خانم مرگ، با یک جفت دستکش مشکی تند و تند پشت لبتاپ نامه مینویسد. زیر نامهها را با عجیبترین امضایی که تاکنون دیدهام، امضا میکند. امضایش یک طور عجیبی ته دلم را خالی میکند. از هر طرف که نگاهش کنی میتوانی آن را طور دیگری بخوانی. وقتی از دور نگاه میکنی، انگار نوشته زندگی. نزدیک که میشوی اما شبیه مرگ میشود. نقطههای زندگی محو میشود و انحنایش خود را در مرگ جمع میکند. خانم مرگ با لبخند، نامهها را مینویسد و برای نوشیدن قهوه روی کاناپه لم میدهد. صورتش را دوست دارم. حتی وقتی لبخند نمیزند و با جدیت به بخار قهوه نگاه میکند. انگشتان کشیدهاش را دور فنجان حلقه میکند و بیآنکه پلک بزند به فضای خالی روبرو نگاه میکتد که از آن کبوتری سفید بیرون میآید. به شعبدهبازی میماند که بلد است چطور تماشاگران را میخکوب کند. کبوترها هر روز برای بردن نامهها میآیند. خانم مرگ، خیلی به ایمیل اعتماد ندارد یا شاید هم برای تزریق فضای نوستالژیک از کبوتر نامه بر استفاده میکند. نامهها که از دل پرینتر بیرون میآیند. از چهار گوشه تا میخورند و راهی منقار پر رمز و راز کبوترها میشوند که مقصد را میدانند.
من همه اینها را میبینم و با اندوه به کاکتوسهای خشکیدهام فکر میکنم. جایی خواندهام که کاکتوس نقش مهمی در زندگی آپارتمانی دارد، نگهداریاش خوب است و انرژیهای منفی خانه را میزداید. کاکتوسها با مردنشان چه چیز را میخواهند به من بگویند. دلم از مردنشان میگیرد. دستهایم را بر برآمدگی گونههای استخوانی و لبمهای خشکیدهام میکشم و در تخت فرو میروم. به ساعت که روی عدد ۷ خوابیده است نگاه میکنم. در دنیای من همیشه ساعت ۷ است. و این عدد در زندگیام معناهای بسیار دارد. هفت بار در روز از پنجره به بیرون نگاه میکنم. هفت بار در روز از جایم بلند میشوم. زندگی در خواب و بیداری را تجربه میکنم و این تجربه همراه با حضور بیاجازه خانم مرگ چیز دلچسبی است.
او با لاک مشکی جذابتر به نظر میرسد. همیشه ناخنهای مشکیاش از دور میدرخشد. به ندرت با من حرف میزند. از لبتاپم استفاده میکند و خود را شریک زندگیام میداند. به حضورش عادت کردهام. صدای تایپ کردنش از معدود صداهایی است که میشنوم و هیچگاه برای خواندن نامههایش کنجکاو نشدهام. کبوترها که میآیند من معمولاً در آشپزخانه سرگرم شستن ظرفهایم. کمی بعد ناهار پیدایشان میشوند و پس از گرفتن نامهها میروند. صدای بالهایشان را میشنوم و از پنجره آشپزخانه زن همسایه روبرویی را میبینم که لباسها را بر بند آویزان میکند. او را جز برای آویزان کردن و جمع کردن لباسها نمیبینم. حیاط خانه روبهرویی با درختهای انبوه و چراغهای آویزی، قلعههای قدیمی را به یادم میآورد که زندانبان شاهزاده خانمیست که با لباس سفید عروسی گیسهایش در انتظار یارش سفید میشود.
خانم مرگ با کفشهای پاشنه بلندش، رشته افکارم را پاره میکند. دارد قدم میزند و وقتی قدم میزند یعنی سرگرم فکر کردن به موضوع مهمی است. با دستهای کفی، بینیام را میخارانم و دور شدن زن همسایه را نگاه میکنم.
دفتر شعرم را به سینه چسباندهام. شعر دیشبم را با صدای بلند میخوانم. شعری که شاعر در آن فکر میکند درخت است و در اتاق ریشه دارد. شعرهای جدیدم یک طور خاصی با گذشته فرق دارند. این تفاوت را احساس میکنم و از آن خوشحالم. فاصله گرفتن از گذشته خوب است. آدم باید یک روزی، یک جایی بتواند از نو شروع کند و هیچ چیز را جز همین لحظهای که روبرویش است به یاد نیاورد. گذشته باید یک جایی در گذشته خاک بخورد. همانجا بماند برای روز مبادا. شاید روزی خاطرات منجیات شود.
هنوز از دفتر شعرم جدا نشدهام که صدای بال کبوتری را میشنوم. با چشمهای شیشهایاش روبرویم پر و بال میزند. با تردید نزدیک میشود. لبخند میزنم. لبخندم را میفهمد و نزدیکتر میآید. کاغد سفیدی را میان منقارهایش میبینم. منقارش را باز میکند و کاغذ درست وسط دستهایم فرود میآید. امضای خانم مرگ را تشخیص میدهم و برای نخستینبار به نامهای که برایم نوشته است نگاه میکنم. بوی خودش را میدهد. نامه را چند بار میخوانم. با هیجانی کودکانه، سر ذوق میآیم. چقدر خوب است که در عصر دیجیتال و نامههای الکترونیکی، یک نفر با کبوتر نامهرسان، نامهاش را به دستت برساند. آنقدر در نامه غرق شدهام که متوجه رفتن کبوتر نمیشوم.
برای هفتمین بار در روز از جایم بلند میشوم تا برای هفتمین بار از پنجره به بیرون نگاه کنم. چیزی در قلبم روشن میشود. کاکتوس مردهام جان گرفته است، قوی و جاندار با قامتی افراشته، نگاهم میکند.