سلمان رشدی در چهل سال گذشته شانزده عنوان کتاب منتشر کرده، از جمله «بچههای نیمهشب» که گل سرسبد کتابهای برنده جایزه بوکر است، اما نام او با «آیات شیطانی»، پنجمین رمان او گره خورده؛ کتابی که فتوای قتل او را از سوی آیتالله خمینی، رهبر مذهبی ایران، در سال ۱۹۸۹ به دنبال داشت.
ترجمه مرحوم مهدی سحابی از «بچههای نیمهشب» در سال ۱۹۸۵ (۱۳۶۴) جایزه بهترین رمان خارجی را در کتاب سال جمهوری ایران از آن خود کرد، اما پس از صدور فتوای قتل رشدی، هیج ناشر فارسیزبانی سراغ آثار سلمان رشدی نرفت.
حالا، بیست و هفت سال پس از ممنوعیت رسمی ترجمه و انتشار آثار این نویسنده در ایران و بیشتر کشورهای اسلامی، نشر نبشت دو کتاب اخیر او، «کاخ زرین» و «دو سال و هشت ماه و بیست و هشت شب» را با ترجمه عزیز حکیمی منتشر کرده است.
مطلبی که میخوانید مصاحبه الیسون بیرد نشریه هاروارد بزنس رویو با سلمان رشدی درباره آثار و کار او به عنوان یک نویسنده است. رشدی در این مصاحبه میگوید تلاش او این است که آثارش «از پس محک تاریخ برآید.»
____________________
از کجا میدانید که آماده نوشتن یک کتاب تازه هستید؟
رشدی: معمولا به این دلیل که ایدهای پس ذهنم نق میزند. گاهی ممکن است کسی باشد که بخواهی برایش بنویسی، گاهی اتفاقی است که میخواهی بیشتر بازش کنی. جوزف هلر میگفت که رمانهای او با یک جمله شروع میشود – جملهای به ذهنش میآمد و او میدانست که جملات بیشتری در آن نهفته است. در مورد من، اگر ایدهای در ذهنم تهنشین شود، علاقه مرا جلب کند، هر روز صبح که بیدار میشوم توی ذهنم بچرخد – به این نتیجه میرسم که باید به آن ایده توجه کنم. اما گاهی این این توجه کردن ممکن است سالها طول بکشد. قبل از آن که «ساحره فلورانس» را بنویسم، دهها سال بود که به اکبرشاه و ماکیاولی فکر میکردم. همیشه به خود میگفتم، بالاخره، یکی از همین روزها داستانی درباره یکی از این دو شخصیت خواهم نوشتم. اما هیچ وقت به ذهنم نرسید که هر دو در یک رمان جا خوش کنند. اما بالاخره در ذهنم نوعی ارتباط میان این دو برقرار شد و آن وقت بود که فهمیدم زمان نوشتن کتابی تازه فرا رسیده.
روال کارتان چگونه است؟ آیا در طول سالها تغییر کرده؟
رشدی: همیشه به خود میگفتم که کار نوشتن را مثل یک کار معمولی، از نه صبح تا پنج بعد از ظهر تلقی خواهم کرد و فرقی نمیکند که در روز کاری حالم خوش است یا نه. باید کارم را انجام دهم. راستش فکر نمیکنم نویسنده و هنرمند میتواند از پس انتظار برای سر رسیدن «خلق و خوی خلاقانه» برآید و یا منتظر الهام و انگیزه بماند. خیلی ساده باید پشت میز کارت بنشینی و خود را وادار به نوشتن کنی. من در طول سالها من این قاعده را با سرسختی رعایت کردهام. هر روز پشت میز کارم مینشینم و کار میکنم. اصلا به خودم اجازه نمیدهم که کار نکنم. وقتی ذهنت به این نتیجه برسد که چارهای ندارد، در کمال تعجب خواهی دید که تن به کار میدهد. شاید از یک نظر دیگر هم من میان نویسندهها غیرعادی باشم و آن اینکه علاقهای به تنهایی ندارم. بسیاری از نویسندهها، بخصوص وقتی که عمیقا بر روی نوشتن کتابی تمرکز میکنند، به گوشهگیری و تنهایی رو میآورند. ولی من احساس میکنم که با معاشرت اجتماعی انرژی میگیرم، از بودن با کسانی که دوستشان دارم، و سرگرمیهای مورد علاقهام لذت میبرم. کمکم میکند که روز بعد تازهنفس و