سنگها با شلیک توپ فرو ریخت. من و فاطیما توپ را برداشتیم و به دنبال پسرها دویدیم. آنها پابرهنه بودند و سریعتر میدویدند. سَواسهای ما، سرعت ما را کم میکرد. من پایم را جای پاهای کنعان میگذاشتم و سعی میکردم شکل دویدنِ او را دنبال کنم. رد پای او روی ریگ، شبیه رد انگشتهایمان بر روی خمیرِ بورک بود. نرم بود و زود، خراب یا درست میشد. ماهچهره مراقب بود کسی از گروه پسرها به سنگها نزدیک نشود و به ما هشدار میداد. او مثل ما نمیتوانست توپ را پرتاب کند. تابستانِ سال گذشته، مار، دستش را نیش زده بود و از مچ، فلج بود. عاقبت من توانستم کنعان را بزنم. توپ را برای فاطیما انداختم تا خالد را که به او نزدیک بود بزند. خالد چند بار جاخالی داد ولی فاطیما هم موفق شد بعد از چند بار پرتاب اشتباه او را بزند. مانده بود مرتضی که در حال چیدن سنگها بود و کاری از ماهچهره برنمیآمد. به سرعت توپ را از زمین برداشتم و تا قبل از گذاشتن سنگ هفتم، او را هم زدم و هورا کشیدیم.
مرتضی و خالد و کنعان داد میزدند که تقلب کردیم ولی ما محل نگذاشتیم و آواز پیروزی سر دادیم. پسرها دنبال ما میدویدند و روسری ما را میکشیدند. من در همان حال فرار گفتم: «ظهر است باید به هوتَگ برویم. دیر شده» همه به سمت خانههایمان دویدیم و سطلهایمان را برداشتیم. خالد، هیچوقت سطل برنمیداشت اما همراه ما میآمد. برادر کوچکترش چند سال پیش در هوتگ غرق شده بود.
مرتضی، دستهی سطل را از گردنش آویزان کرده بود و ضرب میزد. کنعان آن را روی سرش مثل کلاه گذاشته بود و آواز میخواند. ما هم سطلها را مانند رقص چوب، بعد از یک چرخش به هم میزدیم و از نوایی که تولید میشد میخندیدیم. به میانهی راه که رسیدیم تشنهمان شد. خالد گفت: «برویم آبخوری!» آبخوری، لولهی کوچکی بود در نزدیکیِ تپهی کلاسِ درسمان که از زمین بیرون آمده بود. شیر یا فلکه نداشت و برای خوردن آب باید لوله را میک میزدیم تا آب بالا بیآید. اما آبِ خالی نبود. گاهی همراه با آب، حشره یا سنگریزه هم به دهانمان میجهید.
هر کدام به نوبت، لوله را میک زدیم و با چیزهایی که به دهانمان میآمد خندیدیم. نوبتِ کنعان که شد، یک کش پلاستیکیِ صورتیرنگ از دهانش بیرون آورد. همه یک صدا فریاد زدیم: «بدش به من! بدش به من!» اما کنعان با بدجنسی خندید و فرار کرد. به دنبال کنعان، تا هوتگ دویدیم. خالد پیش از رسیدن به هوتگ روی تپه ایستاد و ما را تماشا کرد.
بر سرِ هوتگ که رسیدیم سطلهایمان را در آب فرو کردیم. نباید سطل را زیاد فرو میدادیم. همیشه باید کمی پایینتر از سطح آب، نگاه میداشتیم. پدرم میگفت شبیهِ کشتی که با متانت به روی آب است؛ نه سبکسرانه و نه، غره. نه روی رو، نه زیرِ زیر. پدرم ماهیگیر بود و تا قبل از خشک شدنِ دریاچه، هر روز به ماهیگیری میرفت.
سطلهای پر شده را با زحمت از آب بیرون کشیدیم که به یکباره با صدای جیغِ فاطیما همه به طرف او برگشتیم. بالا و پایین میپرید و مرتب پیراهنش را تکان میداد. بعد از تکانهای زیاد، عاقبت قورباغهی مُردهای از توی پیراهنش روی زمین افتاد. من و ماهچهره هم جیغ کشیدیم. مرتضی و کنعان خندیدند. کار خودشان بود. خالد هم از بالای تپه میخندید و سنگ به سمت هوتگ پرتاب میکرد. ما هم بیکار ننشستیم. قورباغههای مردهی اطراف هوتگ را برمیداشتیم و به سمت پسرها پرتاب میکردیم. در مدت کمی، زمینِ اطراف هوتگ، پر از جسدِ قورباغههای سفید شد. کنعان گفت: «باران قورباغه آمده!» همه خندیدیم. خالد هم از بالای تپه خندید و سنگ به سمت هوتگ پرتاب کرد.
سطلهایمان را برداشتیم و به زحمت روی سرمان گذاشتیم. نور مستقیم خورشید، سنگلاخی و ناهمواریِ راه و سنگینیِ سطل، راه خانه را سخت و دور میکرد. دیگر نمیشد با همان سرعتی که آمدیم برگردیم. پسرها هم ساکت بودند.
