تا چند روز دیگر شاید بیخانمان شوم. هنوز معلوم نیست. این شایدها همواره مرا آزار دادهاند.
به دنبال نقطهی ثابت میگشتم. نقطهای که مرا دمی از این جهان دور کند. روی دیوار به نقطهای خیره شدهام بدون آنکه مرا یاد چیزی اندازد. میکوشم در این نقطه سفید از زمانهای خوش نقاشی بِکِشم.
صدای مهماندار قطار مرا به خود میآورد: «قطار شماره ۴۴۴ به مقصد براتیسلاوا تا دو دقیقهی دیگر حرکت میکند. از مسافران خواهشمندیم تا هر چه زودتر جابهجا شوند.»
نام چند شهر دیگر را هم میگیرد. دقت نمیکنم کدام شهرها؛ برایم مهم نیست و این بار نخست هم نیست که نام این شهرها را میشنوم. چمدان خود را بر میدارم. کسی میپرسد: «آقا! ببخشید! این قطار کجا میرود؟»
ـ براتیسلاوا
ـ میتوانید بیست سنت به من کمک کنید؟ فقط بیست سنت کم دارم.
دستم را درون جیبم میکنم. ته آن سوراخ کوچکیست که با آن کمی بازی، و همزمان سکهها را لمس میکنم. خود را آشفته میگیرم. میگویم: «ببخشید! مثل اینکه جیبم سوراخ شده و پول خردهایم ریختهاند.»
کار همیشهگی من است؛ لذت میبرم. مرد سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. پنداشتم که ناسزایم گفت؛ چیزی مثل نادان یا خودفروش. واژههایی مانند این بود. زیر لب گفت.
قطار حرکت می کند. صدای قطار مرا به آن روزها می برد. این صدا همیشه برایم خوشایند بوده است. از زمانی که به یاد دارم در همین شهر زندِگی کردهام و جای زیادی نرفتهام. چند باری براتیسلاوا بودم. آنهم برای کارهای بیخود. برای نمونه، یک بار آنجا رفتم که یک پاکت کشمش بخرم. باور کردنش سخت است؛ و دوبار هم برای پیدا کردن شیر چَرب. اینها همه بهانه بود. من آدمیام که پول در جیبم نمیماند. و نیز خوشم نمیآید به کسی پول دهم. به دردم میخورد.
پاکت کشمش را از جیبم بیرون آوردم. به این گمان بودم که خُب، چهار روز بعد جایی برای خواب نداری. چه کار باید بکنی؟ پاسخی نداشتم. چندان در این باره فکر نمیکردم. خودم را به بیخیالیِ پَست زدم؛ مانند آدمهایی که زننده هستند و جامهشان بو میدهد. دوستم در گذشتهها به من گفته بود که لباسهای من بوی بدی میدهد. تصور نمیکردم که لباس هم بو میگیرد؛ آنهم چه بویی!
چهار سال پیش هنگامی که سوار قطار شدم (بار نخست بود) بسیار خوش بودم؛ انگار که هواپیما سوارم. این را بیشتر برای این میگویم که یادم نرود که من چه آدم فرومایه و عقبافتادهایام.
سه سال پیش یک کامپیوتر خریدم. شاید بیست یا سی یورو. در آنزمان دوستم به من گفته بود که مرا بازی دادهاند. شاید راست میگفت. کامپیوتر روشن نمیشد. فقط به درد این میخورد که آدم با آن قیافه بگیرد.
عینک دودی به چشم میزدم و کت کهنهای که از زبالهدانیِ کنار خانهی شهردار پیدا کرده بودم، را میپوشیدم. شلواری هم به همان رنگ اما کمی رنگ رفته و آفتاب خورده از دوستی دزدیدم. پیراهنی چهارخانه هم از زبالهدانی دیگری یافتم و در نهایت برای خود دَنگ و فَنگی درست کردم. با این قیافه میرفتم سمت دوکانهای شیک!
خانهی پدری خود را که خودش میگفت با پول دزدی و از گردآوریِ آشغال خریده بود، در قمارخانه باختم. آخر این آبجوی نفرین شده هم که اعصاب باقی نمیگذارد. سرم داغ شده بود و سند خانه را گِرو گذاشتم. خانهامان چیزی نزدیک به صد و پنجاه یورو ارزش داشت. پدرم پس از آن، من را از خانه بیرون کرد. من ناچار شدم با دوستهای دزد و آشغال جمعکن خود تختی را در یکی از مسافرخانههایی که از زمان کمونیستی به جا مانده بود، کرایه کنم.