پرانرژی سراغ کارم بروم. تنها تفاوتی که در طول این سالها در کارم میبینم این است که قبلا خیلی بیشتر مینوشتم. مثلا دو هزار یا دو هزار و پانصد کلمه اما این روزها، شاید چهارصد یا پانصد کلمه. اما خب، آن دو هزار و چند صد کلمه خیلی ویرایش نیاز داشت و بارها بازنویسی میکردم. حالا خیلی کمتر نیاز به ویرایش دارم. آنچه مینویسم به نسخه نهایی کارم نزدیکتر است. نکته دیگر اینکه آن روزها احساس می کردم که قبل از نوشتن باید ساختار روشنی از رمان در ذهنم داشته باشم. اما هر چه سنم بالاتر میرود – شاید این هم شبیه شجاعت پریدن از یک پرتگاه باشد – بیشتر خوش دارم بدون برنامهریزی کل ساختار داستان شروع کنم به نوشتن. و به همین دلیل، اغلب نسخه نهایی داستان هیچ شباهتی به داستانی که شروع کردم، ندارد. نوشتن تبدیل میشود به یک فرایند مکاشفه.
مهارت شما در نوشتن متن خوب در نتیجه تمرین است یا نظم؟
رشدی: من فکر میکنم نوشتن از آن مهارتهایی است که با تمرین خوب میشود. اما موضوع دیگری نیز هست: در نوشتن بالاخره نویسنده به نقطهای میرسد که درمییابد کیست و داستان به کدام سمت در حرکت است. و همین خودش اعتماد بیشتری به نویسنده و وضاحت بهتری به متنش میدهد. اما امکان دارد که متن نویسندهای در همان کار اولش هم خوب و پخته از آب درآید.
شما کی مسیرتان را پیدا کردید؟
اوایل چهلی سالگی. تا آن زمان چند رمان نوشته بودم؛ بچههای نیمهشب، شرم و آیات شیطانی – و در تمام اینها داشتم خودم را و دنیایی را که از آن، و به آن، آمده بودم، کشف میکردم. بچههای نیمهشب عمدتا درباره هند است و شرم درباره پاکستان و آیات شیطانی درباره مهاجرت از شبهقاره هند به غرب. بعد از نوشتن آن کتابها احساس کردم که فرایند مکاشفهام درباره خودم کامل شده. خودم را به عنوان یک نویسنده میشناختم و از آن نقطه به بعد بود که میتوانستم به جلو حرکت کنم.
از کجا میدانید که کتابتان به پایان رسیده؟
از خستگی. جسمم نه، ولی تخیلم خسته است. به نقطهای میرسم که دیگر نمیتوانم داستان را از آنچه هست، بهتر کنم؛ اگر دستش بزنم، بهتر نمیشود، بلکه متفاوت میشود. نویسنده باید بتواند آن نقطه را بشناسد. نقل قول مشهور همینگوی است که میگفت یکی از چیزهای مهمی که نویسنده باید تواناییاش را داشته باشد- بیادبیام را ببخشید – این است که «گُهکشفکن»[۱] خوبی باشد. و من فکر میکنم این حرف درست است؛ توانایی اینکه بتوانی تشخیص بدهی وقتی کارت خوب نیست، یا خوب هست و یا اینکه به پایان رسیده.
آیا در فرایند کار از کسی نظر میخواهید؟
من کاری را که تمام نکردهام، به کسی نشان نمیدهم. چون فکر میکنم تا وقتی به پایان نرسیده، شکننده و ناپخته است. اگر مثلا یک صحنه خندهدار بنویسم و به شما نشان بدهم و شما نخندید، غمگینم میکند، اعتماد به نفسم را خراب میکند. بنابراین، قبل از اینکه کارم را به کسی نشان بدهم باید به بهترین وجه انجامش داده باشم. بعد از آن است که خیلی دوست دارم ببینم نظر ناشرم چیست و یا دوستانم چه فکر میکنند. مسئله نیاز به اینکه دیگران کارم را بپسندند، نیست – هرچند حس خوشایندی است. اما چیزی که واقعا میخواهم به من بگویند این است که اشکالات کار چیست. معمولا چند نفری هستند که وقتی کارم آماده میشود به آنها میدهم که بخوانند – بیشتر ناشرها و دوستانم. باید افرادی باشند که رک و پوستکنده حقیقت را بگویند.
