ادبیات، فلسفه، سیاست

bus

مسافر آخر

داستان کوتاه

بالاخره مسافر آخر که مردی سفید موی، با صورتی بی‌روح بود. در تاریکی شب خود را به ماشین رساند. در را با سرو صدا گشود و سلام علیک گویان خود را در صندلی عقب جا داد. همین که وارد اتومبیل شد بوی الکل در کابین کوچک ماشین پیچید.
سعید گلی‌زاده آموزگار، دانشجوی رشته‌ی مدیریت آموزشی و ساکن و زاده‌ی شهر تبریز است.

بالاخره مسافر آخر که مردی سفید موی، با صورتی بی‌روح بود. در تاریکی شب خود را به ماشین رساند. در را با سرو صدا گشود و سلام علیک گویان خود را در صندلی عقب جا داد. همین که وارد اتومبیل شد بوی الکل در کابین کوچک ماشین پیچید. البته مسافر آخر از این اتفاق هیچ شرمنده نشد. چون بویی که پراکنده شده بود؛ بوی الکل شراب نبود، بلکه رایحه‌ی الکل طبابت بود.

طبیب خواست از بابت بو عذر خواهی کند، اما عطر الکل، در میان بوی عرق مرد به خواب رفته در سمت دیگر صندلی عقب و بوی ادکلن گران مرد چاق کت و شلوار پوش صندلی جلو و بوی سیگار مرد لاغر نشسته در میان دکتر و مرد خوابیده؛ چنان سریع گم شد که طبیب مجال حرف زدن نیافت.

راننده درحالیکه بسم‌االله‌ای کج و کوله را زمزمه می‌نمود، در میان برف و بادی که خود را محکم به شیشه جلو می‌کوباند؛ شروع به حرکت کرد. سوسوی چراغ های ماشینش چیزی را مشخص نمی‌ساخت و فقط شبح زرد رنگی را در جلوی ماشین به وجود می‌آورد.

با اینکه آن چهار مرد از سرمای بیرون به ماشین پناه آورده بودند، ولی باز تنه‌ی پوسیده‌ی ماشین آنقدر سوراخ سمبه داشت که سوز خود را به داخل برساند. هر چهارتای آن ‌ها در خود فرورفته و انتظار می‌کشیدند تا هرچه سریعتر این مسافرت تمام شود.

هنوز چند صد متری حرکت نکرده بودند که بویی نو در ماشین پیچید. رایحه‌ی تازه به قدری غلیظ و شدید بود که عطر الکل و سیگار و عرق و حتی ادکلن گران هم درونش گم شد و تن‌ها بوی موش مرده به مشامها رسید.

مرد لاغر نشسته در میان دکتر و مرد خوابیده بعد از آنکه از هیچ کس عکس العملی را مشاهده نکرد، با صدایی تقریبا بلند گفت: «یکی اون شیشه رو پایین بده، بوی تخم‌مرغ خفه‌مون کرد.» مرد لاغر بعد از آنکه درخواستش را کسی اجابت نکرد لعنتی بر شیطان فرستاد و دوباره در صندلی‌‌‌اش فرو رفت.

سکوت حاکم بر ماشین را جز برخورد برف‌های یخ زده بر شیشه و خر و پف مرد خوابیده چیزی نمی‌شکست. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره همان بوی نابهنجار در فضای ماشین پیچید. مرد لاغر یقه کت زوار دررفته‌‌‌اش را مانند گلویش صاف کرد و به طبیب گفت: «آقای محترم، اگه امکان داره پنجره رو باز کنید.»

 دکتر بدون اینکه رویش را برگرداند با لحنی آرام جواب داد: «مستر مگه نمی‌بینی بیرون چه سوزی میاد؟ پنجره رو باز کنم مغزمون فریز میشه .» مرد لاغر با صدای نخراشیده‌‌‌اش پاسخ داد: «آخه اخوی ، مگه بو رو نمی‌شنفی؟ والا مخ‌مون یخ بزنه بهتر از اینکه که بگنده.»

حکیم با چهره‌ی بی‌روحش ادامه داد: «چرا مستر منم بوش رو حس کردم، اتفاقا می‌خواستم بگم منبع این بو هرکیه یه سر بیاد پیش خودم. واسه نفخش یه نسخه‌ای بنویسم که رودش بشه کارخونه عطر فرانسوی. مطبم هم تو میدون اصلی همین شهره. از هرکی بپرسه مطب دکتر اسکندری کجاست با انگشت نشون میدن.»

 مرد چاقی که در صندلی جلو نشسته بود نفسش را با سروصدا از گلویش به بیرون هل داد و صدای خرخری را ایجاد کرد. تنها از آنجایی که این صدای خرخر با ریتم خنده بیرون می‌آمد می‌شد فهمید که دارد می‌خندد. مرد چاق کراوات سرخ‌‌‌اش جا به جا کرد و گفت: «دکتراسکندری، چطوره اول از همه این نسخه رو خودتون استعمال کنید.»

 طبیب که بعد از چند ثانیه توانسته بود منظور مرد چاق را بفهمد با تندخویی پاسخ داد: «قباحت داره آقا، نکنه می‌گید که منشا این بو از احشای بندست؟ والا شما با این شکم بزرگتون از همه مشکوک ترید! »

 مرد چاق با همان لبخند زورکی گوشه‌ی لبش گفت: «از قدیم گفتن حرف رو بنداز زمین صاحبش برداره.»

 حکیم با چهره‌ای که از شدت خشم سرخ شده بود پاسخ داد: «از سن و سالتون خجالت بکشید مستر» سرو صدای ماشین هم کم‌کم مثل بوی نامطبوع خوابید. اما نه سکوت زیاد طول کشید نه رفتن بوی ناخوشایند. اینبار مرد لاغر فریاد زد: «آقایون خواهش می‌کنم یکی شیشه رو بده پایین، خفه شدیم. شوفر لااقل تو پنجرت رو باز کن.»

