و از درخت معرفت نیک و بد نخور چون روزی که از آن بخوری، خواهی مرد.
باب سوم از سفر پیدایش
.
دختر جوان کوله بر پشت با چمدانی چرخدار که به دنبال خود میکشید در زیر نم بارانی که از آسمان کدر آذر ماه میبارید در حاشیه خیابان دور میشد. مرد جوان از پشت پنجره او را آن قدر دنبال کرد تا دختر در لا به لای شلوغی آدمها فرو رفت و از نگاه اشکبار مرد پنهان شد.
میترا کتاب را بست، روی پتوی دولا شده کف اتاق لخت دراز کشید، شکمش را بغل کرد و دور خودش چنبره زد.
“میدانم خطر میکنم. برای آنهم خطر میکنم که بهتر بدانم. اخلاق کهنه توصیه میکرد که از خطر بگریزیم. ولی اخلاق نو به ما یاد داده است که آنکه خطر نمیکند هیچچیز ندارد، هیچچیز نیست. “
* * *
صدای باز شدن در او را از خلسه درآورد. چشمهایش را گشود و در تاریکروشن اتاق سیاهی سایه رضا را دید که جلو در ایستاده است. پیشاپیش گفت: چراغ را روشن نکن. شام نمیخورم، سیرم تو برو یه چیزی بخور. رضا بیصدا از اتاق بیرون رفت. در را پیش کرد و لحظهای پسازآن باریکه نوری از درزِ در° سیاهی اتاق را شکافت. صدای روشن کردن اجاقگاز و سپس صدای جلزوولز روغن آمد. تا پنج شمرد تا صدای موسیقی بهآرامی در دیوار سکوت ترک بیندازد و او را با خود ببرد.
بوی اودکلنی که برای رضا خریده بود پشت سرش در اتاق جا ماند. رضا لای در اتاق را باز کرده و آرام صدا زده بود: میترا! دانشگاه نمیری؟میترا صورتش را در بالش فرو کرده بود و پس از شنیدن صدای بسته شدن درِ اتاق دستش را دراز کرده، لته پنجره را کشیده بود تا نسیم خنک صبح پاییزی به تنش بهخورد و مورمورش بهشود و بهخزد زیر روتختی و همانطور بهماند تا رضا سرکار بهرود. آنگاه از لای پرده خیابان را نگاه کرد و رضا را دید که در پیاده رو از لابهلای رهگذرها به سمت ایستگاه اتوبوس از خانه دور میشود. از رختخواب بیرون آمد. جلو آینه قدی سوک اتاق ایستاد. پرده را کمی کنار زد تا پرتو کمرنگ آفتاب پاییزی به آینه بتابد. دکمههای یقه پیراهنش را باز کرد تا پیراهن از تنش بیفتد و سایهروشن اندام لاغر و کشیدهاش را که در آینه افتاده بود تماشا کند. دستی به شکمش کشید که صاف بود و پستانهایش که هنوز دخترانه بودند. یکوری رو به آینه ایستاد، نرمه بادی از لای پنجره نیمهباز پرده را تکان میداد. دور خودش چرخی زد و لخت روی تخت دراز کشید و به بازی سایهروشن نور روی سقف چشم دوخت: “و از درختِ معرفت° نیک و بد نخور، و از درختِ معرفتِ نیک و بد نخور، و از درختِ معرفت° نیک و بد نخور. چون روزی که از آن بخوری، خواهی مرد! “
* * *
یک گیلاس نوشیدنی جلو او، یک فنجان اسپرسو جلو رضا، یک بشقاب میوه تزیین شده در وسط میز. یک طرف میز میترا و طرف دیگر رضا. رو به روی هم. دور از همهمه کافه! میترا در چشم رضا نگریست و گفت: رضا یک چیزی میخوام بهت بگم. امیدوارم که ناراحتت نکنم. رضا دستش را روی دست میترا گذاشت. برقی در نینی چشمان میترا درخشید.
– من حاملهام!
دست رضا لرزید و سکوت پیامد بهت اولیه او از شنیدن این خبر بود. چینهای اندیشه بر پیشانیاش رد انداخت. پس از مکثی طولانی پرسید: از کِی! از کی متوجه شدی؛ و همان موقع با خود میاندیشید که چرا از تغییر رفتار این روزهای میترا متوجه این موضوع نشده است! میترا انگار افکار آشفته رضا را خوانده باشد گفت: به نظرم هر زنی این را خودش زودتر از هر کسی متوجه میشود. امروز هم رفتم آزمایش دادم! ولی مطمئنم. رضا با تأسف گفت: این روزها خیلی تو خودت بودی، فکر کردم شاید بهتر باشه به حال خودت بهذارمت. میترا آرنجش را روی میز تکیه داد و خوشخوشک نوشیدنی را از سرِ نی مک زد. رضا به طعنه گفت: نمیخواستم پاورچینپاورچین به دنیای تنهاییات سرک بکشم. میترا در پاسخ لبخند زد و به نوازش دست رضا را لمس کرد. رضا پرسید: حالا میخوای چهکار کنی؟
میترا به پشتی صندلی تکیه داد و سرش را به سمت پنجره چرخاند طوری که نیمرخش بهطرف رضا قرار گرفت. با خود تکرار کرد: میخوام چهکار کنم! روی کلمهها تأکید کرد. دستش را روی قلبش گذاشت و نگاهش در تاریک روشنای کافه غوطهور شد و زیر لبی زمرمه کرد: میخوام چهکار کنم؟
رضا از لب فنجان قهوه را مزمزه کرد. نیمرخ میترا در تهماندههای روشنایی غروب پاییز که از پنجره کافه تو میزد محو میشد. پوست صاف صورتش از آفتاب دریا پس از آخرین سفر تابستانیاشان به شمال هنوز برنزه بود. ابروان کشیده و بلند با خط چشمهایش دعوا داشتند. دستهای موی سیاه و براق از زیر شال صورتی روی پیشانی بلندش ریخته بود. دست رضا در عطشان گرمی دست میترا که روی میز وارفته بود انگشتانش او را لمس کردند و گفت: راستش غافلگیر شدم؛ انتظارش را نداشتم.
