از اولین عاشقیام خیلی سال گذشته بود و من دیگر آن زمان را در خیل خاطرات گذشتهام گم کرده بودم تا اینکه یک اتفاق، با تلاقی چند لحظهای نگاهم در نگاهش همه چیز را مثل این که تازه روی داده باشد زنده کرد. آن حادثه، ریز به ریز آن دوران فراموش شده را در خاطرم تازه ساخت.
اسمش «لیلا» بود. هممحلهای بودیم. ما سر خیابان خانه داشتیم و آنها ته خیابان، بغل دست اصغر جگرکی. اگر نبود منی دیگر وجود نداشت. خواب و خوراکام شده بود. اولین شخصی از جنس مخالف که با او قرار عاشقانه گذاشتم و دستش را میگرفتم و پا به پایش راه رفتن، برایم لذت بخش بود. دلتنگیهایم را درمان شد. دلبستگیهایم را توجه میکرد و وقتی کنارم نبود یاد و فکرش آرامشم میشد.
نوزده سال داشتم که برای اولین بار از نزدیک دیدمش. خوب بخاطر دارم که همچون تکه سنگی، خیره در چشمان سیاهش بیحرکت ماندم. زمان برایم ایستاده بود. قدرت پلک زدن را نداشتم و صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم.
واکنش او هم جالب بود. وقتی دید همان طور، خیره و مبهوت نگاهش میکنم و از مقابلش هم تکان نمیخورم، عصبی شد و زیر لب غرولند کنان، توی گوشم زد و مسیرش را به سمتی دیگر کج کرد و رفت.
بعد از آن سیلی، به خود آمدم، انگار که خواب بوده باشم. به مغازهای رفتم و برای خودم نوشابهای شیشهای خریدم و یکباره سر کشیدم و تا ته نوشیدم. دستی روی گوش و گونهام کشیدم. آنجا درد نداشت اما انگار قلبم درد گرفته بود. احساس میکردم دیگر قلبم نمیزند.
پانزده، شانزده ساله نشان میداد. خوش بر و رو. با اندامی خوشفرم و خوشتراش که زیر مانتوی مدرسهاش، به وضوح به چشم میآمد.
آن روز گذشت و دیگر ندیدمش تا اینکه یک هفتهای گذشته بود که مرتبهٔ دوم در عروسی دخترعمویم دیدمش. داماد پسر عمهٔ او بود. مراسم در باغ پدری داماد برگزار میشد.
به نظرم زیباتر شده بود. در آن لباس فیروزهای رنگ بسیار جذاب و مورد توجه بود. بیآنکه حتی نیم نگاهی به من بیاندازد، من محو او بودم. هرجا میرفت، چشمانم دنبالش میرفت. یک لحظه چشم از او بر نمیداشتم. منتظر بودم فرصتی پیش بیاید و او را جایی تنهایی ببینم و حرف دلم را برایش بگویم.
تا آخرهای مراسم این فرصت دست نداد. بعد از شام داخل محوطهٔ باغ در حال پرسه زدن بودم که ناگهان چشمم به لیلا افتاد. با دو دختر دیگر در حال قدم زدن میان درختهای سیب بودند. به سمت آنها رفتم و با فاصلهای چند قدمی دنبالشان راه افتادم. در میان حرفهایشان، اسمش را فهمیدم. اسم دوتای دیگر، سارا و فاطمه بود.
همینکه به اندازهٔ کافی از جمعیت دور شدیم جلو رفتم و به آنها سلام کردم. سارا چپ چپ نگاهی به من انداخت و گفت: آقا کی باشن؟!!
با بیمحلی به او جواب دادم. نگاهم به لیلا دوخته شده بود. ضربان قلبم شدت گرفته بود. کف دستم خیس عرق بود.
– وقت داری چند دقیقهای تنهایی حرف بزنیم؟!
لیلا نگاهی به دو دختر دیگه کرد. بعد رو به من کرد و گفت: «مزاحم نشو لطفأ!»
– بخدا خاطرخوات شدم… ی هفتهاس نه خواب دارم، نه خوراک…
دوستانش هر دو پوزخندی زدند.
خجالت میکشیدم جلوی جمع از این حرفها بزنم. صدایم داشت خفه میشد و به زور از ته گلویم بیرون میآمد. گونههای لیلا از شرم سرخ شده بود.
با حیایی خاص گفت: «نه جای این حرفاس، نه وقتش، پس لطفأ دیگه مزاحم نشو…»
به دخترها اشاره کرد و راه افتادند.
آن روز با همه حال و هوای عجیبش گذشت. مطمئن بودم، دلم را به لیلا باختهام!. حال دیگر به اندازهٔ کافی از عشق و عاشقی سر در میآوردم و دیگر حال و احوالم خوش نبود. چند ثانیهای را که از دور میدیدمش خوش بودم و بقیهٔ شبانه روز را ناخوش!.
چشمانم میل به تماشایش را داشت. بد جوری به دلم نشسته بود. احساسم میگفت او هم دلبستهٔ من شده اما شرم و حیا مانع ابرازش شده است، یا اینکه ترس از چیزی مانعاش شده بود. ساعتها سرِ کوچه منتظر آمدنش میشدم و او بیرحمانه و بیتفاوت از کنارم رد میشد. البته کاملأ متوجه شدم که وانمود میکرد که به من بیمحلی میکند.
