– گاهی که مغز آدم سوت میکشد، بهترین راه، زدنش به دیوار کناریست. نمیدانم هر کاری که نکردی میتوانی انجام بدهی! یا شاید بهتر است دستانت را مشت کنی و سخت بکوبی به جایی که گمان میکنی، مغز سرت همان جاست. میدانی؟!
انگار شگفتزده شده است! دهانش باز مانده. کمی میدرنگد و سپس به خود میآید. گره روسریاش را دست میکشد. کار همیشگیاش است. اینکار را که انجام میدهد؛ یعنی نگران است. خیلی نگران. از آنگونه نگرانیهایی که مادر دارد. چه میدانم، حسی مانند اینست. من که مَردم و نمیدانم چه حسیست. شاید حس خوبی باشد شاید بد، یا شاید هم بی معنا باشد. سرش را کمی تکان میدهد و انگشتش را دراز میکند بسویم و با اینکه زبانشکنک پیدا کرده، میگوید: دی دی دیوانه شدی؟! مگر راه هر دشواریای همین است؟!
– تو چیزی نمیدانی! هیچگاه نخواستی بدانی که من چه میکشم یا اینکه چکاری دوستدارم انجام دهم یا ندهم! برو که سردل ندارم و غرغر هم نکن!
دوباره گره روسیاش را دست میکشد. مینشیند رو-به-رویم و زانوهایش را به زانوهایم میچسباند، دست را روی رانهایم میگذارد و میگوید: اشکم را در نیاور! تو بگو چی شده؟ تو بگو من چکار کنم، همان کار را انجام میدهم. نگاهم کن! خواهش میکنم نگاهم کن! با پرخاشگری که کاری انجام نمیشود.
نگاه نمیکنم. میدانم درون چشمانش نگاه کنم، اشکهایش، اشکم را در میآورد. میدانم که این روزها دنبالم راه میافتد. گمان میکند دیوانه شدم، نگرانم است. او همهی پنج سال گذشته را نگرانم بود. شاید هم بوهایی برده. شاید هم نمیداند چه شده که تا هنوز با مشتهایش نمیکوبد به سرم. این درست همان چیزیست که من میخواهم؛ اینکه با مشتهایش بکوبد به سرم تا مغزم تکانی بخورد. گاهی خودم هم گمان میکنم دیوانه شدم. بسیار کم سردلتر از گذشته شدم. چه میدانم!
– آخ! سردرد! رهایم نمیکند.
با نگرانی، پیش میآید و میگوید: باز سردردت شدید شده؟ قرصهایت کجاست؟
– برو! دور شو!
میرود و میبینم که سراسیمه دنبال قرصهایم میگردد. خوشم میآید. این سراسیمهگی، پریشانیاش را دوست دارم. لذت میبرم. هربار خواستم به او برای همیشه بدرود بگویم، نشده؛ چون این زجر کشیدنش را دوست دارم.
چند روز پیش که تهِ کوجه رسیده بودم. حس کردم، پشت سرم میآید. ایستادم و خودم را به آن راه زدم. همان کارهایی را کردم که او را بیشتر نگران میکند؛ یعنی اینکه خودم را به گیجی بزنم. خودم را به در دیوانگی بزنم یا نقش روانپریشها را بازی کنم تا او بیشتر دلش بسوزد، آتش بگیرد و به حالم گریه کند. اینکارها را که انجام میدادم، نیمنگاهی هم به او میانداختم. خوش بودم از اینکه کارهایم دارد آزارش میدهد. گوشهی چادرش را به دندان گرفته بود و آرامآرام اشک میریخت. میهراسید پیش بیاید. شاید دلش میخواست در همان زمان نزدیک شود، خودش را بیندازد روی پاهایام و از من بخواهد که اینکارها را نکنم؛ این حس من بود، حس خوب. از هیچ کاری مانند این لذت نمیبردم.
گاهی که میخواهم بیشتر آزارش دهم، خودم را زمین میاندازم و او دویده دویده میآید بالای سرم. اینم حس خوبیست. اینکه یکی بسیار نگرانات است! اینکار را تاکنون چندین بار انجام دادم؛ ولی همهی اینها تنها برای آزاردادنش نیست. خودش هم میداند؛ نمیخواهد بداند و شاید هم به خودش نهیب میزند که نه اینگونه نیست!
