«بشر یعنی این فردینان…یعنی در همان حالی که دارد مرگِ خودش را تدارک میبیند، خودش را با مرگ سرگرم کند.» مرگ قسطی- لویی فردینان سلین
قفل شده بودند. همهشان مانند جنازهای که میکشیدند قفل شده بودند. نعش را از طبقه سوم باید چهار نفری میبردند پایین تا سوار ماشین کنند. اولش وزن زیادی نداشت اما خشک شده بود، جوری که تا نمیشد. مگر میشود بدن تا نشود؟ میگفتند: «آدمی، نرم و لطیف زاده میشود و هنگام مرگ خشک و سخت میشود».
چهار نفر بودند؛ زن او، پسر بزرگ، دختر بزرگ و پسر کوچکش. دختر دیگری هم داشت که او کاری نمیکرد. به سختی او را با ملافه از تختش بلند کرده و به در ورودی رساندند اما سه طبقه مانده بود. دمِ در نعش را روی زمین گذاشتند و دختر مواظب سر پدرش بود. همه کفش پوشیده و هراسان و آماده بودند. با اینکه زمستان است پسرها عرق میریختند. چه سرمایی! چه بسا خشکیِ مرده از همان برودت بود. دوباره برگشتند تا هر کدام یک سر ملافه را بگیرند و او را بلند کنند. دختر هم کفش پوشید. برای گذشتن از چارچوبِ درِ قدیمیِ رزین زده به مشکل میخوردند. یا دستشان گیر میکرد یا احتمال اینکه سر میتِ زنده به جایی بخورد میرفت. اما در نهایت شد. ده پله پایین رفتند، دختر کوچک چراغ پاگرد اول راه پله را روشن کرد. همان پاگرد اول ترس به جانشان افتاده بود. باید میپیچیدند تا به ده پلهی دوم برسند اما نعش انعطاف نداشت و نمیگذاشت. پسری که سمت سر را گرفته بود به دیوار برخورد کرد. دیگری که پاها را حمل میکرد دید که پهلوی پدر در تیزی نرده ها فرو رفت. همان پسر که اگر معدلش هجده میشد، پدر برایش دوچرخه میگرفت. گفت: «صبر کنین. نمیشه». زن، دستش را روی پهلوی مرد گذاشت و همه انگار گفتند «آخ». تیزی در دست زن فرو رفت. چوب خشک بی حرکت را بدون شکستن کمی تا کردند تا بتوانند دوباره پایین بروند. رسیدند به پاگرد دوم. وزن پدر زیاد شد.
ساعت یک صبحِ سرما، جلوی در آپارتمان همسایه طبقه دوم بودند و باید ساکت باشند. به پاگرد سوم رسیده و دختر چراغ آن را روشن کرد. یک غروبی پدر را در ایستگاه مترو دیده بود و به روی خودش نیاورده بود. از کنارش گذشته بود و از دور قامت ضعیف پدر را نگاه کرده بود که با کت بزرگتر از شانه هایش، میرفت. این بار دختر بزرگ سمت سر پدر بود و شال گرمی را روی آن انداخت.
از سر شب که پدر را حمام برده بودند میدانستند سرما میخورد. نه از این سرماخوردگیهای معمولی. از آنها که به کُما میبرد. او را روی تختش خواباندند و کمی بعد دیدند هیچ جنبشی ندارد. به ژرفخوابی رسیده بود. آمبولانس دولتی آمد و گفت راحتش بگذارید. آمبولانس خصوصی اصلا نیامد. نمیشد راحتش بگذارند. باید کاری میکردند. باید کاری به جز گریه میکردند.
– «بهتر است با ماشین ببریمش بیمارستان»
– «بیمارستان هفته پیش جوابش کرد»
– «یه بیمارستان دیگه»
– «بیمارستان خصوصی»
– «چطوری بریم پایین؟»
خانهی قدیمی، نمای آجری، بی آسانسور، بی هیچی! کسی که خانه میخرد هیچوقت به این فکر نمیکند که شبی باید پله ها را افقی پایین بیاید نه؟! دورنمای خرید هر خانه چیست؟!