* * *
میترا از همان وقت شبها در اتاق میخوابید و رضا روی کاناپه دو نفره توی هال. رضا این جدایی را موقت و به حساب گرفتاریهای روزمره میگذاشت. خودش مشکل فشردگی کارش را داشت و تا دوره آزمایشی را بگذراند میبایست آن را تحمل میکرد، میترا هم گرفتار پایان نامه دانشگاه و تاخیر در انجام کارهای ترجمه ناشرش بود، تاخیری که دوست داشت آن را کش بدهد. این را رضا هم میدانست. میترا پشت پنجره لب تخت نشسته و خیابان پر رفت و آمد را نگاه می کرد. رضا را دیده بود که نرسیده به پیچ خیابان شیخ هادی درون مغازه میوه فروشی رفت. این ساعت روز پنجشنبه خلوتترین ساعت این خیابان تعطیل نشدنی بود. تاکسی همسایه پایینی جلو در نگه داشته بود و گربهای سپر آن را به دقت میبویید. زن جوانی با کودکی که جلوتر از او روی سنگفرش پیاده رو جست و خیز می کرد با کیفی گل دست و چند ساک پلاستیکی میوه در دست از زیر پنجره رد شدند. رضا با یک پلاستیک میوه در دست از مغازه میوه فروشی بیرون آمد. سرش پایین بود و تند قدم برمیداشت. میترا پیشاپیش جلو رضا رفت و در را به روی او گشود. رضا خندان و خسته وارد شد. میترا کیف را از دست او گرفت و در همان حال به بوسه رضا پاسخ داد. رضا پلاستیک میوه را روی کابینت گذاشت و تا برود سر و صورتی صفا بدهد میترا قوری را شست و کتری را آب کرد و روی گاز گذاشت؛ باقی مانده ناهارش را از روی میز آشزخانه جمع کرد، تا آب جوش بیاید چند دانه سیب و پرتقال شست و گذاشت تا آبشان برود. رضا آمد و میوهها را با دو پیشدستی وسط میز آشپزخانه گذاشت. آن وقت صندلی را جلو کشید و نشست و به میترا که سر دیگر میز نشسته و او را تماشا میکرد چشمکی زد و گفت: بفرما خانم!
میترا از کلمه خانم و یا از طرز ادای رضا چندشش شد. آرام روی دست رضا زد و گفت: به من نگو خانم!
رضا گفت: خوب مگه چه اشکالی داره! میترا گفت: آن وقت احساس میکنم منم باید به تو بگم آقا!
رضا همان طور که میوهها را پوست میکند گفت: میخوای بهت بگم منزل! و خندهکنان گفت بابای من هنوز بیرون از خانه به مامانم میگه منزل!
میترا به خنده گفت: خیلیها به زنشون میگن منزل. من یادمه که بابا بزرگم به مامان بزرگم میگفت مامان حسن. بیرون خانه هم اگر میخواست او را صدا بزنه صداش میزد حسن! فکر کن! تو خیابان زنی را صدا بزنن حسن! رضا گفت: آن وقت اگر زنی پسر نداشت چی؟ صداش نمیزدن. میترا گفت: چرا صداش میزدن هوی! رضا سرش را تکان داد و گفت: بالاخره هر چیزی صداش میزدن غیر از اسم خودش. هر دو لبخند زدند. رضا پرتقالهای پوست کنده را بین سیبهای خلال شده چید و از تزیینی که کرده بود لذت برد. سرش را تکان داد و گفت: بهبه! ببین چه تزیینی کردم. وقت کنم میخوام برم سفره آرایی. تو که نمیری کمی خانهداری یاد بگیری من باید برم.
میترا گفت: آره واسه آتیهات بد نیست.
رضا خندید و روی میوههای پوست کنده نمک پاشید. میترا لبتاپ را که روی میز باز بود بست، کاغذها را دسته کرد و روی لب تاپ گذاشت و به رضا نگاه کرد.
رضا به میوهها اشاره کرد و گفت: بخور!
میترا بی آنکه به حرف رضا توجه کند گفت: چرا هیچی از بچه نمیپرسی!
رضا با مکث چنگالی را که دردست داشت در قاچ سیب فرو کرد و گفت: راستش امروز زودتر آمدم خانه که بیشتر کنار هم باشیم و کمی صحبت کنیم و اگر شد بریم سینما.