پدرم کمونیست نبود اما اندیشهی کمونیستی داشت. می گفت: «آدم باید کمی خرد داشته باشد تا گمان کند چه خوب است چه بد!»
این گپ او بسیار بازگو شده بود؛ چون این روزها همه این را میگفتند. در گذشتهها هم شنیده بودم.
خانم نه چندان زیبایی که مهماندار قطار بود با خشک رویی و غرور میگوید: «تکت!»
تکت نداشتم. پولم کجا بود که تکت بخرم. متظاهرانه جیبهایم را گشتم و پس از آن خونسرد جواب دادم: «ندارم!»
مهماندار داد و فریاد راه انداخت. به چهرهاش نمیآمد این اندازه پرخاشگر باشد. سرانجام ناچارم ساخت تا یک یورو و هفتاد سنت بدهم. این همان پول خردی بود که به آن مَرد ندادم. با خود گفتم: «چه اشتباهی کردی که قطار سوار شدی. پیاده میرفتی!»
افرادی که در چوکیهای دیگر نشسته بودند بهسویم نمیدیدند. جز پیرزنی که دو چوکی آنسوتر نشسته بود. بسیار با خشم نگاهم میکرد. من هم چشم در چشمانش دوختم. میخواستم ببینم تا کی به زل زدن ادامه خواهد داد. پیرزن عینک خود را برداشت و کف واگن تُف انداخت. من هم تُف انداختم. رویش را بهسوی دیگری کرد. البته بسیار موقرانه؛ ژست خاص پیرزنهای اروپایی.
آخرین مبلغی که پرداختم چهارده یورو بود که آنرا بابت کرایهی تخت مسافر خانه دادم. خیلی گران بود ولی چون انترنت داشت، کرایهاش کمتر از این نبود. میخواستم فقط قیافه بگیرم وگرنه کامپیوتر من کار نمیکرد و انترنت هم به دردم نمیخورد. من تنها نام انترنت را شنیدهام.
امروز هم همان جامههایی را به تن کردهام که با کامپیوترم میپوشم. امیدوار بودم با این قیافه کسی حدس نخواهد زد که بیخانمانم. ولی گمان بیجایی بود؛ لباسهایم به شدت بو میدادند و هیچکس کنارم نمینشست.
از دور براتیسلاوا پیدا بود. نمیدانم، شاید هم، چون من بسیار آمده بودم میپندارم که آنجا برای من خوب است.
شهر همیشه زیبا بود. میتوانستم برای خودم چَتَلکاری کنم. کسی چیزی نمیگفت. مردم خوبی داشت. گاهی پولیس میآمد و لگدکاریمان میکرد. این گاهی که میگویم یعنی هر شب یکی، دوبار.
گناه ما نبود؛ شهر کثافت خانهای بود برای خودش. چندی پیش در یک نامه سرگشاده این را به شهردار خاطرنشان ساختم. شهردار پاسخ مرا نداد. از همان بود زمان کینهی او را به دل گرفتم. این نامه را به دوستم در براتیسلاوا نشان داده بودم. آن با مدادی که از زبالهدانی نزدیک شهرداری پیدا کرده بودم، روی کاغذ ساندویچ نوشته بودم. قشنگ بود. وقتی مداد از رنگ میماند، با دندان کنارههای چوبین نوک مداد را میجویدمو با تُف به رنگ میآوردمش. نامه را از لابلای نردههای پیش روی ساختمان شهرداری، انداختیم داخل. روز خوبی بود. بسیار خندیدیم.
