اگه ازدواج کنم و بعد عاشق یکی دیگه بشم چی؟…
چهل سال از این سوال میگذره و من هنوز چهرهاش رو به خاطر دارم، وقتی کنار همدیگه روی پلههای منتهی به حیاط نشسته بودیم و با لذت و حرص پوست نارنگی پاک میکردیم. از جرقه زدن قطرههای نارنگی توی صورتمون غش غش میخندیدم. ما به ترک دیوار هم میخندیدم چه برسه به جلز و ولز پوست نارنگی و پرتقال.
همیشه وسط خنده و حرفهای الکی یهو یه حرف جدی، یه سوال به درد بخور از هم میپرسیدیم. اون روز هم بعد از زنگ تفریح وقتی فهمیدیم معلم نداریم هر کی یه گوشه رو انتخاب کرد و نشست پای صحبت. من و لاوین هم پلهی سوم رو انتخاب کردیم و رو به آفتاب کنار هم نشستیم. پرسید: «تو فکر میکنی چند سالگی شوهر کنی؟»
– نمیدونم. تو خونوادهی مامانم بیست و چهارسالگی ارثیه. دیگه همه توی همین سن ازدواج کردند، حتما منم همون موقعها شوهر میکنم..
– اوه میخوای تا اون موقع چیکار کنی؟
-برو بابا دیوونه. باید دانشگاه بریم، سر یه کاری بریم. همین طوری یه کاره که از مدرسه نمیریم خونهی یکی دیگه..
– من که برنامه ریختم برای همین تابستون، بسه دیگه. هر چی باید یاد بگیریم گرفتیم. الان نوبت یه چیزای دیگهاس که باید یاد بگیریم اونم فقط خونهی شوهر به درد میخوره..
هر دو نفرمون از این حرف خندهمون گرفت. در نهایت خوشی و بیخیالی سر میبردیم. تنها نگرانیمون نمرهی امتحان و ترس برنداشتن ابرو و ندیدن ناظم سر صبح بود. پرسیدم: حالا تو که میخوای تا چند ماه دیگه عروسی کنی،کسی رو هم پیدا کردی؟
– پیدا میشه. این همه پسر، یکی بالاخره میاد..
میدونستم اینطوری نیست. میدونستم بعضی وقتا خودش رو به بیخیالی میزنه تا من پیگیر نشم. میدونستم در به درِ عاشق شدن بود اما هیچ وقت ازش نپرسیدم و کنجکاو هم نشدم. اما همون روز از ترسش بهم گفت. اون موقع برام ملموس نبود. هیچ درکی ازش نداشتم. ولی الان که دارم بهش فکر میکنم همچنان تپش قلب میگیرم. از روی پلهها بلند شد. پشت کرد به آفتاب و رو به من وایستاد و گفت: اگه ازدواج کردم اما عاشق یکی دیگه شدم چی؟
– مگه میشه از کسی خوشت نیاد ولی باهاش زندگی کنی؟
– آره چرا نمیشه؟. مثل مامان خودم، خواهر خودم. هیچ علاقهی به زندگیشون ندارن..
– پس چطور با هم زندگی میکنند؟
– چون بهم عادت کردن…
راست میگفت، دو نفر حتی اگه از هم متنفر هم باشند وقتی یه مدتی شب تا صبح رو با هم بگذرونند خب عادت میکنند دیگه. خدا نکنه آدم هم به ورطهی عادت بیفته دیگه نجات دادنش کار یکی دو روز نیست. صبر میخواد و گذرزمان. حتما اینکه میگفتند اگر عاشق هم نشدی، مطمئن باش بعد از ازدواج این حس رو تجربه میکنی اشتباه بود. عادت رو با عشق اشتباه گرفته بودند. شاید هم کسی نبوده بهشون بگه. اونا هم بیتجربه، فکر کردند این حسی که در حال تجربه کردنش هستند همون عشقه.