میترا گفت: خوب! صحبت کنیم. رضا به پشتی صندلی تکیه داد و در حالی که با فندکش بازی میکرد گفت: واقعیتش تو این یکی دو هفته خیلی تو خودتی. اوایل پیش از این که بگی بارداری فکر میکردم کار اذیتت میکنه یا شاید مامانت دوباره بهت فشار آورده که چرا ازدواج نمیکنی و از این حرفها. ولی پس از آن روز که تو کافه از حامله شدنت گفتی نگرانت شدم. نمیدانم تصمیمت چیه. چه برنامهای داری؟
میترا از زیر کاغذهای دسته شده روی میز پاکتی بیرون کشید و در حالی که در چشم رضا نگاه میکرد پاکت را که روی آن نام آزمایشگاه تشخیص طبی چاپ شده بود جلوی او گرفت و گفت: هیچی! میخوام نگهش دارم. این هم جواب آزمایش. امروز گرفتم.
رضا نگاه اندیشناکش را از نگاه میترا دزدید. سردرگم بود و برای حرفی که میخواست بگوید دل دل میکرد. میترا نگاهش را از روی او برنمیداشت. انگار از اینکه او را این گونه در مخمصه میدید خوشنود بود. مثل آموزگاری که مسئله سختی به دانش آموزانش بهدهد و منتظر بهماند تا واکنشهای آنان را بهبیند از رضا چشم برنمیداشت. رضا پاکت را باز کرد و سرسری نگاهی به آن انداخت و سرانجام لب گشود: راستش اینم غافلگیری دوم! فکر نمیکردم این قدر به بچه علاقه داشته باشی!
میترا با شیطنت گفت: چیه از کارت پیشمان شدی.
رضا هول شد: از کارم!
میترا خونسرد گفت: نکنه کار تو نیست؟
رضا دست و پایش را گم کرد: اَه! اذیت نکن. منظورم این نبود.
میترا سرش را به بالا و پایین تکان داد. مژههای سیاه و انبوهش را روی هم گذاشت و به شوخ چشمیگفت: حرف دلت را زدی رضا!
رضا خندهای بی معنی کرد و گفت: مگر چی گفتم؟ و با چنگال سیبی از داخل پیش دستی برداشت و جلو دهان میترا گرفت و گفت این سیب را بخور تا دهنت تازه بشه. میترا صورتش را کنار کشید و دست او را عقب زد. رضا خودش سیب را گاز زد و خورد. میترا هم چنان چشم از او برنداشته بود. رضا قاچ دیگری از سیب را گاز زد و در این فرصت افکارش را مرتب کرد و گفت: به نظرم داری شوخی میکنی! مگر میشه همین جوری کترهای بچهدار شد!
میترا گفت: رضا! این داستانها را ولش کن. همه را از حفظم. دلم میخواد از ته دلت بگی، آره یا نه؟
رضا گفت: چی آره یا نه؟
میترا گفت: بچه را نگه دارم یا نه!
رضا قاطعانه گفت: من تا یک هفته پیش در این باره حتی فکر هم نکرده بودم.
میترا پرسید: خوب حالا چی! تو این هفته فکر کردی؟
رضا چین به پیشانیاش انداخت و گفت: خوب آره. فکر کردم. ولی به نتیجه تازهای نرسیدم.
میترا گفت: تو موافق کورتاژ هستی؟
رضا سرش را تکان داد و گفت: این هم یک راهیه!
میترا جدی و محکم گفت: ولی من مخالفم.
رضا به اعتراض گفت: واقعا! میخوای بچه را نگه داری؟!
میترا گفت: خودت گفتی کورتاژ هم یک راهیه. پس باید راههای دیگهای هم باشه. اون راههای دیگه چیه؟
رضا گفت: این بهترین و سرراستترین راهه.
میترا گفت: منم که نظرم را گفتم. من مخالفم.
رضا گفت: خوب راه دیگه اینه که رسما عقد کنیم. با عقد موقت که نمیشه بچهدار شد!
میترا گفت: آره.
رضا گفت: ولی ازدواج کردن هم نیاز به مقدماتی داره. ما، یا دست کم من، تا هفته پیش در باره ازدواج به طور جدی فکر نکرده بودم. گمان نمیکنم تو هم دراین باره فکر کرده باشی. درسته؟
میترا به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت: ولی من الآن هم حرفی از ازدواج نزدم. چون به این دنیا آمدن بچهای که تو شکم منه نباید منتظر ویزای تو یا هرکس دیگری باشه.
رضا به تمسخر خندید و گفت: این را که جدی نمیگی؟
میترا گفت: خیلی هم جدیه.
رضا گفت: تو خیلی احساسی و آرمانی با این موضوع برخورد میکنی. درسته که امروز زن و مرد تفاوتی چندانی ندارن اما برخی عرفها و رفتارها و شئون اجتماعی هست که بایستی از طرف زن رعایت بشه. یکی هم مقدم بودن ازدواج دائم بر بچهدار شدنه! یعنی پیش ازاین که حرفی از بچهدار شدن به میان بیاد باید درباره ازدواج تصمیمگیری کرد.
میترا گفت: تو خیلی پای بند عرف و هنجارهای اجتماعی هستی!
