حاج مراد، این اواخر سربهزیر و مدام در فکر بود، حال و روز خوشی نداشت. پیشترها که سر به مغازهمان میزد تا همسخنِ پدرم شود، بذلهگویی میکرد و با چندتا پدرسوخته گفتن، حالم را جا میآورد. اما دوسه هفتهای بود که نه سر میزد و نه پدرسوختهای میگفت تا رفعِ عادتم کرده و از خماریِ ناسزای شیرینش بیرونم بیاورد. دوشنبه، حدوداً پنج یا پنجونیم بعدازظهر بود که دیدم از کنار مغازهمان، سرککشان بالا رفت. سلام کردم، اما گویا نمیخواست دیده باشمش که جواب نداده جیم شد.
کمی به تیریجِ قبایم برخورده بود. من که غیر از عزت و احترام، در حقش روا نکرده بودم که سلامِ بیطمعم را جواب نگفته، از من روبرگرداند. ۱۰ دقیقهای نگذشته بود که دوباره پایین آمدنش گرفت و دوباره از جلوی مغازه سرککشان رد شد. تا مرا دید رو برگرداند و خودش را به کوچهی علیچپ زد.
وقتی تکرارِ ترددش را دیدم، دوزاریام افتاد که وقت استراحتِ نهار پدرم گذشته و زمانِ تعویضِ شیفتمان به تأخیر افتاده و گویا حاجی خمارِ گپوگفت با اوست. اما این اتفاق مرسوم بود و پدرم سرِ ظهرها اغلب مرا یکیدو ساعتی یکلنگهپا، معطل میگذاشت تا پیدایش شود. همیشه هم حاجی، این زمانِ تأخیر را با من به بذلهگویی و گاهی سکوت سر میکرد. خلاصه سروکلهی پدرم با چشمانِ باد کرده، که مشخص بود از چرتِ سبکِ استراحت به خواب عمیق فرورفته و خستگی بهدر کرده، پیدا شد.
حاجی با دیدنش، آمد داخل و با چشم و ادا، حالیش کرد که مرا پی نخود سیاه بفرستد.
من هم که نمیخواستم بیحرمت بروم، به بهانهی درسِ کنکوری، از خداخواسته رفتم پی گشتوگذارم. ساعتِ عجول، از یازده گذشته بود و غالباً در مواقع مشابه، وقتِ رسیدن به خانه باید با جنجالی که به نصیحت ختم میشد مواجه میشدم. اما در خانهی ما فقط سکوت جاری بود و غصهای که پدر و مادرم بر سرِ بیشتر خوردنش، مسابقه گذاشته بودند. از پدرم شرح ماجرا را پرسیدم اما با گفتنِ جملهی «چیزی نیست»، یک «به تو ربطی نداردِ» در لفافه نثارم کرد.
میدانستم که مادرم توانایی حملِ راز در سینه ندارد و با بِشکنی همه چیز را میگوید. چند دقیقهی بعد، من هم زانوی غم در بغل، کنارشان نشسته و در مسابقهی غصه خوردنشان وارد شده بودم. جواهر خانم، سرطان داشت. گویا مدتی بود که خودش و حاج مراد، مثل نذر نیمهشب، آن را در دل اندوخته و در سینه پنهانش کرده بودند. اما این اواخر سرطانش عود کرده و نیاز به جراحی داشت. دلم برای بیکسیشان خون بود. دلم برای مظلومیتشان خون بود. دلم برای دردمندیشان خون بود.
حاج مراد آنروز آمده بود دنبالِ پول. میگفت باید جواهر را بستری کنم. داستانهایی که دکترها برای حاجی از جیبش بوکشیده و سرِهم کرده بودند را برای پدرم گفته و خواسته بود پولش را از هرجایی که میشود جور کند. تهِ دلش امید کوری در حالِ فروزش بود، اما برای این حجم از تاریکیِ درونش، سوزشِ بیفروغِ این شمع، سویی نداشت. آن شب را پدرم تا صبح درون رختخوابش غلتید و برای خوابی که هرگز سراغش نیامد، تلاش کرد.
نمیشد بخوابد، چون نه پولِ چندانی در بساط داشت و نه دلِ دادنش را. تنها اندوختهای که داشت، پولی بود که نذر کرده بود در مدرنسازیِ سردخانه سهیم شود. خلاصه با شعارِ «چراغی که به خانه رواست، بر مسجد حرام است» با مادرم تصمیمشان این شد که پول را به درمانِ «جواهرِ حاج مراد» اختصاص دهند. پوستِ صورتشان از این تصمیم، از رضایت چرب شده بود و سوسو میزد.