شما دوستان نویسنده زیاد دارید. چطور از هم حمایت میکنید و به هم انگیزه میدهید؟
اگر بگویم دور هم جمع میشویم و درباره ادبیات حرف میزنیم، واقعیت را نمیگویم. ما درباره تقریبا هرچیز دیگر به جز ادبیات حرف میزنیم. اما یک جور تفاهم غریزی نسبت به هم داریم. چون همه ما کار مشابهی انجام میدهیم. آنچه برای من ارزشمند است، آشنایی با نویسندههایی بسیار جوانتر از خودم بوده. معمولا آدمی تمایل دارد که با نسل خودش سروکار داشته باشد و از نسلهای پیشین خودش انگیزه بگیرد و یا درباره آنها حرف بزند. همین است که به آسانی نسلی را که بعد از ما میآید، فراموش میکنیم. اما نویسندههای جوان هم به اندازه دوستان قدیمی انگیزهبخشند. ذهن آدم را تازه نگهمیدارند و نشان میهند که مردمان یک زمانهی دیگر که در جهان متفاوتی بزرگ شدهاند، چطور فکر میکنند و عمل میکنند.
مشکلترین بخش کار شما به عنوان نویسنده چیست؟
درک دنیا خیلی ساخت است. آدمی را روی کاغذ زنده کردن کار سختی است. همیشه با خودم فکر میکردم که نویسنده باید نوعی رابطه با زبان و تغییرات روزمرهاش هم داشته باشد. با صداهای جدید، سبکهای جدید، روشهای جدید – و این خودش یک مسابقه کُشتی پایانناپذیر برای نویسنده است. دشوارترین بخش کار اما این است که خوانش متن در نهایت نباید برای مخاطب دشوار باشد. اما این فقط سختترین بخش نیست. بلکه لذتبخشترین بخش کار هم است. خوشترین لحظات زندگی من زمانی است که در حال نوشتن کتابی هستم و میدانم که در مسیر درستی حرکت میکند. واقعا لذت شیرینی دارد. خیلی بیشتر از لذت انتشار یک کتاب. در واقع، حالا هرچه سنم بالاتر میرود ترسم از لحظه نشر کتاب بیشتر و بیشتر میشود.
چرا؟ به خاطر سفرهای تبلیغی؟
بله، بخشی به خاطر انتظاری است که مخاطب از نویسنده دارد. اما خب، نویسنده بعد از انتشار کتابش به نوعی آسیبپذیر میشود. وقتی مینویسی، خودت را گول میزنی که نوشتن یک کار خصوصی است. تنها توی اتاقی مینویسی و کسی هم نمیخواندش. فقط خودتی و متن روی صفحه که سعی میکنی شکلش بدهی. و همین شکل دادن ممکن است سالها طول بکشد؛ در سه مورد تمام کردن کتابی برای من پنج سال طول کشیده. همین باعث میشود که گاهی فکر کنیم نوشتن کار خصوصی نویسنده است و به کسی ربطی ندارد. وقتی کتاب منتشر شد، آن وقت میفهمی که نوشتن اتفاقا کاری به شدت عمومی است. آنوقت است که احساس میکنی برهنهای. برهنه در ملاء عام. نکته دیگر این است که نمیخواهی برای مردم نسخه بپیچی که کتابت درباره چه هست و چطور بخوانندش. دوست داری خواننده با تخیل خودش داستان را تکمیل کند. به همین دلیل است که طرز تبلیغ کتاب در بازار امروز برخلاف پسند من است. قرن هجدهم را در نظر بگیرید – یکی از دورههای پربار در تاریخ ادبیات انگلیسی – این امکان وجود داشت که کتابها شوند، اما نویسندههای آن کتابها کم و بیش گمنام میمانند. سفرهای گالیور را ببینید، و یا رابینسون کروزوئه، همه اینها رمانهای مشهوری شدند، بیآنکه نویسندههایشان مجبور شوند که برای تبلیغ کتاب خود کاری بکنند.