رضا گفت: برخی عرفها و هنجارهاست که تبدیل به قانون میشه. نمیشه که آن ها را زیر پا گذاشت. مثلا بچه نباید پدرداشته باشه! موقع بچهدار شدن زن، نبایستی اسم یک مرد تو شناسنامه زن باشه! به جای اینکه با قلبت تصمیم بگیری کمی به مغزت رجوع کن.
میترا با خونسردی گفت: قرار نبود در باره تفاوت مردها با زنها بحث کنیم، من از تو درباره بچهدار شدن پرسیدم که تو هم لُب کلامت این بود که نه! من هم به اطلاعت رساندم که من تصمیم گرفتم بچهام را نگه دارم. وقتی هم در باره این موضوع نمیتونیم به توافق برسیم دیگه قرار نیست زورآزمایی کنیم؛ اما درباره اینکه زنها با قلب شون میاندیشن و مردها با مغزشون این حرفت درسته. چون زنها وقتی عاشق کسی میشن تمام قلبشون را در اختیار معشوقشون میگذارند اما مردها نه. اونها گوشهای از مغز یا قلبشون را به معشوق اختصاص میدن. در قلب ومغز مردها پستوها و صندوق خونههای فراوانی هست که میشه ته هر کدوم یکی دو تا عشق را پنهان کرد.
رضا با خنده عصبی سر تکان داد و گفت: تو نظر مرا درباره بچهدار شدن پرسیدی، من هم صادقانه نظرم را گفتم؛ تو قبول نداری پیش از بچهدار شدن باید عقد دائم کرد؟ به نظرم اگر تو تصمیم گرفتی بچه را نگه داری، باید اول درباره ازدواج تصمیم بگیری؛ حالا من از تو میپرسم نظرت درباره ازدواج چیه؟ با من ازدواج میکنی؟
میترا گفت: نه!
رضا شگفتزده چنگالی را که در دست داشت در پیشدستی انداخت و پرسید: نه! سر در نمیآرم. پس بچه چی!
میترا گفت: بچه را میخوام، میخوام نگهش دارم.
رضا گفت: میترا تو چت شده! یعنی چنین چیزی میشه! موبایل میترا چند بار زنگ زد. میترا آن را سایلنت کرد. رضا منتظر پاسخ میترا ماند اما میترا در سکوت او را که زیر فشار اندیشههای متناقض چهرهاش در هم فشرده میشد نگاه میکرد. پس از مدتی مکث رضا از جا برخاست. سیگاری برای خودش و یکی هم برای میترا آتش زد. میترا سیگار را رد کرد. رضا سیگار میترا را در پیش دستی خاموش کرد. جا سیگاری را برداشت و روی کاناپه نشست. میترا برخاست. زیر قوری را که مدتها بود میجوشید خاموش کرد.
* * *
کوچه باغهای درکه آکنده از بوی خوش درختان بن و بید باران خورده بود. میترا این سوی جوی و رضا در آن سو سبکبار دست یکدیگر را گرفته برگهای خشک زیر پایشان خش خش صدا میکرد. از روی جویها و نهرها پریدند و از کناره رود تا باغچه آبشار رفتند.
از دروازه باغچه که با تکههای چوب جنگلی ساخته شده بود تو رفتند. انبوه گلهای رنگارنگ سرخ و صورتی و سفید شمعدانی و ساناز جلو در و لب حوض را پوشانده بودند. میترا کنار حوض ایستاد و به آبشار کم آب رو به خشکی گذاشته که از فراز صخرههای رو به رو فرو میریخت چشم دوخت. رضا یک تخت انتخاب کرد و روی آن لم داد و منتظر ماند تا میترا بیاید و کنار او بنشیند و تن به آفتاب گرم مهر بهسپرد. کرکهای تنک و نرم پشت لب و گونه میترا در پرتو آفتاب میدرخشید و چشمهایش پرتو خورشید را میتاباندند. رضا گویی تابلو نقاشی زیبایی را برای نخستین بار میبیند با دقت اجزای چهره میترا را نگاه میکرد و با خودش اندیشید که چقدر او را میخواهد. میترا چشمهایش را بست و سرش را به پشتی تکیه داد. گرمیسکرآور آفتاب مهر در تنش دوید. صدای جاری آب در نهر که به حوض میریخت و سرریز آن به پاشویه حوض، صدای گنجشکها و سارها و گاه صدای کلاغی که تند از آسمان بالای سرشان میگذشت در سکوت یک روز پاییزی وسط هفته جریان افکار و اندیشههای درهم و گیج کننده را در سرش تندتر و تندتر میکرد. اگر تا پیش از آن گمان میبرد دلش لبریز از عشق رضا است؛ اما اکنون حسی غریب، قوی و ژرف او را در چنبره خود اسیر و بیخود کرده بود. گاه سرخوش و شیدا و دمیدیگر مغموم و افسرده گیج و منگ و مست بود. دلش که تا پیش از آن خانه امن عشق رضا بود با پیدا شدن موجودی ناخوانده که مهمان زهدانش شده بود برای او تنگ شده بود.
