییدی بود بر بسیاری از حرفها و قضاوتهای بیجا از جانب اطرافیان تارا چه مردمان غریبه که شاید یک بار برای همیشه او راٖ میدیدند چه مردمانی همچون مهرداد و میترا که سالیان زیادی با او زندگی کردند.
امید به روزهای جدید و نو نداشت، امید به ساختن روزهای متفاوت و تازه نداشت، چون امیدی به خودش و توان دوباره سرپا شدن را نداشت. از همین شرایط درمانده بودن راضی بود، خو گرفته بود، از تغییر دوبارهٖ میترسید ولو تغییر در خودش و رفتارش باشد، از اینکه به چیزی عادت کند و ناگهان تصمیم به ترک آن عادت کند،ٖ میترسید.
همین ترس بلای زندگی تارا شده بود. همیشه ترسیده بود از حرف زدن، از نگاه کردن، از درد و دل کردن، از دل بستن، از جدایی، از تنهایی، از قضاوت، از عادتهای خودش، اگر بهتر فکرٖ میکرد و دوباره زندگی خودش را مرورٖ میکرد حتماٖ میتوانست بفهمد عامل نابودی زندگیاش بیماری غیر قابل کنترل و تا حدودی عجیباش نبود بلکه ترس از روبرو شدن با این بیماری، ترس از گفتن راجع به این بیماری و ترس از مدارا کردن با این بیماری بود که او را به این روز کشانده بود.
حالا که همه چیز را از دست داده است، دیگر نباید هیچ نگرانی و ترسی برای نابودی داشته باشد چرا که چیزی برای نابود شدن باقی نمانده بود، بازٖ میترسید که از لاک تنهایی خودش بیرون بیاید. عادت کردن به ترس بلایی است که اگر به جان کسی بیفتد همچون بختک تا آخر زندگی همراهش است و او را ول نمیکند، عادت کردن به ترس تبدیلٖ میشود به دیواری عظیم که رد شدن از آن، شکستن آن غیر ممکنٖ میشود و آدمی مجبور است در پشت این دیوار برای همیشه بماند و برای آن سوی دیوار فقط رویا پردازی کند.