وقتی از ترسش بهم گفت، چند ثانیه هردومون بهم دیگه نگاه کردیم و هیچی نگفتیم. حرفش یه جورایی ترسناکِ منطقی بود ولی در اون شرایط ما که هیچ تجربهای از عاشق شدن نداشتیم، دور و گنگ بود. دلم نمیخواست اون حالت سکوت بینمون ادامه دار باشه. بخاطر همین منم از جام بلند شدم و یه پله پریدم و پایینتر و دوباره نشستم. دو تا آرنجم رو روی پلهی بالاتر گذاشتم و سرم رو به طرفش بلند کردم و گفتم: حالا قرار نیست توام شبیه مامان و خواهرت باشی که، برای تو حتما از اون عشقهای تخیلی و داستانی پیش میاد..
– چطور سن ازدواج تو خونوادهی شما ارثیه و تو حتما بیست و چهارسالگی شوهر میکنی ولی برای ما هیچی ارثی نیست و زندگی من با اونا فرق میکنه؟
میدونستم از اینکه ترسش رو به زبون آورده احساس نگرانی میکرد و میخواست با عصبانیت پنهونش کنه اما در مخفی کاری هیچ استعدادی نداشت.
– لاوین بیا بشین. بیا از این آفتاب لذت ببر. ببین چه کیفی میده بدون کاپشن جلوی آفتاب تو سرمای زمستون بشینی.
بعد از کمی مکث اومد وکنارم نشست و دقیقا مثل من دو تا آرنجش رو روی پلههای بالاتر گذاشت و سرش رو به عقب برگردوند و هیچی نگفت.
تابستون همون سال ازدواج کرد. وقتی خبر ازدواجش به گوشم رسید، یک ترس همراه با هیجان به سراغم اومد که قراره راه زنهای خونوادهاش رو دنبال کنه یا واقعا عشق رو تجربه کرده؟. تا به امروز به جواب سوالم نرسیدم. از همون تابستون دیگه ندیدمش.اما لحظهی که توی چشمام نگاه کرد و اون سوال رو ازم پرسید هیچ وقت یادم نمیره. هیچ وقت نه عشق، نه عادت رو تجربه نکردم. بر خلاف مسیر موروثی خونواده، سن کذایی رو به تنهایی سپری کردم و سالهای بعدش هم به همین منوال گذاشت. اما چیزی که همیشه ورد زبانم است و با خودم تکرار میکنم اینه که ای کاش این ترس هم به سراغ من میاومد.
هر وقت یاد لاوین میافتم یک حالت تنیده با غبطه و شاید هم حسادت در من شروع به غلیان کردن میکنه که حداقل او با یکی سر کرد حالا چه از سر عشق چه از سر عادت اما بالاخره با انتخابی حتی اجباری تغییری ایجاد کرد. میدونم دیگه زمان و سن و سالم از این حرفا و یادها گذشته اما مگه دلم هم متوجه میشه؟ دائم ازم گِلِه داره که تو حتی اجازه ندادی ترسِ لاوین به جونم بیفته. تو این ترس رو از من دریغ کردی. خب منم تا وقتی حال و حوصله دارم کاری میکنم که دائم در هول ولای رسیدن به عشقی باشی که سرابه و وجود خارجی نداره. میدونم این یه قانون نانوشته بین خودم و دلم هستش که قراره حالا حالاها همدیگر رو آزار بدیم تا روزی که بالاخره یکیمون از پا دربیاد.
وقتی خبر ازدواج لاوین به گوشم رسید تا مدتها حتی سالهای بعدش منتظر این بودم که بشنوم لاوین عاشق یکی دیگه شده و از شوهرش جدا شده. تصوری که از ترس خودش در ذهن من ایجاد کرده بود هیچ جوره پاک نمیشد. حتی این تصور به تمام زنان اطرافم هم سرایت کرد که شاید از سر عادت و اجبار تن به این ازدواج دادند و حالا هم از سر پشیمانی چشم انتظار عاشق شدن هستند. من که گفتم همچین روزایی رو تجربه نکردم ولی دیدم چه استرس و نگرانی حمل میکنند تا بلکه روز موعودشون برسه. که در اکثر مواقع هم این روز موعود اصلا به سراغشون نمیاد. به قول معروف نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم.