پیشخدمت یک قوری چای دو نفره را با سینی سر داد روی فرش و آهسته دور شد. میترا به صدای پای پیشخدمت که روی شنها دور میشد گوش داد. رضا استکانهای کمر باریک را پر کرد و به میترا گفت: بخور تا از دهن نیفتاده. ولی میترا نمیتوانست یا نمیخواست خود را از جریان تند اندیشههایش بیرون بکشد. نفهمید چقدر در آن حالت گذشته بود که سر و کله سیاوش و ترانه از در باغچه پیدا شد. میترا با شنیدن صدای سرخوش ترانه چشم گشود و لب خند بر لب برای نشستن آنها جا باز کردند. رضا یک قوری چای چهار نفره سفارش داد. ترانه دست میترا را فشرد و نگران پرسید: چه طوری؟
میترا از بالای چشم ترانه را نگریست و پس از یک سکوت کوتاه ناگهان قهقه زد و گفت:
– چرا ادای مادرها را در میآری؟ ترانه خندید و روی پای میترا زد و آتش فشان خنده. رضا به سیاوش گفت: بازم این دوتا به هم رسیدند و کرکر خنده شروع شد.
قوری چای رسید. ترانه دو قطره اشک روی گونههایش را با نوک انگشتانش پاک کرد و به رضا گفت: رضا جان بریز که دلم لک زده واسه چای!
سیاوش گفت: آره منم دلم لک زده بود برای چای!
ترانه با دلجویی نوک چانه سیاوش را گرفت و بوسید و گفت: بهمیرم. راست میگه. پریشبها یکی از دوستان مهمان آمده بود خونه مون. خواستم چای درست کنم دیدم ته قوری کپک زده. معلوم نبود چای از کی مونده بود ته قوری؛ و غشغش خندید. سیاوش گفت: خیلی آبروریزی شد. ترانه گفت: طرف کلهش گرم بود، حالیش نبود! رضا به ترانه گفت: واسه همینه تا حالا نتونستی دل سیاوش را به دست بیاری. نمیتونی یه چایی دم کنی!
ترانه سرش را تکان داد و گفت: دیدی تو را به خدا! تو یک برادری در حق من بکن ریش گرو بگذار بلکه این شازده مرا به کنیزی قبول کنه.
سیاوش گفت: اتفاقاً رضا جان شرط منم همینه. گفتم اگر از این دوره آزمایشی سر بلند بیرون بیاد شاید برم از مامانش خواستگاریش کنم وگرنه….
ترانه کیفش را برداشت و به سر سیاوش که خودش را گوشه تخت جمع کرده بود کوبید و گفت:
– بمیری هم باهات ازدواج نمیکنم؛ و ادای سیاوش را درآورد. اگر از این آزمایش سر بلند بیرون بیای! واقعاً که!
سیاوش گفت:
– رضا جان میدانی معنی ازدواج سپید چیه! معنیش دوره ازدواج آزمایشیه. تا اگر طرفت، و به ترانه و میترا اشاره کرد، از این آزمایش سربلند بیرون آمدند آن وقت مرد تصمیم بگیره که آیا طرف را به کنیزی قبول کنه یا نه!
ترانه گفت: آره! تو راست میگی! پریشبها کی مجبور شد بره خونه مامانش؟
سیاوش خندید و زیر لبی گفت: کی بود نصفه شبی منت کشید گفت سایه سر برگرد خونه من بی تو از ترس زهره ترک شدم!
ترانه گفت: اون که درسته. بالاخره مرد باید به یک دردی بخوره. لولو سر خرمن که میگن همینه دیگه.
رضا زیر خنده زد و گفت: ترانه راست میگه سیاوش؟
سیاوش گفت: آره. ولی من نمیدونم کیه که بی نفس من شبش روز نمیشه.
ترانه گفت: کیه التماس میکنه بچهدار بشیم؟ و رو به میترا گفت میخواد به این بهانه منو وادار به ازدواج و پابند خونه بکنه! سیاوش با تعجب گفت: مگر بچهدار شدن چه عیبی داره!؟
ترانه گفت: خیلی.
سیاوش جدی پرسید: واقعا بچهدار شدن مگه چه عیبی داره که زنهای امروزی این قدر از بچه فراری هستن؟ مگر زندگی بی بچه سرمیگیره!
ترانه گفت: خیلی دلت بچه میخواد؟ برو یکی بردار بیار. تو بهزیستی پره. همه جورش هم هست.
سیاوش گفت: بچه خود آدم فرق میکنه.
ترانه گفت: برو یک زن بگیر که واست سالی یک بچه بهزاد.
سیاوش گفت: تو همون یک بچه را بیار، کافیه.
ترانه گفت: یارو را به ده راه نمیدادند سراغ خونه کدخدا را میگرفت. من میگم ازدواج نمیکنم، آقا هوس بچه کرده.
میترا گفت: ولی من باردارم! یک ماهه باردارم.
لبخند روی لبهای ترانه خشکید. رضا با حالت عصبی استکان کمر باریک را لای انگشت شست و اشارهاش گرفته و میچرخاند. سیاوش به میترا و سپس به ترانه نگاه کرد. ترانه بغضآلود میترا را در آغوش کشید و گفت: بمیرم الهی! من نمیدانستم. سیاوش گفت: میترا جان سوء تفاهم نشه. ما منظوری نداشتیم نکنه از شوخیهای من و ترانه دلخور بشی! ترانه گفت: ببخش میترا جان. من هیچ قصدی نداشتم. باور کن! یه وقت از دست من دلخور نشی؛ و دوباره میترا را در آغوش فشرد؛ نمیخوام دوست عزیزمو از دست بدم، و با لحن شوخی آمیخته به جدی گفت: من تا تهش پات وایسادم.
