حمام بخار گرفته بود. آب داغ داغ بود. مادر بزرگ سرم را کرد زیر دوش و صدایش پیچید توی حمام: «الهم صل علی محمد و آل محمد.» آرام گفتم: «توی دلت بگو». مرا فرستاد بیرون. حوله را پیچیدم دور خودم. صدایش از زیر دوش میآمد که جملات عربی را زمزمه میکرد. شاید دعا میخواند. چند دقیقه بعد ایستاده بود کنارم و آب موهایش را با حوله نارنجی کوچک میگرفت. موهایش صاف بود. مثل موهای من. آنها را شانه میزد، دو دسته میکرد و بعد طرههای مو را میپیچید. موها حالت میگرفت و همیشه مرتب بود.
جوانتر که بود، حنا و قهوه را مخلوط میکرد و رنگ موهایش همیشه خدا ترکیبی از عنابی و قهوهای روشن بود. رنگ محبوب من در چهل سالگی. دستهایش سفید و کوچک بودند، مثل دستهای من. این را در ده سالگی هم میفهمیدم. هیچ وقت لاغر نبود. چاق هم نبود. اما وقتی جنازهاش را روی دست مردها آوردند داخل حسینیه، کوچک شده بود. مثل بچه. دیگر شبیه من نبود. منی که از پشت پرده اشک نگاهش میکردم، دست میکشیدم روی آن جسم نحیف و صدایش را از جایی دوردست میشنیدم که قرآن میخواند. زیر پارچه ترمه خوابیده بود، مطمئن نبودم که به رفتن راضی است. آدم زندگی کردن بود. آدم ایستادن و مبارزه کردن. اما دنیا، دیگر با او راه نیامد. شاید خیلی وقت بود که بیخیالش شده بود. از همان روز که تابوت بابا و عموهایم را گذاشته بودند وسط حیاط مسجد جامع قلهک. از همان شب که زندگیش زیر و رو شد و سه پسرش را در تصادف از دست داد.
آن روز گرم تیرماه، در ازدحام صحن مسجد و هیاهوی مردم نمیدانم چرا بیش از همه، منتظر آمدن او بودم. نمیدانستم با این داغ چطور کنار میآید. وارد حیاط شد، مثل همیشه آرام و باوقار از میان جمعیت که آمده بودند تماشای این عزاداری پر سوز و گداز گذشت. شانههایش میلرزید، عمهام ایستاده بود بالای جنازهها و فریاد میزد. اسم بابا را میآورد. عمو علی و عمو مهدی را صدا میکرد و از حال میرفت. صدایش قدرتی غریب داشت، صدایش در شلوغی مسجد، در ازدحام خیابان شریعتی میپیچید و به آسمان میرسید. اما مادر بزرگ ایستاده بود بالای تابوتها، آرام میزد به سینهاش و کسی حواسش به او نبود. به آن قامت خمیده و چشمهای تر. ایستاده بودم روبرویش، تکان نمیخوردم. دستش را نمیگرفتم، کمکش نمیکردم، دلداریاش نمیدادم. فقط محو تصویر این سوگواری شده بودم. خدا مرا میبخشد؟
«خدا مرا میبخشد؟»
مادر بزرگ سرش را از روی قرآن بلند نکرد. شاید فکر کرد با خودم حرف میزنم. تابستان بود و ماه رمضان. امتحان ریاضی داشتم، اما درس نمیخواندم، نشسته بودم پای تلویزیون و کارتن میدیدم. مادربزرگ کنار سماور خاموش نشسته بود و مثل هر روز یک جزء قرآن میخواند. جایش در اتاق همیشه همان جا بود. کنار سماور و سینی استکان و نعلبکی. روی یک تشکچه مینشست، رادیو گوش میداد، قرآن میخواند یا تلویزیون میدید.
همان طور که قرآن روی رحل باز بود، گفت: «پاشو برو خاکشیر بخور، توی یخچال برات گذاشتم.»
چشم از صفحه تلویزیون برنداشتم، فقط آرام گفتم: «من میرم جهنم؟»
قرآن را بست و راه افتاد سمت یخچال. صدایش را شنیدم که گفت: «بچهها نمیرن جهنم.»
پیله کردم: «آخه تو کلاس فقط من روزه نگرفتم.»
مادر بزرگ با لیوان خاکشیر برگشت. لیوان را داد دستم: «تو برای روزه بچهای.» لیوان سرد بود. انگشتهام مور مور شد، شربت، طعم دهانم را عوض کرد. سرما دوید زیر پوستم. دوباره لم دادم به بالشت و چشم دوختم به خانم مجری که داشت نصیحتم میکرد.
مادر بزرگ گفت: «حلال خدا رو حروم نکنی، با مردم بدرفتاری نکنی، درسخون باشی و معلم بشی، نمیری جهنم.»
