استبداد در دنیا رو به افزایش است، اما مقاومت دموکراتیک هم در حال رشد است. کدام طرفْ پیروز این زورآزمایی خواهد بود، و هزینههای آن چیست؟
بهترین جایی که برای طرح این سوالات به ذهنم میرسد، مرکز برلین است. از قضاء چند روز پیشْ همراه با دوستی قدمزنان از کنار عمارت رایشتاگ (محل تولد و خاکسترشدنِ جمهوری وایمار ) به سمت سنگر هیتلر و یادبودِ هولوکاست در مجاورت آن میرفتم.
واژهٔ استبداد مرادف است با خودسالاری و میتواند به حکومت مطلقه، ستمگری، دیکتاتوری، و نهایتا فاشیسم و تمامیتخواهی ختم شود. از طرفی، دموکراسی هم فقط به معنای انتخابات منظم نیست. بلکه مستلزم نهادهای لیبرال و متکثر و قانونی دیگری است که نیروی قدرتطلبان را مهار میکند.
این منازعهای صریح بین «چپ» و «راست» نیست؛ استبدادطلبی در هر دو سوی طیف وجود دارد. بلکه تنش ازلی بین جوامع باز و بسته (بهقول کارل پوپر، متفکر اتریشی-انگلیسی) است، و نهایتا بین آزادیخواهی و رعیتداری است. و این روزها، نگاهی گذرا به نقشهٔ کرهٔ زمین نشان میدهد که این گسلِ سیاسی در تمام قارهها وجود دارد (بهجز جنوبگان؛ دستکم فعلا).
اسرائیلِ هفتههای گذشته را در نظر بگیرید. کشوری که خود در واکنش به یک رژیم توتالیتر ــ یعنی رایش سوم و هولوکاستش ــ متولد شد، و به داشتنِ دموکراسی افتخار میکند. ولی حتی آنجا هم چیزی نمانده که یک رهبرِ پوپولیستِ مشتاقِ دیکتاتوری مثل بنیامین نتانیاهو بهنحوی خطرناک یکی از نهادهای دموکراسی یعنی دادگاههای مستقل را نابود کند: نهادی که مونتسکیو چند صد سال پیش گفته بود برای تفکیک قوا ضروری است.
در جاهای دیگر هم جریاناتی مشابه در حال به قهقرا بردن یا زوال دموکراسی هستند. در برخی کشورها این قهقهرا ظاهرا غیرقابل برگشت است. لهستان و برزیل و آمریکا از ژانویه ۲۰۲۱ در این دسته قرار گرفتند. در جاهای دیگر مثل ترکیه و پرو و مجارستان، این سقوط تندتر است. و در برخی کشورها مثل بورکینافاسو، بعد از دو کودتای متوالی (مثل جمهوری وایمار)، دموکراسی کلا شکست خورده است.
در جاهای دیگر، دموکراسی جایی در خاطرهٔ مردم ندارد. کرهٔ شمالی و ایران تحت سلطهٔ حکومتهای مطلقه هستد. روسیه بعد از حمله پوتین به اوکراین، و بسیج تمام مردمش برای یک جنگ متجاوزانهٔ نسلکُشانه، عملا تبدیل شده به کشوری فاشسیت. چین با زیرساختهای نظارتیِ آخرالزمانی و حبس کردنِ تمام جمعیتِ اویغورها و «بازآموزی» آنها، هر چه بیشتر توتالیتری میشود.
البته تصویر دنیا تماما هم تیره و تار نیست. هرچند طی یک سال گذشته ۳۵ کشور استبدادیتر شدهاند، تقریبا همین تعداد (۳۴ کشور) هم دموکراتیکتر شدهاند؛ از جمله کلمبیا و لسوتو. در کشورهای دینسالار مثل ایران، مردم و بهخصوص زنان شجاعانه برای آزادیهای خود از جمله آزادی پوشش اعتراض کردهاند. همینطور مایهٔ دلگرمی است که جامعهٔ اسرائیل علیه اصلاحاتِ پیشنهادیِ نتانیاهو قیام کرده و تاکنون آن را متوقف کرده است.
***
اما اینجا توجه به برخی مضامین حائز اهمیت است. اول اینکه یادمان باشد درسهای تاریخ هیچوقت صریح و روشن نیست، بلکه همیشه نامحسوس است. هیچ کس دقیقا عین هیتلر نیست. این روزها هم دیگر تهدید از طرفِ مردی با سبیلِ مسواکی نیست.