میترا دست ترانه را فشرد و گفت: موضوع دل خوری نیست. اتفاقاً چه بهتر که سر حرف باز شد. اگرچه من فکر میکنم رضا موضوع را به شما گفته باشه.
رضا با نگرانی منتظر ادامه صحبت میترا ماند. اما میترا دوباره در لاک سکوت فرورفت. سرانجام رضا گفت: ببینید بچهها! به نظر من بچهدار شدن یک موضوع دو طرفه است. یعنی اینکه زن و شوهر باید در این باره به توافق برسند، بعد بچهدار بشن. اما در مورد من و میترا… این طوری نبود. ناخواسته بود. اشتباه که نمیکنم میترا؟
میترا گفت: نه.
رضا گفت: و آمادگیش را هم نداشتیم. یعنی اصلا فکرش را نکرده بودیم. البته این پیشامد ممکنه برای هرکسی پیش بیاد؛ ولی مشکل اینه که میترا اگر نخوام بگم احساسی، خیلی رمانتیک با قضیه بچهدار شدن برخورد میکنه. شرایط ما را در نظر نمیگیره.
میترا با خونسردی گفت: ما قصد بچهدار شدن نداشتیم. این درست! ولی حالا این اتفاق افتاده. منهم میخوام بچه را نگه دارم. این حق منه.
رضا گفت: ما چند بار مفصل دراین باره با هم گفتگو کردیم؛ و رو به ترانه و سیاوش گفت بچه دار شدن شرایطی داره.
میترا گفت: بله یک بار درباره ازدواج گفتگو کردیم. من هم نظرم را گفتم و گمان نکنم لازم به تکرار دوباره آن باشه. ضمن این که من هیچ شرطی برای تو نگذاشتم رضا ولی تو داری برای من شرط میگذاری. من نه تنها نمیخوام از بچهدار شدن به عنوان حربهای برای ازدواج دائم و یا هر امتیاز دیگری بهره ببرم بلکه اساساً اصالتی هم برای آن قائل نیستم. تو آزادی رضا جان! از همین لحظه تا قیامت. جلوی این دو شاهد میگم و پاش وایسادم.
رضا با عصبانیت پلکهایش را به هم زد، سیگاری گیراند. دود غلیظ آن را به هوای زلال فوت کرد و گفت: ببین میترا جان تو خیلی راحت این حرف را میزنی. تو آزادی یعنی چی. مگر من گفتم ازدواج با تو یعنی دستبند و پابند؟ و نیم نگاهی به ترانه انداخت. تو جوسازی میکنی تا من را محکوم کنی!
میترا سر تکان داد: محکوم کنم؟ به چه جرمی!
رضا گفت: که دوست ندارم الان تو این شرایط بچهدار بهشیم!
میترا سر تکان داد: تو مختاری! من که همین حالا گفتم.
رضا گفت: یعنی بچهدار شدن هیچ رابطهای با ازدواج نداره! من مختارم یعنی چی؟ یعنی ما نباید بعد از این با هم زندگی کنیم!
میترا گفت: من کی چنین چیزی گفتم؟
رضا گفت: معنی حرفت اینه که تو داری بین من و بچه یکی را انتخاب میکنی! در صورتی که من به خاطر عشقمون میگم در این شرایط نباید بچهدار بشیم. چون زندگی آینده ما را تباه میکنه. شاید یک سال دیگه، دو سال دیگه به این تفاهم برسیم که بچهدار بشیم. در آن شرایط آدم پیش بینیهای لازم را میکنه. باید شرایط مادی و مهمتر از آن شرایط روحی ما آماده باشه. و سپس از سیاوش پرسید: تو بگو سیاوش. چند وقته تو و ترانه با هم هستید؟
سیاوش رو به ترانه کرد و گفت: نمیدونم. گمانم یک سال میشه.
ترانه گفت: کجای کاری بابا. آذر که بیاد دو سال تمومه.
رضا گفت: ترانه خدا وکیلی شما چرا ازدواج نمیکنید؟ بالاخره همو میخواید که دو ساله زیر یک سقف دارید با هم زندگی میکنید. درسته!
ترانه گفت: هر کس شرایط خودشه داره. شاید ما هم اگر واقعاً مسایلمان را حل کرده بودیم رسما ازدواج میکردیم. ضمن اینکه ازدواج کردن تنها برای بچهدار شدن که نیست. پیش از هر چیز باید به یک درک واقعی از هم برسیم. شرایط روحی هم برای ازدواج خیلی شرطه.
سیاوش گفت: خواهش میکنم ترانه این قدر حاشیه نرو. درک متقابل، شرایط روحی! اینها حرفاییه که هیچ وقت هیچ زن و مردی را به جایی نمیرسونه.
ترانه گفت: شرایط روحی چیه؟! شرایط روحی اینه که من بدونم با تو به تفاهم صد در صد نمیرسم اما آمادگی داشته باشم که این تقابل و فرسایش دائمیرا در زندگی تحمل کنم، من به این میگم درک متقابل عزیز دل!