نشئگیِ این انتخابِ درست، آنها را برای قدمهای بزرگتر مجاب کرد. خواستند فردا کمکِ مردمی جمع کنند و بانی کار خیر شوند. اذانِ صبح که از بلندگوی تلویزیون پخش شد، بابا از جا پریده، تلفن را برداشت و گفت: حاج مراد نمازش قضا نمیشود. الان بیدار است که به او بگویم. گوشی را برداشت و بدون توجه به هشدارهای مادرم که میگفت الان زود است، زنگ زد.
در چشمش، برقی به وضوح دیده میشد که سرشار از شوقِ کارِ خیر بود. حرفش کوتاه بود با حاج مراد. گوشی که قطع شد، ابروهایش برای پوششِ چشمِ سرخ شدهاش در هم گره شده و پیشانیاش به سمت گردن پایین آمد. چند لحظه سکوتِ بغضآلودهای کرده و سپس رو به مادرم گفت: پول و جواهر، هر دو راهی غسالخانه شدند. جواهر تمام کرد.
خون در میانِ اشک موج میزد و درد، قلبمان را میفشرد. شایدِ خودِ خانوادهی جواهر اینقدر دردمند نبودند که ما غصه داشتیم. جواهر در بیکسی جان داد. او حاجی را قانع کرده بود که چیزی نمیشود و حاج مراد هم به همین بهانه، به مراقبت از او بسنده کرده بود. بچههایش که هرکدام نقصی داشتند، گفتند که پدرشان این چند وقتِ آخری، مثل پروانه دور مادرشان میچرخید و چشم در چشم برایش اشک میریخت.
«جواهر»، میان خودمان چند نفر به خاک سپرده شد و ما تا ساعتها برایش گریه کردیم. ما تا ساعتها قلباً گریستیم و «جواهرِ حاج مراد» را راهی کردیم. از آن روز تا یک هفته، پدرم بدخلقترین آدم تاریخ شد. حوصلهی هیچکس و هیچ چیز را نداشت. درِ مغازه کمتر میآمد و هروقت هم که میآمد، چشم به راهِ حاجمرادی بود که پیدایش نمیشد.
با پیراهنِ سیاهش، از من خواست تا با هم سری به خانهاش بزنیم تا دردش را تسکین شده و حالی از او جویا شویم. جلوی در خانهاش صدای گریهی سوزناکِ دختری جگرِ آسمان را میخراشید. شاید از داغِ بیمادری، به ستوه آمده بود که فریادِ «بابا…بابا» میکشید.
کمی صبر کردیم که آرام شود اما سوزِ فریادهای دلخراشش بیشتر و ما را نگرانتر میکرد. در زدیم. با اضطراب و غصه در را باز کرد. حاجمراد وسطِ حیاطِ سرپوشیدهی کوچکش دراز کشیده بود و تکان نمیخورد. احساسم این بود که از درد دوری جواهرش به تنگ آمده و غش کرده. هرگز تصور نمکردم که حاج مراد با آن سن و سالش، تا این حد عاشق جواهرش باشد. در همین فکر بودم که پدرم را بالای سر حاج مراد، هاج واج، طوری که انگار خانه روی سرش آوار شده، خیره به چشمان دخترک حاج مراد دیدم که بهت و بغضش ترکیده و فریاد میزد بابا…بابا مُ….
طفلکی، چانهاش میلرزید و نمیتوانست بقیهاش را بگوید… پدرم ادامهی کلمهاش را با اشکهایی که مثل باران بهاری از چشمش میغلتید و از صورتش میلغزید، تکمیل کرد و دخترش را با هقهقی که هردوشان سرداده بودند، به آغوش کشید: حاج مرادمان مرده!!!
چند وقت بعد، از مدارکی که پیدا شد، بچههایش فهمیدند، حاج مراد خودش یکسال بود که سرطان داشت و به عشق جواهرش زنده بود. حاج مراد سرِپا بود که جواهرش را از دست ندهد و بعد از مرگِ جواهر، دستش را به نشانهی تسلیم، پیش سرطان بالا برد. به قولِ بابایم، حاج مراد، دنبال جواهرش رفت.