در پایان جنگ جهانی اول، جمهوری آلمان در رایشتاگ اعلام وجود کرد. برای حدود ۱۴ سال بعد، این ساختمانْ محلِ پارلمانی بود که دموکراسیِ سرزندهای را نمایندگی میکرد. تا اینکه بیخاصیت و آشفتهبازار شد و بعد سقوط کرد. آن مقطع، یعنی دههٔ ۱۹۲۰ و اوایل دههٔ ۱۹۳۰، امروز وصف حال آمریکاییها، برزیلیها، مجارها، اسرائیلیها و خیلیهای دیگر است.
یک شباهتِ سطحی این است که آلمانْ یک قرنْ پیشْ بحرانهای موفقی را تجربه کرد؛ از جمله تورم شدید و یک رکود. که میتوان آنها را با بحران مالی ۲۰۰۸ و بحرانهای دیگر از جمله همهگیری کرونا مقایسه کرد.
شباهتِ نزدیکتر این است که جامعهٔ وایمار، مثل آمریکا و دیگر کشورهای امروز، شدیدا قطبی بود. بهخاطر سیستمهای انتخاباتیِ متفاوت، این وضعیت در وایمار شکلِ چندقطبی داشت، ولی در آمریکا دوقطبی است. اما در هر دو مورد، فرقهگرایی باعث شد کشور به اردوگاههای متخاصم تقسیم شود: کمونیستها و بقیهٔ «سرخها» در مقابل سلطنتطلبان، ناسیونالیستها، و نازیها در آن زمانِ آلمان؛ دموکراتها، ترقیطلبان و «بیدارها» [woke] علیه جمهوریخواهان، محافظهکاران و عظمتطلبان در امروزِ آمریکا. و بیچاره جمعِ کثیرِ میانهگرایانِ عملگرا یا میانهرو هم در آن زمان و هم این زمان که بین این جبههها گیر افتادند.
اختلافْ فینفسه بد نیست. در واقع مناقشه، مشروط بر آنکه مدنی باشد، عامل شکوفایی دموکراسی و کثرت است. مسئلهٔ آن دوره و این دوره، عناصر دیگریست که وارد معرکه میشوند.
یکی اشاعهٔ نظریاتِ توطئه از سوی رسانههای روز است و بیارزش شدنِ بیطرفی و حقیقتگویی به عنوان معیار. حائز توجه است که برخی از نظریاتِ توطئهٔ قدیم و جدید از ماهیتِ رواییِ مشابهی برخوردارند (مثل مفاهیم نژادستیزانه). استبدادطلبانْ واقعیت را تحریف میکنند. مثلا پوتین که پروردهٔ کا.گ.ب بود، سالها صرف آن کرد که به روسها القاء کند همه چیز دروغ است، و هر چیزی ممکن.
یک عامل دیگر، شیوعِ پوپولیسم است. پوپولیسمْ ایدئولوژی نیست، ولی سبکی از سیاستبافی است که به خشمِ جامعه متوسل میشود (بهجای امیدها و آرمانهایش). هدفِ پوپولیستْ تهییجِ تودههاییست که او را به قدرت میرسانند.
پوپولیسمْ سیاست را بین «ما» و «آنها» چارچوببندی میکند، برای همین باید دشمنانِ خارجی و داخلی برای خودش تعریف کند. ولی در جستجوی قدرت، گزینهٔ داخلی جذابتر است. هموطنانی که باید به عنوانِ اپوزیسیونِ میهندوست قلمداد شوند، به عنوانِ خائن معرفی میشوند. بعد، خشونت به سیاست وارد میشود؛ اول لفظی سپس فیزیکی.
در این فضا، بیرحمیْ جواب میدهد، نه مدنیت. و سرانجامْ پوپولیستها دنبالِ زمانِ مناسبی برای یک «دروغ بزرگ» میگردند.
اصطلاح «دروغ بزرگ» را هیتلر در کتابش «نبرد من» ابداع کرد. او این کتاب را در دورانِ زندان نوشت؛ جایی که بعد از شکستِ اولین کودتایش سپری میکرد. نظریهٔ او این بود که دروغ باید آنقدر بزرگ باشد که هیچ کس باور نکند کسی آنچنان بیشرم باشد که حقیقت را چنان رذیلانه تحریف کند. او از همین نگرشِ خود، «دروغ بزرگِ» خودش را در آورد: اینکه آلمان جنگ جهانی را در میدان نبرد نباخت، بلکه خائنان داخلی ــ یعنی یهودیان، سوسیالیستها و بقیهٔ گروههایی که او از آنها نفرت داشت ــ بودند که از پشت خنجر زدند.