در فاصلهی بین پاگرد دوم و چهارم، قد پدر بلند شده بود. دوباره گیر کردند. پسرها عرق میریختند و همان که سمت پاها بود شل کرد و پاها را روی زمین گذاشت. همهی وزن روی آنی که سمت سر بود افتاد. خودش را به دیوار تکیه داد و در حالی که ملافه از دست خیسش لیز میخورد، سرِ «درگذشته» را به شکمش نزدیک کرد. یک بار پدر با اشاره به شکم، به او گفته بود: «چقدر چاق شدی». زن، پاهای مردش را با پتوی سبکی پوشاند. پسرِ سمتِ پا دستانش را روی زانوهایش گذاشته بود بلند نفس میکشید. پسرِ سمتِ سر دوباره روی پاهایش بلند شد و اشاره کرد «بگیر». دختر بزرگ شال را جابهجا کرد و حد فاصل برادر و سر پدر ایستاده و عقب عقب پله ها را میرفت. هیچوقت در محبت کم نگذاشته بود اما دیگر رمقی نمانده بود. داشتند به پاگرد جلوی واحد یک میرسیدند. دختر کوچک جا ماند و چراغی را روشن نکرد. در تاریکی جنازه هنوز قد میکشید. هر چهار نفر بریدند. بدن را روی زمین روی کفش ها و دمپایی های پادری همسایه گذاشتند. روی خاک. دستشان را با لباس خشک میکردند و زیر ناخن هایشان کبود شده بود. فقط صدای خارج شدن نفسها، نه بریده، بلکه عمیق و ممتد از قفسه سینه شان میآمد. به جز پدر؛ او صدای استخوان میداد. ده پله مانده بود. زنش از بالا به ده پلهی آخر نگاه کرد و دره ای دید که قرار است مردانش را در خود دفن کند. از بس به خودش لرزیده بود گوشهی ملافه را مثل ننو تکان میداد.
– «چه وقت حمام رفتن بود؟»
– «گفتن دیگه امیدی نیست باید حمامش میکردیم»
– «باید در آرامش در تخت خودش میموند»
– «خودش تمیزی رو دوست داشت باید حمام میرفت»
– «باید اینقد نگوییم باید…»
دختر کوچک جلوتر رفت و در پایین را باز کرد. به نگاه برادر فهمید باید هر دو لنگهی در را باز کند اما قفل یک لنگه زنگ زده بود و باز نمیشد. چهار نفر با یک نگاه خم شدند و هر چهار طرف پارچه را گرفتند و این بار سر به سمت بالا بود و پاها پایین. متوجه نبودند که درستش همین است. از همان ده پلهی اول باید سر را بالا میگرفتند تا کمرِ کویر هم کمی خم میشد. این تجربهای شد برای دفعه بعد که باید از طبقه سوم نعش بکشند؛ سر باید همیشه بالا باشد! ده پلهی آخر را رفتند و از در رد شدند. دوباره یک طرف ول شد.
پژوی نقرهای دم در پارک شده بود و دختر کوچک در عقب را باز کرد. هر کس، نگفته، جایش را میدانست. زن و دختر بزرگ عقب مینشستند و پسرها جلو. قد پدر از طول صندلی عقب بیشتر شده بود. باید هر جور هست خم میشد. هر دو در عقب باز شد. او را هل دادند روی صندلی، در حالی که ملافهی دورش جمع شد و زیر کمر و شکمش گیر کرده بود. دختر بزرگش پرید و از آن طرف روی صندلی نشست. سر نعش را روی پایش گذاشت و زن از در دیگر در حالی که پاها را بالا میبرد خودش را روی صندلی تپاند. اما پاهای پدر از در بیرون ماندند. چه تلاشی برای نرفتن داشت! چه تقلایی میکرد که در خانهاش بماند! چه حمامی شد! باید خمش میکردند که مثل خم شدن ناخن درد داشت. دیگر فرقی هم نمیکرد اگر میشکست یا قوس صاف نشدنیای بر میداشت. وسط بدنش را به صندلی چسباندند و از طولش کم کردند، حالا در راحت بسته میشد. بالش کوچکی بالای سرش گذاشتند تا با دستگیره تماس پیدا نکند و «سرساییده» نشود. پسرها هنوز ننشسته بخار دهانشان شیشه ها را کدر کرد. دختر کوچک ماند و سه طبقه را بدون چراغ بالا رفت.
به هم نگاه کردند.
-حالا کجا برویم؟