با همهی اینها، هنوز من ضربهی نهایی را برایش نگهداشتم. میخواهم زمانیکه همهی کارها به پایان رسید، نشانش دهم و آنجا اشک و زاری و زانو زدنهایش را ببینم. میخواهم ببینم، باز هم نگرانم هست یا نه! ولی گمان کردن در اینباره، نگرانم میکند. مرا میهراساند و نمیدانم چرا احساس کوچکی میکنم. شاید زجرآورترین بخش، همین باشد که او از این باره، آگاه شود.
مانند هر عصر، میخواهم بروم بیرون! پیش از اینکه از خانه بیرون شوم، بلند میگویم: شب نمیآیم. میخواهم با اینگپ بیشتر آزارش دهم. بیشتر جیگرخونش کنم. روزهای نخست میپرسید کجا میروم و چه زمانی میآیم؛ اکنون چند ماهیست که اینکار را نمیکند. گویا میداند؛ ولی گمان نکنم که بداند. تنها کاری که این روزها انجام میدهد، پشت میزند به تیغهی دیوار نزدیک در خانه و با پیراهنهای دامن کوتاه و چسب میکوشد مرا بر آن کند که باز گردم. گاهی هم روسری سرش میکند و به همان گرهاش دست میکشد و نگاهم میکند. از همان نگاههایی که بسیار دوستدارم، نگاههای زجر کشیده!
***
– نفرین شده چه میخواهی؟ مزاحم نشو! صد بار گفتم و این بار صد و یکم؛ برو، برو ، دنبالم نیا!
– تنهایم نگذار! من هر کاری که بگویی انجام میدهم. بگذار با تو باشم. خواهش میکنم!
نگاه قهرآلودی به من میکند. این نگاه را بسیار دوستدارم. انگار همهی زندگیام این شده تا او را به انجام این نگاه وادارم. چه میدانم؛ ولی میخواهم هر باری که سرکوچه میبینمش، اینکار را انجام دهد.
آخ! سردرد! رهایم نمیکند. اینبار او نیست که نگرانم باشد. این یکی نگرانم نیست. بیآنکه به آخ من توجهی کند، راهش را میکشد و میرود. من همانگونه که سرم را گرفتم، نگاهش میکنم، راه رفتنش را، چادرش را، کفشهایش را؛ ولی او توجهی ندارد و حتا به پشت سرش هم نگاهی نمیاندازد. انگار او هم از اینکه من زجر میکشم و درد دارم، لذت میبرد؛ من خوشم از اینکه درد بکشم و رنج ببرم. دلم میخواهد همیشه اینگونه باشد. همهی این روزها را به یاد دیدن او اینجا، در کوچهی تاریک میایستم. راه رفتنش را نگاه میکنم.
او را چند باری چند کوچه بالاتر از خانهیمان دیده بودم. انگار این از همان دلباختهگیهای بیخود و بیجهت بود. چه میدانم؛ ولی من را دگرگون کرده بود. همه چیزش را دوست داشتم. انگار سالهاست او را میشناسم؛ ولی خودم همه چیز را خراب کردم و پیوندی که داشت شکل میگرفت را بهم زدم. به او گفتم که من زن دارم و از آن پس دیگر باورم نکرد و رهایم کرد. هنوز که آن لبخندهایش به یادم میآید، بیشتر جیگرخون میشوم؛ آنلبخندهایی که گونههایش فرو میرفت؛ وای چه زیبا!
من پس از آن بود که هر شب کارم آمدن سر کوچه شده بود. او همواره تهدید میکرد که به پدر و برادرانش خواهد گفت؛ ولی او هیچگاه اینکار را نکرد. انگار میدانست من خطری برایش نیستم. دلخوشیِ این روزهای زندگیام همین بود و بس! اینکه آزارم دهد، نگاه قهرآلود کند؛ آه! این نگاه را چقدر دوست دارم!
شبهایم چند ماهیست اینگونه سپری میشود. گوشهای در تاریکی بایستم، هرزگاهی سرکی بکشم و به در خانهاش نگاهی بیندازم. این، دلم را آرام میکند.