میخواستم بگویم من نمیخوام معلم شم، میخوام فیلم بسازم، اما نتوانستم. نگاهش کردم و برق توی چشمهاش را دیدم. همان طور که قرآن را روی طاقچه میگذاشت گفت: «این قدر هم تلویزیون نبین! کور میشی.» عینکش را برداشتم و زدم به چشمهام، چهرهاش محو شد،
گفتم: «عینک میزنم، کور نمیشم.» بعد وقتیکه عینک را از چشمم برمیداشتم توی دلم گفتم: «چطوری با این میبیند؟» عینک را گذاشتم روی میز بین مبلها.
«چطوری با این میبینید؟»
مادر بزرگ جملهام را نمیشنود، صدای رادیو بلند است، مجری از اردیبهشت شیراز و باغهای بهار نارنج حرف میزند. با خواهر و برادرهایم نشستهایم کنار مادربزرگ و کف اتاق پر است از عکسهای قدیمی سیاه و سفید. مادرم بعضی عکسها را برمیدارد، زیر گوش مادر بزرگ با صدای بلند توضیح میدهد. او گاهی میخندد، گاهی دقیق میشود به عکسها، سعی میکند بر ضعف بیناییاش غلبه کند. گاهی خاطرهای تعریف میکند که عکس را مهمتر و بامزهتر میکند. همیشه راوی خوبی بوده، حتی در نود و چند سالگی. حافظهاش تخریب شده، آدمها و قصههایشان را اشتباه میکند. نشانی غلط میدهد، اما هنوز از حرف زدن لذت میبرد. با ته لهجه یزدی از سالهای جوانی و عشقش به پدربزرگم میگوید. یک عاشقانه پر فراز و نشیب میسازد و به موقع به داستان گره میاندازد، خیال و واقعیت را بهم میبافد و دست آخر با یک پایان خوش، ما را غرق در مسرت میکند. مجری رادیو میخواند:
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است؟
پیام من که رساند به یار مهرگسل؟
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
یکی از عکسهای مادر بزرگ توی حیاط خانه قدیمی را از میان عکسها برمیدارم، میخواهم چیزی بگویم. سرم را که بالا میآورم، مادر بزرگ عکسی از جوانی پدرم را نزدیک چشمهاش آورده و اشک میریزد. مادرم همان طور که محو او شده، گریه میکند.
مادرم گریه میکند. دهنم تلخ است و چشمهام میسوزد. توی گوشی همراهم برای اولین بار، دنبال معنی نام مادربزرگ میگردم. انگار همه این چهل سال خواب بودهام. چرا هیچ وقت کنجکاو نبودم که بدانم؟ حالا، درست جایی که برای همیشه از هم جدا میشویم نامش برایم معنایی تازه پیدا کرده. توی گوگل تایپ میکنم: معنی کلمه بیگم و میخوانم: ملکه، خاتون، بانو، بی بی و مادر. فکر میکنم به آخرین بار که با هم تلفنی حرف زدیم و صدایش کردم.
«بهترین بی بی جان؟»
ناله کرد. چیزی نگفت. بغض کردم، گوشی هنوز دست عمهام بود و کنار گوش او، صدای نفسهاش میآمد.
گفتم: «انشالله خیلی زود خوب میشید.» دروغ میگفتم. میدانستم خودش بهتر از من میداند که این جا پایان راه است. باهوش بود. در تمام این سالها که دور از پدربزرگ، پسرها و خانه قدیمی، روزگار را به تلخی گذراند، غریزه و هوشی قوی داشت. بر خلاف جثه کوچکش، استوار بود. ساعتها مینشست کنار پنجره و زندگی آنهایی را نگاه میکرد که محصور در خانه نبودند، اما شکایت نمیکرد. ناامید نمیشد. حتی وقتی نوهها دستش میانداختند و شوخی میکردند، میدانستم با بزرگواری سکوت میکند. چیزی ورای همه اتفاقهای تلخ زندگی او را به حرکت و ادامه دادن ترغیب میکرد. وقتی روسری هماهنگ با رنگ پیراهنش سر میکرد، وقتی نصیحتم میکرد که به جای کار بیرون از خانه، کنار پسرم باشم تا طعم مادری را بفهمم، زندگی را ستایش میکرد. زندگی، به او بسیار بدهکار بود.
***
اتاق پر است از آچار و ابزارهای اسباب بازی، پسر چهار سالهام خانه را گذاشته روی سرش، به عکس مشترک او و مادربزرگ توی قاب نگاه میکنم. توی عکس به یک نقطه نگاه میکنند و سرخوشند. اشک توی چشمهام جمع میشود.
پسرم میپرسد: «بی بی جان رفته بهشت؟ ما هم میریم؟»
میگویم: «چند سال دیگه.»
میگوید: «دوستش داری؟»
بغلش میکنم و اشک سر میخورد روی صورتم. آرام توی گوشش میگویم: «قوی بود. خیلی دوسش دارم.» چکشش را میگیرد مقابل چشمهام و با سادگی میگوید: «یعنی بلد بود با چکش همه دیوارها رو بشکنه؟»
میان گریه میخندم.