امروز هم «دروغهای بزرگ» فراوانند. پوتین واقعیت را وارونه جلوه میدهد و ادعا میکند اوکراینیها عدهای نازیِ شیطانپرست، و دستنشاندهٔ غرب هستند؛ اینکه اوکراینیها متجاوزند نه قربانی. دونالد ترامپ رئیسجمهور سایق آمریکا هنوز به دروغ مدعیست که انتخابات را از او دزدیدهاند.
عنصر نهایی در فساد دموکراسی، شخصیسازی آن است. هر دیکتاتوری ــ از موسولینی و هیتلر و استالین و مائو تا پوتین و شی جینپینگ و ترامپ ــ دنبال تغییر جهتِ وفاداری است. اگر قبلا وفاداری به پرچم و ملت و جمهوری یا قانون اساسی بود، حالا در جهتِ پیشوا، دوچه و رهبر است. مایهٔ نگرانیست که طی دو دههٔ گذشته شخصیسازیِ قدرت در احزاب سیاسیْ مُد شده است.
***
ولی دموکراسیها چهطور میمیرند؟ ابتدا تدریجی و بعد ناگهانی. هیچ وقت از قبل نمیدانید کی زمانش میرسد. هیتلر در ۱۹۲۳ سعی کرد با کودتا به قدرت برسد ولی شکست خورد. ترامپ در ژانویهٔ ۲۰۲۱ اوباشش را برای تسخیر کنگره بسیج کرد، ولی شکست خورد. هیتلر دوباره در ۱۹۳۳ تلاش کرد و توانست.
در آن سالْ او توسطِ نخبگانی که او را جدی نمیگرفتند به صدر اعظمی آلمان رسیده بود. ماه بعد، آتشافروزانْ رایشتاگ را به آتش کشیدند. تا امروز معلوم نیست ماجرا واقعا چه بود، ولی آنچه مسلم است این که هیتلر بلافاصله یک کمونیستِ هلندی را مقصر اعلام و او را اعدام کرد؛ سپس دشمنان داخلی خود را حذف کرد، و در ماه بعد، با تصویبِ پارلمانی که خودش را اخته کرد، هیتلر خود را «پیشوا» خواند.
نکتهٔ جالب اینکه هیتلر هرگز سعی نکرد قانونِ اساسیِ وایمار را باطل کند ــ روی کاغذ، این قانون اساسی تا ۱۹۴۵ باقی بود. کاری که دیکتاتور میکرد این بود که خیلی راحت آن را نادیده گرفت، چون میدانست آلمانها سوگندِ بیعت به او خوردهاند، نه به یک سند. بقیهاش را دیگر همه میدانیم.
***
در اواخر دههٔ ۱۹۹۰، آلمانِ دوباره متحد، با یک دموکراسیِ بسیار پایدارتر، پایتختِ خود را از بُن به برلین، و پارلمانِ خود را دوباره به رایشتاگ منتقل کرد. یک معمارِ انگلیسی به اسم نورمن فاستر انتخاب شد تا چهرهٔ جدیدی به آن بدهد. طی دههها عمارت متروکه شده بود. کارگران مجبور بودند گچ و چارچوبها را بِکَنند. و ناگهان گذشته دوباره ظاهر شد، چون تاریخ به تکرار خو دارد.
روی دیوارها علاوه بر جای گلولههای سربازانِ شوروی که در آوریل ۱۹۴۵ آنجا را تسخیر کرده بودند، دیوارنوشتههای سیریلک [روسی] هم بر جای مانده بود. بعضی سربازانِ روس اسم خود را نوشته بودند، بقیه ماجرای سفرشان را، و عدهای هم فحش نوشته بودند.
بحث شد که با این بقایای لحظهٔ سرنوشتسازِ شکست و آبروریزی آلمان چه کنند؛ آن هم درست در محلِ جلوسِ دموکراسیِ جدید. سرانجام، تصمیم بر آن شد که نه تنها دیوارنوشتهها را نگه دارند، بلکه آنها را در بنای جدید ادغام و برجسته کنند. امروز اعضای بوندستاگ (پارلمان فدرال آلمان) هر بار که برای رأی دادن به صحن عمومی وارد میشوند، از کنار این دیوارنوشتهها رد میشوند.
آیا همهٔ سیاسیونِ آلمانْ اندرزِ ناملموسِ این معماری را میفهمند؟ احتمالا نه. آلمان هم مثل بقیهٔ دموکراسیها باز هم پوپولیستهایی را از راستِ افراطی و چپِ افراطی در مجلس دارد. اما هشدار هم آنجاست و در گوشِ همهٔ آنهایی که گوش شنوا دارند نجوا میکند: اینجا اتفاق افتاد، و هر جای دیگر هم میتواند بیفتد. پس سهم خود را ادا کن تا دوباره تکرار نشود.