امشب میخواهم، سرکوچه بشینم. زیر نور چراغِ کمسوی خانهیشان؛ پس همانجا زانوهایم را بغل میگیرم و سرم را روی دستانم میگذارم و به در سفید رنگ خانهیشان خیره میشوم. همین بس است! به من کاری نداشته باشند تا همینگونه خیره بمانم و لذت ببرم. انگار بویش به مشامم میخورد! چه حس خوبی! لذت بخش است.
در همین چگونگی بسر میبرم که نگاه سنگینی من را به خود میآورد. انگار کسی از دور به من خیره شده است. به چار-دو-برم نگاهی میاندازم. نگاهم ناگهان به آدمی میخورد که چند متر آنسوتر ایستاده است. تند سر برمیگردانم. خودش است. دارد نگاهم میکند. همان زجر کشیده و نگران! اشکهایش میریزد. بیصدا اینکار را انجام میدهد. گویا سالهاست تمرین کرده تا آرام و بیصدا اشک بریزد. همان چادر سرش است. همانی که زمانی برایش هدیه خریده بودم. نگاهم میکند و من در شگفتی ماندهام. اینبار برای نخستین بار است که حس میکنم، دارم زجر بدی میکشم. دیگر زجر کشیدنم خوشایند نیست. گمان میکنم، اینبار او مرا زجر میدهد.
آرامآرام بلند میشوم و پشت به دیوار میزنم. نگاهم از در سفید رنگ، کنده شده و به نگاه او چسبیده است. عرق میکنم. انگار شرمندهام. اینبار من هستم که در برابرش رنجور به دید میرسم. آری، این همان دم هراسناکی بود که چشمبراهش بودم.
او کمی پیش میآید؛ ولی پاهایش یاری نمیکنند و همانجا روی زمین مینشیند. هنوز اشک میریزد؛ بی صدا!
***
– بیا بیا! زود باش!
– باز چی شده!
– نگاه کن! باز این مرد و دختر ماما صبور به جان هم افتادند. نگاه کن، مرد بیچاره از دست این دختر چه زجری میکشد!
– بابا جان، برو فردا به مادرش بگو که ما هر شب چی میبینیم و آنها را راضی کن که به این مرد بیچاره رحم کنند و دخترشان را بدهند.
از پنجره نگاهی به بیرون میاندازد و با لبخند میگوید: من نگران روزها و شبهای سردم که این مرد بیچاره در سرما یخ نزند!
– آنسوتر را ببین!
– کجا؟
– همانجای هر شب! آن زن باز آمده. درست همانجای هر شب ایستاده است.
– ها، دیدم. او چه نسبتی با اینها دارد؟
– نمیدانم! ولی گمان کنم خبرهایی هست. شاید خواهرش باشد!
– شاید هم نامزد یا زنش…
– نه بابا! گمان نکنم. مگر کسی نامزد یا زن دارد و از اینکارها میکند؟
– خدا زدگیست!
– دختر ماما صبور رفت! طفلک مرد! باز رفت ته کوچه تاریک.
– کاش ما هم دختر و پسری مانند اینها داشتیم. چه جهانی دارند اینها! بیا برویم چایی بنوشیم تا ببینیم چی پیش میآید!
– صبر کن صبر کن! مرد بیچاره از ته کوچه آمد بیرون! نشست سر کوچه. نگاه کن! بیچاره!
– قضیه اینها آشکار نیست به کجا برسد. در این چند ماه، ما که چیزی سر در نیاوردیم.
– آنسو را ببین! دختر دارد نزدیک میشود. طفلک نشست روی زمین.
– مرد هم بلند شده. انگار همدیگر را خوب میشناسند. نگاه کن، انگار مرد، شگفتزده شده!
– من که چیزی نمیبینم. تو از کجا شگفتزده شدنش را دیدی!
– از رفتارش آشکارست.
– شاید!
– من که رفتم چایی بریزم. برای تو هم چایی بیاورم پیر زن!
پیرزن دلخور میشود و همانگونه که با گوشهی چشم نگاه میکند، با کنایه میگوید: ها، پیرمرد!
پیرمرد میخندد.
.