سیاوش گفت: ولی من اعتقاد دارم هر زندگی مشترکی با گذشت همراهه. مگر روابط ما با همسایه، با همکار، با همکلاس و به طور کلی در جامعه بر اساس گذشت و مراعات حال دیگری نیست! حالا در جامعههایی مثل جامعه ما که همه بارها روی دوش خانواده است زندگی مشترک فقط باچاشنی فداکاری میتونه تداوم داشته باشه. ولی ترانه شعارش اینه که آره درک متقابل یعنی همان سوختن و ساختن که مامان بزرگهای ما میگفتن. یعنی اینکه با لباس سفید بری خونه بخت و با کفن بیایی بیرون. من به اعتقادات قدیمیها کاری ندارم. ولی به نظر من زندگی مشترک اگر با چاشنی عشق همراه نباشه، اون هم عشق دو طرفه هیچ معنی نداره و پایه زندگی را به هم میریزه.
ترانه گفت: عشق هم که این روزها کیمیاست!
رضا گفت: پس موضوع گذشت کردنه!
سیاوش گفت: موضوع عشقه!
رضا گفت: تو همین الآن گفتی موضوع گذشته.
سیاوش گفت: عشقه که گذشت میاره. عشق جسارت میآره. من یک داستان واقعی براتون میگم! من یک عمه دارم به اسم ناهید. درست تو بحبوحه جنگ یک دل نه صد دل عاشق یه پسره میشه و دو تا پاشو تو یک کفش میکنه که با پسره ازدواج کنه. همه دور و بریهاش بهش میگن دختر این چه وقته شوهر کردنه. بگذار پسره سربازیش تمام بشه و از جبهه برگرده اون وقت. ولی ناهید تصمیم خودشه گرفته بوده. و بالاخره با همان کسی که خاطرخواهش شده ازدواج می کنه. حالا بماند که چه دردسرهایی کشید. همین حالا هم از کاری که کرده بود دفاع می کنه. خودش می دونسته چه کار می کنه و برخلاف بعضی ادعاها عشق کورش نکرده بوده، برعکس به او جسارت داده بود تا به قول خودش عشقش را به رخ همه بکشه و اگر نامزدش از جبهه برنمی گشت عشقش را با ابدیت پیوند زده بود.
ترانه سرزنش کنان گفت: خودت میدونی چی گفتی؟ عشق تا ابدیت! این حرفها مال اون موقع بود. خودت میگی تازه انقلاب شده بوده، جنگ بوده و مردم دسته دسته جوان و پیر میرفتن جبهه. شرایط سخت دلها را به هم نزدیکتر میکنه و مردم را برای فداکاری و گذشت آماده میکنه. نه حالا که فرزند از مادر پیرش خبر نداره. زن از شوهرش خبر نداره. از بس که مشکلات زندگی فشار میآره. ما دو ساله با هم داریم زیر یک سقف زندگی میکنیم، هنوز نتونستیم هیچ کدوم از مسایلمونو حل کنیم!
سیاوش گفت: زندگی زناشویی این نیست که هر دو عین هم بشیم. من میگم زندگی با عشق ساخته میشه همینه دیگه!
ترانه گفت: این عشق نیست، ویرانیه؛ و رو به میترا ادامه داد میدونی من از ازدواج چی دستگیرم شده؟ اینکه ازدواج یک جهنم سیاهه. سوختنیه که ساختنی در پایانش نیست. خیلی خیلی امروزی باشی و شوهرت بهت زور نگه و به قول این آقا به تفاوتها و دلبستگیها احترام بگذاره، دو طرف باید به پای هم پیر شن؛ یعنی هم دیگه رو پیر کنن. هر دو بسوزن تا مثله ققنوس از خاکسترشون یکی دو تا بچه بیرون بیاد. ولی اینجوری دست کم تکلیف آدم با خودش روشنه، همه چیز موقتیه! همه چیز قراردادیه. تو ساک و چمدون و چه میدونم خرده ریزای خودتو داری، شریکتم وسایل خودشه داره. این مثالهها! من تو دلم، تو سرم اندیشههای خودمه دارم، شریک زندگی منم افکار خودشه داره. هر کدام تو صندوقخونه دلمون، دلبستگیهای خودمونه داریم. کسی نمیتونه مزاحم اون یکی بشه، الا اینکه پای یک زن دیگه در میون باشه.
سیاوش گفت: اینها چیه میگی ترانه. بالاخره دو نفر که کنار هم زندگی میکنند به هم علاقه دارند. یک سری اصول و اعتقادات مشترک دارند، اینجوری که تو داری میزنی زیر همه چیز. مگر الان زندگی ما چه فرقی با زندگی اونا که عقد دائم کردن داره؟ غیر از اینه که هنوز برای گردن گرفتن مسئولیتهای بیشتر و مشترک آمادگی نداریم! که داریم برای این کار تجربه میکنیم. یا هنوز درست همدیگه رو نشناختیم، که داریم تلاش میکنیم به درک مشترکی از زندگی آیندهمون برسیم، زندگی آینده را برای خودمون تعریف کنیم تا بتونیم مشترکا مسئولیتشه به گردن بگیریم. تعریف نسل ما از زندگی زناشویی با نسل پیش تفاوت کرده، نسخههایی که پدر مادرای ما برای ازدواج پیچیده بودند دردی را از ما دوا نمیکنه. زندگی من و تو ترانه، دست کم برای من اینجوریه که داریم عشقمونه به هم معنا میکنیم. من از گفتن قصه ناهید میخواستم این را یادآوری کنم که عشق ساختنه نه ویرانی و تباهی زندگی. عشق دست کم میتونه جاده سنگلاخ زندگی را تا حدودی صاف و هموار کنه.