 ولی راننده بدون هیچ توجهی تنها چشم‌های نیمه بسته‌‌اش را به شیشه‌ی برفکی دوخته بود و چیزی را زیر لب مدام تکرار می‌کرد. شاید داشت ذکر می‌گفت، شایدم حساب و کتاب زندگی‌‌‌اش را می‌کرد و حتی ممکن بود به مسافران پر چانهاش ناسزا بفرستد.

مرد چاق با لحن تحکم وارش گفت: «همسفران عزیز، با این سوز و سرما نمیشه که هی یک شکمش رو بادگیری کنه و ماهم پنجره رو هماهنگ با روده‌ی ایشون بالا و پایین کنیم. باید منشا بو رو پیدا کنیم و دردش رو دوا کنیم.»

طبیب که از گفت و گوی قبل زخم خورده بود فرصت را غنیمت شمرد و با عجله گفت: «بفرمایید بو کنید پیدا کنید.» مرد چاق بدون اینکه خود را ببازد با طمئنینه جواب داد: «اتفاقا، آقای دکتر شما که درمونش رو می‌دونید باید تشخیصش رو هم بشناسید. حالا اگر میگید راه پیدا کردنش بو کردنه. بفرمایید راحت باشید. داوطلب اول واسه معاینه شدن هم خودم هستم.»

 دکتر که از شدت خشم دندان‌هایش را به هم می‌فشرد خواست حرکتی بکند که مرد لاغر به وسط پرید و گفت: «آقایون زشته بس کنید. یه بویی پیچیده؛ طبیعی هم است. اصلا شاید از همین اخوی خوابیده باشه. بدبخت یجوری خفته که کنترلی رو ورود و خروجش نداره. یکی شیشه رو بده پایین ختم بشه بره.»

 مرد چاق نگاهی به سوی مرد خوابیده انداخت و وراندازش کرد. سرش را به عقب انداخته و دهانش باز مانده بود. رنگ لباس‌هایش را به خاطر گرد و غبار نشسته رو آن ‌ها نمی‌شد تشخیص داد. کلنگ کوچکی را بین پاهایش گذاشته و چنان به خواب عمیقی رفته بود که حتی طوفان هم نمی‌توانست او را بیدار سازد.

مرد چاق با لبخند تمسخرآمیزی گفت: «والا نمیشه تشخیص داد این بو از شیکم این یارو میاد یا از هیکلش.» دکتر هم سرش را به نشانه تاسف تکاند و ادامه داد: «مردک حتی لباسهاش رو هم قبل اینکه سوار ماشین بشه نتکونده گرد و غبارش بره.»

مرد لاغر هم بلافاصله گفت: «واقعا آدم افسوس می‌خوره. ما تو علم و صنعت صد سال از این فرنگی‌‌ها عقب باشیم. تو فرهنگ صد قرن عقبیم.» مرد چاق آهی کشید و گفت: «برادران می‌بیند؛ چندین ساله تو عالم سیاستی که پدر و مادر هم نمی‌شناسه دارم با این نماینده و اون نخست وزیر و فلان فرماندار بخاطر این مردم سر و کله می‌زنم. آخرش هم این دستتون درد نکنیدشونه.»

دکتر رو به سمت مرد چاق کرد و با لحن صمیمانه‌ای گفت: «‌ای نگو مستر که دلم خونه، منه بدبخت چندین سال با فلاکت تو فرنگ درس خوندم. وقتی هم که درسمو تموم کردم همه‌ی هم کلاسی‌هام همونجا موندن و الانم وضعشون توپه توپه. منه احمق هم بخاطر ننه مریضم پا شدم اومدم اینجا. الانم کارم شده معاینه پیرزنا و خوروندن آسپرین بهشون.»

 مرد لاغر که سرش را پایین انداخته بود با صدای مظلومانه‌ای گفت: «‌ای بابا، باز چیزی ته جیب شما می‌ماسه. منه معلم باید صبح تا ظهر با بچه‌ی امثال اینا سروکله بزنم. ظهر تا شبم از سر بی‌پولی با زن و بچه‌ی خودم.»

 بعد از آن، تا مقصد نه کسی صحبت از باز کردن پنجره کرد نه دوا و درمان منبع بو. تنها هربار که بو غلیظ‌تر و سریع‌تر از دفعه‌ی قبل در ماشین می‌پیچید، سه تایشان هم رو به سمت مرد خوابیده می‌کردند و فحش‌های آب داری نثارش می‌نودند و به حال فرهنگ و مملکت و سلامت مردم آه و افسوس میخوردند.

وقتی به مقصد رسیدند هر سه تایشان پیاده شدند و دست همدیگر را فشردند و از دیدار یکدیگر ابراز خرسندی کردند و برای بار آخر به چهره‌ی مرد خوابیده لبخندی زدند و راه افتادند.

 شوفر بدون اینکه سرش را به عقب برگرداند از آینه نگاهی به سمت مرد خوابیده انداخت و داد زد: «آهای آقا؛ پاشو رسیدیم.» مرد خوابیده که به سختی چشمانش را باز می‌کرد کرایه‌‌‌اش را حساب کرد و با قدم‌های کوچک از ماشین دور شد. چند دقیقه بعد مرد خوابیده با شکمی که از گرسنگی سر و صدا می‌کرد در برف و بوران خود را به جلو می‌کشاند. مرد لاغر و طبیب و مرد چاق هم در صف دستشویی به یکدیگر تعارف می‌کردند که اول آن یکی وارد مستراح شود.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش