بیابان درست از پشت همین پنجرهٔ اتوبوس شروع میشود. دست که روی این شیشههأ کثیف بگذارم، انگار که مرز بیابان را لمس کردهام. بیابان از دست من تا دورِ دورِ غروب ادامه دارد…
پیشنهاد هما بود که با اتوبوس سفر کنیم. گفت: «فرصتمان بیشتر است.» گفتم: «فرصت کم نداشتیم این همه وقت.» هما حالا خوابیده است. طرّهٔ عسلی موهاش از زیر روسری توی صورتش ریخته و سرش یکوَری روی پشتی صندلی آرام گرفته. از این زاویه که نگاه میکنم میتوانم پرزهای ظریف روی انحنای دماغش را ببینم. انگار کن هالهای نورانی که دور صورتش کشیده باشند. کی بود که میگفت زنها مثل فرشته میمانند؟ به گمانم قاضی بود. گفتم: «از قضا حضرت عزرائیل هم فرشته است.» خندید و حرفی نزد.
چقدر دلم میخواهد حالا هما را نوازش کنم. همینطور که خوابیده دست دور بدنش بیندازم و بگیرمش در آغوش. بعد پیشانی به پیشانیاش بچسبانم و بوی عطرش را نفس بکشم. حیف که نمیشود. نمیتوانم. ترس دارم از این کار. این ترس حالا یک سال است که پا به پا همراهم میآید. از همان روزی که مأمور دادگاه با آن موتور سیکلت درب و داغان آمد جلوی در خانه تا بگوید خانمت مهریهاش را گذاشته اجرا، درست از همان روز سر و کلّهٔ این ترس لعنتی پیدا شد. این ترس لعنتی آمد توی خانه جای هما را گرفت. شبها با هم همبستر میشدیم و روزها که از سر کار برمیگشتم معاشقه میکردیم. انگار کن به عوض هما ترس همسرم شده بود. احتمالاً هما هم کم و بیش همین احساس را دارد. دیروز که رأی نهایی دادگاه صادر شد گفت: «هر دو خلاص میشویم.» با هم تا نزدیکترین ایستگاه مترو قدم زدیم و بعد مسیرمان را سوا کردیم. من سوار خط آبی شدم و هما خط قرمز را انتخاب کرد. بعد بدون اینکه حتا با هم خداحافظی کنیم، هر کدام راه افتادیم یک سو.
توی قطار بودم که اساماس هما را دیدم. نوشته بود: «پایهای یک مسافرت با هم برویم؟» اول خیال کردم می-خواسته برای یکی از دوست و رفیقهاش بفرستد و اشتباهی برای من فرستاده، اما ده دقیقه بعد که یک علامت سؤال فرستاد، مطمئن شدم مخاطبش من بودهام. نوشتم: «حالت خوب است؟» کمتر از یک دقیقه بعد جواب آمد: «خیلی خوب. فقط میخواهم یک بار دیگر با هم مسافرت برویم. همین.» نوشتم: «بعید میدانم چیزی عوض بشود.» نوشت: «مهم نیست.» همان شب توی کافهٔ همیشگی قرار گذاشتیم تا دربارهٔ سفر حرف بزنیم.
کافه خلوت بود. تک و توک دانشجوهایی که هوس گشت و گذار شبانه در خیابان انقلاب به سرشان زده بود، سر یکی- دوتا از میزها نشسته بودند و اختلاط میکردند. هما زودتر از من رسیده بود. برای خودش قهوه ترک سفارش داده بود و برای من اسپرسو. سیگار بهمن کوچک هم مثل همیشه کنار دستش بود. گفتم: «خب، قضیهٔ این مسافرت رفتن چیست؟» خندید. آنطور خندیدن در نور کم کافه جذابش کرده بود. گفت: «آدمها وقتی ازدواج می-کنند میروند مسافرت تا بد و خوب هم دستشان بیاید. اسمش را هم میگذارند ماه عسل. خب چه اشکال دارد وقتی هم میخواهند جدا شوند بروند مسافرت تا بد و خوب هم از یادشان برود؟ اسمش را هم میشود گذاشت ماه زهرِ مار.» پیش از آن که چیزی بگویم از توی کولهپشتیاش نقشهای بیرون آورد و پهن کرد روی میز. گفت: «خب، برای ماه زهر مارمان کجا برویم؟» نگاه کردنای خط چشمش که این دفعه انحنای بیشتری داشت و رسیده بود تا امتداد کمان ابروها، گفتم: «من که هنوز قبول نکردهام.» خندید: «خب قبول کن.» به نظرم آمد سرضرب پاسخ مثبت دادن یک جور کوتاه آمدن است. برای همین یک نخ از کنت قرمزم آتش زدم و طوری ژست گرفتم که انگار مثلاً دارم فکر میکنم. اما کدام فکر؟ همهٔ مردهای زن طلاق داده میدانند که آخرین روزها زن چقدر خواستنی میشود. سیگارم را نصفه توی جاسیگاری خاموش کردم و گفتم: «قبول. ولی نمیدانم کجا.» گفت: «خب این که غصه خوردن ندارد. یا شانس و یا اقبال.» چشمهاش را بست و انگشت اشارهاش را گذاشت روی نقشه. انگشتش جایی وسط نقشه فرود آمده بود. چشم باز کرد و خواند: «سیرجان.» گفتم: «تا حالا اسمش را هم نشنیدهام.» سر تکان داد: «من هم نشنیدهام. ولی اینطوری هیجانش بیشتر است.»
اتوبوس به حاشیهٔ جاده میرود و توقف میکند. راننده زیر لب غرولندی میکند و پیاده میشود. کسی از آخر اتوبوس غر میزند: «چرا ایستاد؟» پیرزنی که یک ردیف جلوتر از ما نشسته به بغل دستیاش میگوید: «حتماً خراب شده. من هر وقت با این شرکت میآیم ماشین وسط راه خراب میشود. گرما و سرما هم فرق ندارد.» هما چشم-هاش را باز میکند و هاج و واج دور و بر را نگاه میاندازد. میگویم: «خراب شده. بالاخره داریم میرویم ماه زهر مار. نمیشود که همه چیز بر وفق مراد باشد.» هما لبخند: «سیگار داری؟» میگویم: «تا دلت بخواهد.» از توی کولهپشتیام باکس کنت قرمز را درمیآورم و نشانش میدهم. از پنجره بیرون را نگاه میکند و میگوید: «توی این کویر میچسبد.»
از اتوبوس پیاده میشویم و میایستیم حاشیهٔ بیابان. راننده و یکی- دو نفر دیگر آچاربهدست هی میروند و می-آیند. هما خیرهٔ آفتاب که رفتهرفته در دل بیابان فرو میرود میگوید: «خیلی بد کردیم. هم به خودمان هم به زندگیمان.»
«کار از این حرفها گذشته.»
«میدانم. ولی آدم دلش میخواهد گاهی دربارهٔ گذشته حرف بزند. نه برای اینکه تغییرش بدهد. برای اینکه بفهمدش.»
حالا چند نفر دیگر هم از اتوبوس پیاده شدهاند و سیگار آتش زدهاند. هما سیگارش را زیر پا له میکند و میرود سمت زنی که ژاکت سفید پوشیده و تنها ایستاده کنار اتوبوس. من هم همانطور که نرمنرم از سیگار کام میگیرم میروم سمت سیگاریها. مرد سیاهسوختهٔ لاغری که لهجهای غریب دارد، میگوید: «مال اینطرفها نیستید، نه؟»
«نه. آمدهایم مسافرت.»
مرد سیاهسوخته میخندد و دندانهای زرد و سیاهش را نشان میدهد: «جا قحط بود که آمدهاید اینجا؟ باید می-رفتید شمال کنار دریا. بیابان چی دارد مگر؟»
«برای تفریح نیامدهایم.»
مرد با چشم و ابرو اشاره میکند به هما: «انگار عیالت خوب با عیال من گرم گرفته.» جوابش نمیدهم. پسرکی که میخورد شاگرد شوفر باشد داد میزند: «آقایان، خانمها سوار شوید. حرکت است.» هما به همراه زن ژاکتسفید سوار میشود و من به همراه مرد سیاهسوخته. مرد میگوید: «موقع شام بیا کارت دارم.» نمیپرسم چه کار دارد. سر تکان میدهم و میآیم روی صندلیام مینشینم.
هما روسریاش را مرتب میکند و لم میدهد روی صندلی. نفس عمیق میکشد و میگوید: «آدمهای کویر خیلی مهرباناند. هنوز هیچی نشده با یکیشان رفیق شدم. دعوتمان کرد خانهاش.»
«توی سفر نمیشود به هر کسی اعتماد کرد.»
«توی زندگی هم نمیشود.»
جوابی برای حرفش ندارم. چشمهام را میبندم و خودم را میزنم به خواب.
از کافه که بیرون آمدیم نم باران خیابان را خیس کرده بود. گفتم: «بیا برویم خانهٔ من. فردا هم از همانجا میرویم ترمینال.» بیچون و چرا قبول کرد. تا برسیم خانه هیچکدام یک کلمه هم حرف نزدیم. مثل قدیمها که شبها می-رفتیم پیادهروی و آخرشب برمیگشتیم، آهسته کلید توی قفل انداختم و چرخاندم. هما گفت: «چقدر همه چیز تغییر کرده این چند وقت.» گفتم: «هنر مدیر جدید ساختمان است. خواسته خودی نشان بدهد.»
هما مثل دخترکی کمرو و خجالتی که قرار است برای اولین بار شب را بیرون خانه بگذراند، پشت سرم از راهپلّه بالا آمد و بعد که در واحد را باز کردم، وارد خانه شد. گفتم: «راحت باش. ناسلامتی یک زمانی خانهٔ خودت بوده.» دور تا دور خانه چرخی زد و نگاهی به در و دیوار انداخت. اشاره کردنا به قابهای نقاشیِ روی دیوار گفت: «چه خوب که اینها را خریدهای. قبلاً این دیوار زیادی خلوت بود.» گفتم: «همهاش به خاطر تنهایی است. تنهایی آدم را متوجه دور و برش میکند.» انگار که حرفم را نشنیده باشد رفت سمت پنجره و پرده را کنار زد: «این یارو هنوز آخر شبها میآید توی بالکن سیگار میکشد؟» بدون اینکه بیرون را نگاه کنم گفتم: «لابد او هم زنش گذاشته رفته.» برگشت نگاهم کرد: «اینها را میگویی که برم گردانی؟» گفتم: «اینها را میگویم که حال تنهاییام را بفهمی.» خندید؛ تلخ، و البته خواستنی. گفتم: «بیا یک امشب را بیخیال همهٔ این ماجراها صبح کنیم.» لبش را دندان گرفت و با شیطنت گفت: «مثلاً چه کار کنیم؟» گفتم: «به هر حال ما هنوز قانوناً زن و شوهریم.» نگاهش رفت سمت اتاق خواب: «برای بار آخر.»
اتوبوس در استراحتگاه توقف میکند و مسافرها یکبهٔک پیاده میشوند. مرد سیاهسوخته به همراه زنش پای اتوبوس ایستادهاند. همین که پیاده میشویم، جلو میآیند و سلام میکنند. زن سمت هما میرود و مرد میآید سمت من: «خسته نباشی مهندس.» مرد سیگاری آتش میکند و دستم میدهد. میگویم: «سیگار دارم.» مرد می-خندد: «شما مهمان مایی مهندس. ما رسم داریم سیگار مهمان را خودمان دستش بدهیم.» هما به همراه زن قدم-زنان میروند به سمتی که تابلوی سرویس بهداشتی نشان میدهد. مرد میگوید: «زن دست و پای مرد را میبندد توی سفر. همهاش باید چشمت پیاش باشد که کجا میرود و با کی.» هیچجوری نمیتوانم خودم را راضی کنم که با مرد همصحبت شوم. برای همین تلفن همراهم را بیرون میآورم و خودم را مشغول نشان میدهم. مرد کمکم دوزاریاش میافتد و از من فاصله میگیرد. سیگارکشان میرود یک گوشه میایستد چشم به راه زنش. من هم طوری وانمود میکنم که انگار برای آمدن هما بیقرارم. انگار که در همین چند دقیقه دلتنگش شده باشم، هی قدم میزنم و ساعتم را نگاه میکنم. رفتهرفته مسافرها گرداگرد اتوبوس جمع میشوند و شاگرد شوفر میآید در را باز میکند: «آقایان، خانمها بفرمایید سوار شوید.» زن ژاکتسفید را میبینم که به همراه شوهرش میآیند سمت اتوبوس. خبری از هما نیست. میدوم سمت زن: «پس هما کو؟» زن شانه بالا میاندازد: «نمیدانم.»
شاگرد شوفر داد میزند و مسافرها را به سوار شدن فرا میخواند. هنوز خبری از هما نیست.