مرد سعی میکند در را به بی سروصداترین حالت ممکن باز کند. اما باز هم صدای جیر جیرش در راهروها و اتاقهای سرد خانه میپیچد. این اولینبار نیست که بعد از نیمه شب به خانه بازمیگردد، در طول چند ماه گذشته اینکار را بارها و بارها انجام داده. اما هنوز خودش هم نتوانسته به آن عادت کند و هنوز هم این دیر آمدن ها برایش عجیب میآید. هرچند زنش دیگر او را مثل شبهای اول سوال پیچ نمیکند و هرچند او دیگر مجبور نیست تا پاسخهایی بدهد که حتی برای خودش هم قانع کننده نیست، اما میداند که نه خودش به اینکار عادت کرده نه زنش. مرد سعی میکند بدون روشن کردن هیچ چراغی کاناپه را در خانه پیدا کند. شاید تنها چیزی که زن و مرد خوب به آن عادت کردهاند این است که زن هر شب بالشت و لحافی را روی کاناپه بگذارد و مرد هر شب در سکوت روی آن بخزد و بخوابد.
مرد چشمانش به سقف تاریک خانه خیره مانده است. آن نیرویی که هر شب اورا به وادی خواب پرت میکرد امروز رفته و به جایش پتکی ثانیه به ثانیه روی سرش فرود میآید. مرد حتی نمیتواند چشمانش را ببندد و آنچه را که دیده دوباره از خاطر بگذراند. تنها چیزی که او با چشمهای باز هم به وضوح میتواند ببیند، روزی است که همکارش او را به گوشهای کشاند و به او گفت که در ازای انجام کاری ساده پول خوبی گیرش خواهد آمد. آن کار واقعا ساده بود، مرد تنها باید هر شب کیفی را با ماشینی که میراند به آدرس مشخص شدهای ببرد، آن را جلوی در بگذارد، زنگ خانه را بزند و بدون اینکه منتظر صاحبخانه بماند راهش را بکشد و برود. او راجب کار جدید چیزی به خانوادهاش نگفته بود. به نظرش دلیلی هم برای اینکار وجود نداشت، او عاشقشان بود و اینکار را هم به خاطر آن ها انجام میداد.
زن به داروهایی که کف دستش ریخته بود نگاه میکرد. چراغ خواب کنار تخت روشن بود و نور کم سوی نارنجی رنگ را روی تخت دو نفرهای که مدتها بود، تنها یک نفر روی آن میخوابید، میپاشید. زن روزی را به خاطر میآورد که مردی جوان و خوش هیکل وارد مطبش شد. زن، مدتی با او صحبت کرد و ت احدودی بیماریاش را تشخیص داد، توصیههایی به او کرد و خواست که بعد از چند مدت دوباره بازگردد. بعد از گذشت چند جلسه زن توانست بیماری اورا کنترل کند، روزی مرد خوش هیکل با دسته گلی وارد مطب شد که روی تکه کاغذی که از آن آویزان بود، مینوشت : «تقدیم به ماهرترین و زیباترین روانپزشک دنیا». پس از آن روز زن دیگر حلقهی ازدواجش را در دست نمیکرد. زن با خودش میگفت : «کسی که حلقه را در دستت میکند شوهرت نیست، بلکه کسی که دوستت دارد و نسبت به تو محبت میورزد میبایست شوهر آدم باشد.»
پسر داشت محتویات داخل قاشق را به سرنگ میکشید. تابحال اینقدر مایع در سرنگ ندیده بود. اما به نظرش این تنها راه سپری کردن این شب طولانی بود. پسر زمانی این کار را برای بار اول انجام داد که دختر مورد علاقهاش دیگر حاضر نشد او را ببیند. اما حالا حتی اسم آن دختر را هم به خاطر نمیآورد. پسرک تمام سرنگ را در رگش خالی کرد، نفس بی رمقی کشید و روی تختش ولو شد. چشمانش را بست و چند ساعت قبل را مرور کرد که برای تهیه مواد راهی خانه ی همیشگی شده بود، زمانی که داشت به خانه نزدیک میشد ماشین پلیسی را دید که جلوی خانه توقف کرد، افسری از آن پیاده شد و کیفی را جلوی در گذاشت، زنگ خانه را زد و به ماشین برگشت. او از دوستش شنیده بود که این مواد را پلیسها میآورند، اما هرگز فکرش را هم نمیکرد که این افسر پدرش باشد. او با فکر اینکه پدرش دارد به او مواد میفروشد عوقی زد و راهش را کج کرد و به سرعت از آن خانه دور شد. اما پس از چند متر بازگشت و به اندازهی مصرف یک هفتهای خودش مواد خرید و رفت. و حالا تمام آنچه خریده بود داشت در رگهایش جولان میداد.
زن به زور داروها را توی دهانش جا داد و با لیوانی پر آب همه را از گلویش گذراند. صدای استادش مدام در گوش او میپیچید که میگفت : «خوردن بیش از ۳۰۰ گرم سیانید پتاسیم مرگ حتمی را به دنبال دارد.»
زن میدانست که وقت زیادی ندارد، پس سعی کرد دلیل اینکارش را به یاد بیاورد، تا شاید درد کمتری را حس کند. چند ساعت قبل بود که خانهی مرد خوش هیکل را ترک کرد، اندکی دور شده بود که فهمید کلیدهایش را در آن خانه جا گذاشته است. پس دور زد و برگشت. وقتی به خانه نزدیک میشد، پسری را دید که از مرد خوش هیکل چیزی خرید و دور شد. زن کلیدهایش را گرفته بود و داشت برمیگشت. در راه مدام از خودش میپرسید، آیا شوهر آدم کسی است که به پسرش مواد میفروشد؟!
مرد مزهی شور لولهی تپانچهاش را در دهانش مزه مزه میکرد. شاید هم مزهی شور مال اشکهایی بود که از چشمانش به سمت دهانش راه باز کرده بودند. مرد در تلولو اشکهایش آن چیزی را که چند ساعت قبل دیده بود بار دیگر دید. او دید که کیف را جلوی در گذاشت، زنگ را زد، سوار ماشینش شد، اما اینبار راهش را نکشید که برود. او آنجا ایستاد، خودش هم نمیدانست چرا، اما ایستاد و چشمانش را محکم به در دوخت تا ببیند چه کسی از آن بیرون خواهد خزید. مرد انتظارش را داشت کسی که از آن در بیرون میآید مردی خوش هیکل باشد، اما به هیچ عنوان انتظار زن روانپزشک باهوش و زیبایی را نداشت که از آن در بیرون بیاید، مرد خوش هیکل را بغل کند، بوسهای بر او ببخشد و با لبی خندان از آن خانه دور شود. مرد با یادآوری این صحنه بار دیگر مرگ را چشید، او با انگشتش ماشه را چپاند و تمام گلوله را در دهانش خالی کرد تا برای بار آخر بمیرد.
صبح روز بعد زمانی که سعی میکردند جنازههای یک خانوادهی سه نفره را در آمبولانس جا دهند، پیرزن همسایه، در حالی که از پنجره ی خانهاش شاهد این ماجرا بود، رو به گربهاش کرد و گفت: «تنها چیزی که میتواند دنیایی به این زیبایی را خراب کند، حقیقت است.»
.