محلهٔ ما، جایی پر رفت و آمد بود و نمیشد به راحتی با او حرف بزنم. حتی گفتن یک دوستت دارم را با سختی و مکافات انجام میدادم. یک شب تا صبح نخوابیدم و تمام حرفهایم را برایش در چند برگ نامه نوشتم. فردا ظهر سر راه دبیرستان، به او نزدیک شدم. نامه را به او دادم. اول از گرفتنش امتنا میکرد، اما در آخر با اصرار و خواهشم آن را گرفت و داخل جیب مانتویش گذاشت. عرق سردی از پشتم سُر خورد و تا کمرم راه افتاد. چند ثانیه مکث کردم و دوباره دنبالش رفتم و گفتم: لیلا! تو رو خدا! جون هرکی که دوس داری زود جوابشو بهم بده!.
همانطور که به راهش ادامه میداد نگاهی به من انداخت و با چشمان زیبایش جواب مثبت داد. دلم یکهو ریخت.
گذشت و روز بعد جواب نامهام را گرفتم. حرفهایش را در نامهای نوشته بود و به من داد. او هم به من علاقه داشت اما از ترس پدر و برادرش از ابراز علاقه و محبتش به من خودداری میکرد. پدرش ارتشی بود و برادرش هم دبیرستان را تمام کرده بود. با خواهش و التماسهای مکرر من، قبول کرد پنهانی و دور از چشم مردم با هم باشیم.
چند ماهی به دور از چشم مردم و با مشکلات بسیار با هم ارتباط داشتیم و چندین مرتبه دیگر نامههایی بین هم رد و بدل میکردیم و از عشق و عاشقی حرفها میزدیم تا اینکه آن شب منحوس از راه رسید.
آخرین دیدارمان متفاوت بود. هر سال، شب شهادت حضرت علی(ع) مادرم شلهزرد نذری داشت. خودش اسم نذرش را «نذر چهلکاسه» گذاشته بود. چهل کاسه شلهزرد میان در و همسایه تقسیم میکرد. موقع تقسیم من، کاسهای از شلهزردها را برداشتم و بردم در خانهٔ لیلا. خانهٔ آنها، ته خیابان ما بود. زمانی که ظرف نذری را درِ خانهشان بردم، قبل از گرفتنش طولانی نگاهم کرد.
و من طبق روال سابق، مات چشمان سیاهش شدم. اما دیدم که لبخند زیبایش روی لبانش نیست!!!.
دنیا زیر پایم را خالی کرد. ترسیدم. با اضطراب پرسیدم که اتفاقی افتاده؟!
– قراره از این شهر بریم!
– چی!!!؟… کی؟!… کجا؟!
– همین فردا!!!
– فردا؟ یعنی چی؟!!!
– آره، همین فردا!
– به این زودی تصمیم گرفتین؟!
– نه بابا، یه ماهه قرار شده. بابام رو منتقل کردن یاسوج، من امشب فهمیدم…
دنیای پیش چشمانم سیاه شد. دلتنگ و دلگیر شدم. با صدای خستهای گفتم: «پس من چکار کنم؟!»
ناگهان صدای داداشش از تو حیاط بلند شد: «کیه لیلا؟! یه ساعت در خونه چیکار میکنی؟؟!!»
– هیچی! نذری آوردن! اومدم تو داداش…
و بدون خداحافظی در را بست و داخل رفت.
صدای غرولند برادر لیلا از داخل حیاط همچنان به گوش میرسید.
دلشکسته و پریشان راهم را به طرف خانه پیش گرفتم. تمام شب خوابم نبرد. گاهی به خودم دلخوشی میدادم که شوخی کرده!… سر به سرم گذاشته و…
فردای آن شب، روز نحسی بود…!
صبح آفتاب نزده، درِ خانهٔ آنها حاضر شدم. کامیونی جلوی خانهٔ آنها پارک کرده بود و چند نفر مشغول بار زدن اسباب و اثاثیه بودند. خانوادهاش به خاطر شغل پدرش، از محلهٔ ما به شهری دیگر کوچ کردند و کار من شد گریه و خانهنشینی. اگر هشدار عاشقی را در نوزده سالگی نفهمیده بودم، حال به خوبی درکش میکردم.
روزگارم میگذشت اما به سختی… به تلخی… پر درد…
همان سال بعد از گرفتن دیپلم، به سربازی رفتم و ۱۸ ماه بعد خدمتم پایان یافت و رفتم پای دخل مغازهٔ فرشفروشی پدرم نشستم. چند ماه بعد با اصرار پدر و مادرم، به خواستگاری دختر دوست پدرم رفتیم.
و حال من پدر یک دختربچهٔ پنج سالهام!
یک روز با همسرم، دخترم، لیلا را بردیم به پارک محله تا بازی کند. هنوز وارد محوطه پارک نشده بودیم که لیلا با دیدن وسایل بازی هیجان زده شد و دستم را رها کرد و به طرف وسایل بازی پارک دوید.
آنچنان با شتاب دوید که پسربچهٔ هم سن و سال خودش را که همزمان با او میدوید را ندید و محکم به یکدیگر برخورد کردند و هر دو زمین خوردند.
بیهوا به سمتش دویدم و بلند صدایش زدم: «لیلا!»
همان لحظه صدایی آشنا، اسمم را صدا زد: «سعید!!!»
به سمت صدا که برگشتم، مات و مبهوت ماندم. لیلا بود!. همان حس و حال قدیمی سراغم را گرفت. پسرش را بغل گرفت و چشمان سیاه رنگش در چشمانم قفل شد. دخترم، خودش را در بغلم انداخت. من و لیلا هر دو خیره به یکدیگر، فرزندانمان را در آغوش کشیده بودیم.
حالا بعد از گذشت چند سال از آخرین دیدارمان، من معنای نگاه آخرینش را فهمیدم.
او راست میگفت، میگذرد…اما ردش میماند!
درست مانند قصه عشق ما که گذشت اما ردش در زندگیمان باقی ماند.