جای من برای دزدی و جمع کردن زبالههای به دردبخور، روبهروی مارکت بزرگ در وسط شهر بود. زبالههای که جمع میکردم عبارت بود از: کفش کهنه، لباسهای پاره پاره، ته بیسکویت و نوشیدنی، بوتلهای شیشهای آبجو که بسیار گران بود و از فروش آن پول خوبی در میآوردم، ته ماندهی ساندویچ و دیگر خوراکیها. ته ماندهی ساندویچ اگر گیرم میآمد، جشن میگرفتم. این روزها بحران اقتصادی است و خیلیها مانند من بودند. این کشور گدا و گُشنه زیاد دارد و روسپیِ گرسنه، فراوان. آنها رقیبهای اصلی من و رفقایم هستند. ولی یکی از آن را دوست داشتم و بیشتر تَهماندههای ساندویچی که پیدا میکردم، با او قسمت میکردم. شنیده بودم که ایدز دارد و برای همین بازار خوبی نداشت. به جز پناهندگان کسی او را نمیبرد.
من دیر زمانیست که بیخانهمانم. اما از چهار روز دیگر بطور حتم بیخانهمان خواهم شد؛ چون شهرداری قرار است سایبانی را که شبها زیر آن میخوابیدم، خراب کند. قصد دارم وقتی شهردار اینکار را کرد، کتی را که از پیش روی خانهی او پیدا کرده بودم، آتش بزنم. با اینکار عقدههای دلم خالی میشود.
روبهروی دوکان خوراکه فروشی مورد علاقهام، بهدنبال جای ثابتی برای گذراندن شبهایم میگردم. جایی که بتوانم مانند ایستگاه قطار با خیال راحت نقاشی بکشم. نقاش خوبی هستم. همهی رفقایم برای کشیدن عکس خود پیش من میآیند. من از آنها پول نمیگیرم. دوستان منند؛ گمان میکنم پول گرفتن از آنها کار خوبی نباشد.
وقتی پدرم, مرا از خانه بیرون راند، چندی پس از آن پیامی بهدست مادر خواندهام فرستاد که اگر خوش دارم، میتوانم باز گردم. من در پاسخ به او گفته بودم: «برو بابا! چه فکر کردی؟ مالک کاخ شهردار که نیستی؟ مگر زیر سایهبان دوکان نامش خانه است؟ برای خود زندگی درست خواهم کرد، با یک خانه واقعی.»
پس از آن بود که دانستم چه اشتباهی کردم. رفتم نزد دو رفیقم که کلاسشان بالا بود و در مسافرخانه زندگی میکردند. کرایهی این تختی که امروز رها کردم، را هم از پوسهدزدی درمیآوردم. چهارده یورو هر شب میپرداختم. پول کمی نبود. مسافر خانهی ما زیر چند سایبان دوکان قرار داشت و پدرم همسایهام بود. شب با افتخار وقتی از کار میآمدم پولها را میشماردم و با خودنمایی به دست صاحب مسافر خانه میدادم. پدرم زیر چشمی نگاهم میکرد و گاهی تُف به زمین میانداخت. میخواست با اینکارش خشمگینم کند. من هم تف میانداختم.
مادر خواندهام شبها میرفت کنار جاده میایستاد. کار و بارش خوب بود. چون روبهروی ایستگاه موترهای باری کار میکرد و رانندهها او را بیشتر از دیگران میپسندیدند. صبحها فقط یک ساعت میخوابید و وقتی دکانها باز میشد ما فرار میکردیم. شهردار به ما گفته بود که دیگر آنجا نخوابیم. اما همه از رئیس مسافرخانه که آدم زورمندی بود میترسیدند. او بیخانمانها را به زور وادار میکرد بیایند و شب را آنجا بخوابند و به او کرایه بدهند. یک بار هم ساخته بود که من و چند تا از بچهها ته ماندههای آب جوها را میآوردیم که بفروشد. همانجا بود که من قمار را باختم.
***
از آنزمان پنج سال میگذرد. اکنون من در براتیسلاوا رئیس هستم. خانهی قشنگی برای خود از آهنپاره درست کردم و با همان روسپیای که میگفتند ایدز دارد، زندگی میکنم. در واقع وقتی قتل شهردار به گردن من افتاد، خود به خود رئیس شدم. همه از من میترسیدند چون من یک مجرم بودم و تنها بیخانهمانی که قطار سوار شدهام. رفقایم به من احترام میگذاشتند و این خانهی آهنی را هم آنها برایم درست کردند. این روزها من از آنها به زور پول میگیرم. به زودی یک بار هم خواهم ساخت و تهمانده آبجوی را که بچههای بیخانمان برایم جمع میکنند، خواهم فروخت. زندگی اینجا سخت است. بحران اقتصادیست.