رضا گفت: من منکر حرفی که تو می زنی نیستم سیاوش اما زندگی زناشویی سنتی با بچه و هزارتا تعهدی که بچه ایجاد میکنه عشق را نابود می کنه.
ترانه گفت: این چیزی که من بین جوانهای هم نسل خودم میبینم بیشتر لذت بردن از همدیگهس. اگر روزی این کشش جسمیاز بین رفت و اون وقت دیدیم بازهم میتونیم هم دیگه را تحمل کنیم اون وقت عقد دائم میکنیم و بچهدار میشیم.
سیاوش گفت: واقعاً این همه اون چیزیه که از زندگی مشترک دستگیرت شده؟
ترانه سبکسرانه گفت: عمدهش همینه. حالا کم و زیاد داره. یه زوجی علاقههای روحی دیگری هم بین شون هست یا به تدریج ایجاد میشه ولی کم نیستند جوانهایی که پس از مدتی، کوتاه یا بلند، از هم جدا میشن. اون چیزی که تو بهش میگی عشق من بهش میگم دلبستگیهای مشترک. اصلاً یک دلیل این جور زندگی کردن گریختن از تعهداتیه که جامعه رو سر آدم آوار میکنه. مهریه، جشن عقد و عروسی و مراسم شنیع ازدواج. دستمال خونینی که خانواده عروس و داماد پشت در حجله کمین میکنن تا این پرچم پیروزی، پرچم باکرهگی دختر یا عروس را سر دست بلند کنند! اصلا همین کلمه عروس حال منه به هم میزنه و از شنیدنش عقم میشینه. بعد هم بچه داری و خانه داری و کنیزی شوهرت، دیگه چه چیزی از عشق میمونه! عادت! تعهد!
سیاوش به رضا و میترا گفت: شما هم نظر ترانه را دارید؟
رضا گفت: من تاحدودی با حرفهای ترانه موافقم. به نظر من هم ازدواج به شکل سنتیاش دست کم برای سن و سال میان سالیه تا با درست کردن یکی دو تا بچه نگذاری نسل بشر منقرض بهشه. ازدواج یعنی روزمرگی و روزمرگی یعنی کهنگی که دشمن خلاقیت و طراوته! عشق با روزمرگی جمع نمیشه. با همه اینها من به پاس عشقی که به میترا داشته و دارم به خاطر شرایط جامعه و رعایت سنتها وهنجارهایی که چه بخواهیم چه نخواهیم بر ما حاکم هستند بی هیچ شرط و منتی همین جا در حضور شما از میترا دوباره خواستگاری میکنم و ازش میخوام با من ازدواج کنه.
سکوت بر جمع کوچک چهار نفره سایه انداخت. چند جوان پرهیاهو وارد باغچه شدند و دور حوض با یکدیگر شوخی میکردند.
میترا گفت: من و رضا همدیگه را عاشقانه میخوایم ولی موضوع سر اینه که من نمیخوام ازدواج کنم نه با رضا و نه با هیچ مرد دیگهای. من میخوام بچهام را داشته باشم. سرراستتر از این نمیتونم بیان کنم. زندگی ما آدمها از زمان آدم ابولبشر که در باغ عدن قرار گرفته بود تا حالا در چنبره محذورات و محرومیتها گذشته، زیر سایه ترس از مجازات و تنبیه به جای زندگی کردن ادای آن را درآوردیم، ولی من گمانم اینه که اینجور زندگی عشق را معنی میکنه! من تازه دارم دنیام را میسازم. تازه دارم طعم زندگی را مزمزه میکنم. زندگی با چاشنی عشق و خواستن، نه سوختن در حسرت خواستن. خواستنی از جنس توانستن!
ترانه در فکر فرو رفت و زمزمه کرد: همچین بَدَک هم نیست، مگر واسه بچهدار شدن حتماً آقا بالا سر لازمه! و با انگشت نوک دماغ میترا زد.
سیاوش گفت: بی مرد مگر میشه بچه دار شد؟ من در عجبم از شما زنها!
ترانه گفت: امیدوارم از این حرفی که می خوام بزنم ناراحت نشی سیاوش، اما بالاخره اسم یک نره خر تو شناسنامه هرزنی میاد دیگه. شوهر نشد، پدر. پدر نشد، پدر بزرگ. تو زیاد نگران این موضوع نباش!
نگاه نگران رضا به نگاه میترا که در دوردستها سیر میکرد گره خورد.
ناهار بازار بود و باغچه شلوغ شده بود. ترانه و رضا با هم بحث میکردند و سیاوش برخاست تا در باغچه قدم بزند. دخترها و پسرها جلو آشپزخانه جمع شده و داشتند دونگ جمع میکردند برای ناهار. میترا با خود تکرار کرد:
«و به زن گفت: الم و حمل تو را بسیار افزون گردانم. با الم فرزندان خواهی زایید و اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو حکمرانی خواهد کرد!»