از کنار تپهی مدرسه که میگذشتیم، آقامعلم را دیدیم که روی زمین کنار تختهسیاه خوابش برده. آقامعلم سرباز بود و بعد از تعطیلیِ مدرسه هم مجبور بود در روستای ما بماند. با خط خوشی روی تختهسیاه چیزی نوشته بود. کنعان چشمانش را ریز کرد و با صدای بلندی خواند: «دستی که نِمتُنی ببندی، بوس کو» بوس را چند بار با ادا و صدای بوس تکرار کرد. همه خندیدیم. پسرها سنگ برداشتند و به سمت معلم پرتاب کردند. معلم بیدار شد. به زحمت زیر تپه پناه گرفتیم تا ما را نبیند. ما را ندید و رفت.
وقتی به خانهها رسیدیم همه خسته بودیم. پای همهمان زخم شده بود. پای پسرها بیشتر. ماهچهره گفت میخواهد برای لاکپشتِ مردهاش مراسم ختم بگیرد. گفت میخواهد همه را دعوت کند. اما ما کاغذی برای دعوت میهمانان نداشتیم. کنعان از جایش جست و به سرعت به خانهشان رفت و با کاغذی که روی آن نوشته بود «نامهی تخلیه مِلک» برگشت. همهی ما از این نامهها در خانهمان داشتیم. میتوانستیم از پشت سفید کاغذ استفاده کنیم. همه را آوردیم و به چند قسمت تقسیم کردیم. کلی کاغذ جمع شد. حالا میتوانستیم همه را به مراسم ختم پَتوک دعوت کنیم. بعد از نوشتن اسم اهالیِ روستا، کاغذها را بین خودمان تقسیم کردیم و رفتیم که پخش کنیم.
من دو تا کاغذ به عمو شیخ و سیده خانم دادم اما از دستشان رها شد و باد با خود برد. من همیشه فکر میکردم آنها پدر و مادرِ گِسٌدُک هستند که دیو برای همیشه دخترشان را برده. هر وقت آنها را میدیدی، منتظر و چشمبهراه به جاده نگاه میکردند. حواسم به دستهای خشک و پینهبستهی سیده خانم بود که صدای کوکِن دیوانه در روستا پیچید. میدوید و فریاد میزد: «عروسکِشانه!! عروسکِشانه!!» همه برای چند لحظه به هم خیره شدیم. بعد در قراری مشترک و ناگفته به یکباره جیغ زدیم و کاغذها را در هوا رها کردیم و به سمت بلندی دویدیم. کاغذها مانند بادبادک در آسمان، بالا و بالاتر رفتند.
به بلندی که رسیدیم، دستهی عروسکشان با آواز و رقص و دهل از دور میآمد. ما هورا میکشیدیم و بالا و پایین میپریدیم. کوکن دیوانه قابلمهای به دستش گرفته بود و ادای دهلزنها را درمیآورد. با چوب بر پشت قابلمه میزد و دانگ دانگ صدا در هوا میپیچید. جماعت عروسکش که نزدیک شدند دیدیم عروس، سوگند است. همبازیِ ما در چَرا. از طایفهی آن طرفِ هوتگ. مرتضی با دیدن سوگند از خشم فریاد کشید و فرار کرد. من به گیوههای قرمز و پیراهنِ سوزندوزی شدهی سوگند نگاه میکردم. سربندِ توریاش خیلی قشنگ بود. مادرم میگفت اگر من هم عروس شَوم، میتوانم از آن لباسها داشته باشم و جوری بیاندازم. مردها جلوتر از عروس با لباس سفید رقص چوب میکردند. ما دست میزدیم. دهلزن، بندِ دهل را به دندانش گرفته بود و میچرخید. همه هورا میکشیدند.
مرتضی با لُبتکِ چوبی زیبایی در دستش برگشت و آن را با همهی توان، به سمت سوگند پرتاب کرد. لبتک را خودش برای او درست کرده بود. لبتک درست افتاد زیر پای الاغی که سوگند سوارش بود. الاغ و مردم به ترتیب از روی آن رد شدند. سوگند خندید و دست تکان داد. مرتضی و همهی ما برایش دست تکان دادیم. من به کنعان نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد و دست مشت کردهاش را به سمتم آورد. من دستانم را باز کردم. کش صورتیاش را در دستم گذاشت و به سرعت پیش پسرها رفت. من دوباره برای سوگند دست تکان دادم. مرتضی دوباره فریاد کشید. کِش را به دور موهای بافتهام بستم و روی آن دست کشیدم. موهایم قشنگتر شده بود.
مدتی بالای بلندی نشستیم و دور شدن دستهی عروسی را نگاه کردیم. وقت غروب بود. باید تا پیش از آمدن طوفان به خانه برمیگشتیم. کوکن دیوانه هنوز میرقصید. بچهها دورهاش کرده بودند و او را با چوب میزدند. از دور پدرانمان را میدیدیم که از چیدنِ کرته برمیگشتند. بارِ کرته روی دوششان آنها را شبیه جوجهتیغی کرده بود. جوجهتیغیها، آرام و خسته به سمت خانه میآمدند.
باد، شدت گرفته بود. رد پای بچهها با هر قدمی که به جلو برمیداشتند، روی ریگ، گم و صاف میشد. از کنار زمین بازیمان که میگذشتیم سنگهایمان را دیدم که به هر طرفی پخش شده. آنها را جمع کردم و دوباره روی هم چیدم.
فردا نمیگذاشتم هیچ توپی، سنگهایمان را فرو بریزد.