شما زمانی در یک شرکت تبلیغاتی کار میکردید. از آن تجربه چه آموختید؟
نظم یکی از آنها بود. وقتی مجبور شوید مثلا تا ساعت دو و نیم روز پنجشنبه کاری را آماده کنید، چون مشتری نیازش دارد، یاد میگیرید که هر طور شده آن کار را انجام دهید. من در دورهای در تبلیغات کار میکردم که افرادی که بعدها بااستعدادترین فیلمسازهای بریتانیایی نسل خود شدند، همه درکار تولید تبلیغات تلویزیونی بودند. من با نیکولاس روگ برای محصولات آرایشی کلایرول آگهی ساختم، و با تونی اسکات، قبل از آن که فیلم تاپ گن را بسازد، برای یک مدل سشوار آگهی تولید کردیم. با هیو هدسون و الن پارکر هم کار کردم و با افراد بااستعدادی دیگر نظیر آنها.
بعد از آنکه کتاب اول شما منتشر شد، چه باعث شد که به نوشتن ادامه دهید؟
راستش نوشتن یک نوع نیاز است، یک نیاز برای کسی که مینویسد. دنیا در کتاب غرق شده و حتی اگر شما روزی یک شاهکار ادبی هم بخوانید، هرگز نخواهید توانست آنهایی را که تا بحال نوشته شده، بخوانید. بنابراین، اگر میخواهید کتابی به این کوه اضافه کنید، باید کتابی باشد که لازم است. در غیرآن، بهتر است از درختها محافظت کنیم.
در اوایل کار نویسندگی، واکنش شما به نقد چه بود و آیا این واکنش شما به مرور زمان تغییر کرده؟
هر که بگوید به نقد دیگران اهمیت نمیدهد، احتمالا دروغ میگوید. وقتی اولین کتاب من با نامهربانی منتقدین روبرو شد، واقعا شوکه شدم. ناراحتم کرد. اما همزمان به من کمک کرد. چون باعث شد که تمام افکارم در خصوص نوشتن و روند نوشتن را بازبینی کنم و این بار به شکلی متفاوت شروع کنم. و همین منجر به خلق بچههای نیمهشب شد. شاید به آن اشتباهات نیاز داشتم تا بتوانم نویسنده درون خود را بیابم. و در ضمن، اولین کتاب من هنوز هم چاپ میشود و فروشش هم بد نیست. بنابراین، گاهی شما در یک بازی کوتاه کوچک میبازید اما در بازی بزرگ برنده میشوید.
بچههای نیمهشب با استقبال گستردهای روبرو شد و جوایز زیاد بود. گاهی شده که احساس کنید شما در سایه موفقیت آن رمان به کار خود ادامه میدهید؟
بچههای نیمهشب کارهای زیادی برای من کرد؛ نگاه مردم به من به عنوان یک نویسنده را خلق کرد، از نظر مالی مرا مستقل کرد. اما حالا دیگر به آن سبک نمینویسم. بچههای نیمهشب کار یک نویسنده جوان بود. وقتی نوشتنش را آغاز کردم،۲۷ یا ۲۸ ساله بودم و وقتی منتشر شد ۳۳ ساله. و حالا ۶۸ ساله هستم. زمان بسیار زیادی از نوشتن و انتشار بچههای نیمه شب گذشته. خوبی زندگی یک نویسنده این است که سن بازنشستگی ندارد. کار یک نویسنده نوشتن کتاب بعدی است.