شما تصور کنید سالیان زیادی دارید با یکی زندگی میکنید که حتما ماحصل این زندگی بچهی هم خواهد بود اما تمام احساسات، واکنشها، انتخابها و حتی دیالوگهایی که در این زندگی رد و بد میشه غیر واقعی و بدلی هستند چرا که قراره روزی روزگاری اصل این حرفا با یکی دیگه زده بشه. خب مگه آدم چقدر میتونه درزندگی با یک نفر اینقدر حرفهای رفتار کنه که تا سالها کسی متوجه تقلبی بودن تمام احساسات به نمایش گذاشتهاش نشه. بالاخره یه جایی این طبل رسوایی به صدا درمیاد و به گوش همه میرسه.
خیلی دلم میخواد بدونم تکلیف لاوین چی شد؟ در به نمایش گذاشتن احساسات دروغین به شدت بیاستعداد و نابلد بود. هیچ وقت نمیتونست طوری رفتار کنه که کسی به حسهای پشت اون رفتار شک نکنه. چه در موقع درس پرسیدن و استرس ناشی از رسوندن تقلب، چه در پنهان کردن حس عاشقی که مثلا به خیال خودش نمیخواست کسی ازش خبردار بشه.
حالا چنین آدمی اگه الان بر سر عادت در حال زندگی کردن و همچنان خیره به در برای رسیدن عشق واقعی باشه، چطوری رفتار میکنه؟.کاش میشد یه خبری ازش بگیرم. خیلی هم سعی کردم. از روشهای سنتی مثل آدرس خونه پیدا کردن تا این فضای مجازی که من به شدت نابلدم اما تلاش کردم و نتوستم ردی، نشونی ازش بگیرم.
راستش رو بخواهید ته دلم یه جورایی ازش دلگیر هم هستم. آخه ما دوستای صمیمی همدیگه بودیم. جیک و پوکمون با هم بود.از خیالات و رویاها و واقعیتهای زندگی هم خبر داشتیم. اما یهو ترسی که خودش در حال دست و پنجه نرم کردن باهاش بود رو به جون من انداخت و بعدش هم بی خداحافظی رفت. من از ترس نرسیدن روزهای بدبیاری در زندگیم، تنهایی رو انتخاب کردم. از ترس نپرسیدن سوال لاوین از خودم، تنهایی رو انتخاب کردم اما حالا دربه در دنبالش میگردم که ببینم خودش چیکار کرد اما دریغ از یه نشونه یا خبر.
گاهی وقتا که به اون روز نشسته روی پلههای منتهی به حیاط مدرسه فکر میکنم با خودم میگم ای کاش همون موقع که این سوال رو پرسید بحث رو عوض میکردم و میگفتم: بابا ما رو چه به این حرفا. ای کاش بهش میگفتم: هنوز اینقدر درک و شعور ما وسیع نشده که از الان غصهی این چیزها رو بخوریم. ولی نگفتم و با سکوت کاری کردم که سوالش در وجود هر دو نفرمون نهادینه بشه.
نمیدونم شاید امید بستم به اینکه این داستان رو بخونه و خودش رو بهم نشون بده. من که این سالها با کلنجار رفتن با دلم سر کردم، حالا میخوام انتظار رو هم بهش اضافه کنم و منتظر بمونم که خبری ازش بشه و راه درمان این ترس رو بهم بگه.
میدونم، میدونم، الان دیگه هیچ فایدهای نداره ولی حداقل دیگه به دلم بدهکار نمیشم و بهش میگم دیدی آخرش چی شد؟، دیدی مردم چطوری باهاش روبرو شدن؟. حالا توام دست از سر من بردار و دیگه هر روز من رو دنبال خودت به سمت سراب نکشون. شاید آروم گرفت…