فتوای آیتالله خمینی چطور روی کار شما تاثیر گذاشت؟
بلافاصله بعد از فتوا، تا مدتی حتی لحظهای نمیتوانستم به کار فکر کنم. انگار تمام دنیا بیخ گوش من داد میزد. اما به عنوان یک هنرمند نمیخواستم از مسیرم منحرف شوم. با قاطعیت به خودم گفتم، باید به کارم به عنوان نویسندهای که هستم ادامه بدهم. اگر خوانندهای که چیزی از زندگی من نمیداند، کتابهای مرا به ترتیب بخواند، فکر نمیکنم به این نتیجه برسد که در سال ۱۹۸۹ اتفاقی برای من افتاده که کارهای بعدی مرا متاثر کرده. من فکر میکنم خواننده تداوم و یکدستی ادبی را در کارهایم خواهد دید. هیچ تغییر بزرگی رخ نداده و من به این موضوع افتخار میکنم – این واقعیت که توانستم با وجود آن ماجرا، خودم باشم؛ همان نویسندهای که بودم، باقی بمانم.
شما در توییتر بسیار فعال هستید. چه جذابیتی برای شما دارد؟
فقط فوریت توییتر – این که میتوانم آنچه را در ذهن دارم، بیواسطه بگویم. نوشتن یک کتاب وقت بسیار زیادی میبرد. نمیشود در داستان به مسائل داغ روزمره پرداخت. ما در لحظه تغییر زندگی میکنیم. رسانههای اجتماعی برعکس کتاب است. توییتها زندگی طولانی ندارند اما یک فوریت سودمند دارند. اوایل در برابر وسوسه توییتر مقاومت میکردم، اما دوستی توصیه کرد استفاده کنم و امتحانش کردم و نتیجهاش مرا شگفتزده کرد. حالا یک میلیون فالور دارم. توییتر شبیه یک بلندگوی دستی است و وقتی اتفاقی میافتد که حس میکنی میخواهی درباره آن داد و فریاد راه بیندازی، یک بلندگوی دستی به کار میآید.
در یکی از سخنرانیهای اخیرتان به مخاطبان گفتید که برای چیزی فراتر از خوشبختی تلاش کنند. شما برای چه تلاش میکنید؟
دوست من، مارتین امیس، حرف جالبی میزند. میگوید: آنچه امیدواری انجام دهی این است که یک قفسه کتاب از خود به جا بگذاری. دوست داری وارد یک کتابفروشی بشوی و روبروی یکی از قفسهها بایستی و بگویی، از اینجا تا اینجا، کتابهای من است. ایده تولید چیزی که از مد و رویدادهای معاصر عمر بیشتری داشته باشد، به چشم من چیزی زیباست. نویسندگان کتابهای عامهپسند دوست دارند کتابهایی بنویسند که شمار بسیار زیادی از مردم آنها را میخوانند و فورا لذت میبرند. اما کتابهایی که من دوست دارم به عنوان یک خواننده بخوانم، آنهایی است که از پس محک تاریخ برمیآیند. مثلا خوشحالم که بچههای نیمهشب حالا ۳۴ یا ۳۵ ساله شده، ولی حتی خوانندگانی که زمان نشر این کتاب به دنیا نیامده بودند، میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند.
چرا باید اهل کسب و کار و تجارت هم ادبیات داستانی بخوانند؟
اینروزها آثار غیرداستانی بهتر از داستانی به فروش میرود. اما به عنوان یک دانشجوی تاریخ میآموزید که روایتهای ضد و نقیضی از رویدادها وجود دارد. واقعیتها قابل اتکاء نیست. حقیقت کامل نیست. ادبیات داستانی به این نکته اذعان میکند. یک نوع حقیقت دیگر هم در داستان وجود دارد – حقیقت ارتباط آدمها با همدیگر، با مکانها، با ایدهها و سیستمهای عقیدتی – و این نوع حقیقت را میتوان در رمان یافت. ترجمه رمان هم به مردم کمک میکند که از ادبیات برای درک زندگی مردمان دیگر جهان استفاده کنند. مثلا اگر افغانستان را در رسانهها دنبال کنید، تصویری که این کشور به دست خواهید آورد، فقط انفجار و خشم مردم است. اما اگر مثلا بادبادکباز را بخوانید، تازه میتوانید تجربه زندگی واقعی یک افغان را درک کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع: Harvard Business Review – ترجمه عزیز حکیمی
۱. اصطلاح «گهکشفکن» ترجمه لغوی Shitdetector است. واژه shit در زبان انگلیسی (بخصوص آمریکایی) گاهی به شکل کنایه برای اشاره به خوب و عالی بودن چیزی هم به کار میرود.